در زندگیهایمان باید زندگی دوگانهای داشته باشیم و در قلبهایمان خونی دوگانه، شادی همراه با رنج، خنده همراه با اندوه، مثل دو اسبی که به یک ارابه بسته شدهاند و هر یک، دیوانهوار، ارابه را به سوی خود میکشند. پس در جادهای برفی، سوار کارانی هستیم که در جستجوی ردپایی، در جستجوی اندیشهای سلیم، پیش میتازیم و زیبایی، گاه مانند شاخهای فرود آمده بر صورتمان سیلی میزند، و گاه مانند گرگی افسانهای به ما یورش میبرد و گلومان را پاره میکند.
Christian Bobin is a French author and poet. He received the 1993 Prix des Deux Magots for the book Le Très-Bas (translated into English in 1997 by Michael H. Kohn and published under two titles: The Secret of Francis of Assisi: A Meditation and The Very Lowly
کسانی که دوستمان دارند از کسانی که از ما متنفرند ترسناک ترند . مقاومت در برابر آنها دشوار تر است . و من کسی را نمی شناسم که بهتر از دوستان بتوانند شما را به انجام کاری هدایت کنند که درست بر خلاف میل شماست
در این کتاب می توان شیفته ی سبک زندگی دختری شد که تمام زندگی خود را دیوانه وار سپری کرده . دختری که در یک سیرک به دنیا می آید،اولین عشقش یک گرگ است و زندگی اش مملو است از رهایی و موسیقی ...کتاب "دیوانه بازی" پر است از جملاتی که در حین خواندن دوست داری چند باره مرورشان کنی اما به نظرم این جمله از کتاب بهترین توصیف برای آن است هیچ چیز رقت بارتر از آدمهایی نیست که هرگز هیچ کار "نابجایی" نمی کنند و هیچ حرف "نابجایی" نمی زنند. شاگردان خوبی که زندگی شان را مانند درسی که حفظ کرده اند، بدون کوچکترین اشتباه، از بر می خوانند. نمی دانم کدام بدتر است- این که در هیچ چیز با دنیا در تطابق نباشی یا این که در همه چیز با آن منطبق باشی، دیوانه ها بدترند یا آدمهایی که مناسب و معقول می نامیم؟ می دانم که از دیوانه ها کمتر می ترسم، گمان می کنم که آنها کمتر خطرناک اند
همیشه دوستام میپرسن که چطور ممکنه تو به عنوان یه پسر از کتابای بوبن خوشت بیاد. اون وقت هست که به عنوان اولین کتاب از بوبن این کتاب رو معرفیشون میکنم. واقعا چطور امکان داره کسی انسان باشه و از "انفجار قلب در سکوت" نتونه خاطره سازی کنه... بوبن رو برای بوبن دوس دارم ... تا آخر دنیا
کسانی که دوستمان دارند از کسانی که از ما متنفرند ، ترسناک ترند . مقاومت در برابر آنها دشوارتر است و من کسی را نمی شناسم که بهتر از دوستان بتواند شما را به انجام کاری هدایت کند که درست برخلاف میل شماست
از دلقکها میترسیدم یا بهتر بگویم نسبت به آنها دغدغه داشتم. ترس از این که برنامهشان موردپسند قرار نگیرد و تماشاچیان قاهقاه نخندند. این موضوع در نظرم وخیمتر از افتادنِ بندباز هنگام اجرای برنامه بود. برنامه دلقک خشونتآمیز است، از کارهای خشن تشکیل میشود، اگر آدم خوب دقت کند: افتادن، بلندشدن، دوباره افتادن، گریه کردن، خود را به خریت زدن و همه بدطینتیهای مردم روزگار را به خود جلب کردن، و درست موقعی که میخواهند آدم را لگدمال کنند، خربازی را به خنداندن تبدیل کردن کار دشوار و خشنی است. ص ۲۵
