شورا با عجله خودش را میرساند به اتاقش و منتظر زنگ موبایلش میماند. فکر این است که از کی به این روز افتاد. موبایلش حکم اسباببازی را داشت برایش. پرتاش میکرد، گماش میکرد. دیگران پیدایش میکردند میدادند دستش. حالا دستش گم میشود، گوشی گم نمیشود. پایش گم شود، گوشی گم نمیشود. شده کپسول اکسیژن برایش. در انتظار زنگ آن نفسش تنگ میشود. بیقرار میشود. زنگش انگار زنگ نیست. زنگ زندگی است. زنگ خیال است. گوشی را میچسباند به گوشاش و در را نیمهباز میگذارد تا صدا به هال نرود. چاپ ۱۳۹۸
میتونیم بگیم که مسیر مشخصی برای بسیاری از زنهای ایران رسم شده. مدرسه، دانشگاه، ازدواج، گاهی کار و گاهی نه و بعد از اون فرزند. گاهی این چرخه یکم جلو و عقب میشه اما معمولاً همینه. زن ایرانی چقدر خودش رو میشناسه؟ چقدر تنهایی زندگی کرده، جستوجو کرده، مستقل بوده و در نهایت به چیزی که واقعاً دلش میخواد پی برده؟ چقدر تونسته بر خلاف فرهنگ جامعه، در مسیری که دوست داشته قدم برداره؟ شاید با کمی دقت به زنهای دور و بر بشه خیلی راحت به این پرسشها پاسخ داد. "روز دیگر شورا" داستان یه زن ایرانیه که بدون شناخت خودش یا دنیاش تو مسیری که فرهنگ براش ترسیم کرده غرق شده. زنی که توانایی شکست این چارچوبها رو نداشته یا حتی متوجه این چارچوبها نشده. مثل خیلیهای دیگه با جریان پیش رفته و حتی شاید از وجود جریان آگاه نبوده. چند سال بعد برای رهایی از وضعیتی که توش گرفتار شده، باز درگیر وابستگی دیگهای میشه. وضعیت "شورا"ی داستان نشون از عدم شناخت درستش از خودش و زندگی داره. فریبا وفی از نظر من یکی از نویسندگانیه که خیلی خوب میتونه این مسئله رو تو یه شخصیت نشون بده. وابستگی شدید و عدم شناخت و آگاهی معمولاً توی شخصیتهای اصلی داستانش دیده میشه. بهنظرم باعث میشه که خواننده با دقت به ضعفهای شخصیت اصلی و گاهی عصبی شدن از تصمیمگیریهای نادرست، شرایط مشابه رو توی زندگی خودش متصور بشه و ببینه که اون چقدر شبیه "شورا"ی داستان زندگی کرده و چقدر درگیر چارچوبهاست. چارچوبهایی که حتی گاهی خودش هم از اونها بیخبره.
کتاب خوش خوانی بود و جذابیت خاصی داشت کنجکاوم می کرد زودتر بخونمش تا ببینم چی میشه ولی ختم داستان جالب نبود از نظر من شخصیت اصلی داستان انگار دور باطل زد و تکلیفش با خودش معلوم نبود از زندگیش خسته بود و فرار می کرد از شرایطش ولی دوباره همون نقشش رو ادامه داد شخصیت ضعیفی داشت و نتونست برای دل خودش زندگی کنه
برای من که زنی در استانه ۳۰ سالگی هستم «روز دیگر شورا» رمان جذابی بود رمانی که شخصیت اصلیش زنی متاهل هست در استانه میانسالی که چالشهایی در زندگی زناشوییش و در ارتباط با خانواده همسرش داره که پریشانش کرده (و الحق و الانصاف که فریبا وفی این موقعیت و شخصیت هارو خوب پرداخته) و یک اتفاقی میفته که این روزها حداقل من زیاد میبینم : پای مردی میاد وسط و شورا برای فرار از این سرگشتگی به اون پناه میبره اما چالش اصلی اینجاست این مرد نه قراره شورا رو لزوما فریب بده و ازش سواستفاده کنه و نه قراره اون کسی باشه که درمان سرگشتگی شوراست کتاب مارو به درک زنی در شرایط مشابه نائل میکنه و بعد از ما میپرسه : ایا درمان درد شورا کسی غیر از خودشه؟ من از ترتیب تعریف حال گذشته کتاب خوشم اومد در عین حال منسجم و به اندازه کافی کنجکاو کننده ...
