کریشتف کیشلوفسکی شاید شاخصترین فیلمساز سینمای اروپا در دههٔ ۱۹۹۰ بود، و زندگی دوگانهٔ ورونیک نمونهایترین فیلم اوست. با داستانی بهغایت پیچیده و رازآلود، کارگردانی و وجوه بصریِ خارقالعاده، و بازیهای در حد کمال. فیلمنامهٔ ورونیک درواقع راه میانبریست برای درک شیوهٔ کار این فیلمساز برجستهٔ لهستانی. با نگاهی به فیلمنامه درمییابیم که ورونیک بیش از هر چیز فیلم ریتم است؛ ریتم باوقاری که شاخصهٔ سینمای اروپاست. کیشلوفسکی دیگر نیست، ولی رازهای ورونیک همچنان باقیست، چه در درون فیلمها، چه در بیرون.
Krzysztof Kieślowski was an influential Academy Award-nominated Polish film director and screenwriter, known internationally for The Double Life of Veronique and his film cycles The Decalogue and Three Colors (Trois couleurs).
این اولین مواجههی من با «فیلمنامه» به عنوان یک اثر مستقل از فیلم بود. به نظرم این فیلمنامه، به یک اثر ادبی خیلی نزدیکه. بدون اینکه خسته شم یا حوصلهام سر بره، تونستم ازش لذت ببرم، صحنهها رو مجسم کنم (گرچه چون فیلم رو پیشتر دیده بودم، خیلی فضا برای تخیل نداشتم) و حتی در درک بهتر فیلم بهم کمک کرد. زندگینامهی خوبی هم از کیشلوفسکی در انتهای کتاب هست. اما نقدها برام به هیچ عنوان کافی نبودن. احساس کردم بیشتر دارن به بیان روند فیلم میپردازن تا نقد یا تحلیل فیلم و نشانههاش.
* وقتی ورونیکا میانِ خواندن، ناگهان میمیرد، میدانیم که در بالاترین نقطهی صعود هنریاش جان داده. (مثل خود کیشلوفسکی؟!)
* وقتی دربارهی بزرگترین الهامهایش از او سوال شد پاسخ داد: «زندگی و ادبیات».
* او معتقد است دلیل مردن آدمها بیماری آنها نیست بل این است که «دیگر نمیتوانند زندگی کنند» و به عنوان مثال دربارهی تارکوفسکی میگوید: «او متاسفانه درگذشت. شاید چون دیگر نمیتوانست زندگی کند. معمولاً این دلیل مردن آدمهاست. اسمش را سرطان یا حملهی قلبی یا تصادف میگذارند، اما آدمها در حقیقت به این دلیل میمیرند که دیگر نمیتوانند زندگی کنند.»
من بینندهی حرفهای نیستم و فیلمهای زیادی برای دیدن دارم. افراد رو نمیشناسم و برای دیدن مشورت میگیرم. اما میدونستم باید این فیلم رو ببینم و این کتاب بهم رسید. میدونستم که میرسه ولی نمیدونستم که وجود داره.
- اما من میدانم، همیشه میدانم که چه کاری را باید انجام دهم.
نقد بسيار عالي خانم نغمه ثميني كه به اين فيلمنامه اضافه شده، ارزش بالايي رو به كار داده. فيلمنامه كيشلوفسكي هم كه چيزي از فيلم كم نداره: مبهم و رازآلود.
«زندگی دوگانه ورونیک» ساختهی کریشتوف کیشلوفسکی، اثریست از آن جنس که درونمایهاش را نمیتوان با واژگان صریح توضیح داد، بلکه باید با آن زیست؛ باید در سکوت میان قابهایش ماند، موسیقی زائبهاش را در خود جاری کرد و گذاشت تصاویر به جای کلمات، با ما سخن بگویند. این فیلم، نه روایتی کلاسیک دارد، نه پاسخی روشن، و نه پایانی قاطع؛ بلکه نوعی مواجههست با راز هستی، با پیوندهای نامرئی میان آدمها، با آن حس آشنایی غریبی که گاه بیعلت، گلو را میفشارد.
در دل این جهان وهمآلود، دو زن میزیند: ورونیک در فرانسه و ورونیکا در لهستان. بیآنکه یکدیگر را بشناسند، زندگیشان در آینههایی غریب بازتاب مییابد. همان صورت، همان صدای زیبا، و شاید همان اندوه مبهمی که بر پلکهایشان سنگینی میکند. اما سرنوشت، یکی را نگاه میدارد و دیگری را به خاموشی میبرد. کیشلوفسکی با ظرافتی شگفتانگیز، این «دوگانگی» را نه به عنوان تضادی ساده، بلکه به عنوان استعارهای از زندگی انسانی، از انتخابها، از مرگهای پنهان و زیستنهای دوباره تصویر میکند.
فیلم، بیشتر به شعر نزدیک است تا به قصه. هر قاب، همچون خطی از یک سرودهی تصویریست؛ مملو از رنگهای سبز و طلایی که گویی جهان را در حالت خواب و بیداری نگه میدارند. موسیقی زبیگنف پرایزنر، که به جای کلمات در جان شخصیتها نفوذ میکند، نقشی حیاتی دارد. گویی خود صداست که سرنوشت را مینویسد، و سکوتها آن را امضا میکنند.
ایرنه ژاکوب در نقش هر دو ورونیک، حضوری رازآلود و بیزمان دارد؛ نه فقط بازیگر که روحیست در جهانِ ناپیدا. چشمان او، پر از پرسشیست که مخاطب را نیز بیقرار میکند: آیا ما تنها یک زندگی داریم؟ آیا کسی، جایی، همزمان با ما، در زندگیِ دیگری نفس میکشد؟ و آیا مرگِ او، زنده ماندنِ ماست؟
«زندگی دوگانه ورونیک» از آن دست فیلمهاست که تماشا نمیشود، بلکه با آن رؤیا میبینی. تجربهاش، همچون دیدن بازتاب خود در آبی راکد است؛ گمگشته و آرام، و در عین حال، تکاندهنده. فیلمی برای آنان که از تفسیر صرف فراتر میروند و میگذارند راز، همان راز باقی بماند.
زیبایی این فیلم در این نیست که در جستجوی نمادها و شرح و تفصیل اونها باشیم. تماشا کردن زیبایی و سادگی و رنگها و تجربهی احساساتی که قابل توصیف نیستند شاید کافی باشه. خوندن فیلمنامه لذت جداگانهای داشت.