شادمانی و خوشبختی در یک نُت تنها نهفته نیست، شادمانی آن چیزی است که در دو نُتی که با هم تلاقی میکنند وجود دارد. بدبختی وقتی است که نُت عوضی نواخته میشود، چون نُت شما با نت همسفرتان در هم نمیآمیزد. خطرناکترین جداییها میان مردم در همین نکته نهفته است نه در جایی دیگر: در ضربآهنگها. ص۲۸
از شنیدن صدای مادرم از شادی لبریز میشوم، شنیدنش، نه گوش کردن به آن، واژهها اهمیت چندانی ندارند. در زندگی چی داریم به همدیگر بگوییم جز روز به خیر، شب به خیر، دوستت دارم، و هنوز زندهام، کمی دیگر با تو روی این زمین زندگی میکنم. ... حرفها تغییر میکنند، صدا میماند، صدایی که کار اصلیش را انجام میدهد، که بدرود میگوید، که تکرار میکند ، که پافشاری میکند: من اینجایم، پس تو هم اینجایی، زنده مانند من - چرا چیز دیگری اختراع کنیم، برای رد و بدل کردن همین کافی است. ص۶۵
در این زندگی همگی به جان هم انداخته شدهایم، به گمان من، هنر بزرگ، هنر فاصلههاست، آدم زیادی نزدیک باشد میسوزد، زیادی دور یخ میزند، باید نقطهی درست را پیدا کرد و در آن ماند، و آن را جز با ریاضت کشیدن نمیتوان یافت، مثل همه چیزهای دیگری که آدم واقعاً میآموزد. ص۹۷
خيلى خيلى دوستش داشتم!! كتاب واقعا حرفهاى قشنگى درباره زندگى ميزنه! نميدونم چرا يه كتابايى كه ارزش خوندن ندارن معروف مشين و همه مردم هم از روى جو الكى ميخونندش، مثل (بيشعورى) كه هيچ ارزش خاصى نداره! ولى كتابايى مثل اين كتاب مظلوم واقع ميشن!!! فقط پيشنهاد ميدم بخونيد
این فکری غمناک و غم انگیز است. فکر اینکه تمام دلبستگی های ما دروغین است، و بدتر از آن مسخره. بله،گاهی به نظرم می رسد که تمام احساسات ما ،حتی عمیق ترین آنها ، جنبه ای همواره مسخره دارد . عمق احساسات ما غالبا اصلا به عشق مربوط نیست - ما فقط خودمان را دوست داریم و به حال خودمان گریه میکنیم . این فکر به خودی خود غمناک نیست ، وقتی ابلهانه میشود که غم واندوه را به دنبال میاورد . «از متن کتاب»
،هـمـیـشـه برای دلـقـک ها دغـدغـه داشـته ام .و تـرس از اینـکه برنامه شان مورد پـسـند قرار نگـیرد و تماشـاچـیان قـاه قـاه نخـنـدند
.این موضـوع در نظـرم وخـیـم تر از افـتـادنِ بنـدباز هـنـگام اجـرای برنامه بود ،برنامه ی دلقـک خشـونت آمـیز است ، از کارهای خـشـن تشـکیل میشود :اگر آدم خوب دقــت کند
افـتـادن ، بـلنـد شـدن ، دوبـاره افـتادن ، گـریـه کردن، خود را به خــرّیت زدن و هـمه ی بدطـیـنتی های مردمِ روزگار را به خود جـلب کردن
و درسـت موقـعی که می خواهـند آدم را لـگـد مال کنـنـد ، خــر بازی را به خـنـداندن تبـدیل کردن کار دشـوار ...و خشـنی است
" اولین معشوقم دندان های زردی دارد. هیچ کس نتوانسته است جای او را بگیرد. اولین معشوقم یک گرگ است."
(من بلد نیستم نقد کنم. چیزی که تا به امروز، در قالب ریویو نویسی انجام دادم جز ریختن احساسات واقعیم راجع به کتابی که خوندم توی نوشتههام نبوده. اینجا، یجورهایی آلبوم خاطرات کتابیم محسوب میشه و همین که شما رو دارم که حتا اگه در سکوت ورقش میزنین باعث خوشحالیمه.)
