Irténiev, propriétaire terrien, est un homme sérieux, qui gère son domaine avec efficacité et rigueur. Marié à la douce et fragile Lise, romantique amoureuse qui l'idéalise, Irténiev fait de son mieux pour être à la hauteur. C'est sans compter sur Stépanida, une belle paysanne impudique, au regard de braise, au corps vigoureux et à la peau laiteuse, qui met tous ses sens en émoi... Peut-on résister aux tentations de la chair ? Tolstoï nous dresse un tableau diabolique de la sensualité.
Lev Nikolayevich Tolstoy (Russian: Лев Николаевич Толстой; most appropriately used Liev Tolstoy; commonly Leo Tolstoy in Anglophone countries) was a Russian writer who primarily wrote novels and short stories. Later in life, he also wrote plays and essays. His two most famous works, the novels War and Peace and Anna Karenina, are acknowledged as two of the greatest novels of all time and a pinnacle of realist fiction. Many consider Tolstoy to have been one of the world's greatest novelists. Tolstoy is equally known for his complicated and paradoxical persona and for his extreme moralistic and ascetic views, which he adopted after a moral crisis and spiritual awakening in the 1870s, after which he also became noted as a moral thinker and social reformer.
His literal interpretation of the ethical teachings of Jesus, centering on the Sermon on the Mount, caused him in later life to become a fervent Christian anarchist and anarcho-pacifist. His ideas on nonviolent resistance, expressed in such works as The Kingdom of God Is Within You, were to have a profound impact on such pivotal twentieth-century figures as Mohandas Gandhi and Martin Luther King, Jr.
«اگر چشم راستت تو را بلغزاند، آن را بیرون آور… زیرا تو را مفیدتر آن است که عضوی از اعضایت تباه گردد تا آنکه تمام بدنت در جهنم افکنده شود.»
این آیه از انجیل متی، نهفقط شالودهٔ فکری کتاب شیطان تولستوی را شکل میدهد، بلکه بهنظرم کلید فهم دغدغهی وجودی نویسندهایست که نیمقرن میان شور غریزه و عذاب وجدان در نوسان بوده. تولستویِ جوان، سرشار از تمنای تن بود؛ بیپروا، حریص، و گاه شرمزده. تولستویِ پیر اما، مسیحوار به خود شلاق میزند، زهد پیشه میکند، و شاید این کتاب را بهسان اعترافنامهای مینویسد که قرار است هم نزد خدای متعال پذیرفته شود و هم نزد خودش.
«شیطان» داستان شهوت نیست، بلکه تراژدیِ جان انسانیست که در اسارت جسم گرفتار آمده؛ کشمکشی میان وسوسه و پاکی، میل و مرگ، جسد و روح. آنچه در خلال صفحات کوتاه و پرتنش این اثر میگذرد، بازتابِ تمامِ زندگی نویسندهاش است؛ مردی که در جوانی، دفترچه خاطرات جنسیاش همسرش را به انزجار کشاند، و در پیری، در تب دینی تباهکننده میسوخت.
کتاب دو پایان دارد؛ دو راه، دو قضاوت. یکی آینهی مرد جوانیست که هنوز به رستگاری امیدوار است و دیگری سایهی سالخوردگیست که از خدا و مرگ و داوری نهایی میهراسد. تولستوی در بازنویسی پایان دوم، عملاً انجیل را مجدداً تفسیر میکند و این پرسش را بیپرده پیش میکشد: اگر چشم یا دست باید بریده شود، چون گناهآلودند، پس ذهن چه؟ اگر شهوت از اعماق ذهن برمیخیزد، راه رهایی چیست؟ آیا خودکشی، بریدنِ کل وجود نیست؟ یا شاید کشتن دیگری، تنها راه خلاصشدن از آینهایست که آدمی را مدام به خود یادآور میشود؟
شیطان با همهٔ کوتاهیاش، طوفانیست از اعتراف، قضاوت، و هراس. تولستوی در اینجا نه فقط نویسنده، که متهم و قاضی و جلاد خویشتن خویش است.
