Jean-Paul Charles Aymard Sartre was a French philosopher, playwright, novelist, screenwriter, political activist, biographer, and literary critic, considered a leading figure in 20th-century French philosophy and Marxism. Sartre was one of the key figures in the philosophy of existentialism (and phenomenology). His work has influenced sociology, critical theory, post-colonial theory, and literary studies. He was awarded the 1964 Nobel Prize in Literature despite attempting to refuse it, saying that he always declined official honors and that "a writer should not allow himself to be turned into an institution." Sartre held an open relationship with prominent feminist and fellow existentialist philosopher Simone de Beauvoir. Together, Sartre and de Beauvoir challenged the cultural and social assumptions and expectations of their upbringings, which they considered bourgeois, in both lifestyles and thought. The conflict between oppressive, spiritually destructive conformity (mauvaise foi, literally, 'bad faith') and an "authentic" way of "being" became the dominant theme of Sartre's early work, a theme embodied in his principal philosophical work Being and Nothingness (L'Être et le Néant, 1943). Sartre's introduction to his philosophy is his work Existentialism Is a Humanism (L'existentialisme est un humanisme, 1946), originally presented as a lecture.
من این داستان کوتاه رو قبلا خونده بودم الان اد میکنم به یاد اونایی که دارن اعدام میشن، اونایی که نمیشناسم شون و هیچوقت ندیدم شون، اما الان توی سلول انفرادی ان و منتظرن فردا صبح طناب دار به گردنشون انداخته بشه.
خوبیه [بدیه؟] مرگ اینه که نمی دونی کی میاد سراغت اگه بدونی و پشت میله های زندان نباشی، میشه اون سوال معروف که آخرین ساعت های قبل از مرگت چکار می کردی؟ اگه بدونی و پشت میله های زندان باشی، تا موقع مرگت چندبار میمیری؟
دو داستان دیوار و کور و برادرش، خیلی عالی بودن. دیوار، به خاطر تأمل های بی نظیر سارتر در مورد مرگ، و نقش اون در بی اهمیت شدن همه ی شؤون روزانه ی ما. و کور و برادرش، به خاطر توصیف ریزبینانه ی رابطه ی توأم با احساس گناه دو برادر و حالات روحی برادر بزرگ تر.
داستان کوتاه دیوار از ژان – پل سارتر طی جنگ داخلی اسپانیا رخ می دهد. داستان، درباره سه زندانی است که یک شب در سلولی کنار هم قرار گرفته و قرار است فردا صبح اعدام شوند. سارتر هیچ گاه نمی گوید جنگ داخلی اسپانیا منصفانه بود یا خیر. هیچ گاه نمی گوید آیا این سه زندانی یعنی خوان، تام و پابلو را باید شخصیت هایی تحسین برانگیز در نظر بگیریم یا خائن؟ آن ها تنها چند انسان هستند با افکار و احساسات انسانی.
چند صفحه که از داستان می گذرد، یک پزشک به این سلول فرستاده می شود تا این شب آخر را در کنار آن ها بماند. به زندانی ها گفته می شود که این پزشک به منظور آرام کردن آن ها کنارشان می ماند. اما در حقیقت وظیفه او این است که بررسی واکنش های روانی افرادی بپردازد که در شرف اعدام هستند.
در طول شب پابلو، قهرمان اصلی داستان، متوجه می شود که توجه به خشونت دامن گیری که در اثر این مرگ قریب الوقوع به سراغ او می آید، باعث بروز تغییراتی در او و دو زندانی دیگر شده است. تغییراتی که نمی توان با پزشک در میان گذاشت. عنوان دیوار علاوه بر این که اشاره به دیواری دارد که صبح روز بعد آن ها قرار است پشت به آن بایستند و در مقابل جوخه اعدام قرار بگیرند، هم چنین نشان دهنده دیواری است که میان آن ها و امید قرار دارد. برای مثال، پزشک می گوید این سلول بسیار سرد است و احساس گرسنگی می کند. اما پابلو نه احساس سرما می کند و نه گرسنگی. چرا که گرم ماندن یا سیر بودن نشانه های ادامه حیات هستند. او می داند که توجه به این موارد فایده ای ندارد چرا که برای او حیاتی در کار نیست.