شخصیت اصلی داستان باورپذیر نیست. زنی دهه شصتی، دانشگاه دیده، از همچو مادر و خواهر کنشگری، با خانواده شوهری حداقل به ظاهر متجددمآب که کارش ببر بیار مادرشوهر به استخر و مطب دکتر، لاپوشانی گند و کثافت برادرشوهر، عین بچه تر و خشک کردنش و بگذار بردار جلوی خانواده شوهر است. با این همه از سوی آنان تحقیر میشود. زنی که در آستانه چهل سالگی تازه باید مسیر یک خیانت را تا ته برود و درس زندگی بگیرد. چه درسی؟ این مردها همه سر و ته یک کرباسند، ذلیلمردهها.
شورا زنیه که از زندگی در هم و برهمش خسته ست و ظاهرا برای تموم کردن این خستگی، به اولین ریسمانی که می بینه چنگ می زنه،..
شخصیت شورا، شخصیت کاملی نبود. یعنی تناقض های زیادی داشت و انگار خود نویسنده هم نمی دونست باهاش چی کار کنه. زن خیلی ساده ای بود که به هر چیزی تن می داد. به دخالت های خانواده ی شوهرش، به رفتارهای احمقانه ی شوهرش، به عشق مرد متاهل دیگه ای، به نقشه ی قرار ملاقات گذاشتن توی یه کشور دیگه! ارتباطش با دخترش نامشخص بود، با مادرش رفتار خوبی نداشت، با خواهرش کنار نمی اومد...
اگه نخونید هم چیزی از دست ندادید. قصه ملال و پرتکرار زنی بلاتکلیف با خودش و زندگیاش و احساساتش. مثل همیشه زنی خفهخان گرفته که یه جا میترکه. شاید یه کم بیشتر باید میترکید حتی برای منصور. اما چیزی نیست. ندیدم.
از نظر من رمان، کاملترین، مهمترین و خلاقانهترین فرم ادبیات عصر ماست. هنری که میتواند وضعیت و نیازهای زمانهی ما را به خوبی بازنمایی کند و چنان که ریچارد رورتی میگوید از این حیث حتی بر فلسفه و دیگر علوم انسانی هم پیشی بگیرد. رمان با داستان متفاوت است؛ در ایران به عنوان پدیدهای مدرن عمر کوتاهی در حدود صد سال دارد؛ اما ساختار رمانهای نویسندگان ایرانی هم به نوعی بافت و زمینهی جامعهای را نشان میدهند که در آن نوشته شدهاند. از آنجایی که رمان، هنوز در ایران ساختار استوار و کاملی پیدا نکرده، زنان هم فرصت پیدا کردهاند، در حین تلاشهایشان برای ورود به جامعه، در فرایند تکامل آن نقش مؤثری ایفا کنند. هم به عنوان نویسنده و هم به عنوان مخاطبانی فعال و جزئینگر.
بنابراین اگر کتابها و نوشتههای نویسندهای در حدود ربع قرن از پی هم منتشر و به تعداد زیاد خوانده میشوند، به بیش از ده زبان دیگر ترجمه میشوند، عجیب نیست اگر او را یک نویسندهی مطرح ادبیات زمانه شمرد و آثارش را به قصد شناخت و ارزیابی کارها و مخاطبانش دنبال کرد. با چنین دیدگاهی کارهای فریبا وفی را جسته و گریخته تاکنون خواندهام و بهانهی نوشتن این یادداشت، فرصتی است که برای خواندن آخرین کارش «روز دیگر شورا» دست داد.