داستانی کوتاه اما فوق العاده از خالق آناکارنینا با دو پایان متفاوت که هر دو پایان خواننده را شگفت زده می کند. در این اثر کوچک که گویا بعد از مرگ تولستوی بزرگ منتشر می شود،نویسنده درقالب دوره اى از زندگی مردى جوان به نام یوگنی که از سرشور و نیازِجوانی، به رابطه ای با زنی از روستای خود دست می زند وبعد از مدتی به پایان دادن این رابطه و سپس ازدواج با دخترى وخانواده وكار فکر می کند؛به انسان وبیان افکار و نیازهای درونی جنسی اش می پردازد.به گریز و ستیز انسان صادق ودرستکار با این افکار و امیال که گاهی از ذهن انسان بیرون می رود وبرآن گمراهی وفریب چیره می شود وگاهی انسان تسلیم این امیال وهوا وهوس می شود.امیال و هوس هایی که برای زمانی کوتاه عیش و لذت وشهوت به سقوط،فروپاشی ومرگ انسان می انجامد.
موضوع ساده، پرداخت قوی و نهایتا جمعبندی فوق العاده
این داستان نیمهبلند، کوتاه، نوول یا هرچه بشود که نامش را نهاد، موجبات آشتی من با عالیجناب تولستوی را پس از قهر به سبب توصیفهای آزاردهندهاش در «آنا کارنینا» فراهم آورد. تولستوی برای من دو چهره دارد، نخست وقتی نوولهای همانند «مرگ ایوان ایلیچ» و «شیطان» را خلق کرده که من هنگام خواندنش مبهوت تواناییهای او میشوم و دوم وقتی رمان بلند همانندِ«آنا کارنینا» خلق کرده، درست است که «جنگ و صلح» او را نخواندهام، اما با تعاریف دوستانم متوجه شدهام که توصیفاتش چند برابر آنا کارنیناست. تولستوی است دیگر، او خدایگان توصیف در ادبیات روسیه محسوب میگردد و همین است که هست.
داستان این نوول، در مورد جوانی ۲۶ ساله به نام «یوگنی ارتینف» است که پس از مرگ پدرش و تقسیم ارثیه، تصمیم میگیرد سهم برادرش را پرداخت و به ادارهی املاک خود بپردازد، هر چند ادارهاش نیز به سبب بدهیهایی که پدرش برجا گذاشته آسان نیست. من به سبب کوتاهی داستان، به جهت جلوگیری از اسپویل از ماجراهای کتاب چیزی نمینویسم و فقط به این اشاره میکنم که در این داستان کوتاه، تولستوی نگاه ویژهای به موضوع «خیانت» دارد و در قالب شخصیت اول داستان خود این موضوع را واکاوی میکند. درگیریهای روحی و روانیِ یوگنی ارتینف در ذهنش وقتی متوجه میشود که آن زن روستایی متاهل است و دگر بار وقتی پس از ازدواج به یادش میافتد و با او روبرو میشود برای من بسیار جالب بود. تولستوی در انتهای داستان دو روایت از پایان کار شخصیت اول داستان خود مینویسد که برای من بسیار شیرین و جالب بود.
“¿Pero es posible que no pueda dominarme? –se dijo-, ¿Es posible que haya sucumbido ya? ¡Señor! Pero Dios no existe. Solo existe el Diablo. Y es ella. Me tiene en su poder.”
Luego de leer el volumen completo de Relatos de Lev Tolstói, necesitaba escribir algunas líneas acerca de este poderoso cuento en el que se mezclan la obsesión, el adulterio, la sensualidad, la traición y las pasiones desenfrenadas. La historia de un rico hacendado, Yevgueni Irténiev que cae en una desenfrenada obsesión por Stepanida, una campesina que termina trabajando para él y que está casada. Toda la historia está contada a modo de una verdadera “atracción fatal” que va arrastrando a Yevgueni a los sus bajos instintos. Tolstói, de férreos concepto morales y cristianos comienza el cuento con un epígrafe tomado de un versículo de la Biblia (Mateo 5, 28-30) establece claramente su posición para el resto del relato. Durante todo el transcurso de la narración el lector terminará posicionándose en la atormentada mente de Yevgueni quien cuyos impulsos no puede frenar hacia Stepanida. La resultante de estas acciones será que detonarán en su cabeza una serie de pensamientos encontrados muy del estilo de Rodion Raskólnikov de “Crimen y castigo”. Narrado en forma soberbia por Tolstói, el relato absorbe completamente al lector y como corolario y por motivos de trabajo del autor sobre el relato entre 1889 y 1909, podemos leer dos desenlaces distintos para el cuento, en los que el autor nos da la elección de elegir el que más nos guste. Un cuento impecable, apasionante y verdaderamente entretenido surgido de la pluma del gran Lev Tolstói.