به شکل طعنه آمیزی، صبح روز بعد تام و خوان اعدام می شوند اما پابلو به اتاق بازجویی برده شده و از او درباره مخفی گاه یک رهبر شورشی به نام رامون گریس پرس و جو می شود. او به صورت سرسری و فی البداهه به دروغ ادعا می کند که رهبر شورشی در یک گورستان پنهان شده است. در کمال تعجب معلوم می شود که رهبر شورشی واقعا در آن گورستان قرار دارد و به همین دلیل، حکم اعدام پابلو لغو می شود. اما در هر صورت پابلو را باید یک مرده در نظر گرفت. چرا که از نظر روانی او در دیواری فرو رفته است که مرگ را از زندگی جدا می کند و بازگشت از چنین دیواری غیرممکن است.
شاید چنین به نظر بیاید که سارتر در این داستان می خواسته همان کاری را تکرار کند که پزشک در سلول در حال انجام است (بررسی واکنش های روانی افراد در حال مرگ). او در این مسیر خواننده را هم با خود همراه می کند. ما هم به بررسی رفتارهای روان شناختی سه نفری می پردازیم که می دانیم قرار است صبح روز بعد اعدام شوند. اما سارتر معتقد است تنها کاری که از دست ما برمی آید همین است. می توانیم مشاهده کنیم، هر کمکی که از دستمان بر می آید ارائه دهیم، اما نمی توانیم به قضاوت کردن یا بررسی اخلاقی این مسائل بپردازیم. چرا که ما فاقد صلاحیت لازم برای قضاوت هستیم. سارتر در پایان ادعا می کند که هیچ هدفی وجود ندارد. نبود یک رابطه علت و معلولی در زندگی انسان و عدم وجود یک نیروی برتر در جهان، ما را به این نتیجه می رساند که هر انسانی خودش باید به دنبال پیدا کردن معنایی برای زندگیش باشد. کاری که قهرمان این داستان از انجام آن عاجز است.
در دیوار، سارتر چندان در قید روایت تاریخ اسپانیا نیست، او بیش تر به تشریح دقیق و روانشناختی تحول ذهنی انسان می پردازد. انسانی که تلاش می کند به درک یک موضوع غیرقابل درک مثل مرگ و به طبع آن، زندگی بپردازد. در مورد زندگی هیچ کدام از شخصیت ها به درک درستی نمی رسند. پابلو در قالب یک راوی به نوعی آرامش دست پیدا می کند. اما می دانیم که او هم اسیر ترس های معمولی شده است که در هر انسانی به وجود می آید. خوان، کم سن ترین زندانی، از رنج فیزیکی این اعدام می ترسد و به گریه می افتد. تام، زندانی دیگر، تلاش می کند مرگ را بپذیرد. پابلو می خواهد با بزرگی به پیشواز مرگ رفته و پیش از پایان زندگی خود، نسبت به هدف هستی به درکی برسد. سه شخصیت این داستان نشان دهنده سه شناخت مختلف نسبت به مرگ هستند: بعضی بدون بلوغ و تجربه لازم تلاش می کنند رنج ناشی از آن را فراموش کنند (خوان)؛ بعضی کاملا شفاف و آگاهانه به استقبال آن می روند (تام)؛ و بعضی دیگر هم فعالانه و متفکرانه می خواهند حقیقت ماجرا را درک کنند (پابلو).
گلاویز شدن با مرگ به شخصیت اصلی داستان کمک می کند که به شناخت بهتری از زندگی برسد. سارتر ترس از مرگ در شرف وقوع را ابتدا با تغییرات فیزیکی و سپس با تغییرات روانی شخصیت ها نشان می دهد. آن ها به محض این که متوجه می شوند که قرار است بمیرند، رنگ پوست شان خاکستری می شود. از دریچه چشمان پابلو، ما تام و خوان را به این صورت می بینیم. شخصیت اصلی داستان به یک باره متوجه می شود که پوست او هم شبیه هم سلولی هایش شده است. آن ها شبیه هم می شوند، همچون بازتاب های مختلف یک آینه.
