زندگینامه داستانی شهید محمدرضا دهقان یک پسر 74 ای شر و شور که آرامشو از خیلیا گرفته بود و تو مدرسه همه ازش شاکی بودن😂😂 ولی راهشو بلد بود و خیلی زود به هدفش رسید چقدر در این کتاب نقش خانواده برای پرورش این فرزند دلبند به خوبی نشان داده شده بود
خود محمدرضا دهقان اونقدر زیاد توی زندگی آدمجالبی بود که حیف بود کتابش متفاوت از دیگر روایت ها نباشه. روایت داستانی از زندگینامه شهید. و خاطرات خوب و افراد خوبی هم انتخاب شدند واقعا. فقط ای کاش نویسنده انقدر توی همه ی قضایا خودش رو جا نمیداد و توی همه ی اتفاق ها این عبارت را که اگر من اونجا بودم فلان میکردم رو نمیگفتن و انقدر که مثلا حرصشان را خالی میکردند طور حرف نمیزدن. در کل کتاب خیلی خوبی بود ولی یه جاهایی دخالت نویسنده به عنوان یک خواهر توی زندگینامه خیلی تو دل میزد
اذان که می خواندند و آفتاب که می زد و تاریکی شب که تمام می شد بار سنگین روی سینه هم سبک می شد. شب خودش به اندازه سنگینی همه غم های عالم سنگینی دارد. حالا اگر سنگینی شب باشد و داغ برادر و گریه های مادر همه کوه های عالم هم نمی توانند سنگینی بار غم را تحمل کنند. امان از آن نیمه شب، همان شبی که صدای ناله حتی برای یک لحظه قطع نمی شد. حالا خیال نکن مامان فاطمه و مهدیه کوه صبر بودند ها. نه، هزار بار مثل شاخه های ترد و نازک بهاری که با سنگینی وزش باد خم و راست می شوند خم و راست شدند و مثل نهال نورسته تا مرز شکستن رفتند، اما دوباره کمر راست کردند. افتاده بودند توی دور یک قصه تکراری. قصه نبودنت هر شب تکرار میشد و این قصه سر دراز داشت. هنوز رفتنت را باور نکرده بودند. از ساعت چهار صبح به بعد منتظر تو می شدند. مهدیه می رفت توی اتاقت و با دست زمین را نوازش می کرد، همان تکه از زمین که محل خوابت بود و می گفت: محمد،بلند شو،نمازه. بعد همان جا می نشست که تو می نشستی و می خوابیدی و نماز می خواندی. آوار می شد روی زمین و صدایت می کرد، اما تو جواب نمی دادی. جوابی جز سکوت و زمزمه و ناله اهل خانه نبود. تو جواب نمی دادی و او گریه می کرد. نمی خواهم اسیر کلیشه ها بشوم و بگویم مثل ابر بهار اشک می ریخت. اما غیر از ابر بهار تشبیه بهتری پیدا نمی کنم برای باریدن چشم های غم دیده یک خواهر دل شکسته منتظر. منتظرِ تویی که نمی آمدی. تویی که قرار نبود برگردی. تویی که هم باید با جای خالی ات می ساختند و هم به خاطر نبودنت طعنه می شنیدند.
نوع روایت داستن رو خیلی دوست نداشتم همه از زبان نویسنده و مثل درد دل با شهید ولی در کل مطالعه زندگی شهدا اون هم شهیدی ۱۹ ساله و دهه هفتادی برایم جالب و تحسین برانگیز بود.
یکنواختی نوع نگارش و چارچوب کتاب هایی که راجع به شهدا منتشر شده بودند بهانه ای برای خواندن این کتاب شد، چرا که عنوان هیجان انگیز و متفاوتی داشت: زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری با همین ذهنیت مثبت شروع به مطالعه کتاب کردم ولی هرچه که صفحات کتاب جلوتر می رفت، میل و رغبتم برای به انتها رساندن کتاب کمتر و کمتر می شد و خیلی زود دلم برای همون سبک و سیاق قدیمی کتاب های زندگی نامه شهدا تنگ شد. قلم نویسنده در هیچ جای کتاب هیچ کشش و جذابیتی برای من ایجاد نکرد و از محدود کتاب هایی بود که اشتیاقی برای به پایان رساندنش نداشتم. نویسنده در ابتدای کتاب خودش رو در قامت خواهر شهید می دید و احساس من این بود که روایت خیلی خوبی خواهد شد ولی حضور بیش از حد نویسنده در روایت ها توی ذوق می زد. در بسیاری از قسمت های کتاب آورده شده بود ای کاش من بودم که واقعا برای من جذابیتی نداشت که به این کثرت در کتاب تکرار بشه و تقریبا همه جای کتاب جمله ی یادت هست به صورت افراطی برای خاطرات شهید به کار برده شد و من به این فکر بودم مگر میشه کسی خاطرات خودش رو یادش نباشه! برعکس اکثر زندگی نامه ها ماجرای شهادت در همان صفحات اولیه آمده بود که به نظر من خیلی جالب نبود و شخصا دوست داشتم که آخرین برگ از حیات دنیوی شهید رو در انتهای کتاب بخونم. این کتاب و کتاب یک محسن عزیز رو همزمان خریدم که هر دو روایت داستانی دارند ولی هنوز کتاب محسن عزیز رو مطالعه نکردم امیدوارم که اون کتاب ذهنیت من رو نسبت به زندگی نامه های داستانی عوض کنه!!! تنها انگیزم برای پایان رساندن کتاب خود شهید دهقان امیری بود و بس!