نظر به اولین صفحه کتاب که در واقع چند آیهای از انجیل هست در منع زناکاری، و با توجه به عقبهای که از گرایشات مذهبی تولستوی نمیدونم از کجا دقیقا(!) توی ذهن داشتم، گمان بردم که بله! یکی دیگه از همون داستانای کلیشهای با پایانبندی قابل پیشبینی. این بود که اوایلش کتاب چندان برام جذابیت نداشت و همش منتظر بودم پند و اندرزها شروع بشه.
با این همه، وقتی کتاب تموم شد، کاملا احساسم به کتاب برگشته بود. فکر میکنم علت اصلیش این بود که کاراکتر "یوگنی ارتینف" برام خیلی واقعی و ملموس بود. داستان راجع به مردی شریفه با احساسات پاک و البته قوه شهوانی قوی. این پسر که متعهد به پرداخت بدهیهای پدر مرحومش شده، از شهر به روستا میره و مشغول کار میشه و نهایتا هم موفق میشه بدهیها رو پرداخت کنه و دقیقا زمانی که به نظر میاد داره به آدم سرشناسی بدل میشه و آفتاب موفقیت در زندگی "یوگنی" بالاخره در حال طلوعه، کشاکشهای درونی و تحقیر نفسی که ناشی از قوه سرکش شهوته، نهایتا منجر به پایانی تراژیک و غافلگیرکننده میشه.
فکر میکنم چیزی که باعث شد اینقدر تحت تاثیر این کتاب قرار بگیرم، صداقتی بود که توی کتاب موج میزد. وقتی میگم صداقت، منظورم وفاداری به حقیقت زندگیه. دوری از کلیشهها و به تصویر کشیدن احساسات واقعی و درونی انسانها. نه اون چیزی که ما غالبا به زبون میاریم و متوجه نیستیم که تا چه حد درون کلیشههای از پیش تعریف شده قرار گرفتیم و داریم نقش بازی میکنیم. نقش پسر باحیا. نقش مرد باتقوا. نقش همسر باوفا. نقش پدر فداکار. در همه این نقشها چیزهایی سانسور شده تا سرپوشی باشه به نام "هویت" بر ضعفهای درونی ما. اینهاست دروغهایی که ما به خودمون میگیم، اگرچه به ظاهر دست از پا خطا نکنیم. خیلی دشواره که تمام این هویتها رو بِدریم و برهنه روبروی آینه باستیم تا ببینیم چی هستیم. شاید برای همین هست که باید تولستویی باشه تا یادمون بیاره کمتر کسی مثل "یوگنی" هست که این چنین انگشت اتهام رو به سمت خودش بگیره و خودش رو مجازات کنه.
"و دیوانه تر از همه بی تردید کسانی هستند که در دیگران آثار جنونی را می بینند که در خود نمی بینند"
داستان بسیار کوتاه و مختصره اگرچه به نظرم واقعا میتونست مفصلتر باشه. واقعا پتانسیلش رو داشت. اما شاید در هیاهوی کاراکترهای دیگه و داستانهای جانبی دیگه، داستان زندگی "یوگنی" گم میشد و اینقدر به دلم نمینشست.
تولستوی در داستان بلند شیطان به زندگی و تفکرات درونی یک جوان پرداخته عمدتاً در موضوع تعهد و خیانت. جوانی که پس از مرگ پدر به سر و سامان دادن ماترک پدر مشغوله و برای ارضای امیال و نیازهای جنسی به فکر رابطه با یکی از زنهای روستا. بیان تفکرات و ذهنیات این جوان از همینجا شروع میشه تا پس از ازدواج و انتهای داستان با دو پایان متفاوت. کتاب جذابی است و به اندازه.ه
An affair began; it was simply necessary for his health. As with every obsession, he thought he could break it off when needed. After some time, he found reassurance in what seemed to be a good marriage. By an act of mischievous gods or the mere absurdity of the world that usually goes against our wishes, he found his former lover again. Time involves, if not oblivion, an illusion of it that gives humans a chance of survival. But one glance and the past becomes real again. *'Too Much Love Will Kill You' plays in the background* That distressing time of looking for opportunities to meet her again had begun. A restless mind that could no longer decide the nature of his thoughts, for they were all about her. He was waiting. Always waiting, expecting that by some miracle she would be aware that he was expecting her, and would come here at once... Too much passion might tempt the fates and tragedy would be right there, waiting for its opportunity.