دیوانه بازی، رسما یک دیوانه بازی تمام عیار است. داستان زندگی دخترکی که از دو سالگیاش و همنشینی با گرگ چشم زرد درون قفس سیرک آغاز شد و مرا به دنبال خود کشاند. هزاران کلمهی زیبا به روحم پیشکش کرد و حالا، با بغضی در گلو، با زبانی که قاصر از توصیف است، جملهها را به هم میبافم. به گمانم، حالا نفرت هم میتواند به عشق تبدیل شود. منِ فرانسه گریز روزهای دور کجا و من امروز غرق در فرانسه (دریاچهاش کم عمق است، اما میدانم که روزی ژرف خواهد شد) کجا؟ آقای بوبن، از شما گله دارم. چرا که قلب کوچک من نمیتوانست تا این اندازه، عاشق داستان سادهی زندگی دخترکی بشود. آقای نویسنده، من از شما گله دارم. حالا که کتابتان را به پایان رساندهام خودم را میان جمله هایش گم کردهام. مگر میشود این چنین ناگهانی، مگر میشود این همه انطباق با من؟ مگر میشود معنای زندگی را اینگونه زیبا به تصویر کشید؟ برچسب " کتابهای کم حجم تاثیر گذار " را احتمالا روی قفسه کتابخانهام که در آینده با کتابهایتان پر خواهد شد، خواهم نوشت. بعد یک گوشه از اتاقم مینشینم و آنقدر به جملههای دیوانه بازی فکر میکنم تا دست آخر خودم هم دیوانه شوم.
عاشقت شدم دلبرک سرخگون خودم. عاشقت شدم و جایت آن بالا بالاهاست. روی یکی از قله های کوهستان عشق در قلبم.
{کتابش شدیدا منو به دنیای سیرک شبانه پرت کرد. یه آشنا پنداری شیرین و پیدا کردن نخهای اتصالی که فقط به چشم صحرا مرئی میاومدن.}
کتاب خوبی بود. به دل می نشست و جملات زیبای زیادی داشت که باعث میشد بی اختیار برگردم و اون بخشها رو دوباره مرور کنم. اما خیییلی منو جذب نکرد. نمیدونم... شاید با توجه به کتابهایی که خوندم حد انتظارم از کتابها کم کم بالا رفته باشه، یا شایدم تهِ داستان باز به بیهودگی رسیدم! راحت بگم، به نظرم جا داشت این آزادی و گرگ انگاشتنِ خود، جور دیگه ای مصرف میشد. برای همینم بی درنگ یاد کتاب گرگ بیابان از هرمان هسه افتادم و کنجکاو شدم بخونمش تا سر از شباهت ها و تفاوتهای این دو گرگ دربیارم.
همون صحنه ی اول که گفت عاشق یه گرگ شده فهمیدم که منم عاشق این کتاب شدم ^_^ لطیف، جذاب و در کل فوق العاده.. مدت ها بود انقدر حس خوب و متفاوتی از یه کتاب نگرفته بودم..
خیلی دوستش داشتم. سرشار از زندگی بود. سرشار از اون رهاییای که اگه داشته باشی، میشه گفت داری زندگی میکنی. پر از عشق به طبیعت و جزئیات دلانگیز. به رویا فرو میبردم...
My name is Prune. Prune Armandon. My real name is Lucie. I am a child. I live in a caravan with my parents. My father is French, my mother Italian. They work for a circus. A Polish circus. Today we are live outside of Arles in France. There is a wolf that frightens the town. It’s from Poland. My first love is the wolf. The people set a trap to catch it. One day it works. The wolf dies but I never truly get over it. I run away.
My parents find me at the Hotel of Bees in the town of Jura. I love bees. The birds sing in German. I also discover Johann Sebastian Bach. He is German. I really like his fugues. A fugue is another term for flight. Something that I am good at.
I become a woman and meet a young man, Roman. He seduces me. I meet his parents. They live in a Paris in a big house with a big fish tank. Roman is in love with me but what is love? His parents want someone better but Roman gets his way. He always does.
