Albi und Dan leben auf den Felsen. Gemeinsam mit ihren Freunden bereiten sie sich auf die bevorstehende Jagd im Spinnenwald vor. Um einen großen Waltrauder zu fangen, müssen sie sich den Gefahren des Waldes aussetzen und der Bedrohung durch die Augen stellen. Was aber verbirgt sich hinter deren Macht? Und wird tatsächlich, wie in einer alten Prophezeiung vorhergesagt, der Bote eines Tages zurückkehren, um die Felsenbewohner in die Freiheit zu führen?
Sascha Hommer schickt seine Figuren auf eine klassische Heldenreise, in deren Verlauf sie Aufgaben lösen, Abenteuer bestehen und Schwierigkeiten überwinden – doch was steht am Ziel ihrer Reise?
ایده جالبی داشت، و خوب هم شروع کرد و جلو رفت و از طراحیش هم خوشم آمد. ولی آخرش نیمهکاره ماند و احتمالا در دنبالههای بعدی توضیح میده که تا جایی که در سایت نویسندهش دیدم دنبالهای نبود
---
خلاصه زیر برای خودم نوشته شده و داستان کتاب را لو میدهد:
اولش یک شخص پیر داره به بچهها آموزش میده و میگه که سنگها و ما و ولترادرها که شبیه کرمهای بزرگ هستند را چشمها آفریدن و ما از پونکیزها تغذیه میکنیم که روی مایع لزج اطراف ولتراودرها زندگی میکنند و قبلنا گرسنگی میکشیدیم چون این را نمیدانستیم و اینجا هم پونکیز کم بود بعدش پیامرسان آمد و بهمان یاد داد تا ولت ها را از جنگل بیاریم اینجا ولی چشمها بدشان آمد و اول دیوار کوچک را ساختند که راحت میشد از روش رد شد و بعدش دیوار بزرگ که نمیشه ازش گذشت. الآن هم هرکس میره شکار برای خودش و خانوادش ولت میاره و بعدش اینجا یک سنگ بزرگ میدن خوردشان تا نتانن فرار کنند یا نامریی شن. و در این حین داستان دو تا از جوانها را هم میگه که دارن تمرین میکنن و آموزش میبینن که برن اون طرف دیوار برای شکار. چشمها از دیوار و جنگل مراقبت میکنند و کار سختیه.
این افسانه را هم دارن که پیامرسان خودش را به پادشاهی ابرها رسانده، جایی که هیچ چشمی درش نیست و غذا همیشه فراوانه و به سختی رسید اونجا و بیچشم و تکچشم ازش مراقبت کردند و یکروزی برمیگرده و ما را نجات میده و به قلمروی ابرها میبره. و میگه چشمها اول دیوار کوتاه را دور جنگل عنکبوتها کشیدن و بعد چون دیدن ما راحت از روش رد میشیم دیوار بلند را ساختن که نمیتانیم از روش رد بشیم ولی یه روزی پیامرسان میاد و راهش را بهم نشان میده و ما را به سرزمین قلمروی ابرها میبره
شکارچیهای ماهر میتانن سرباز بشن که وظیفهشان محافظت از مردم و مخفیگاه والتراودهاست وقتی که چشمها میان. مثلا مربی بچهها قبلا سرباز بوده که چشمهاش را در هنگام نجات خانواده دان از دست داده. چشمها یه نور سیاهی میپاشن که آدم را کور میکنه
بعدش درباره تمرینهای بچهها میگه که برای شکار بزرگ حاضر میشن. والتراودها سریع هستن و میتانن نامریی باشن، بعد اینا میرن دنبالشان، و اونا چون کنجکاو هستن میان نزدیک، و اینا با سنگ صدای تقه در میارن و این باعث میشه که غافلگیر و مریی بشن و اینا سریع با تور میگیرنشان. بعد میبرن خانه و سنگ بزرگی میزارن توی شکمشان که باعث میشه دیگه نتانن نامریی بشن یا فرار کنن و اذیت هم هستن و بعضیاشون سریع و بعضیا دیرتر میمیرن ولی تا هستن پونکیز قدشان هست که میشه خوردش ولی وقتی مردن میبرن میندازنشان دور و یه جا نشان میده زیاد ریختن و بو کردن. خواهر کوچکتر دان هم هر وقت والتراودر خودشان را میبینه یه لگد بهش میزنه
یکی از بچهها هم یه حیوان جدید دستآموزی پیدا کرده بهش میگه ماک چون این صدا را درمیاره. و بعد روزی میرسه که چهارتا از جوانها اعزام میشن به آنطرف دیوار کوتاه برای شکار. قرار میزارن که ماک را نبرن ولی دنبالشان میاد و وقتی میفهمن دو تا بزرگتره میگن شما اینجا بمانین ما میریم چند تا بزرگش را پیدا کنیم تا ماک پیشتان بمانه چون فکر میکنیم باعث فراری والتها میشه. اونا میرن ولی ماک راه میفته میره یه جای دیگه این دو تا هم دنبالش میرن که کمی جلوتر چشمها هستن و این ازشان نمیترسه و چشمها هم برمیگردن و اینا ادامه میدن میبینن یه جایی شبیه تونل توی دیوار هست و میرن توش وبعد از نردبان بالا میرن میرن بالای دیوار. اونجا یه موجودات دایرهای سیاهی میان جلو و ماک با آتش دهنش یکیشان را میسوزانه و اون یکی با سفینهش درمیره. بالای دیوار نقشههایی از رگ و اینای آدم و ماک و والت و اینا هست و اون طرف دیوار هم که جنگله معلومه. و ماک از بالای دیوار پرواز میکنه به اون طرفش و دان بهش نمیرسه و صداش که میزنه بی فایدس