پابلو با نگاه به پزشک متوجه می شود که این فرد، موجودی دارای هستی است. او هم چنین به این باور می رسد که واقعیت اطرافش در حال محو شدن است. اشیا دچار تغییر شده اند، از او فاصله گرفته اند و از نعمت زندگی بهره مندند. پزشک هم یک موجود زنده به نظر می رسد. به همین دلیل خوان تلاش می کند دست پزشک را گاز بگیرد. پزشک با فضای سلول نمی خواند. در او حس زندگی دیده می شود.
پابلو زمان را درک می کند، متوجه می شود که محیط اطرافش از بقیه دنیا جدا شده است. قدم بعدی برای او این است که بیهودگی زندگی را درک کند. او دیگر اهمیتی به عشق معشوقه اش کونچه نمی دهد. دیگر به رامون گریس توجهی ندارد. هیچ کدام از این مسائل برای پابلو مهم نیست چرا که او متوجه می شود مرگ در انتظار همه انسان هاست، بنابراین این که کی قرار است بمیریم اهمیتی ندارد. آگاهی از پایانی که در حال نزدیک شدن است، هرگونه احساس نسبت به زندگی را از بین می برد. پابلو در پایان داستان زنده می ماند. اما آیا او با وجود رسیدن به چنین شناختی نسبت به زندگی، باز هم به ادامه حیات خود اهمیت می دهد؟ این پرسشی است که سارتر بی پاسخ باقی می گذارد. Story Bites / Lit Helper
چون متن این ریویوو خیلی طولانی شد و در سایت گودریدز نمیتوان بیشتر از حدی مشخص نوشت، ریویوو را به صورت فایل پی دی اف آپلود کردم که میتوانید از لینک زیر دانلود کنید : نقد کتاب دیوار
سه نکته درباره این کتاب: ۱. همونطور که قبلا هم گفتم به نظرم یک نوع کلاهبرداریه که ما مجموعه داستان هایی از چند نویسنده رو به اسم یک نویسنده خاص بفروشیم ۲. از توجه دوچندان ناشرین این کتاب به مترجمش و نه نویسنده هاش یکم عصبی ام ۳.از نظر من به جز داستان دیوار، اثر خود سارتر، باقی داستان ها واقعا قشنگ نبودن. گفتنش هم عصبی کنندست اما دوست دارم کاغذای داستانای دیگشو دونه دونه بکنم و باهاشون شیشه بشورم، اینجوری هم حرصم خالی میشه هم تو کتابم فقط داستانی که اسمش رو کتاب اومده و یه سر و گردن از بقیه بالاتره باقی میمونه. و در آخر، به نظرم داستان کوتاه دیوار عملا خیلی خیلی شبیه به جو نمایشنامه سارتر یعنی "مردگان بی دفن و کفن" بود و این خیلی جالبه. . امتیازم به دیوار: ۴.۵
3.8 star دیوار در سال ۱۹۳۹ و در ۳۴ سالگی " ژان پل سارتر" نوشته شده که مُبیّن فلسفه و ماحصل اندیشه اوست..... پوچی و بیهودگی زندگی وجه بارز عموم داستانهای این اگزیستانسیالیست برجسته قرن بیستم است در این داستان کوتاه زندان نماد دنیاست و راوی داستان که یکی از انقلابیون اسپانیایی علیه دیکتاتوری ژنرال فرانکوست در دادگاهی صحرایی به مرگ محکوم می شود سارتر ، در این داستان به ویژگی ها و خصوصیات دنیایی که در آن زندگانی می کنیم می پردازد و به نوعی شناسنامه زندگی دنیوی انسان را به او می نمایاند او پس از اینکه به مرگ محکوم می شود به همراه دوستانش به سردابی برده می شود و قرار هست که صبح روز بعد همگی تیرباران شوند پابلو ابی تیا که نام راوی داستان است، در بخش هایی اشاره به بی عدالتی و عدم نظم حاکم در جهان می کند، دنیایی که انسان گویی به ورطه آن سقوط کرده