We marry. It’s stifling being married. Roman is writing his first novel. A romance. He calls me his Angel, he believes in angels. I don’t believe in angels. They have red hair and run around in their pijamas. I am a clown.
I want something else. The circus is in town. I demand a visit. Roman allows it because he is busy writing. He is always writing. I meet another young man. I call him ogre. He like Bach. He doesn’t believe in angels. I need to run away.
La Folle Allure or “The Crazy Look” takes a look at a young woman’s desire for freedom, to run, to be herself when so many expect something else from her. Lucie escapes into her world of Bach. She escapes into nature and the world of animals. Christian Bobin writes in a wandering, sparse, slow style. It’s almost magical in its tone. You keep expecting something to happen, but like life, it never goes as expected. Maybe that is a good thing.
آخ که چقدر آندرریتد بودن بده اینکه اونجوری که باید و شاید دیده نشی، در خفا بمونی و به میزان شایستگیهات مورد تقدیر و ستایش قرار نگیری تموم خستگی میمونه رو تن آدم
دیروز بعد مدتها رفته بودم سینما ( فکر کنم این اولین بار تو حداقل 5 سال اخیر بود که با بلیت غیر نیمبها میرم به خاطر همین به شدت احساس لاکچری بودن کردم:))
برای دیدن فیلم علت مرگ نامعلوم که خیلیم فیلم خوبی بود و جزو فیلمای سطح بالای چند سال اخیر سینما بود و جالبه توی کل سالن فقط من بودم و فکر کنم دو نفر دیگه هم اون جلو ملوها نشسته بودن ( یعنی در مجموع سه نفر)
فروش این فیلم فقط 2.5 میلیارد بوده!!! اونم تو شرایطی که فیلمای کمدی واقعا فاجعه و مستهجن چند صد میلیارد میفروشن
خب معلومه با این وضعیت فیلمای خوب روز به روز کمتر میشن کسی دست و دلش نمیره به سمت وقت گذاشتن اثر خوب ساختن
و داشتم فکر میکردم که چقدر دنیا پره از چیزاییه که مهجور موندن آهنگای شنیده نشده فیلمای دیده نشده کتابای خونده نشده
و برای ساخت هر اثر، هنرمندی که غریب و ناشناس مونده چه غربتی! درست مثل تنها بودن توی یه سالن سینما و چشم دوختن به پرده خاکستری تو یه روز برفی مثل اون شعر فروغ:
موسپید آخر شدی ای برف تا سرانجامم چنین دیدی در دلم باریدی … ای افسوس بر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست میلرزد روحم از سرمای تنهائی میخزد در ظلمت قلبم وحشت دنیای تنهائی
دیوانهوار رو من خیلی سال پیش خوندم فکر کنم. جزو اولین کتابایی هم بود که تو گودریدز واردش کردم و چقدر دوستش داشتم دیروز یه سر بهش زدم، دیدم حتی براش ریویو هم ننوشتم! غریب مونده بود:)
این بوبن رسمن منو دیوانه کرده.هیچ توصیه نمیکنم کتاباشو بخونین،فقط خیلی یواشکی وقتی یکی از کتاباش دستمه،بعدیشو هم ب خودم تجویز میکنم ؛و این درحالیه ک سکته ی قلبی از من دور نیست. ب قدری بیهوده در تکاپو اه ک رهایی رو ترسیم کنه ک حد نداره...خودشم اینو میدونه،واسه همین خیلی بی ربط از کلی مفهوم دیگه می نویسه ک حواس خودشو ما رو پرت کنه.
"مطمئن نیستم ک وجود فرشته ها را باور داشته باشم اما گرگها وجود دارند.حتی دوبار وجود دارند،یکبار در جنگل ها و بار دوم در افسانه ها ک جنگل هایی از جنس واژه اند."
