Shahriar Mandanipour is an award-winning Iranian novelist in modern Persian literature and is now a well-known international writer. He won the Mehregan Award for the best Iranian children's novel of 2004; the Golden Tablet Award for best fiction of the past 20 years in Iran, 1998; and Best Film Critique at the Press Festival in Tehran (1994). Mandanipour "was prohibited from publishing his fiction in his native country between 1992 and 1997. He came to the United States in 2006, as an International Writers Project Fellow at Brown University, and stayed in America."
بجز دو داستان مرگ ققنوس خیس و یک خشت طلا، سایر داستان ها را یک نویسنده تازه کار نوشته است که هیچ چیز از داستان نویسی نمی داند و با این سطح نمی دانم چطور ایده داستان ققنوس خیس به ذهنش رسیده است. داستان ققنوس خیس یک شاهکار است
چه قلم دشوار و درخشانی! با داستان آخر بیشتر از همه ارتباط برقرار کردم و دوست دارم قسمتی از آن را اینجا ثبت کنم. کلمه دوستی خیلی وقتها گستردگی واقعی و اسنفنجی آن را بر نمیتابد،بس که معمول است و بیشتر آنکه خوشبینانه است،در شرایط ما گاه تنگ و کسالت بار هم بود،مانند همه اشیایی که داریم و در اطرافمان معمولا به واسطه ضرورت رابطه مالکیتی کودکانه و نه نیاز، پراکنده اند.
درآن پنج سال اولیه از نه سالی که مجموع انعکاس من و او درهم است،ما تمام گذشته، خاطرات وتصورات خودرا، با جزئیات دقیق آنها که در دفعات بعد به نظر می آمدند، برای یکدیگر باز گفتیم، بارها و بارها. ابتدا، پرسه ای در سطح معمولی و حتا مبتذل ذهن هایمان بود. شنا کردن و غوطه ور شدن در تالابی کم عمق، آنجا که پا به کف میخورد و چندشی از لجن و رسوبات بر نقطه تماس لک می اندازد.خاطرات عادی و قابل تعریف در روابط متعارف .آنچه که همه دارندو اهمیتی ندارد که از دهان چه کسی بیرون می آید، زیرا سترونند و تقریبا با اندکی تفاوت های حسی ،شبیه به یکدیگر،قابل پیش بینی و تخیل.ما وقت زیاد داشتیم،از تالاب گذشتیم، انعکاسی مرموز و مهتاب وار روی سطح و سایه هایی لابه لای برگچه های نقره ای،حالا پیش رو بود.چنان که او می گفت« تا به حال لخت مادرزاد در آب شنا کرده ای؟آنجا هستیم، حالا، قلقلک میدهد.باید خیال کرد» رفته رفته، با فشارهای عصبی، زخم زبانها، کشف رازها و راندن دشنه تحقیر لای آن حفاظ ناخنی که به آن هویت میگوییم-چون دیگر به اندازه کافی نقطه ضعف های یکدیگر را از گذشته ها میدانستیم- در اعماق خود رها شدیم. وسیع بود.ما میتوانستیم درک کنیم که آنقدر دور شدهایم که دیگر بازگشت به راحتی امکان پذیر نیست و حس مجهول و گاه ترسناک رها شدن در آبهای سنگین وژرف زیر پوستمان آماس میکرد.
خوشبختانه در این دو سه دهه ی اخیر، بسیاری به نوشتن پرداخته اند و در میان آثار چاپ شده، کارهای قشنگ کم نیست. اما متاسفانه به هزار و یک دلیل، یکی هم دور افتادگی از ایران، خواندن همه ی آنها برایم میسر نشده. از میان بسیاری که خوانده ام، اینها کارهایی ست که بیشتر دوستشان داشته ام. از این مکان از قاضی ربیحاوی/ دیوان سومنات از ابوتراب خسروی / جامه به خوناب از رضا جولایی/ خالو نکیسا، بنات النعش و یوزپلنگ از ایرج صغیری / نیمه ی غایب از حسین سناپور/ پرنده ی من از فریبا وفی/ رنگ کلاغ از فرهاد بردبار/ راز کوچک و داستان های دیگر از فرخنده آقایی/ سیاسنبو از محمدرضا صفدری / سوء قصد به ذات همایونی از رضا جولایی/ سلام خانم جنیفر لوپز از چیستا یثربی و... کسانی مانند شهریار مندنی پور و محسن مخملباف هم بوده اند که بنظر من چند اثرشان خواندنی و ماندنی ست؛ هشتمین روز هفته، سایه های غار، ماه نیمروز و دل دلدادگی از شهریار مندنی پور و "باغ بلور" و چند اثر دیگر از محسن مخملباف که در مجموعه ی آثارش با نام "گنگ خوابدیده" خوانده ام. از آنان که پیش از انقلاب هم می نوشتند، چند کار از جعفر مدرس صادقی؛ "گاوخونی"، "شریک جرم"، و چند اثر از امیر حسن چهلتن؛ "دیگر کسی صدایم نزد" و "تالار آینه" را دوست دارم. برخی هاشان انگار دیگر نمی نویسند، مثل "صفدری" و "صغیری" و چه حیف! شاید هم که نوشته اند و مثل کار خیلی های دیگر در هزار توی تایید و مجوز و غیره و غیره مانده است.