است... این بی عدالتی در جایی خودش را نشان می دهد که " ژوان" برادر ژوزه( ژوزه از انقلابیون است) را دستگیر می کنند و با اینکه نوجوان است صرفا چون برادرش انقلابیست او را محکوم به اعدام می کنند. برادر انقلابی جان به در می برد و برادر دیگر بدون اینکه فعالیت سیاسی داشته باشد کشته می شود مفهوم مرگ در فلسفه سارتر یک مفهوم کلیدی است، انسان به سرنوشت محتوم دچار است و آن هم " مرگ " است... مرگ یک پوچی و بیهودگی به زندگی می دهد و حتی کارهای انسان دوستانه و مبارزه علیه دیکتاتوری را هم با یک سوال مهم مواجه می کند و آن هم " که چی؟ " است او میگوید ما در یک ابدیت زمانی زندگی میکنیم و تفاوتی بین کسی که سالها پیش در سن نوجوانی مرده با فردی که قرنها بعد از او به دنیا می آید و بعد از دهه ها زندگی می میرد نیست... کما اینکه فرقی بین طالسِ فیلسوف و سارترِ فیلسوف نیست با اینکه سارتر حدود ۲۵۰۰ سال بعد از طالس فوت کرد
راوی داستان در بخشی می گوید " اگر بو برده بودم که اینجوری می میرم هرگز انگشت کوچیکه خودم را هم تکان نمی دادم( چه برسه که بخوام انقلاب کنم) یک لحظه می خواستم در مورد آن ( زندگی ام) حکمی بکنم ، می خواستم با خودم بگویم که زندگی خوشی است اما نمی شد درباره زندگی من حکم کرد. چون فقط طرحی بود . من وقتم را صرف کرده بودم که از حساب ابدیت چک بکشم. هیچ چیز نفهمیده بودم. تاسفی هم نداشتم، مرگ، همه کیف ها و لذت ها را از بین برده بود" ساتر می گوید که اگر انسان در یک وضعیت خودآگاه ناشی از دریافت مفهوم مرگ و مرگ اندیشی زندگی کند دیگر هیچ چیزی برایش مهم نیست، موفقیت، شادکامی، ترس،،لذت و هیچ چیزی برایش مهم نیست و فقط درد است که او را می تواند به رفتاری دیگر وادار کند( آنچنانکه در بازجویی دوم که از او می شود و محل اختفای دوستش را از او می پرسند، با وجودی که برایش مهم نبوده که دوستش را لو بدهد، او را لو نمی دهد و می گوید فقط اگر شکنجه ام کنند محل اختفای او را خواهم گفت که این کار را هم نمی کنند) این مفهوم مرگ آگاهی راوی را در مقابل بازجویانش در یک موقعیت برتر قرار می دهد ، او می گوید که فرضا که الان من بمیرم شما بازجویان من هم نهایت چند سال یا چند دهه بعد می میرید و این فاصله با توجه به ابدیتی که پیش روی جهان است به هیچ می نماید به خاطر همین است که در برابر بازجویانش لبخند می زند و تلاش آنها را به سُخره می گیرد او محل اختفای دوستش را به دروغ و برای فریب دادن بازجویانش، به آنها می گوید و در ادامه اتفاقی می افتد که بیهودگی و پوچی دنیا را بیش از پیش ظاهر و عیان می کند و اینجاست که راوی در مواجه با مرگ دوستش فقط می خندد
این اثر یک اثر ناقص از فلسفه سارتر است او به بیهودگی و پوچی جهان می پردازد اما موضوع تقدم وجود بر ماهیت را که خصیصه بارز فلسفه اگزیستان سیالیسم است را اشاره نمی کند... انسان به جهان می آید و این اوست که با آزادی و اختیاری که دارد می تواند خودش را بسازد و به نوع بهتری از خودش تبدیل شود... انسان در این فلسفه، محکوم به تغییر و حرکتِ همراه با پذیرش مسئولیتِ ناشی از اراده آزاد است
