Anton Çehov'un üç hikâyesinin yer aldığı bu kitapta ana öykü "Düşmanlar" olarak sunulmuş ve kitaba adını vermiştir. Diğer ikisi "Perpetuum Mobile" ve "Doktor Hastasını İnceliyor" öyküleridir.
Dramas, such as The Seagull (1896, revised 1898), and including "A Dreary Story" (1889) of Russian writer Anton Pavlovich Chekhov, also Chekov, concern the inability of humans to communicate.
Born (Антон Павлович Чехов) in the small southern seaport of Taganrog, the son of a grocer. His grandfather, a serf, bought his own freedom and that of his three sons in 1841. He also taught to read. A cloth merchant fathered Yevgenia Morozova, his mother.
"When I think back on my childhood," Chekhov recalled, "it all seems quite gloomy to me." Tyranny of his father, religious fanaticism, and long nights in the store, open from five in the morning till midnight, shadowed his early years. He attended a school for Greek boys in Taganrog from 1867 to 1868 and then Taganrog grammar school. Bankruptcy of his father compelled the family to move to Moscow. At the age of 16 years in 1876, independent Chekhov for some time alone in his native town supported through private tutoring.
In 1879, Chekhov left grammar school and entered the university medical school at Moscow. In the school, he began to publish hundreds of short comics to support his mother, sisters and brothers. Nicholas Leikin published him at this period and owned Oskolki (splinters), the journal of Saint Petersburg. His subjected silly social situations, marital problems, and farcical encounters among husbands, wives, mistresses, and lust; even after his marriage, Chekhov, the shy author, knew not much of whims of young women.
Nenunzhaya pobeda, first novel of Chekhov, set in 1882 in Hungary, parodied the novels of the popular Mór Jókai. People also mocked ideological optimism of Jókai as a politician.
Chekhov graduated in 1884 and practiced medicine. He worked from 1885 in Peterburskaia gazeta.
In 1886, Chekhov met H.S. Suvorin, who invited him, a regular contributor, to work for Novoe vremya, the daily paper of Saint Petersburg. He gained a wide fame before 1886. He authored The Shooting Party, his second full-length novel, later translated into English. Agatha Christie used its characters and atmosphere in later her mystery novel The Murder of Roger Ackroyd. First book of Chekhov in 1886 succeeded, and he gradually committed full time. The refusal of the author to join the ranks of social critics arose the wrath of liberal and radical intelligentsia, who criticized him for dealing with serious social and moral questions but avoiding giving answers. Such leaders as Leo Tolstoy and Nikolai Leskov, however, defended him. "I'm not a liberal, or a conservative, or a gradualist, or a monk, or an indifferentist. I should like to be a free artist and that's all..." Chekhov said in 1888.
The failure of The Wood Demon, play in 1889, and problems with novel made Chekhov to withdraw from literature for a period. In 1890, he traveled across Siberia to Sakhalin, remote prison island. He conducted a detailed census of ten thousand convicts and settlers, condemned to live on that harsh island. Chekhov expected to use the results of his research for his doctoral dissertation. Hard conditions on the island probably also weakened his own physical condition. From this journey came his famous travel book.