نثر وفی در آخرین کتابش هم گرم و خواندنی است. زبان بسیار ساده با استفاده از واژههایی کم تعداد و محدود باعث میشود گاهی حین خواندن کتابش فراموش کنی که در حال خواندن هستی. طنز ملایمی که کم و بیش درلایههای زیرین زبان او پنهان است، خواندنش را به تجربهی سرگرمکننده و دلچسبی تبدیل میکند، اما به دوباره خواندنش فرا نمیخواند و انتظار من از رمان خوب را بر آورده نمیکند.
رمان خوب البته که وظیفهی گفتن تمام حقیقت را ندارد؛ اما میتواند حقیقتی را انتخاب کند که ارزش گفتن دارد و داستانی بگوید که تاکنون نشنیدهایم. کار اصلی رماننویس گزینش و نشان دادن همان حقیقتی است، که دیده نشده یا خوب دیده نشده است. بعد از آن تغییر مناسب و نامحسوس زاویهی دید برای دنبال کردن شخصیتها، به این جهت که هنر در اساس، فراتر از گزارش و توصیف صرف واقعیت است؛ شاید لازم است نوعی طغیان بر واقعیت باشد.
در واقع شگرد رمان در روایت چندصدایی خود، امکان برخورد پیچیدگیهای روح و جسم انسان با دیگران و با زمانهی معاصر خود بهوسیلهی خلق جهانی از شخصیتها و حکایتی گیرا، آن هم به شکل رها، عریان و نامحدود است. نامحدود از آن جهت که روند ترتیب دادن و یا ساختن روایت در متن رمان تمام نمیشود، بلکه این خواننده است که آن را تکمیل میکند و به همین دلیل نوشتن و خواندن رمان باعث میشود که زندگی بازسازی شود و ساختار جدیدی به خود بگیرد. برخورد دنیای خواننده و دنیای متن است که به رمان معنی و مفهوم میدهد. گویی خواننده، رماننویس دیگری است که فعالانه وارد جهان ساخته شده توسط نویسنده شده است.
این بسیار خوب و مغتنم است که فریبا وفی مانند بسیاری از همنسلان خود بعد از یک یا چند کار و دیده شدن در ویترین ادبیات، نوشتن را رها نکرده و هم چنان با استمرار متناسبی مینویسد و به بازنمایی جهان زنانه از دیدگاه خود ادامه میدهد؛ اما با شتاب در تحولات ساختاری جامعه در گذر بیش از بیست سال انتظار میرود شخصیتها و صداهای رمان در جهان او هم متحول شده باشند.
زن و زنانگی و جهان زنان محور اصلی تمام کارهای وفی است؛ طبیعی و درست است که او از چشمانداز خود به خلق جهانش دست میزند، اما تغییر زاویهی دید در داستان عنصر و مهارت بسیار مهمی است که گویی رمانهای فریبا وفی از آن بیبهرهاند.
پرسش این است که آیا زن در طی بیست و چهار سال از زمان انتشار اولین رمان ایشان تاکنون، چه به لحاظ فردی و چه به لحاظ اجتماعی تحولی نداشته است؟ این تحول چگونه در رمان��ایش بازنمایی شده است؟ به نظر میرسد، شخصیتهای وفی اگر چه نمیخواهند چیزی باشند که هستند، اما هنوز هم نه نمیدانند چه میخواهند بشوند و نه تکانی نمیخورند؛ به طرز عجیبی در همهی آنها روی یک پاشنه میچرخد: توداری، سکوت و بیعملی!
از ابتدای روایت تا انتهای کتاب، غالباً همان جا که هستند میمانند. تغییری اگر هست نمود و تظاهر بیرونی ندارد. شاید فقط خود زن میداند که منفعلانه تغییر کرده است؛ ولی اگر زن توانسته به هویت جدیدی دست یابد انتظار میرود خواننده هم فعالانه حس او را دریافت کند و هویت جدید او را بشناسد.
