جمشید خانیان داستاننویس و نمایشنامهنویس است. کتابهای او افتخارات ملی و بینالمللی زیادی برایش به ارمغان آوردهاند؛ برگزیدهی شورای کتاب کودک، نشان طلایی لاکپشت پرنده و قرار گرفتن در فهرست افتخار IBBY لندن و مکزیک از آن جملهاند. خانیان نخستین نویسندهی ایرانی ادبیات کودک و نوجوان است که در سال 2018 به فستیوال کلاغ سفید مونیخ دعوت شد.
من طبق قرار نانوشتهای که با خودم دارم هر کتابی از جمشید خانیان ببینم میخرم و میخوانم. گمانم ۱۳-۱۴ سالم بود که برای اولین بار از او کتابی خواندم: "عاشقانههای یونس در شکم ماهی". هنوز که هنوزه این کتاب جزو موردعلاقهترینهای من است. من عاشقانهها را خواندم و کیف کردم که چطور خانیان اینقدر زیبا عشقِ جوانی را -همانطور که حالا هست و من حس میکنم- نوشته. بعد از آن، هر هفته بعد از مدرسه میرفتم کانون پرورشی و یکی از کتابهای نوجوانش را میخواندم؛ تا جایی که تنها کتابی که از او مانده بود، یک کتاب با صفحههای رنگی و گرافیکِ بد بود که چشمهایم برای خواندنش یاری نمیکردند.
این کتاب را هم امروز در پردیس دیدم و خریدم و در عرض یک ساعت خوانده شد. "اِدسون آرانتِس دوناسیمِنتو و خرگوش هیمالیاییاش" مثل چندین کتاب دیگر او در همان حالوهوای جنوب و دههی ۵۰ بود. ماجرای سوختن سینما رکس و نویسندهایست که میخواهد داستان آن ماجرا را بنویسد.
چیزی که برایم واقعا جالب است شخصیتهاییست که آقای خانیان خلق میکند. هر کدام از آنها یک آدم جدید هستند با تکیهکلامها و ویژگیهای متفاوت. شاید همین ویژگیست که باعث شده من با این حافظهی ضعیف همچنان یادم باشد که چطور آخر کتاب "طبقهی هفتم غربی" گریه کردم، که وقتی سارا دفترچهی یونس را پیدا کرد چه حالی شد، و اولین باری که "ناهی" از دستفروش دورهگرد آینه خرید و صورتش را در آینه دید، چه احساسی داشت. مطمئنم "اِدسون آرانتس دوناسیمنتو" هم از همین شخصیتهاست. ادسونی که به قول خودش خرگوش آفریقایی هم اینهمه سیاه نیست که او؛ با آن تکیه کلام 《خو》 و 《هِلل یُس هِل یُسه》؛ و آن جملهی فوقالعادهاش که میگفت: 《تو را خدا ببین ما داریم با کیها میرویم کجا!》.
موضوعی مهم که خوب بهش پرداخته نشد. قلم نویسنده رو دوست داشتم و نشون میداد که نویسندهی خوبی هست اما محتوای کتاب با توجه به موضوع قابل توجه و مهمی که داشت، نتونست نظر منو جلب کنه.
