ماتیاس چوکه متولد سال ۱۹۵۴ در برن، که با رمان ابرها نخستین بار به خوانندگان فارسی زبان معرفی میشود، علاوه بر نویسندگی دستی در تئاتر و سینما نیز دارد. او تاکنون یازده اثر روایی، هشت نمایشنامه و سه فیلم ساخته و جوایز متعددی در سویس و آلمان از آن خود کرده است. اغلب منتقدان ادبیات آلمانیزبان برآنند که چوکه با پشت سر نهادن تمامی نُرمها و مرزهای فرمالِ سنتی ادبیات روایی، جامعهٔ امروز اروپا را زیر سؤال میبرد.
ابرها روایت شوخ وشنگ و در عین حال تلخ زندگی روزمرهٔ مردیست در برلین امروز.
چوکه: آن چیزی که من در واقع میخواستم بنویسم، کتابی بود دربارهی هزلی که در به اصطلاح یکنواختی و اشتیاق به مرگ وجود دارد. ما اهالی اروپای غربی بیشتر وقتمان را در آن صف انتظاری به سر میبریم که شما آن را کسالتبار توصیف میکنید. گر چه ما نمیخواهیم این را بپذیریم و به خودمان تلقین میکنیم که یک زندگی دراماتیک پر از عشق و حسادت و مرگ داریم، پر از کار و موبینگ و مبارزه و دسیسه و موفقیت و شکست و نگرانی و غیره. اما حقیقت این نیست. ما از خواب بیدار میشویم، میرویم سرکار، کاری انجام میدهیم که دقیق نمیدانیم چرا و به چه دلیلی انجامش میدهیم. بر میگردیم به خانه، تلویزیون نگاه میکنیم و الخ. و این هست تا زمانی که بمیریم و این بود زندگی ما. ابرها… میخواهد از اینها نام ببرد، میخواهد در عین حال بیدار بماند، سبک باشد و اسفبار نیز، اندوهگین، ناامید نیز؛ طبیعتاً اما همواره به طرز عجیبی بشاش و بیش از همه «حقیقی». آیا زندگی روزمرهی شما خیلی هیجان انگیزتر است؟ گفتوگوی نویسنده و مترجم (غیاثی). صفحات ۱۸۸-۱۸۹ کتاب آدمی مجاز نیست از زندگی سیر شود. تا پایان عمرش باید از شادی جیغ بکشد و بپرد هوا، حتی وقتی جیغ ناشی از شادی درحقیقت زوزه باشد و پریدن پرشی از روی ذغال سنگ گداخته. صفحه ۱۲ کتاب عجیب است که آدم هر چه پیرتر میشود، بیشتر از دست خودش ذله میشود. نمیشود آدم با خودش به صلح برسد و بپذیرد که همان جوری است که هست؟ صفحه ۱۷ کتاب بگو آدمها در تلویزیون و نیز در فیلم و ادبیات برای ما رنگینتر، باشکوهتر، درک ناپذیرتر و کمتر از خود ما قابل فهم به نظر میرسند. به همین خاطر سعی میکنیم حرکات و شیوهی حرف زدن آنها را تقلید کنیم تا ما نیز اندکی رنگینتر، باشکوهتر و غافلگیر کنندهتر بشویم و با این کار خودمان را جعل میکنیم و به نظر دیگران عادی میآییم. صفحه ۳۰ کتاب دست کشیدهام از پرداختن به آدمها، از آشنایی بیشتر با آنها. همهشان ناامیدند. همهی ما ناامیدیم. اصلاً حرفش را نباید زد وگرنه آببندها باز میشوند و همهی ما غرق میشویم در تمامی سوالها و درماندگیها و سرخوردگیها. صفحه ۱۳۲ کتاب خوشحال باشیم بابت چیزهایی که ترکمان میکنند. حتی عشق که با آن شور و شوقش جهنم است. صفحه ۱۵۹ کتاب روح ما چنان خلق شده که وقتی اوضاع وخیم میشود، خودش را میبندد. ما کور و بیتفاوت و سرد از درون جهنم رد میشویم و فقط زمانی که شعلهها خاموش شدند، دوباره آرام آرام خودمان را باز میکنیم، شاخکها را دراز میکنیم و به دوروبرمان نگاه میکنیم. صفحات ۱۵۹-۱۶۰ کتاب
رمان هیچوقت چندان به تعمق دربارهی ابرها نپرداخته بود. آنها بزرگ بودند و سفید و آن بالا در گذر، بیآنکه رمان ببیندشان. عادت داشت به زمین نگاه کند...
به نظرم داستان روایت یکجور تنهایی بود، تنهاییای از درون و بیرون، دوری از آدمها و عدم تلاش برای ساختن رابطهی جدید( با توجه به دلایل عجیب و درستی که رمان، شخصیت اصلی داستان، بیان میکرد.) و گاها تلاش برای حفظ رابطهها و آدمهای قدیمیتر... تنهایی آدمهایی که به نحوی دوست دارند به زندگی خود پایان دهند و هر لحظه به مرگ و فلسفهی آن میاندیشند. و در نهایت اینکه ای کاش همه چیز همانطور که انتظار داشتیم و دوست داشتیم، پیش میرفت...