روز دیگر شورا داستان زنی است که در ابتدای ورود به میانسالی، درگیری و کشمکش در مناسبات بسته و محدود خانوادگیاش تنها محور و ویژگی شخصیتی اوست. حتی ناکامی در رویاندن زندگی خوب و پرورش خودش هم عاملی جز شرایط خانوادهاش ندارد. شورا به چیزی که هست و جایی که هست اعتراض دارد، اما حتی بیان و صورتبندی کاملی از خودش و جایی که هست نمیتواند ارائه کند. اعتراض کردن او مثل زنان داستانهای قبلی وفی، از زمزمههای درونیاش فراتر نمیرود. اگر شورا جسارتی به خرج میدهد، شررهای اولیه جسارتش در برخورد با دیگران، در فضای تاریک و مبهم گم میشود و هرگز مقصدی ندارد. گویی هرگز امیدی به رهایی نیست.
البته نویسنده در ابتدای داستان، تعلیقی امیدوارکننده در روایت شورا و خانوادهاش که از فرط تکرار در رمانهای خود او کسلکننده شده است، ایجاد میکند. ژان مرد دیگری بیرون از مناسبات خانوادگی است که میتواند دستاویز تغییر و کنش و عصیانی در شخصیت اصلی شود؛ اما تصاویر بیرنگ، بسیار محتاطانه، مبهم و مغاکگونهی شخصیت ژان در همین رمان تمام شهامت زن را در خود میپیچد و از بین میبرد. روایت شورا با خانوادهاش و با آن مرد به موازات هم و تنیده در هم پیش میرود. اما همین تکنیکی که در همزمانی روایتها به کار برده است، آخرین شانس نویسنده برای ایجاد تعلیق و کشش داستانی را از دست میدهد. ما خیلی زود میفهمیم شورا، «شورا» باقی خواهد ماند. زنی که فقط قصد شکستن پوسته و فرارفتن از ساختاری سنتی را دارد، در مغاک پوستهی دیگری در خود، همچنان گرفتار است و چه بسا حتی ترجیح میدهد در همان حالت تسلیم اولیه بماند و میماند.
در متن رمان که باید چندصدایی باشد، گفتگوی درونی شخصیت اصلی بر دیالوگ بین شخصیتها غلبه دارد. شورا راوی دانای کل داستان است. دیگران را از زبان شورا میشناسیم. مجال مناسبی برای دیدهشدن آنها خلق نمیشود. تصویرهای ذهنی و سلایق شخصیت اصلی همیشه در جایگاه طلبکارانه و حق به جانب است و خواننده حتی در کشمکشهای ساخته شده بین او و آدمهای دیگر به جز چند مورد استثنایی، فرصتی برای شناختن دیگران پیدا نمیکند. دیگران در حد تیپ باقی میمانند و هرگز تبدیل به شخصیت خاص با ویژگیهای خاص و غیرمنتظره و جالب نمیشوند. همه میتوانند نمونهی آشنایی از اطرافیان را در داستان پیدا کنند ولی همه چیز در همین سطح میماند. بدتر آن که همین جایگاه ساختگی قهرمان زن را از شناخت عمیق خودش هم باز میدارد و شاید به همین دلیل در ارزیابی دستاوردها و ناکامیهای خودش هرگز کاری با خودش ندارد. حتی مسئولیت آن چه تاکنون گفته و انتخاب کرده با او نیست. شوهری، خواهری، مادری یا حتی پدر از دسترفتهای هست که میتواند دستاویز توجیه وضعیت شود.
محور قصه باید متکی بر شخصیت اصلی و تغییرات او در کشمکش با دیگران و اطرافش باشد؛ اما در حالی که جزئیات زیادی از محیط اطرافش و حالات روحیاش از زبان خودش میخوانیم، این زن هیچ رازی برای کشف شدن توسط خواننده ندارد. به نظر میرسد دانش نویسنده و شناخت او از شخصیتها و زمینهی اجتماعیشان به اندازهای دقیق و رشد یافته نیست که بتواند میلها و خواستهای زن را تصویر کند و از دل آنها کنشهایی بیرون بکشد که متناسب با خودش و اوضاع بیرونیاش باشد. قرار نیست حادثهی بزرگی رخ دهد. ولی رمان خوب بدون حادثه هم میتواند بستری برای تغییر یافتن هویت انسانها را نشان دهد.