Well. My little tragedy was reading this novella. I reached a level of boredom I did not think it was possible while reading Tolstoy. The writing, the overly sentimental way of portraying the story, the characters, the endings (yes, it has two endings and found them both equally irritating). Since I am reading Anna Karenina at this moment, this novella seems to have been written by Tolstoy's drunk shadow. It has some good ratings here so maybe you will enjoy it. It just wasn't my thing. I was going to give it three stars only because of the author. But that's not how things should work around here. (Yes, if it were a book by Dostoyevsky, I would have given it three stars...)
سومین تجربه کوتاه و جذاب از آقای تولستوی بعد از مرگ ایوان ایلیچ و پدر سرگی
این دقیقا ایدهآل من برای یک داستانه بدون توضیحات اضافی و خستهکننده شخصیتپردازی قوی موضوعی جالب و البته دغدغهمند
تنها نکتهایش رو که خوشم نیومد وجود دو تا پایان متفاوت بود پایان اول برای من بسیار عالی و بهترین پایان ممکن بود اما حتی اگه بدم میبود، بازم دوست نداشتم که سراغ پایان دیگهای برم کلا از این متنفرم و به نظرم کج سلیقگیه باعث میشه که قصه رو تموم نشده ببینم البته نه تموم نشده به معنای پایان باز؛ چون پایان باز هم اگه در جای مناسبش استفاده بشه (که بهترین مثالش فیلمای اصغر فرهادیه) به نوبه خود میتونه بهترین شیوه باشه اما این داستانای چند پایانه به من میگه که نویسنده خودش نتونسته با خودش به جمعبندی برسه و این کار رو به عهده مخاطب گذاشته
البته ظاهرا تولستوی پایان دوم رو بعدها جایگزین پایان اول کرده و اصلا قصدش نبوده که دو تا پایان بذاره ولی خب به هر حال برای من یک قصه دو پایانه هست
و اما بپردازیم به دغدغه کتاب که به نظر من بسیار جذاب و مهمه کشمکش میان میل/شهوت/هوس و اخلاق/وجدان/تعهد
موضوع اصلی کتاب شیطان، بررسی و واکاوی یه واقعیت عمیق و جهانشموله تو زندگی انسان: کشمکش دائمی بین میل و اخلاق، یا به بیان دیگه، جدال همیشگی بین خواستههای غریزی و الزامهای وجدان و تعهد.
در واقع میشه شیطان رو نه به عنوان موجودی ماورایی، بلکه به عنوان نیرویی درونی و روانشناختی پذیرفت. نیرویی که ریشه در تمایلات سرکوبشده، کششهای شهوانی و میل به لذت داره. این شیطان (نفس اماره) بخشی از طبیعت انسانه که در لحظههای خاص، مخصوصاً وقتی عقل یا ارزشهای اخلاقی تو موقعیت ضعف قرار میگیرن، بر اراده غلبه میکنه. دغدغه تولستوی اینه که نشون بده چطور این نیروی درونی، اگه نادیده گرفته بشه یا فقط سرکوب بشه، نه تنها از بین نمیره، بلکه پنهان و قویتر میشه و آخرش میتونه به رفتارهایی ویرانگر منجر بشه.
حالا جالب میشه اگه گریزی بزنیم به روانشناسی یونگ و ایده سایه.
سایه در روانشناسی تحلیلی یونگ، به اون بخش از شخصیت انسان گفته میشه که شامل ویژگیها، میلها و افکاریه که ما یا خودمون قبولشون نداریم یا جامعه و فرهنگ اطرافمون اونها رو نامطلوب میدونن، برای همین اونها رو سرکوب میکنیم و به ناخودآگاه میفرستیم. این ویژگیها میتونن منفی باشن، مثل خشم، شهوت، حرص یا میل انتقام و حتی مثبت، مثل استعداد یا شجاعتی که به خاطر ترس از قضاوت یا طرد شدن پنهانش کردیم. از بچگی یاد میگیریم برای پذیرفته شدن، بعضی احساسات و رفتارها رو نشون ندیم؛ این بخشها به مرور جمع میشن و هویت سایه رو میسازن.