"من هرگز ب فکر ازدواج با "غول"(لقبی ک ب معشوقه اش داده) نیفتادم،ب هرصورت نمیتوانم با هرچیزی ک سبب نشاط و شادی ام می شود،ازدواج کنم وگرنه بدجوری گیر می افتم."
"فکر میکنم مادرم دیوانه است.برای تمام بچه های دنیا آرزو میکنم ک مادری دیوانه داشته باشند.دیوانه ها بهترین مادرهای دنیا هستند،با قلب وحشی بچه ها بهترین نوع سازگاری و هماهنگی را دارند."
"...و بعد برمیگردم؛بعداز آنکه از حق اولیه ی هرانسانی ک روی زمین زندگی میکند،بهره برده ام:حق اینکه ناپدید شود و درباره ی ناپدید شدنش ب کسی حساب پس ندهد."
"خوب میدانم از چ میترسم.میترسم ک دیگر دوستم نداشته باشند،از هیچ چیز دیگر نمیترسم.اما چرا،از عنکبوتها میترسم.درمورد ترس اول خیالم راحت است.همانطور ک مادرم خیالش برای خودش راحت است:همیشه کسی پیدا میشود ک دوستم داشته باشد،اگرهم کسی نباشد،هوا،ماسه ها،آب و نور دوستم دارند." . . من دو چیز رو تو توصیفای بوبن می بینم:ژیسلن رو(ب شکلی ک بوده یا خلقش کرده،نمیدونم) و رگه هایی از سهراب رو(سپهری).
اولین کتابی که از بوبن خوندم. براساس اسمش اول فکر کردم یک داستان هیجانی هست اما اینطور نبود،یک داستان سرراست و یه خطی هست.. اما پر مفهوم و قابل تامل هست. داستانی ساده، راون اماجذاب. راوی، شخصیت اصلی داستانه و زندگی خودش رو از کودکی تا بزرگسالی بیان می کنه. لحن دخترک دلنشین و صمیمی هست. از مدل کتاب هایی هست که اگر با دقت نخوندش آخرش گفته میشه عجب بی سر و تهه....این کتاب رو باید رفت داخلش و غرق شد تا فهمید بوبن چی میگه...نویسنده خیلی زیبا و با لطافت دنیای دختر رو بیان میکنه و یه جورایی نویسنده در این داستان نگاه فلسفی به زندگی داره. توصیفاتش زیبا و جملات هنرمندانه هست که از همان ابتدا کتاب رو جذاب میکنه و خواننده رو همراه. اگر شما هم دوست دارین و عاشق این هستین که در زندگی رها و آزاد باشین و اسیر و برده زندگی و چهار چوب هاش نباشین این کتاب رو بخونین،چون شما رو میبره در همچین دنیایی. این دختر عاشق اینه که دیوانه وار زندگی کنه و و دنبال رهایی هست رهایی از روزمرگی های زندگی ، رهایی از قوانین دست و پاگیر زندگی ، رهایی از منفعل بودن،رهایی از وابستگی رهایی از خانواده ، رهایی از همه چیز حتی از خودش. این دختر خوشبختی و نشاط رو در آزاد بودن و رها شدن میبینه و برای همین همیشه در حال فراره. یجواریی مثل یک اسب وحشی هست و دوست نداره رام بشه و رام شدنی هم نیست
داستان از زندگی یه دختر دو ساله شروع میشه. از همون خط اول میشه دیوانه بازی های این آدم رو فهمید کسی که هیچ خط قرمزی تو زندگیش نداره با هیچ اصول و رسمی سرکار نداره و خیلی رها و آزاده .دیوانه وار زندگی میکنه و نمیذاره هیچی آرامش و نشاط رو ازش دور کنه یا بگیره در عین حال شخصیت آرومی داره و دائم در حال فکر کردن هست انگار که داری تو کل کتاب یسری زمزمه های درونی یکنفر رو با خودش میخونی .واقعا این شخصیت رو دوست دارم و بنظر من فقط تو کتاب ها میشه چنین آدم هایی رو پیدا کرد .