داستان اول و آخرش را بیش از بقیه دوست داشتم. درکل، پر بود از حرفها و تجربههای جالب و دوستداشتنی. «من به این کالبد تحمیلی خو نکردهام. برایم غریبه است؛ زیراکه هیچ خاطره و نشانهی شخصی از اعضایش ندارم. به آن نگاه میکنم؛ جابهجایش که برایم حکم زندانی در زندان دیگر دارد. از بوی عرقش متنفرم! از هرچه که پس میدهد؛ حتی نیازها و عادتهای ابتداییاش. احساسات من با آن هیچ توافقی ندارند. یکدیگر را دفع میکنند و اصطکاک و زبریشان برهم، همیشه نوعی عدمآرامش و سرگشتگی را بهحاصل میآرود.»
▪️سایههای غار؛ شهریارِ مندنیپور ... •{سایهای از سایههایِ غار} نقطهی عطفِ زندگیِ هر موجودی، لحظهی غافلگیریِ اوست
•{ماه وُ آنسویِ تاریکِ کاج} هیچکَسی نَبود که داشت میرَفت و یکی خیلیوَقتپیش رد شُده و صدایِ قدمهایَش پَسماندهبود؛ ~ دَستت را بِده به گریهی خوابِ نصفِ شبم ~ دلم میخواهد بخوابم و ببینَم که تُرا میبرم جاییدیگر وَ برمیگردم وُ میبینَم که بیدار میشوم وَ بیدار میشوم و ببینَم که تو نیستی، نَبودهای که بیایی؛
•{خمیازه در آینه} برگشت و باز نگاهی کرد شاید کسی را ببیند، اما رهگذری نمیگذشت، تمامیِ شهر که خودش را از ویرانهها، اینسوتَر کشیدهبود، در تُنُکیِ کسلکننده ای لَمیدهبود. با هراس از هرگونه ارتفاع که اضطِرابِ فُروریختَن را در دِل دارد؛ ~ لُخت در آینه، با همان لُختیِ مادرزادی، در آینهی قدّی تکرار میشُد وَ برهنگیاَش، از آنجا او را مینگریست، کاش آیِنهها حافظه داشتَند، چیزی که ضَبط کند و بِیاد آوَرَد؛ ~ پوستِ شُل وُ بیآب را، میکشید وُ رها میکرد، زیرِ این غَلافِ چُروکیده، چه چیزی مُردهاست؟ هیچ نبود، نَه اثری از زِندگی وَ نَه تَهماندهای از شادابی؛ ~ دلم میخواد برم جای دیگه، برم جایی که همیشه بارون بیاد، آنقده که دلم هوایِ آفتاب بکنه؛ ~ خواب، یک خوابِ سنگین وُ طولانی در یک چاردیواریِ تنگ وُ تاریک، که به هیچ رؤیا وُ کابوسی اجازهی ورود ندهد وُ هیچ مُردهای؛
•{مرگِ ققنوسِ خیس} بلبل میخواند از دور، خیلیدور، صبح با همانجا بود، آویزان به درخت گردو و با باد در میخورد ~ پلکهایم را که میبستم، باریکهی نور آنجا بود، مثلِ تیغهی یک چیزی، چه میدانم؛
•{یه خشتِ طلا} آفتاب شد، خیلی آفتاب ~ شَب بود، شَبتَر شد
•{اگر فاخته را نکشته باشی} کلمهی دوستی، خیلی وقتها، گستردگی ِ واقعی و اسفنجی ِ آن را بر نمیتابَد، بس که معمول است و بیشتر آنکه خوش بینانه است. ~ ما میتوانستیم درک کنیم آنقدر دور شدهایم که دیگر بازگشت به سادگی امکانپذیر نیست و حسّ مجهول و گاه تَرسناک ِ رها شُدَن، در آبهای ِسنگین ُ ژرف زیر ِپوستمان آماس میکرد. ~ دیگر آن تابندگی ِ یکدست پشت ِ پلکهایم نبود، تاریکی آمده بود. ~ میتَرسیدم یک رویای طولانی باشد که اگر بگویم غُبار شود! ~ ترجیح میدادم حرفی نزنم، نمیخواستم عریانی ِلحظات ِ آخر با چیزی پوشیده شود. ~ گیجم، سنگینی ِ سایهی یک خواب ِ طولانی را در سر دارم.
حالیا زمستان 1353 فرا میرسد. همانقدر دلگیر و سرد که باید باشد و همانقدر آرام و خزنده که هفتههایش با سحرگاهی نیمه ابری و یک شامگاه بارانی در یادها خلاصه میشوند. . زشتی، زیبایی تکرار شده است. این جانوران هزار سال است مدام خودشان را تکرار میکنند. دیگر بس است. . نقطهی عطف زندگی هر موجودی لحظهی غافلگیری اوست.