سایه معمولاً مستقیم و آشکار خودش رو نشون نمیده، بلکه از راههایی مثل فرافکنی ظاهر میشه؛ یعنی ما ویژگیهایی رو که تو خودمون سرکوب کردیم، تو دیگران میبینیم و به شدت قضاوتشون میکنیم یا حتی ازشون متنفر میشیم (مثالش در کتاب اونجاست که یوگنی میگه این زن خود شیطانه!). مشکل اصلی اینه که چون سایه در ناخودآگاهه، تا وقتی انسان باهاش روبهرو نشه، میتونه کنترل رفتار رو در لحظات خاص به دست بگیره و باعث تصمیمهای ناگهانی یا حتی ویرانگر بشه.
یونگ تأکید میکنه که سایه ذاتاً بد نیست، بلکه بخشی از تمامیت وجود ماست و اگر بهش آگاه بشیم و بتونیم ادغامش کنیم، انرژی نهفتهش میتونه به شکلی سالم و سازنده وارد زندگی بشه. فرآیند ادغام سایه یعنی شجاعت دیدن و پذیرفتن این بخش تاریک و یاد گرفتن اینکه چطور بدون آسیب زدن به خود یا دیگران، از نیروش استفاده کنیم.
از نگاه یونگ، شیطانی که تولستوی در این کتاب ازش حرف میزنه، درواقع همون سایهست که شخصیت اصلی داستان برای مقابله با اون، به جای حل مسئله، پاک کردن صورت مسئله رو انتخاب میکنه
و چه بند جذابی رو تولستوی میاره
"و به راستی اگر یوگنی اورتنیف را هنگام ارتکاب این جنایت دیوانه بشماریم همه مردم را باید دیوانه بدانیم. و دیوانهتر از همه بیتردید کسانی هستند که در دیگران آثار جنونی را میبینند که در خود نمیبینند..."
_ و دیوانه تر از همه بی تردید کسانی هستند که در دیگران آثار جنونی را می بینند که در خود نمی بینند. _ جلوی هوس پرستی رو باید از ابتدا گرفت چون اگر به دندون مزه کنه از سر بیرون آوردنش کار هرکسی نیست. هوس به مانند شیطان در ذهن رسوخ میکنه و کم کم تنامیه زندگی رو تحت شعاع خودش قرار میده، هر چقدر هم که انسان پاک و ثابت قدم باشی باز ناخواسته به سمتش کشیده خواهی شد تا جایی که راهی جز از بین بردنش باقی نمی مونه. اینکه کتاب دو پایان متفاوت داشت ایده ای بسیار خوب و جسورانه ای بود که به خواننده اجازه میداد که خودشون رو جای اون شخص بزارن و ببینن کدوم کار رو انجام میدادن، من پایان اول رو پسندیدم، چون همه چیز به خود انسان بستگی داره حالا هرچقدر هم افراد و جامعه متفاوت باشن. ترجمه سروش حبیبی هم مثل همیشه به زیبایی دو چندان اثر اضافه کرده بود.کتابی کم حجم سر راست و با قلمی قوی که به مقوله خیانت در روابط زناشویی می پردازه.
خوندنش رو توصیه میکنم، ماجرایی که توی زندگی همه وجود داره، و توی این کتاب از دیدگاهی قدیمیتر باهاش روبرو میشیم. به عنوان مثال، توی فیلمهای وودی آلن با مساله خیانت به انواع شیوهها روبرو میشیم (شیوههای برخورد با خیانت) اما چیزی که توی این کتاب اتفاق میافته بیشتر به روح دوران تولستوی نزدیکه و خوندنش قطعن جالب خواهد بود!
تجربه من از تولستوی این بوده که واقعا کارهای کوتاه فوقالعادهای داره و بعضی از مفاهیم که همیشه در زندگی بشر تاثیرگذار بوده رو به سادهترین و خواندنیترین شکل ممکن به روی کاغذ میاره، بدون هیچ تاریخ انقضایی. در کتاب مرگ ایوان ایلیچ این هنر رو در خصوص موضوع مرگ به خرج میده و در این کتاب سراغ وسوسه و میل جنسی یا به قول مذهبیها هوای نفس میره. و چقدر قشنگ و راحت در کمتر از صد صفحه اوج استیصال و فشار روانی رو روی شخصیت اصلی نشون میده. اینکه یک کتاب بیشتر از صد سال پیش نوشته شده باشه و هنوز موضوع اون برای خواننده جذابیت داشته باشه و خواندنی باشه، موفقیت کار تولستوی رو نشون میده. داستان شیطان در مورد مردی هستش که بعد از فوت پدرش تصمیم میگیره به روستا بره و به کارهای پدر رسیدگی کنه و با بدهیهای زیاد پدر در اواخر عمرش روبهرو میشه. ولی چیزی که به شدت در این روستا به یوگنی فشار میاره حجم کار زیاد مزرعه یا قسطهای تمومنشدنی پدرش نیست بلکه فشار شدید روانی و جسمی از نداشتن رابطه جنسی در این روستای دورافتاده هستش. روستایی که شرایط زندگی در اون با شهری که قبلا زندگی میکرده خیلی فرق داره و انقدر کوچک هست که هر کاری انجام بده همه خبردار میشن. بقیه رو خودتون برید بخونید لذت ببرید. داستان در انتها دو پایان داره که من خودم پایان اول رو خیلی بیشتر از دومی دوست داشتم ولی هر دو پایان خیلی خوب از کار در اومده بودن.