کتاب کوتاهی بود، خوندنش خیلی طول نکشید، ولی میدونم تا ابد با من میمونه. آدمها زیاد خودشون رو به شخصیتی درکتابها و فیلمها تشبیه میکنن. میگن: «این خود منم!» «این چقدر منه.» و این برقراری ارتباط فرد با شخصیت رو نشون میده. این مهارت یا عدم مهارت نویسنده رو نشون میده. من تا کتاب رو شروع کردم، این ارتباط رو حس کردم، جوری که تا به حال حس نکرده بودم. درسته، تفاوتهایی داشتیم، و حتی بر سر موضوعاتی مخالف نظراتش بودم. اما در سایر موضوعات، به قدری احساس شباهت با شخصیت اصلی کردم که مبهوت شدم. از بیثباتی لذت نمیبرم، نه. از هرلحظه به جای دیگری رفتن خوشم نمیاد، ولی دوست دارم همه جا رو ببینم. به آزادی اعتقاد دارم. دوست ندارم حتما هرلحظه فرار کنم، ولی دوست ندارم مجبور به موندن باشم. این نفرت از اجباره که من و دختر عاشق گرگ داستان با هم مشترک داشتیم، و عشق به آزادی و رهایی، گریزپایی، تنفر از محدود شدن. علاقهای که به جزئیات ظریف زندگی داریم. علاقهای که به دیدن و نظاره کردن در سکوت داریم. وقتی از رها بودن حرف میزد، دلم میخواست از جایی که نشستم بلند شم و سعی کنم پرواز کنم. سعی کنم، حتی اگر که موفق نشم. فلسفه و دید بوبن به زندگی خیلی ظریف و زیباست، و همون دیدی هست که من تلاش میکنم در خودم پرورش بدم. نمیخوام از روی دستش مشق بنویسم. من دید خودم رو دارم، ولی دید بوبن رو میشه جلوی روت بذاری و سیر نگاه کنی، و ازش وام بگیری. نتیجهی کار چیز دلچسبی میشه. مثل نگاه کردن به افکار خودم بود، ازدریچهی نگاهی باتجربهتر، کهنسالتر. دوستش داشتم.
«قبلاً احتمالا امكان رشد نداشتم،قبلاً هميشه كسى با من بود، پدر و مادرم، شوهرم، دوستان.با ديگران نمى توان رشد كرد.فقط با رها شدن از عشق آنهاست كه مى توان رشد كرد،عشقى كه نسبت به ما دارند و خيال مى كنند براى شناختن ما كافى است.فقط با انجام كارهايى مى توان رشد كرد كه حسابش را به آنها پس نمى دهيم، و به علاوه اگر حسابش را هم پس بدهيم، باز هم درك نمى كنند چون اينها از جمله كارهايى است كه آن بخش از وجودمان كه نامرئى و دست نيافتنى است، و شنل عشقى كه آنها بر دوشمان مى انداختند آن را نپوشانده،انجام مى دهد.»
از او پرسیدم: مادربزرگ، چهچیزی در زندگی از همه مهمتر است؟ جوابش را فراموش نکردهام: فقط یک چیز در زندگی بهحساب میآید، کوچولو، و آن نشاط است، هیچوقت اجازه نده کسی آن را از تو بگیرد...
. میدانم خانواده، یعنی چه، ترکیبی از آب چشمه و آب گندیده. بچه وقتی مدتی در آن ماند، چارهای ندارد جز اینکه راهش را بکشد و برود: دیگر برایش ممکن نیست حرفهایش را به خانواده بفهماند ــ چون زیادی او را میشناسند و درعینحال دیگر نمیشناسندش. پدر و مادرم از دلِ هفدهسالهی من چه میدانند؟ کموبیش هیچچیز. .
بله، واقعاً وقتش شده بروم، بروم به دنیای وسیعی که میسوزد و شکوفا میشود. .