در رمان روز دیگر شورا هیچ اثری از تأثیر مقتضی جامعه و تحولات اجتماعی بر شخصیت اصلی داستان دیده نمیشود. بدیهی است که از رمان انتظار نمیرود شامل خطابههایی در مورد وضعیت اجتماعی باشد؛ ولی جزئینگری و درخشش رمان آن جاست که نشانههایی ظریف از روابط اجتماعی آدمها و وضعیت جامعه آن هم بدون آن که از خط روایت خود خارج شود، به خواننده نشان دهد.
This entire review has been hidden because of spoilers.
شورا و ملوک مشغول آمادهکردن شام هستند. رخشان با واکرش برای سرکشی به آشپزخانه میآید و، انگار نه خطاب به شخص خاص، که به دستهای کارگر دستور میدهد.
«نذارین چای زیاد دم بکشه.»
دختر مختار در صفحه لپتاپ ظاهر میشود. اصرار دارد دعوتنامه بفرستد برای پدرش. مختار وسط سالن ایستاده. موهایش را با کشی از پشت بسته. نشاط و سرزندگی کسی را دارد که عنقریب میخواهد بزند زیر آواز.
«تو شوهر و بچهت رو وردار بیا دختر. من نمیتونم بیام.»
«بیای اینجا خوب میشی بابا.»
«کی گفته من خوب نیستم. من از تو و از همه اینجماعتی که اینجا نشستن سرحالترم.»
میترا با هیکل ریزهاش میپرد جلو و رو به لپتاپ میایستد.
«تازه میخوایم زن بگیریم براش. من یه مورد مناسب براش دارم.»
دختر مختار چیزی میگوید که شورا نمیشنود، ولی قیافه رخشان از چشمش دور نمیماند. لابد دوست دارد نوهاش به او هم تعارف کند که نمیکند. به جایش، بچه دوسالهاش را میآورد پشت لپتاپ مینشاند. مختار با ماچ و بوسه و شالاپ شولوپ قربانصدقهاش میرود. رخشان دنباله حرف میترا را میگیرد.
داستانی که به اندازه ای واقعی ست که تو شخصیت های داستان و وقایع روزانه را می بینی و گاهی همذات پنداری می کنی. نثر خیلی روان و خوش خوانی دارد و پر از جملاتی طناز است. داستان زنی از خانواده ای کوچک که وارد خانواده ای سنتی و شلوغ شده و حس از دست دادن هویت فردی و استقلال او را دلخوش رابطه ای می کند که درنهایت سودی هم برایش ندارد. کمی شباهت در مضمون به کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم زویا پیرزاد دارد. زن خانه داری با مسئولیت های زیاد که نمی داند چرا اینجاست و چه می کند!
وقتی صفحات کتاب تمام می شود، تازه دو سه صفحه اول کتاب در ذهنت معنی می یابند.
از متن کتاب:
مثل هر آدم دیگری که از فرودگاه خارج میشود، اما فقط خودش میداند که دارد از جلد همیشگیاش بیرون میزند. ص ۵
شورا بعضی وقتها، فقط بعضی وقتها خواسته بود گم و گور شود. غیب شدن، گم شدن، مردن وسط مهمانیها و وسط شلوغیها از خیالات سیاهش بود. ص ۶
آن قدر سن دارد که بداند تجربه از جنس لباس نیست که به تنش امتحان کند و اگر نشد، ببرد پس بدهد. از جنس هیچ کالای دیگری هم نیست. از جنس خون است. در رگ جاری می شود و هر چیزی را دگرگون می کند. ص. ۷
بعدها میفهمد حس، پوشه و پرونده نیست که بشود آن را توی کشو گذاشت و بایگانی کرد. حس روی یک مژه، روی یک تار مو، یا در نوک انگشت پا خودش را به مردن میزند تا به وقتش برگردد و گاه با قدرت بیشتری برمیگردد ص. ۱۰