خیلی وقت بود این کتاب توی کتابخونهم خاک میخورد. قبل از اینکه تصمیم بگیرم بالاخره بخونمش، یه سر به ریویوهاش زدم و دیدم که بله، انگار کتاب بهدردنخوریه؛ ولی بازم از رو نرفتم و خوندمش. چرا؟ آخه شما یه نگاه به اسم کتاب بندازین. حیف نبود کتابی که انقدر اسمش خوشگل بود رو نمیخوندم؟ (فکر کنم باید در مورد معیارهای انتخاب کتابم یه تجدید نظری بکنم.) خلاصه که، پشیمون هم نیستم. یکم بلاتکلیف بود اما طنز قشنگی داشت و ایدههای جذابی. فقط نمیدونم چرا همه از ترجمهش تعریف میکردن. این ترجمه تعریف داره؟
رمان صریح و بیدروغی بود. دغدغهی معینی داشت: گذر عمر/دنبال خود کشیدن خود/ته نشست شدن آدمها در همدیگر/نامرادی همیشگی/نشخوار بیانتهای بیهودهی کلام/مرگ. کیفیت اصلی در شیوهی رقصان روایتنویسی و انتخاب نثر بود که چیزی به رمان اضافه می کرد و ناصر غیاثی تقریبا به درستی آن را در فارسی ارائه کرده. زیباترین قسمت: ارتباط راوی و محبوبش. چیزی که تا توانسته بود از اصرار به بیان کردن یا فرار از گفتنش دوری کرده بود. گفته میشد به جای گفته شدن، دیده نمیشد به وقتی که لازم نبود دیده شود.
قسمتی از متن:
زنان زیبایی را دیدهام پشت پنجرهها که پژمرده میشوند. مردان جوانِ شکوفایی را دیدهام که دارند خشن و تلخ میشوند. در مجموع این استنباط در من رشد میکند که پایان دیگری دارد به شهر نزدیک میشود و در عین حال میدانم که این فقط پایان کار شخص من خواهد بود که خود را به مثابه پایان کار جهان به من نشان میدهد.
ترک شهر و دیار زیاد در اندیشههایم پیدا میشود. سفرم به اینجا هم مربوط میشود به همین اندیشه. میخواستم ببینم آیا روند تخمیر همهجا اینقدر پیشرفت داشته، آیا فشار در جای دیگر هم همانقدر زیاد است و یا اینکه فقط نزد ما، آن بالا، در آن محدودهی نامهربان است که تعادل به آن شدت به هم خورده.
رمان منحصربه فردی بود. نویسنده ابایی نداشت از نوشتن در مورد کسالت باری زندگی مردی برلینی و احاطه شدن زندگی اش توسط مرگ. به نظرم دلیل کند بودن روایت هم موضوعش بود. هر چند اگر داستان شخصیت اصلی مثل نمایشنامه اش کمی جذابیت بیشتری داشت، ستاره ی سوم هم بهش تعلق می گرفت. ارزش یک بار خوندن رو داره ولی... نگذریم از ترجمه ی درخشان آقای غیاثی!
خیلی وقت بود میخواستم از چوکه -که فیلمساز هم هست- چیزی بخوانم. این کتاب را برداشتم و اول بخشی را خواندم در انتهای کتاب، که مجموع پرسش و پاسخها و گفتوگوی مترجم و خود چوکه آمده است. آقای غیاثی کتاب را از آلمانی برگردانده و در ترجمه تک تک لغات دقت و وسواس به جایی به کار بردهاست که در سوالهایش از چوکه هم عیان است. این زحمت در ترجمه در خود متن هم مشخص است. از خواندن فارسی این اثر خوشحالم و از آقای غیاثی متشکر.
«ابرها بزرگ بودند، سفید بودند و در گذر» روایت زندگی ملالآور مردیست به نام رمان در برلین. در سراسر داستان خمودگی، بیرغبتی و فسردگی موج میزنه. جنس ملال زندگی رمان رخوتآلود نیست، تماماً دردآوره اما دردی مزمن که کارت رو یکدفعه یکسره نمیکنه، بلکه موریانهوار از درون متلاشیت میکنه. در طول خوندنش گاهی انقد حوصلهم سر میرفت که حس میکردم جونم بالا میآد تا بتونم تمومش کنم. اگر وسواس کنترلنشدنیم مبنیبر «کتابی نباید نصفه بمونه» نبود، واقعاً دهبار ولش میکردم. مؤخره مکاتبات ایمیلی مترجم و نویسندهست. واقعاً از شخصیت ماتیاس چوکه خوشم اومد. بینهایت شفاف و بامزهست. یهجایی مترجم بهش ایمیل میده دعوتتون کنیم میاین نمایشگاه کتاب بینالمللی تهران؟ در جواب میگه نه مرسی، من آدم اینجور مراسمها نیستم، «میایستم یک گوشه و نمیدانم چه کار کنم و آنهایی هم که دعوتم کردهاند نمیدانند با من چه بکنند». در یه ایمیل دیگه، مترجم بهش میگه شما nبار از کلمهی «هر بار» استفاده کردین. چرا؟ چوکه میگه واقعاً زیاد تکرار کردم؟ خب پس علاوهبر کلمهی «همین» که هی الکی تکرارش میکنم و باید ترکش کنم، الآن باید «هر بار» رو هم تمرین کنم کمتر بگم. =))
پ.ن: انقد این عنوان کتاب رو دوست دارم که دلم میخواست «ابرها بزرگ بودند و سفید بودند و در گذر» عنوان کتاب خودم بودم. بهغایت زیباست و غبطهبرانگیز. هربار که ابرهای پنبهای رو تو آسمون میبینم، این جم��ه رو تکرار میکنم. 🤍
امروز خیلی حرف از حیواناتی است که نسلشان در حال انقراض است. این هم مدیست مال آن جایی که من اهلش هستم. من از مدها متنفرم اما همانطور که همین الان متوجه شدید با هر مدی همراه می شوم... لینک کتاب در طاقچه: https://taaghche.com/book/97829/%D8%A...