بسم رب الشهدا و صدیقین بنظرم پررنگ ترین نقش در شکل گیری شخصیت مثبت شهدا رو مادرانشون دارند . مادری با روح بزرگ و فهمیده که توانسته پسر خردسال و بازیگوش خود را طوری پرورش دهد که خریدارش حضرت زینب سلام الله علیها باشد . پسری که همسن من بوده و من شرمگینم از این همسن بودن . پسری که در دوران من زیسته . با شرایط من بزرگ شده ولی فهمیده تر از من و حتی بسیاری از بزرگترهایم بوده ... در روزهایی از عمرم که من حتی نمیدانستم مدافع حرم کیست و راه شهادت هنوز باز است او برای شهادت میسوخت .. برای شهدا وقت میگذاشت و با انها رشد میکرد ... اصلا شاید همین با شهدا بودنش بود که روحش از همچو منی اینقدر زود تر به پرواز در امد داداش با معرفت , داداش فهمیده , داداش با غیرت من هم سن تو هستم ولی به گرد پایت نمیرسم .... تو دستم رو بگیر ... خودمانی بگم برات داداش تو خیلی ماه بودی و هستی مخصوصا وقتی کامنت هایت رو زیر پست های رفقایت خواندم جیگرم سوخت ... من انروز ها نمیدانم در اندیشه چه بوده ام ولی خوب میدانم که توبه فکر شهادت بودی .... پیش حضرت ارباب و عمه سادات و مادرشان زهرا یادم کن ... جمعه خرداد 99 دوران قرنطینگی
نکات آموزندهی زیادی از زندگی پربرکت این شهید نوزده ساله میشود آموخت. فقط نوع نگارش کتاب به دلم ننشست. نویسنده از زاویه دید "توُی مخاطب" استفاده کرده و به نظر بنده به خوبی از پسش برنیامده.
روایتی متفاوت توسط یک نویسنده که با خواهر و مادر یک شهید حرم مصاحبه میکند و داستان را رو به آن شهید مینویسد، گویی که دارد برای خودش بازگو میکند. مادر این شهید، آنچنان صبر عجیبی از خود نشان داده که آدم را دیوانه میکند.
کتاب را به شکل صوتی گوش دادم. لحن خوانندهی کتاب در حالیکه شاد مینمود، آنچنان چنگی به اعماق دل میزد که آدم بین شادی و گریه و غم حیران میماند.
کتابی پر محتواست. جوانی امروزی، با دغدغه های حال حاضر کاری شگفت میکند. ظاهرش شبیه دیگران است. شبیه یکی مثل همسن و سالانش است، اما در باطن کشمکش دارد، به قول قدیمی ها اهل زمین نیست به پرواز میاندیشد. کتاب بسیار دوست داشتنی است. گاهی تلخی اش اشک بر چشم میآورد و گاهی لبخند رضایت بر لب مینشاند. یکی از بهترین روایت ها را دارد. https://taaghche.com/book/68440
داستانی پر از زیبایی و اشک، اشک هایی گاه از روی اندوه و گاه از روی شادی... داستان زندگی محمدرضایی که به آرزویش رسید و شهید شد... داستان سماجت ها و شیطنت هایش داستان روح بزرگ محمدرضا.... https://taaghche.com/book/68440
آشنایی با شهید مدافع حرم دهقان امیری برام الگویی از شهامت جوانان دهه هفتادی بود ولی قلم نویسنده رو نپسندیدم «یک ��وز بعد از حیرانی» را از طاقچه دریافت کنید https://taaghche.com/book/68440
بخشی از کتاب: یک نفر به من بگوید توی کدام کتاب نوشته آنها که رنگ و بوی خدا دارند باید حتما بیسروصدا و آرام باشند؟ تو ثابت کردی حسابوکتاب خدا فرق دارد با حسابوکتابهای ما.