متوجه شد که ماسک باوام تر از آرایش است. لوازم آرایش را میشد از بیرون خرید. اما ماسک را باید ذره ذره می ساخت. به تدریج انواع آن را شناخت. یک روز ماسک ادب و بی تفاوتی به صورتش می زد و یک روز ماسک خوشرویی و توجه. زدن و درآوردن ماسک ها آسان نبود. تمرینی درونی می خواست. آنها را که می زد، خیالش راحت بود. کسی نمی توانست او را ببیند. از اصابت طعنه ها و تکه پرانی ها در امان بود. می توانست پشت آن جور دیگری باشد. در عالم خودش باشد، مخالف باشد، ناراحت باشد، شاد باشد، متفاوت باشد و از بیرون دیده نشود. ص. ۱۶
بن بست های زندگی آدم رو خرافاتی می کنه. آدم اگه نتونه موقعیتش رو عوض کنه نمی تونه چیزی رو تغییر بده یا حتی حال خودش رو خوب کنه. به خودش تو اون وضعیت عادت می کنه و دیگه نمیتونه به جور دیگه ای از زندگی فکر کنه. ص ۳۶ تو واقعیت آدم خیلی کارها نمی تونه بکنه، ولی اگه تو خیال هم نتونه که دیگه داره جنایت می کنه در حق خودش. ص۵۰
هیچ روزی تکرار نمیشه ولی خیلی آسون تکراری میشه. شبیه به هم میشه. یه جوری که دیگه دوشنبه ات با سه شنبه ات فرق نمی کنه. ص ۵۸
هر اندازه که چشم خسیس است، حس سخاوتمند است. چشم ولگرد است. بین اشیا وول می خورد. ولی حس غواص است. تا ته ته های زمان فرو می رود و ناگهان می زند از آب بیرون و هورا می کشد. معمولا چیزی هم توی دستش دارد. ص۷۵
نگاه کردن به صورت بچه به سفر اکتشافی می ماند. مثل این است که شب به جایی رفته باشی و بخواهی دوباره در روشنایی روز به آن جا برگردی. ص ۸۸
می خواهد آدم ها از خانه اش بروند و تنها باشد. تنها ماندن با بدبختی هایش را دوستندارد، ولی عاشق تنها ماندن با خوشی هایش است، با جریان نرمی که ته دلش غلغل می کند. هرآنچه بیرون است مزاحم است. مزاحم عیش و عشرت سلول هایش. نمی داند شعف درونش را کجا پهن کند. کجا نمایش دهد. در کدام کشو جا دهد. ص ۹۵
شورا و ملوک مشغول آماده کردن شام هستند. رخشان با واکرش برای سرکشی به آشپزخانه می آید و انگار نه خطاب به شخصی خاص که به دسته ای کارگر دستور می دهد. نذارین چای زیاد دم بکشه. ص. ۱۰۴
دکتر نظرش این است که نصف چیزی که آدم ها خیال می کنند عشق است وسواس فکری است و نصف دیگرش میان بر مخربی است که در کوتاه مدت به آدم آرامش می دهد و در درازمدت به سلامت روان او آسیب می زند. می گوید وسواس با دارو حل می شود و آن دیگری با یک دوره روان درمانی. ص ۱۱۷
بهترین جا برای دروغ توی حرف راست است. هیچ کس شک نمی کند. بعد داستان مردی را می گفت که به خانه می آید و دستانش خونی است. زنش می پرسد این خون چیست. مرد می گوید آدم کشته است. زن باور نمی کند. مرد می گوید مرغی را سر بریده و زن باور می کند. ص ۱۴۴
از یادگاری بدش می آید. یادگاری از چیزی خبر می دهد که دیگر نیست. مرده است. او را یاد احساسی می اندازد که دیگر وجود ندارد. یاد کسی که دیگر دوستش ندارد. یاد سنی که دیگر بازنمی گردد. ص ۱۵۸
دلش توامان از خوشبختی و دلتنگی لبریز است. دلتنگی برای لحظه ای که دارد می گذرد و هیچ جوری نمی شود نگهش داشت. ص ۲۳۹
بعدها می تواند مثل پرنده ای بارها و بارها در آن لحظه لانه کند. ص ۲۵۲
من آخرش رو از همون اول می دیدم و می دونستم باید یه روزی نقطه ی پایان بذاریم براش. ما هم نذاریم مرگ می ذاره. بیماری می ذاره. جدایی می ذاره. ولی اگر ما خودمون این کار رو بکنیم دردش کمتره. ازش هم چیزهای خوب می مونه تو ذهنمون. بسمونه دیگه. مگه از زندگی چی می خوایم. ص ۲۸۸