قبلا مرگ ایوان ایلیچ شگفت زده ام کرده بود و حالا تولستوی باز هم در نوشته ای کوتاه قدرتش را به رخم کشید. در این داستان مرد یک خانواده درحال سه نفره شدن در کشاکش هوسی است که او را به تکرار رابطه با زنی که قبلا با او بوده فرا می خواند. احساس ضعف در پاک کردن ذهن از گناه و تردیدهای مکررش برای بازسازی رابطه قبلی مخاطب را مدام دچار پیچ و تاب می کند، بدون اینکه ح��ی اتفاق خاصی در جریان باشد. جریان ذهن مرد چنان سیال و پویاست که خواننده از جاذبه کم این ژانر آسیبی نمی بیند.
اگر کتاب "اعتراف" جانمایه اش تردید برای ایمان باشد، "شیطان" از تردید برای تقوا و امساک سخن می گوید.
درگیری یک ذهن به یک مسعله..گاهی از حد معمول فراتر میره و ذهن رو به اسارت در میاره.. "به راستی اگر یوگنی اورتنیف را هنگام ارتکاب این جرم دیوانه بشماریم همه مردم را باید دیوانه بدانیم.و دیوانه تر از همه بی تردید کسانی هستند که در دیگران آثار جتونی را میبینند که در خود نمیبینند." یوگنی اورتنیف شیطان رو دید و رهایی یافت..به هر نحو..سراسر داستان در یک تنش نامیرا ادامه پیدا کرد و یک پایان فوق العاده.. پ.ن:اما گاهی اون ذهن هرگز ازادی رو نمیابه..و رهایی از شیطان میسر نمیشه..گاهی اون ذهن با شیطان زندگی رو ادامه میده برای سال ها..تا ذهن و شیطان یکی میشن.. (شیطان در این قسمت متن متفاوت از داستانه..در واقع نمادی برای اسارته)
«خدایا! آیا انسان اینقدر ناتوان است در برابر خودش؟ من همهچیز دارم، اما یک نگاهش کافیست تا همهچیز را فراموش کنم.» میخواستم چیزی ننویسم ولی خب واقعا کاراکتر اصلی بین عقل و یه احساس یا غریزه گیر کرده بود اینکه نمیتونست دست بکشه از اون زنه بهش عذاب وجدان میداد و برام جالب بود که نویسنده این حس رو شیطان طور توصیف کرده بود و به نظرم پایان اولی قشنگتره و من بیشتر دوسش داشتم.
When he was fifty-two Tolstoy was mad with lust for a twenty-two years old beautiful servant girl named Domna who seemed very much willing to oblige his tormented desires. Apparently he was eventually able to overcome it, partly by accident and partly by willpower.
In this story, the male protagonist is much younger, 26 years old and a bachelor. He feels the need to have sex, not for the sake of debauchery, but only for health's sake, so he tells himself. Through the help of someone he then arranges trysts with a willing woman, very attractive, and whose husband is away. The sex is satisfactory and he gives her money after each session. He asks her once why she does it with him and she says she knows her husband plays around when away from home so why can't she have fun too?
Eventually the guy gets married. He cuts of his relationship with his whore. His business prospers and he has a daughter. But his whore keeps on popping up in his life and worse: he still has the hots for her. His problem now: how to find peace amidst the torments of his past and his unkillable desires.
Tolstoy wrote two endings for this, both of them gruesome. A way, perhaps, to convince himself that he shouldn't really regret not tasting the sweetness of Domna.