Chekhov practiced medicine until 1892. During these years, Chechov developed his concept of the dispassionate, non-judgmental author. He outlined his program in a letter to his brother Aleksandr: "1. Absence of lengthy verbiage of political-social-economic nature; 2. total objectivity; 3. truthful descriptions of persons and objects; 4. extreme brevity; 5. audacity and originality; flee the stereotype; 6. compassion." Because he objected that the paper conducted against Alfred Dreyfus, his friendship with Suvorin ended
الموت و الخيانة ..وجهان🔪 لسكين واحدة تذبح البشر من الاذن للاذن رغم اختلافهما البين. .الا أنهما يعلنان النهاية و عندما يكف كلاهما عن التأثير بك فاعلم انك قد مت منذ زمن فقط مازلت تتنفس ..لذا نسوا ان يدفنوك و انانية معظم البشر لم تخلق بعد كلمات لوصفها ...فلامبالاة كل منا بمصاب الاخر قد تخجلنا لاعوام و عقود
ا"الكلمات الجميلة العميقة تؤثر فقط في اصحاب النفوس اللامبالية اما اسمى تعبير عن السعادة او التعاسة فلا يناسبها في اغلب الاحوال سوى الصمت "ا و تشيكوف سيقنعك ان التعساء انانيون قساة ...يتنافسون في ظلم بعضهم البعض
هذه قصة لتشيكوف الطبيب قصة لا يكتبها الا طبيب و تقدم لنا طبيب يفقد ابنه كضحية للدفتريا ؛ و في ذات اللحظة ياتي من يستنجد به لينقذ حياة ..فهل يستطيع؟ العبث عندما يمتزج مع المأساة الانسانية في اغرب صورها
غم، هیچگاه بشر را متحد نمیسازد؛ بشر را به نفاق وا میدارد
آنتون چخوف یکی از برجسته ترین و مهم ترین نویسندگان روسیه بوده ، شهرت عمده او افزون برنگارش داستان ، نمایش نامه نویسی بوده ، چخوف در داستان هایش دغدغه طبقه متوسط شهرنشین را داشته و بنابراین بیشتر به مشکلات این قشر جامعه پرداخته ، دروغ و فریب ، فساد ، خیانت در روابط و از آن جایی که خود جناب چخوف پزشک بوده روابط میان بیمار و پزشک تقریبا مایه های همیشگی داستان های او بوده است . آنچه خواننده در مجموعه داستان های کتاب دشمنان می یابد هم همین مفهموم آشنا ادبیات روسیه و چخوف است . در حقیقت نویسنده در بهترین حالت خود را تکرار کرده و اثری متفاوت و به یاد ماندنی خلق نکرده . شخصیت های داستان های کتاب چخوف تکراری بوده و شاید خواننده با مشابه آنان در دیگر کتاب های ادبیات روسیه آشنا شده است . تقریبا هیچ کدام از ده داستان این کتاب ، جذابیت و گیرایی چندانی نداشته و احتمالا ماندگاری در خاطر خواننده کتاب هم نخواهند داشت .
- المشهد المسرحي يبتدأ بموت ابن الطبيب، والحزن الذي يواكب هذا الموت، ثم وصول "ابوجين" المصعوق من مرض زوجته، وتبدأ عملية اقناع الطبيب ان يساعده على انقاذ زوجته رغم فاجعة الطبيب بإبنه، وتنتهي القصة بطريقة غير متوقعة فالزوجة كانت تتدعي المرض لتهرب مع عشيقها، وابوجين المخدوع ينهار امام الطبيب الحانق الذي احسّ بالاهانة.
- قصة تعبق بالمشاعر المتناقضة، تصور غلبة العقل على المشاعر في بعضها، وغلبة الحياة على الموت في البعض الآخر، وغلبة الحب على الأموال في البعض الآخر..
- ساعود لاحقاً لأكتب بعض الإقتباسات خصوصاً من نهاية القصة ونظرة البؤس للرفاهية...
لا أعلم الى الآن ماهو السبب الذي جعل الأخوة كتاب الريفيوهات الآخرين الذين تناولوا هذه القصة التركيز على كلمة التعاسة ومفهومها ... دون التركيز على مفهوم استشعار الأغنياء لمآسي الفقراء ... ليس كل الفقراء تعساء وبالتالي ليس كل الأغنياء سعداء .... هل المال يجلب السعادة ؟ نعم قد يجلب المال السعادة ! لكن سعادته تلك تجلب عدة شرور معها من أهمها تلبد الإحساس تجاه مآسي الآخرين خاصة الفقراء منهم .... وهذه باعتقادي هي الرسالة الحقيقية للقصة .