اولین بار است که به درست کردن چیزی فکر نمی کند. دارد همه چیز را خراب می کند. در همان حال می فهمد همه چیز چه آسان خراب می شود. به سهمناک سیل می ماند. چیزی جلودارش نیست. تعجب می کند از خودش که دارد از خط قرمزهای خودش هم رد می شود. ص ۳۱۹ نباید توی چاه بماند. همان چاهی که همیشه احساس کرده آن توست و همیشه منتظر بوده یکی دستش را دراز کند تا او را از آنجا بیرون بکشد. تازه می فهمد، چاه خودش است. کسی هم قرار نیست بیاید آن تو. یا دستش را برای کمک دراز کند. خودش باید چارچنگولی از دیواره اش بالا برود. ص ۳۲۳
“هربار که رزاقی ها خانهی هشتاد متری شورا و منصور را به اشغال خود در می آوردند، شورا موهایش را شانه میزند. آرایش ملایمی می کند و ماسک هم میزند به صورتش. خانه رزاقیها که آمد،آرایش کردن بلد بود، اما از ماسک چیزی نمی دانست. بعدها متوجه شد یک جور فکر میکند و جوری دیگر عمل میکند.یکجور احساس میکند و جوری دیگر حرف میزند.متوجه شد که ماسک با دوام تر از آرایش است.لوازم آرایش را میشد از بیرون خرید. اما ماسک را باید ذره ذره میساخت .بهتدریج انواع آن را شناخت.یک روز ماسک ادب و بی تفاوتی به صورتش میزد و یک روز ماسک خوشرویی و توجه زدن و درآوردن ماسک ها آسان نبود.تمرینی درونی میخواست.آنها را که میزد ،خیالش راحت بود. کسی نمیتوانست او را ببیند.از اصابت طعنهها و تکهپرانیها در امان بود.میتوانست پشت آن جور دیگری باشد.در عالم خودش باشد، مخالف باشد، ناراحت باشد، شاد باشد، متفاوت باشد و از بیرون دیده نشود. حالا دارد با ماسکِ من هم به موضوع علاقه مندم از رزاقی ها پذیرایی میکند و بی حوصلگی عمیقش را پشت آن پنهان میکند.احساس کارگر کارمزدی را دارد که تا پایان روز در کارخانه ای خیالی به کار گماشته شده و در شلوغی و های و هوی تمام نشدنی رزاقی ها وظایف تکراری جمع وجور کردن پختن و شستن و چیدن را انجام میدهد. دست پا مشغولند و مغز مرخص!”
زنانگی به پیشپاافتادهترین و کلیشهای ترین شکل ممکن... نه این که قلم خانم وفیرو دوست نداشته باشم، اصلا. اتفاقا کنجکاو بودم که آخرین کارشونو بخونم. و خب... پشیمونم. کاری به نثر ندارم. نثر کار هرچقدر هم که خوب باشه، این محتوای کهنه کارو نابود میکنه. محتوایی تاریخ مصرفگذشته. که حتی اگر تاریخش هم نگذشته باشه، دیگه کسی گوش به نالههای یک زن خانهدار بیدست و پا نمیده. پرندهی من از خانم وفی توی زمان خودش شاهکار بود، ولی الان... ینی هنوز هم یه همچین زنهایی وجود دارن؟ باور کردنش برای من سخته. ولی اگر هم باشن، از عقبافتادگی ماست که هنوز هم که هنوزه مسئله باشه. اونقدر مسئله که راجع بهش نوشته بشه. اونم به بدترین شکل ممکن. این رمان زمانی نوشته میشه که زنهای قدرتمندی توی تمام دنیا و حتی خود ایران رشته خیلی از امور رو (به سختی) به دست گرفتن. این زن خانه دار برای من باورپذیر نبود. چون وجود نداره، اگر هم داره، انقدر خودشو نمیشناسه و از همه چی به دوره، که به زوایای قدرتمند و زنانگی واقعی خودش هم پی نبرده. این زنی که خودشو هم درست نمیشناسه، واقعا چه انتظاری از بقیه داره برای درک شدن؟!