بعد ماک را میبینیم که اون ور موجوداتی تقریبا شبیه خودش با قیافهها و رنگهای متفاوت هستند که وقتی میبیننش میفتن دنبال و میگن ماک ماک. و در یه صحنه نشان میده که اینا دارن والتراودها را میخورن و بعد میرن تا میرسن به دامنههای یه کوه آتشفشانی وسط جنگل و اونجا ماک و بقیه نشستن انگار منتظر چیزی هستن
یکی از بچهها میگه من تکچشم و تو بیچشمی و اون هم پیامرسان بوده و اینجا قلمروی ابرهاست و بعد هم اون بالا میبینن چشمها میان براشان، نزدیک که میشن باز میشن از پایین و اون موجودات سیاه که شبیه چشم هستند میان بیرون و نشان میده که دورشان را گرفتن و با اون زبان موسیقیوار باهاشان حرف میزنن
بعد نشان میده که اون دو تا بچه بزرگتره با دو تا والتراودر بزرگ برگشتن خانه و میگن هر چه ویسادیم اونا نیامدن و بزرگترها در باره ماک میپرسن و میگن اون حیوانی بوده که پیامرسان فرستاده و به زودی پیامرسان برمیگرده و ما را از دیوار میبره و نجاتمان میده
Die Augen اون موجودات Die Felsen محل زندگی اینها Die Waltrauder اون موجوداتی که برای غذا بهشان نیاز داشتند Die Punkis چیزی که میخوردند و در مایع غلیظ اطراف والتراودها بود Der Bote پیام آور، که با خودش دانش آورد، و بال داشت و روی دو پا راه میرفت Danbur, Dan اونی که مادرش حالش خوب نیست و ماک پیششه Das Reich der wolken keinäugige, Einäugige دو نفری که در پیشبینی گفته شده که سمت راست و چپ پیامرسان خواهند بود
Das ist das dritte Buch von Sascha Hommer, das ich gelesen habe. Zufälligerweise ist das auch sein neust-erschienenes Buch. Insofern kenne ich seinen Stil schon ganz gut, also ich habe natürlich seine normale Qualität erwartet. Und dieser Titel hat es gut geliefert.
Sowie insekt (, dieses Buch hat eine gute Weltbildung. Obwohl die Geschichte ist sehr kurz, wir können schon sehen verschiedene Aspekte von der Welt, die miteinander sehr gut wirken. Wie die Leute leben, was für eine Kultur die hier existieren und welche Erwartungen die Leute haben auf unsere Hauptfiguren. Deswegen kriegen wir auch mit, welches Verhalten als Konflikt gehalten würde. Tritt Albi ein, als die Hauptfigur mit eine revolutionäre Gedanke als die anderen.
Insgesamt geht die Geschichte total langsam. Wir kommen zu dem Jagd nun am Ende der Geschichte, obwohl wir von dem schon vom Anfang an vielmals gelesen. Aber wegen der Langsamkeit können wir sehen wie die Leute (eben Kinder) die Waltrauder behandeln—was ich für eklig finde. Das Buch konnte ich wahrscheinlich an einem Tag fertig lessen, aber wegen der Tierquälerei musste ich vielmals das Buch hinlegen und eine lange Pause machen.
Was ich als Schade finden ist die Länge der Geschichte. Es wäre gut, wenn wir Albis Gedanken—die Waltrauder freiwillig zu den Leuten zu kommen lassen—verwirklicht sehen können. Oder wenn die Leute sehen können was für ein Tier Mak wirklich ist—und wie das mit den Legenden der Bote sich beziehen können. Zur zeit hängt das einfach in der Luft. Wir können uns die Geschichte selber weiter vorstellen—aber eine konkrete Lösung werden wir nicht bekommen. Na ja, es kann auch gut sein. Damit werden wir uns nicht davon entäuscht.