صبح به عنوان هدیه گرفتمش و حدودا ساعت 1 از سر جبر بیکاری تمومش کردم. بزارید 3/75 رو 4 بگیریم چون ظلمه 3 دادن(اون هم به شرایط خودم) اول طبق روال همیشه بریم: کیفیت چاپ: جلدش که تعلیق داره، هرچی تو داستان می تونستی ببینی و تا جای ممکن اورده. ما بقیش هم نمره کامل می گیره. روند: کتاب داره یه شب تاصبح رو روایت می کنه، اگه اینو در نظر بگیریم خیلی خوب تونسته مطلب و توی 91 صفحه جا بده و خسته کننده نباشه، ریویو های کمی خوندم ولی کسی نگفته بود روندش خیلی تنده یا خسته کنندس. من تقلا برای ایجاد طنزی هم ندیدم، اره شاید یه طنز نا موفق اورده بود. اما تقلایی برای گرفتن خنده نداشت. قلم هم، توی مواجهه اول یکم عجیبه! تشبیه و تکرار های عجیب. کلا کتاب عجیبیه. فضا سازی:باورتون بشه یا نشه، به نظرم کافی بود. تو کافی ترین حد خودش بود. اصلا نیازی نبود بیشتر از این بدونیم. شخصیت ها و ماجرای کلی داستان :بر من ببخشایید که مثل قبل در مورد شخصیت ها صحبت نمی کنم. کتاب برای افراد خاصیه نه همه. کتاب برای نویسنده هاست، تازه نه همهِ همه نویسنده ها. من که جسارت نمی کنم ولی به عنوان یه نویسنده تازه عضو یه مجله که کلا قبل از اون هم با شخصیت ها درگیر بوده نگاه کنیم. یه شخصی که شخصیت پردازی بی نهایت براش مهمه. چه تو نوشتن چه تو خوندن. کتاب، ظریف و زیبا سلسله مراتب یه نویسنده رو به رخ کشیده. چه بسیار شخصیت های خوش ساختی که اصلا نفهمیدیم کجا اومده اما تیغ قلم کشیدیم رو گلوشون و اندوه وار نگاهشون کردیم:ببین تو شخصیت خیلی خوبی هستیا! ولی جات اینجا نیست. می دونین، اون درگیری که یه نویسنده موقع نوشتن یه داستان و داره و به خوبی نشون داد. اون پریشونی و اون نا پایداری تصمیم. اونایی که می گردین میگین ادسون کی بود؟ بزارید برداشت خودم و که بر اساس تجربه این مدت زمان دست به قلم بودنمه و بگم:هیچ کس، ما برای ساخت یک شخصیت باید هزار تا دیگه رو ببینیم. یکیشون میشه ادسون ارانتس، یکیشون میشه اصغر. ما از این ادسون و اصغر یه چیز بر می داریم تا به اون شخصیت مورد نظر برسیم دیگه. کلام اخر: در کل بگم، جمع و جور بود، پشیمون نیستم از خوندنش، از وجه نویسنده بودن نگاهش کنیم، اره دوسش داشتم، می تونید اگه نویسنده اید یا نویسنده ای دورتون دارید این کتاب و بخونید یا پیشنهاد کنین. ولی اگه نه، عادیه که دوسش نداشته باشید. -پایان 1 ساعته ادسون ارانتس دوناسیمنتو. 3 خرداد 1401.بعد امتحان قران. توی اتاق کار مامان. خسته و له. چسبید:)
داستان کتاب، به واقعه ای تاریخی، اشاره داشت. بی شک چند صفحه آخر (حدود پنج صفحه آخر) رو دوست داشتم، چون واقعا روی این واقعه تمرکز شده بود و کمی احساسات درش دیدم. به دور از ایرانی بودن بود، گفتم شاید مردم آبادان هر از چند گاهی در میان حرف هایشان از کلمات انگلیسی استفاده میکنند. اما واقعا تاجایی غیر قابل تحمل بود. ادسون آرانتس دو ناسیمنتو... چرا اسمی ایرانی تر نه؟ چرا انقدر پیچیده و سخت؟ این ادسون با آن خرگوشش تنها بهانه ای برای شرح این واقعه بودند. من مخاطب، با خودم میگم خوب که چی؟ این خرگوشه چی بود؟ این ادسون چرا اومد؟ شاید نمادی داشت که در حد من نبود نمیدونم... و تکرار کلمات آقای جمشید خانیان شما همیشه در یک پاراگراف جملات رو تکرار میکنید؟ خسته کننده بود و اگر فکر میکنید طنزی درش بود کامل اشتباه میکنید .... بی شک دوستش نداشتم
فقط یک توصیه برای آنهایی که کتاب معرفی میکنند یا برای سایت های فروش کتاب تولید محتوا انجام میدهند :: لطفا لطفا درباره یک کتاب بر مبنای چهارخط اول آن، معرفی ننویسید.
ادسون ارانتس … یک تراژدی کامل بود اما سایت های فروش کتاب آن را یک کتاب طنز یا نهایتا فانتزی معرفی کردند
البته مقاله «ایوب مرادی» با عنوان «بررسی نسبت تاریخ و روایت در فراداستان تاریخ نگارانه «ادسون آرانتس دوناسیمنتو و خرگوش هیمالیایی اش» نگاه موشکافانه و عمیقی به کتاب بود که از آن لذت بردم میتونید این مقاله رو از لینک زیر بخوانید