الموت و الخيانة .. وجهان🔪 لسكين واحدة تذبح البشر من الاذن للاذن رغم اختلافهما البين. .الا أنهما يعلنان النهاية و عندما يكف كلاهما عن التأثير بك فاعلم انك قد مت منذ زمن فقط مازلت تتنفس ..لذا نسوا ان يدفنوك و انانية معظم البشر لم تخلق بعد كلمات لوصفها ...فلامبالاة كل منا بمصاب الاخر قد تخجلنا لاعوام و عقود
ا"الكلمات الجميلة العميقة تؤثر فقط في اصحاب النفوس اللامبالية اما اسمى تعبير عن السعادة او التعاسة فلا يناسبها في اغلب الاحوال سوى الصمت "ا و تشيكوف سيقنعك ان التعساء انانيون قساة ...يتنافسون في ظلم بعضهم البعض
هذه قصة لتشيكوف الطبيب قصة لا يكتبها الا طبيب و تقدم لنا طبيب يفقد ابنه كضحية للدفتريا؛ و في ذات اللحظة ياتي من يستنجد به لينقذ حياة ..فهل يستطيع؟ العبث عندما يمتزج مع المأساة الانسانية في اغرب صورها
التعاسة لا تجمع بين الناس بل تفرقهم وحتي في تلك الأحوال التي يخيل لك فيها أن تشابه البلوي ينبغي أن يربط ما بين الناس يرتكب من المظالم والشرور أكثر من ذلك
درود بر دوستانِ بزرگ اندیش نکته ای که واسم جایِ سؤال داشت این بود که چرا در نظراتِ برخی از دوستان از ترجمۀ سرکار خانمِ دانشور ایراد گرفته شده!!؟ برایِ شروع کردن و خواندنِ کتاب، سریع به سراغِ داستانِ « دشمنان» رفتم که عنوانِ کتاب برگرفته از اون بود.. و کتاب رو از همونجا شروع کردم، با خواندنِ چند خطِ اول، به دوستانِ گرامی که از ترجمه، ناراضی بودن، کاملاً حق دادم.. پس ابتدا با مثالی از پاراگرافِ اولِ داستانِ دشمنان، نقدی بر ترجمه میارم که صحتّی باشه بر اعتراضِ برخی از دوستان بر ترجمۀ کتاب و سپس در مورد داستان توضیحی مختصر میدم مترجم اینگونه نوشته که: در حدودِ ساعت ده ِ یک شب ِ تیره در ماهِ سپتامبر، تنها پسر دکتر کریلوف، طبیبِ دولتی، که نامش آندری و شش ساله بود از دیفتری مرد.درست همانموقع که زنِ دکتر در برابر تخت بچۀ مرده اش به زانو در آمد و اولین حملۀ نومیدی بر او تاختن گرفت، صدایِ زنگ در سرسرایِ عمارت به شدت طنین انداخت دوستانِ گرامی و نکته سنج، مترجم در یک پاراگراف 2 مرتبه از واژۀ « دکتر» استفاده میکنه، (البته در تمام داستان بارها از کلمۀ دکتر استفاده کرده) ولی وقتی میخواد شغلِ دکتر کریلوف رو اعلام کنه، میگه: « طبیبِ دولتی» ... واسه من این حرکت، قابلِ درک نیست.. مترجم داره به فارسی ترجمه میکنه یه دفعه میره تو خطِ عربی.. خوب میتونست بگه، دکترِ دولتی یا پزشکِ دولتی... خوب اگه انقدر به استفاده از واژه های عربی علاقه داره میتونست به جایِ اینکه بگه بچه از دیفتری مرد.. بگه بچه خناق گرفت و مرد مترجم نوشته: «زن دکتر در برابر تخت بچۀ مرده اش به زانو در آمد و اولین حملۀ نومیدی بر او تاختن گرفت»... دوستانِ عزیز، به نظر من خانم دانشور با این نوع ترجمه، یجورایی هدفی که چخوف با زیرکی در این پاراگراف دنبال میکرده رو نابود کرد، چراکه که چخوف قصد داره ابتدا به خواننده حسِ اندوه و دلسوزی بده و یهوو با صدایِ زنگ که به شدت تو خونه میپیچه، به خواننده حسِ بلاتکلیفی بده.. خواننده متعجبه .. از یک طرف منتظره که بفهمه اگر این دکتر هستش، پس چرا کودکِ خودش از