پشت پنجره نشستم و صندلیم رو چسبوندم به شوفاژ.با خودم فکر میکنم که احمد محمود رو استارت بزنم یا سارتر رو؟هر دو توی لیست ان.بالاخره قرعه به نام سارتر می افته و احمد محمود تو صف میمونه. دیوار فضای جنگ داره و از شروعش جذبم میکنه.ادبیات جنگ چیز خوشایندی نیست.ادبیات ترور چیز خوشایندی نیست اما شاید همون وحشت و رنج به گونه ای دوست داشتنیه که این حس و حال رو میده.شاید برای اینکه غمی بزرگتر از غمای خودم رو درشت جلوی چشمم میذاره و موقتا کوچیک بودنِ مشکلات خودم رو به رخم میکشه. جدای از این بحث، به ریشخند گرفتن زندگی،بهترین اتفاقی بود که میتونست تو پایان بندی بی افته اما عجالتا ترجمه ی هدایت -با اینکه بهتر از ترجمه ی مسخ اش بود- باز هم چنگی به دل نزد
اگر از فضاهای تاریک و مبهم داستان های صادق هدایت که بوی مرگ میدن خوشتون میاد توصیه میکنم این کتاب رو بخونین... این کتاب شامل هفت داستان کوتاه از نویسنده های مختلفه ************ وقتی که آدم خیال موهوم ابدیت را از دست داده,چند ساعت و یا چند سال انتظار فرقی نمی کند.من به هیچ چیز علاقه نداشتم, از طرفی نیز آرام بودم.اما این آرامش موحشی بود, به علت جسم؛ با چشم های تن می دیدم و با گوش هایش می شنیدم اما آن جسم دیگر من نبودم.جسمم به تنهایی عرق می ریخت و می لرزید و من آن را نمی شناختم.من مجبور بودم آن را لمس کنم و نگاه بکنم برای این که از حال آن خبردار باشم, مثل اینکه تن دیگری بود.گاه گاهی هنوز آن را حس می کردم, احساس لغزیدن می کردم, نزول و سقوط ناگهانی در آن رخ می داد مثل وقتی که آدم در هواپیماست و هواپیما کله می کند, یا گاهی تپش قلبم را حس می کردم. (از متن داستان دیوار-سارتر) *********** امتیاز ها به هر داستان دیوار-سارتر ۵ستاره جلو قانون-کافکا ۵ ستاره شغال و عرب-کافکا ۳ستاره کلاغ پیر-الکساندر لانژکیلاند ۴ستاره تمشک تیغ دار-آنتوان چخوف ۳ستاره مرداب حبشه-گاستون شرو ۳ستاره کور و برادرش-دکتر آرتور شنیتسلر ۲ستاره
مجموعهای از 7 داستان کوتاه هستش از نویسندههای مختلف که صادق هدایت با چیرگی و ادبیات خاص خودش ترجمشون کرده. داستانهای "تمشک تیغدار" از چخوف و "دیوار" از سارتر یک سر و گردن از باقی بهتر بودند.
"دیوار" یه داستان کوتاه از ژان پل سارتره که حس ترس، اضطراب و بازی سرنوشت رو قشنگ نشون میده. ماجرای چندتا زندانیه که شب قبل از اعدام، توی یه سلول گیر افتادن و هرکدومشون یه جور با فکر مرگ کنار میان. یکی از اونا یه انتخاب مهم میکنه که به نظرش بیاهمیته، ولی نتیجهش یه چیز کاملاً غیرمنتظره درمیاد. داستان با فضایی نفسگیر و پر از احساس، آدمو تا لحظه آخر تو تعلیق نگه میداره و نشون میده که زندگی چقدر میتونه عجیب و غیرقابل پیشبینی باشه!"
از متن کتاب: "من هنوز زنده بودم، ولی دیگه زندگی برام معنایی نداشت. همهچیز یه جوری خالی و پوچ به نظر میرسید."
من نسخه صوتی کتاب رو از فیدیبو شنیدم (و فقط خود داستان دیوار بود و کل مجموعه داستان نبود) و راستش خیلی خسته بودم و تو مسیر برگشت به خونه شنیدمش و تمرکز لازم رو نداشتم ولی در کل داستان کوتاه قشنگی بود.
