یه داستان قشنگ و ساده و در عین حال بسیار عمیق، راجع به یه عده سنجاب که دارن به خوبی و خوشی زندگیشون رو میکنن و یهو اسیر ظلم ناروای پلنگ میشن، نحوهی برخورد این سنجابا با پلنگ ظالم، قصهی جالب و آشناییه. من نسخهی کانون رو داشتم با تصویرگری "ژن رمضانی" که اتفاقا خیلی خیلی هم از سبک کارشون لذت بردم و در امتیازی که به کتاب دادم، نقش موثری داشتن.
چقدر خوب و عزیز است این کتاب اگر همه انسان ها در کودکی چنین کتابهایی را خوانده بودند اجتماع سالم تر و باشکوه تری داشتیم -------- بعدتر مفصل تر در معرفی این کتاب نوشتم: اینجا
«یکی از سنجابها که درسی خوانده بود و زبان پلنگها را میدانست، برای آنکه خوش خدمتی کند، و پیش پلنگ عزیز شود و جان خودش را نجات دهد، سر از سوراخی بیرون کشید و گفت: آقای پلنگ! او به شما دشنام میدهد»
چهل سال است ترسوهای باسواد، ملتِ داغ برادر دیده را به دشنام دادن متهم می کنند و نمی دانند کارشان خوش خدمتی برای بیگانه ای ست که خون جوانان ما میچکد از چنگ او
وفکر نکنم تاویل ضد استکباری از داستانی ضد طاغوتی، خرده ای باشد