نصف شبی شروعش کردم و در یک ساعت تمومش کردم. خیلی خیلی دوسش داشتم و یکی از داستان های کوتاه مورد علاقم از تولستوی شد. پایان اولش شاهکار و عالی بود جوری که من همونجا کتابو تموم شده دونستم، یهو ورق زدم دیدم عه یه پایان دیگه. :)) ولی من با همون اولیه داستانو تموم میکنم. جدال انسان میان شیطان درونش و بخش دیگه ای به اسم عذاب وجدان. یک دعوای آشنا و قدیمی بین نظم و هرج و مرج که از بطن تولد جهان درش نهادینه شده، و چه قشنگ تولستوی این کشمکش رو توی ۹۰ صفحه به تصویر کشید. جایی میخوندم فقط انسانه که این دعوارو به شکل دائمی درون خودش حس میکنه و هی داره بین این خیر و شر انتخاب میکنه تا زندگیشو بسازه. یوگنی عجیب ترین انتخابو داشت به نظرم. جایی که خودش میدونست دیگه نمیتونه این هیولارو کنترل کنه زد و کلا صورت مسئله رو به شکل ابدی پاک کرد. خلاصه از صبح که بیدار شدم ذهنم درگیر این کتابه. :)) قدرت نویسندگی به این میگن!
✔️ داستانی کوتاه و زیبا که نگاه ویژه ای به #خیانت داره و به طور کامل موضوع رو واکاوی میکنه .
✔️ خیلی قشنگ و واضح اون درگیری های روحی و ذهنی یوگنی رو به تصویر میکشه 👍
✔️ توصیف شخصیت ها فوق العاده ست 👌 و با خوندن این داستان و البته کمی دقت متوجه میشید چرا روس ها رو استاد میدونن . خیلی مختصر و مفید شخصیت ها رو در کمترین زمان ممکن معرفی میکنه . به طور مثال مادر لیزا رو با نقل دو سه جمله ازش به خوبی میشناسونه 👍👍
✔️ دو پایان برای کتاب در نظر گرفته شده که با دومی موافقم ترم و واقعی تر میدونمش . خودکشی کار راحتی نیست ....
📖 بریده ای از کتاب و در اصل درون مایه ی اصلی کتاب : هر کس به زنی نظر شهوت اندازد، همان دم در دل خود با او زنا کرده است. پس اگر چشم راستت تو را بلغزاند، قلعش کن و از خود دور انداز زیرا تو را بهتر آن است که عضوی از اعضایت تباه گردد، از آنکه تمام بدنت در جهنم افکنده شود و اگر دست راستت تو را بلغزاند، قطعش کن و از خود دور انداز، زیرا تو را مفیدتر آن است که عضوی از اعضای تو نابود شود، از آنکه کل جسدت در دوزخ افکنده شود. انجیل متی، باب ۵)
🗯 پ.ن : درس بزرگ و چیزی که هممون میدونیم : کافیه لحظه ای غفلت کنیم تا شهوت با قدرتی که داره بر ما چیره و مسلط بشه و کار رو به تباهی و نابود بکشونه ... ناخوشاینده اما دوست داشتم رک بگم 🙏 و درس بعدی اینکه گذشته پاک شدنی نیست ... بهتره باهاش کنار بیایم و در زندگی که داریم دنبال اصلاح اشتباهات گذشته نباشیم . خوندنش لذتبخش بود و پیشنهادش میکنم .
جالب بود ، تولستوی این کتاب رو ۱۸۸۹ تموم میکنه و ۲۰ سال بعد پایان کتاب رو عوض میکنه ، یعنی داستانیه که دو مدل تموم میشه که بر مبنای تصمیمات متفاوت مردیه که در کشاکش با نفس خودش برای خیانت نکردن به همسرش میگیره و در پایان ،تولستوی سرانجامِ دو تصمیم متفاوت رو به تصویر میکشه که فقط در داستانها میشه تصورش کرد :) مخصوصا که الان و در ایران مرد مسلمان خودش رو هیچوقت به این زحمات نمیندازه و با حمایت شرع خیانتش رو انجام میده :/
شاید بد نباشه آثار تولستوی رو که الحمدلله کم هم نیستن به صورت فاصله دار و منظم توی برنامه مطالعمون قرار بدیم. دوتا فایده داره؛ اولیش که مهمتره اینه که مفهوم داستان با کلاس و با کیفیت از دستمون خارج نمیشه. آره؛ واقعا کارای تولستوی لیاقتشو دارن که معیار "رمان خوب" باشن. دومی هم اینکه نمنمک میشه لذت کاراش رو مزهمزه کرد و خدایی نکرده بیتولستوی نمیمونیم.