هیچ چیز خیانت رو توجیه نمیکند. شورا عروس خانواده رزاقی ناراضی از زندگی زناشویی خود دل به مردی غریبه میبندد.هر دو میدانند آینده ای برای این رابطه وجود ندارد اما از کنار هم بودن لذت میبرند. شاید اگر شورا حمایت بیشتری از جانب خانواده خود میشد این زندگی را ادامه نمیداد.شاید نبودن پدرش که تنها کسی بود که اون رو درک میکرد هم تاثیر داشته باشه. چقدر شخصیت رخشان که مادرشوهر شورا بود شیطانی بود و منصور که هیچ حمایتی از همسرش نمیکرد و باعث این دوری شده بود.بیچاره تک دختر خانواده غزل که سردرگم در این خانواده رشد میکند. شورا از منصور طلاق گرفته بود،بدون حضور در محضر ،بدون امضا و بدون حضور شاهد،هرروز دورتر و دورتر
This entire review has been hidden because of spoilers.
قلم فریبا وفی را دوستدارم. زیبا و زنانه مینویسد، زندگی را با تمام پیچوخمها و با تمام پستیوبلندیها بلد است و این آگاهی را در کتابهایش هم آورده. روز دیگر شورا برای من که طرفدار فریبا وفی هستم، سراسر ضعف بود. برخلاف دیگر آثارش، خوب از پس داستان برنیامده و در پایان داستان، خواننده و شورا، ژان و منصور را به حال خودشان رها میکند. داستان را با موضوعهای تکراری، مانند مهمانیهای بیحد خانواده همسر شورا، دعواهای آبکی، بدجنسبازیهای رخشان کش میدهد تا سرانجامی برای شورا بیابد؛ اما هیچ نصیب شخصیت اصلی میشود!
ژانر زن متاهل خسته از روزمرگی زندگی که درگیر یک رابطه خارج از ازدواج میشود و بعد از یک تلاطم دوباره به زندگی سابق بر میگردد کماکان در ادبیات ایران محبوب است اما ایکاش شخصیتهای زن قصه و مشکلات و درگیریهایشان دستکم به روز بشوند! این داستان را میشود در ایران دهه ۲۰ و ۳۰ و ۵۰ و ۷۰ و ۹۰ هم بی کم و کاست تعریف کرد.
به معنی واقعی خوشخوان، سخت میشه کتاب رو زمین گذاشت. خواننده با شخصیتای داستان احساس همدلی می کنه و سرنوشتشون براش مهم می شه، خود قصه هم کشش خوبی داره و انتظار می کشی بفهمی چه اتفاقی برای ادما میوفته
داستان زنی متاهل درآستانه میانسالی که درگیر رابطه عاطفی دیگری می شود . چنین نمونه ای را درادبیات معاصرایران به یادندارم .خوبی داستانهای نویسنده این است که شخصیتها هیچ یک کامل و بی گناه نیستند . دراین یکی هم ، همه دارای اشکالات متعددی هستند و لذا مقصری وجودندارد و آن رابطه سوم هم نتیجه ای ندارد ( که درعالم واقع هم معمولا" نتیجه مثبتی ندارد- اگر اصولا" درپی نتیجه ای باشیم ! ) خوش خوان است با کمی تطویل و تکراربی مورد.سیرتغییرات عاطفی و روحی شخصیتها خوب ترسیم شده است . برای مطالعه تفننی مناسب است . " دکتر روانشناس نظرش این است که نصف چیزی که آدم ها خیال می کنند عشق است وسواس فکری است و نصف دیگرش میان برمخربی است که درکوتاه مدت به آدم آرامش می دهد و دردرازمدت به روان او آسیب می زند .
کشش داستان خیلی بالاس و نسبت به روند داستان کنجکاو میشی، نحوه روایت داستان هم جالب بود که بین دوتا زمان جابه جا میشد ولی به نظر من شخصیت پردازی و پایان بندی ضعیف بود