ترجمه دلچسب نبود! تمشک تیغ دار و کوروبرادرش جالب بودن و تا چندساعت بعدش ذهن رو درگیر میکنن. داستان دیوار سارتر روهم باید یه ترجمه دیگه پیدا کنم و از اول بخونمش.
از این مجموعه داستان کوتاه دیوار اثر ژان پل سارتر روی یوتیوب با صدای یک راوی ناشناس رو گوش دادم. ماجرای چند زندانی اعدامی که قرار است به زودی تیرباران شوند.
دیوار،روایتگر جنگی است که در اسپانیا رخ می دهد و در طی این جنگ احول سه زندانی که قرار است فرادی روز بعد اعدام شوند را به تصویر می کشد.. سارتر به بی طرفی اعتقاد دارد و در هیچ جای کتاب ذکر نکرده که سه اسیر مربوطه،خائن هستند یا فداکار... او به جای تاکید بر این ویژگی ها به عوض شدن قوانین زندگی برای هر کس،و فرا رفتن از مرزی که جامعه برای ما تعیین کرده اشاره دارد... هر کس دست از جان بشوید ، هر چه در دل دارد بگوید..
عوض شدن دید و قوانین زندگی برای این سه نفر قبل از مرگ و توصیف آن از زبان خود سارتر بسیار زیبا و قابل تامل است...
از این مجموعه، داستان اول با عنوان دیوار رو از همه بیشتر دوست داشتم. داستان سه محکوم به اعدام که در حال مکالمه تو شب آخر زندگیشون هستن. احساس دلهره و ترس در طول داستان و جوری که شخصیتا انتظار مرگ رو می کشن به خوبی منتقل میشه. و پایان غیرمنتظره و ناراحت کننده ی داستان.
«زندگی ام مثل یک کیسه در بسته جلوی چشمم بود. ولی محتویات کیسه ناقص و ناتمام بود یک لحظه سعی کردم آن را بسنجم و قضاوت کنم.دلم میخواست به خودم بگویم چه زندگی زیبایی! ولی نمیشد درباره اش قضاوت کرد، چون فقط طرح ناقص زندگی بود.... کلی چیزها بود که می توانستم حسرتشان را بخورم، ولی مرگ همه را از جلا انداخته بود»
به نظرم نقطه قوت و قابل تامل داستان همون شرح اتفاقاتيه كه در شب قبل از مرگ اون سه نفر باهاش مواجه ميشن. اينكه وقتى پيشفرض جاودانگى از بين ميره و باور ميكنى كه دارى ميميرى چطور همه مفاهيم و احساسات تغيير ميكنه. عشق، رفاقت، و حتى اخلاقيات. انگار هيچ معنايى ديگه وجود نداره و اين رو غير مستقيم ميگه كه واقعا هيچ معنايى به خودى خود و بدون وجود آدميزاد موجوديت و اصالت نداره و این وجود انسانه که اصیله و به مفاهیم و خود زندگی معنا میده. دقيقا تفكر اگزيستانسياليستى و اصالت وجود رو روشن بيان ميكنه. انگار لحظه قبل از مرگ حتى اشيا محو ترن و غريبه، مثل آدمهايى كه در حضور محتضر يواشتر صحبت ميكنن. دقت و شرح اين حال و روز آدمى كه دم مرگه خيلى خوب بود. و حتی منو به این فکر انداخت که این حالات و روحیات با غلظت کمتر برای همه کسانی که از زندگی و غایت وجودی خودشون ناامیدن هم کم و بیش صادقه. البته پايان داستان رو دوست نداشتم. اينكه بخوايم بگيم زندگى به خودی خود خيلى بى حساب كتاب و پوچه درست، ولى اينكه براى بيان اين موضوع رامونگری دقیقا همون روزی توی قبرستون بود که ابییتا الکی و واسه تفریح گفته بود اونجاست خیلی آبدوغخیاری بود به نظرم 😋 ترجمه هدايت هم البته زياد چنگى به دل نمیزد.
خوشبختی وجود ندارد و نباید وجود داشته باشد. اگر زندگی یک معنی و مقصدی دارد این معنی و مقصد خوشبختی ما نیست بلکه چیزی عاقلانه تر و بزرگتر است: «خوبی بکنید!»