دیفتری مُرده!!.. و از طرفی میخواد بفهمه کیه که انقدر بد موقع اومده دمِ در!! و از طرفی اگر خواننده با آثارِ چخوف از قبل آشنا بوده، منتظره بفهمه ایندفعه قهرمانِ داستانش کیه؟! پس مترجم گامِ اول از این هنرنماییِ چخوف رو نابود کرد و به جایِ اینکه به زانو افتادنِ مادر رو با رنگ و بویِ احساسی و غم انگیز و در کل تأثر برانگیز، نشان بده، به اون رنگ و بویِ حماسی گونه میده « به زانو در آمد و اولین حملۀ نومیدی بر او تاختن گرفت» !! گویا خانمِ دانشور ترجمۀ داستانِ چخوف رو با ترجمۀ ایلیاد و ادیسۀ هومر ، اشتباه گرفتن
با پوزش از دوستانِ اهلِ فن، بهتر بود اینگونه بنویسه که: زنِ دکتر جلویِ تختِ کودک ِ بی جانَش به زانو افتاد و اولین اثراتِ از خود بیخود شدن در او دیده شد
در داستانِ بینظیرِ «دشمنان» در جایی از داستان دکتر به «ابوگین» میگه: «متأسفم... برحسبِ قانون مدنی، جلد سیزدهم، من مجبورم بیایم و شما حق دارید گردنم را بگیرید و مرا بِکِشید (کشان کشان) و ببرید.. خوب ببرید، اما من قادر نیستم، حتی نمیتوانم حرف بزنم» .... دوستانِ گرامی در اینجا بازهم چخوف به قهرمانِ داستانش شخصیتی رو میده که فردی اصول گرا هستش و در عینِ حال، واقعگرا... به نظرتون ممکن هستش؟ معلومِ که نه... چون اصول میگه باید با «ابوگین» بره ولی اگر واقع بین باشه، باید پیش همسر و کودکِش که تازه فوت کرده، بمونه و به همسرش برسه که شرایطِ خوبی نداره
و امّا در داستانِ « هاملت مسکوی» میتوان فهمید که مردم روسیه و حتی چخوف هم از دنیایِ بیرون اطلاعی ندارن و یا خودشون رو به کوچۀ علی چپ، میزنن... به این جمله دقت کنید: « حالا وقتش است که روسیه با چین و ایران روابط تجاری را افتتاح بکند. اما نمیدانم چین و ایران کجا واقع شده اند؟ آیا این دو کشور غیر از ابریشمِ خامِ کرم خورده و نم کشیده چیز دیگری هم دارند؟» عجبااا بله... سالیان سال است که مثلِ انگل بر جانِ این سرزمین افتادن، ولی نمیدونن کجاس!! ایران فقط ابریشمِ نم کشیده داره... ولی روسیه نفتِ ایران رو داره... چقدر این سرزمین مظلوم واقع شده نمیدونم که نویسنده دلش از کجا پُر بوده، که در شخصیتِ داستانش و با زبانِ او، مدام از آسیا بد میگه و در جایِ دیگرِ داستان میگه: « در تهِ دل وحشی هستم و یک فردِ آسیاییِ تربیت نادیده ای میباشم» ... شاید منظورِ او م��لمان ها بوده وگرنه ما در آسیا به غیر از مسلمین، تربیت نادیده نداریم و ایرانیان در تاریخ به دارنندگانِ ادب و شخصیت معروف بودن .. مگر اینکه ایرانیانِ عرب پرست باشن و تحتِ آموزه های اسلام باشن.. به هرحال صحبتش بی پایه و اساس است در جایِ دیگر خواندم که، « خداوندا... چگونه میتوان اصولِ شرافتمندانه را با چیزِ مزخرفی مثلِ عشق مخلوط و درهم کرد» ...... همانطور که میبینید بازهم چخوف میخواد نشون بده که اصول گرایی و واقع گرایی، با یکدیگر ممکن نیست در پایان «هاملت مسکوی» با خودش میگه، میتوانستم همه چیز را بیاموزم، اگر این وجودِ آسیایی رو از خودم دور میکردم، ... میتوانستم تمدن اروپایی و صنعت موسیقی و ... و بهداشتِ اروپایی رو دوست بدارم،و آن را فرا بگیرم... چی بگم؟ نظرم رو در این مورد و آسیا زده بودنِ وی، نوشتم
