در بخشی از کتاب میخوانیم: رفتند گاراژ «توس خرماتو» یک تاکسی دربست اجاره کردند تا بغداد. در مسیر حرکت به سمت بغداد به دژبانی نزدیک مقرّ منافقین رسیدند. ماشینها را نگه داشته بودند. حاج حمید مطمئن بود که از او پرونده دارند. اسم و عکس، ابوزیدان هم بود؛ دو بمب ساعتی در یک ماشین. نوبت به ماشین آنها که رسید، خیلی ازدحام شده بود و به منافقین فشار آورده بودند. آنها هم کم حوصله راه را باز کردند که بروید! ماشین آنها رد شدند. دژبانی اصلی و نگران خیز را رد کردند. بقیه دژبانیها مشکلی نداشتند. وارد بغداد شدند. در محله زندگی ابوزیادن کسی نمیدانست او زنده است. حاج حمید باید خانواده او را مطلع میکرد. ماشین نبش خیابان ایستاد. ابوزیدان خانه را نشان داد. حاج حمید در زد. دو سالی بود که خانواده از او خبر نداشتند.
داستان زندگى و مجاهدت هاى شهيد بزرگوار شهيد تقوى فر بهخودى خود جاذبه داشت من كه بسيار از شهيد بزرگوار خوشم اومد و از زندگى ايشون درس گرفتم با اين وجود ، به نظرم براى پرداخت بهتر داستان زندگى ايشون تلاشى صورت نگرفته بود... انتشارات روايت فتح سوژه هاى نابى رو هدف قرار ميده ولى متاسفانه برخى نويسندگانى كه همكارى ميكنند با اين انتشارات ، قلمِ توانايى ندارند ايكاش تلاشِ بيشترى ، در راستاى پديد آوردن آثار پركشش و جذابترى از زندگى تأثيرگذار شهدا صورت بگيرد...
«درود و رضوان خداوند بر روح مطهر سردار شهيد حمید تقوى فر»