کتابی که دیوانگی در آن مثل هوا جریان دارد ... وقتی که با تعبیرهای عجیب اولین و قدرتمندترین عشقش را به تصویر میشکد باور نمیکنی که یک گرگ باشد ... زندگی کولی وار در سیرک ... بی قیدی و وصل نبودن به بندهای زندگی ... وقتی که هر چند وقت یکبار زیر قید همه چیز را میزند و گم میشود ... چه احساس یل و رهایی
داستانی روان و دلنشین، پر از حس زندگی و رهایی.. راستش گاهی تصور گریزهاش کلافه م میکرد؛ تا اینکه همراه کتاب ها آروم و قرار گرفت. اما در کل دوستداشتنیه. کمابیش بهم حال و هوای "در انتظار بوجانگِلز" رو میداد و لذت بخش بود. و به معنای واقعی کلمه، دیوانه وار.
💫 برشی از کتاب:
~ وقتی اسم جدیدی به کسی میدهید انگار خون تازه ای در رگ هایش میریزید. این یک عملِ عاشقانه است، فقط عشاق انحصار انجام چنین کاری را دارند.
~ وقتی آدم محبوب دیگران است، کمتر به انجام حرکات نمایشی احساس نیاز میکند.
~ وقتی نور، نور واقعی، نوری که نقاشان از به ترسیم کشیدنش عاجزند، هر روز صبح از شکاف کرکره های چوبی به درون میخزد، دیوار بالای تختخوابم راه راه میشود. این نور به من میگوید: پنجره را به سرعت باز کن، هدیه ی شگرفی برایت آورده ام. هدیه ی شگرف چیزی جز یک روز تازه نیست، روزی متفاوت با تمام روزهای دیگر. من برای دیدن جزئیات چشم تیزی دارم، میتوانم شگفتی های ریز را ببینم.
~ آدم های کمی قادرند به دیوانگی های خودشان بخندند.
~ مهمترین چیز در زندگی یک چیز است، شادی؛ هرگز اجازه نده کسی شادی ترا از تو بگیرد.
~ خوشحالم که به حرفم گوش نمیکنی، به تو یاد داده ایم که فقط حرف های دلت را گوش کنی و بس. راه درست برای بچه ها، هیچوقت راه پدر و مادرشان نیست، هيچوقت.
~ تجربه ی تحقیر شدن مانند تجربه ی عشق، فراموش نشدنی است. نمیدانم روح چیست. اما دقیقا میدانم که روح از کدام قسمت بدن، تا سر حد نابودی، تحلیل میرود: از نقطه ی ریز سیاهی در مردمک چشم - تحقیر.
~ هنر اصلی، هنر فاصله ها باشد، زیاد نزدیک به هم میسوزیم. زیاد دور، یخ میزنیم. باید یاد بگیریم جای درست و دقیق را پیدا کنیم و همان جا بمانیم.
+++ ...تمام دلبستگی های ما دروغین است، و بدتر از آن، مسخره.. گاهی به نظرم می رسد که تمام احساسات ما، حتی عمیق ترین آن ها، جنبه ایی همواره مسخره دارد. عمق احساسات ما غالباً اصلاً به عشق مربوط نیست. تماماً به خودخواهی وابسته است. ما فقط خودمان را دوست داریم و به حال خودمان گریه می کنیم. این فکر به خودی خود چندان ابلهانه نیست، وقتی ابلهانه می شود که غم و اندوه را به دنبال می آورد. +++ در دیوانه وار با دخترکی رها از احساس و آزاد روبه رو میشی و دلت می خواد که دخترک در طول کتاب بزرگ نشه و همان طور رها باشه و تو همش نگاهش کنی و لذت ببری... همین میشه که کتاب رو یه ضرب تمومش می کنی که نکنه با کنار گذاشتن کتاب، این دخترکِ رام نشدنی با یه دختر عاقل و بالغ شده عوض شه.. این رمان نوشته کریستین بوبن هست که به طرز غافلگیرکننده ایی سرشار از احساسه و احساسات نابش در خط به خط جمله هاش مشهوده این کتاب قشنگ رو با ترجمه مهوش قدیمی که انتشارات آشیان به چاپ رسونده خوندم.