برامون پیش میاد که یه کتابی نتونه احساساتمونو درگیر خودش کنه اما انقدر عظمت از این قلم یا داستان دریافت میکنیم که دلمون نمیاد بگیم: پیشنهاد نمیکنم! میتونم توی کارهای تولستوی ارباب و بنده و مرگ ایوان ایلیچ رو توی این دسته بندی قرار بدم. اما شیطان و اعتراف میرن تو دسته ای که در نگاه من هم بزرگن و هم خیلی دوسشون دارم. شیطان؛ روایت تقابل ما با امیال نامشروعمونه. اینکه عملکرد اون امیال چگونست و موضع ما نسبت بهش چیه. اینکه چجوری سعی میکنیم مسالمت آمیز با اون خواسته ها زندگی کنیم و اینکه چجوری نمیشه... . فک کنم اگر یه دورنما از این زدخورد همیشگی داشته باشیم بهتر میتونیم مدیریتش کنیم. شیطان یِوگِنی ایرتنو شهوت جنسیشه اما درواقع شیطان هر کس منحصر به همون شخصه.
"شیطان" رو با ترجمه مهرداد ارغوانی که تو طاقچه به صورت رایگان در دسترسه خوندم؛ ترجمه خوبی بود و پاورقیهای مترجم دقت بالاش رو نشون میداد. دوتا پایان برای این داستان بلند وجود داره و امتیاز ۵ برای اون پایانیه که دوسش داشتم. نمیدونم توی ترجمه آقای حبیبی یا سایر ترجمه ها کدوم پایان مورد استفاده قرار گرفته!
یه داستان کوتاه دیگه از تولستوی که در عین کوتاهی، مفاهیم و داستانپردازی قشنگ و ملموسی داشت و برخلاف سایر آثار نویسندگان ادبیات روس، قابل درک و روونه و از خوندنش لذت بردم. فعلا در ادبیات روسیه، تولستوی تا الان برام قشنگ بوده و راحت تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم.
I just spent 25 minutes writing a heartfelt review of this novella about how I never liked fiction, how I got into reading, why I stopped reading for the last month, and how I disagree with the main interpretive theses of the story. But Goodreads glitched and deleted it. So, I'm just going to share my interpretation instead:
Wikipedia claims this is a story about sexual emotion. A few literary bloggers said they don't like the story because it portrays Eugene's temptation as the woman's fault. I think both miss the point. This is a novella about temptation, addiction, and the mind's ridiculous capacity to rationalise actions and trick us into doing stuff that is not in our best interest when we are at our weakest (think Aristotle's akrasia).
Eugene, when away from the temptation, has a great time because he doesn't find himself in situations where his weaknesses can come out, due to exhaustion or frustration. But when the temptation is right in front of you, eventually the inner war will see some battles being lost. There's a lesson in behaviour design and psychology there.
Very insightful and enjoyable. After a month away from reading, this is what has dragged me back.
Si intr-adevar, daca Evgheni Irteniev va fi fost tulburat psihic, atunci toti oamenii sunt la fel de tulburati psihic, cei mai tulburati psihic fiind, fara indoiala, aceia care vad in alti oameni semnele nebuniei pe care nu le zaresc insa niciodata in ei insisi.
تعریف کردن همه ی این داستان برای موعظه کردن و کشاندن خواننده به آنجا که بفهمد جلوی هوس پرستی را از همان اول باید گرفت
بر خلاف خواست تولستوی داستان را باید به صورت روایتی از وضع و حال مردی گرفتار یک رانه ی درونی خواند و نه همچون یک "گناهکار". یعنی باید آن را همچون ورتر گوته خواند
2)
نگاه به شدت منفی به زن روستایی؛ انگار نه انگار او هم مثل مرد شخصیت اصلی، زندگیش حتما کلی داستان دارد که کارش به اینجا کشیده - البته اگر کسی نکته ی اول را قبول کند و همانطور که من نادیده گرفتم، نادیده نگیرد، این نگاه منفی هم توجیه می شود چون در نهایت تولستوی هم مرد و هم زن را تخطئه می کند
متن فارسی در ابتدا برایم دست انداز داشت - مثلا انبوهی از جملات کوتاه و معطوف که دائم با "بود" تمام می شدند - اما بعدتر، یا به دلیل عادت یا به دلیل بهتر شدن، متن را روان می خواندم