در این کتاب به روایت نژادی و خون-بنیاد از ناسیونالیسم ایرانی که قریب یک سده است خود را تنها روایت معتبر از ناسیونالیسم ایرانی معرفی میکند پرداخته و نشان داده که این مساله متاثر از ناسیونالیسم رومانتیک آلمانی و نظریههای نژادی نازیسم و اقتدارگرایی فاشیسم است و همچنین جریانهای فکری و سیاسی معتقد به این نوع ناسیونالیسم نژادگرایانه را در مقاطع تاریخی مختلف بررسی میکند.
کتاب با تعریف مفهوم ناسیونالیسم، پارادایمهای مختلفش و معرفی نظریهپردازان این حوزه شروع میشه. به ناسیونالیسم ازلیانگار و ابدیباور و تجلیش در مکتب ناسیونالیسم رمانتیک آلمان میپردازه. آرای هردر، فیشته، چمبرلین و سایر نظریهپردازان این مکتب رو اجمالی شرح میده. تصریح میکنه ناسیونالیسم ازلیانگار و ابدیباور پیوند مستحکمی با نژاد و زبان داره و پیش از هر چیزی اصل رو بر این دو عنصر میذاره. اساساً غیرتکثرگرا و غیردموکراتیکه و «دیگری» رو سرکوب میکنه. در مقابل، ناسیونالیسم مدرن و پستمدرن اروپایی رو مختصراً تشریح میکنه و دربارهی نظریات هاسبام و اسمیت حرف میزنه. این نوع ناسیونالیسم بر حقوق شهروندی استواره و خصلتی قانونمدار، سیاسی، متکثر و دموکراتیک داره. در ادامه وارد مبحث ناسیونالیسم در ایران معاصر (از مشروطه تا پیش از انقلاب ۵۷) میشه. ناسیونالیسم ایرانی این دوره رو به سه دسته تقسیم میکنه: ناسیونالیسم لیبرال تجددخواه، ناسیونالیسم تجددخواه قومی باستانگرا و ناسیونالیسم مذهبی (ملی-مذهبی). و بعد بهصورت کورنولوژیک به شخصیتهای مهم و مشهور این جریانها میپردازه: بهترتیب میرزا فتحعلیخان آخوندزاده، جلالالدین میرزا قاجار، میرزا آقاخان کرمانی، عارف قزوینی، میرزاده عشقی، صادق هدایت، کاظمزاده ایرانشهر، محمود افشار، ابراهیم پورداوود، شاهرخ مسکوب، ذبیحالله صفا، عبدالحسین زرینکوب، فریدون آدمیت، شجاعالدین شفا. بعد از انقلاب گفتمان ناسیونالیستی به سه شکل بازیابی درونحکومتی میشه: اندیشهی ایرانشهری، اندیشهی شرقمحور، اندیشهی امپراتوری شیعی. در آخر، خلاصهای از احزاب و انجمنهای فعال در حوزه ارائه میکنه، بهترتیب: کانون فکری کاوه، کانون فکری ایرانشهر، انجمن فکری فرنگستان، جریان فکری آینده، کانون ایران باستان، انجمن ایرانکوده، حزب کبود، حزب سومکا، حزب آریا، حزب پانایرانیست، جریان فکری آریاپارت شروین باوند.
انتقادات جدیای میتونه به این کتاب وارد باشه اما مهمترین مشکلم باهاش عدم رواداری علمی نویسنده بود. گرچه رفع پیشداوری هرگز تمام و کمال رخ نمیده اما نویسنده حتی ذرهای در اون راستا تلاش نمیکنه. یهسری ایده تو ذهنش داره یهسری برچسب گرفته دستش (سامیستیز، عربستیز، ترکستیز، و...) و میچسبونه به پیشونی همه. واقعاً با چه سنجه و عدلی کانت رو فاشیست میدونی؟ نمیشه همون برچسبهایی رو که به هیتلر میزنی، به کانت هم بزنی. چون فاصلهی اساس نظام اندیشهای این دو زمین تا آسمونه. یا با چه معیار و ترازویی فریدون آدمیت رو ریسیست ارزیابی میکنی؟