و در پایان باید بگم، شخصاً از داستانِ « وانکا» خیلی لذت بردم، عجب شخصیت جالبی داشت « ویون» ... سگی که نمیدونی دوسش داشته باشی یا نه!! ولی فکر میکنم چخوف یکی از اهدافش تو داستانِ «وانکا»، علاوه بر ایستادن در مقابلِ تبعیضِ طبقاتی، گرامی داشتنِ طبیعت و حقوقِ جانداران و یا حیوانات بود که بعضی اوقات، به عمد و گاهی غیر عمد، اونها رو بَنا به منافعِ خودمون نادیده میگیریم، مثلِ قطع کردنِ درخت کاج برایِ کریسمس و سال نو .... و یا آن جمله که: «در قصابی ها، همه جور گوشت هست، خروس، کبک، مرغ،خرگوش و ... اما چه کسی اینهارو زدِه؟ یا از کجا آورده اند؟! قصاب یک کلمه با آدم حرف نمیزند» زیبا بود
درکل هیچوقت از خواندنِ داستان هایِ چخوف خسته نمیشم... باید افسوس خورد که چه به روزِ ادبیاتِ روسیه آمده؟! زمانی انقدر رمان نویس و داستان نویس و نمایش نامه نویس داشت که خیالمون راحت بود که اگر تمام دنیا ادبیات و داستان نویسی رو رَها کنن، روسیه به اندازۀ دنیا، داستان نویس داره... چخوف، لئو تولستوی، شولوخف، گوگول، داستایفسکی، مایاکوفسکی و کلی نویسنده و شاهکار نویسِ دیگه... وااای و افسوس از مرگِ آن ادبیاتِ تکرار نشدنی پیروز باشید و ایرانی
الأعداء قصة قصيرة لتشيخوف بيتكلم فيها عن صراع الطبقات من خلال موقف صعب حدث بين دكتور من طبقة فقيرة فقد ابنه الوحيد و رجل من طبقة غنية يواجه مشكلة كبيرة مع زوجته ويكشف الحوار بينهم عن عداوة مسبقة وعدم تفهم لأحزان بعض بل و الاستخفاف منها أيضاً..
مؤخراً كل قصص تشيخوف القصيرة بديها ٤ نجوم.. جامد الصراحة😍
عداء انطلق من لا شيء، لا احد احس بالم الاخر وتعاسته فهو يطلب فقط التعاطف من الطرف الاخر. ولكن الاخر أيضا تعيس وبحاجة الى التعاطف. فعلا ان التعساء أنانيون.
کتاب مشتمل بر 13 داستان کوتاه از چخوف هستش که همه اونها عمدتا بر محوریت بیسوادی، دروغگویی و حماقتهای مردم روسیه است و حرصهایی که چخوف از دست مردمش میخورده. ابتدای کتاب هم یک مقدمه از ماکسیم گورکی آورده در ستایش آنتوان چخوف و اینکه چقدر این آدم افتاده و دانایی بود و هیچ وقت از روی ظاهر و طرز حرف زدن بیتکلفش نمیتونستی پی ببری که داری با آنتوان چخوف مشهور صحبت میکنی.
خلاصه و سرراست بگم، هیچ کدوم از داستانها حقیقتش اونقدر من رو نگرفت، اگرچه هیچ کدوم هم بد نبود. مثلا داستان "جیرجیرک"، راجع به داستان زنی هستش که با یک دکتری ازدواج میکنه که پول و پله و قیافهای نداره اما مرد خوبی هستش اما خود زنه همش دنبال هنره و با هنرمندا میپره و فقط هنر به چشمش با اهمیت میاد. خلاصه اونقدر که بالاخره یک روزی یکی از همین هنرمندا بُرش میزنه و بعد از یک مدتی که با هم بودن ازش خسته میشه و میندازتش دور و زنه برمیگرده پیش شوهرش ولی افسوس که دکتره داره میمیره و زنه خیلی دیر متوجه میشه که شوهرش که هیچ وقت بهش توجهی نداشت، آدم خیلی سرشناس و مهمی بوده
یا مثلا یک داستان دیگش راجع به مادری هستش که دست پسر کوچیکش از شدت عفونت سیاه شده و تازه بچه رو آورده پیش دکتر معاینه بکنه. دکتره هم سرش داد میزنه که چقدر تو احمقی و حالا اگر فلانطور شده بود تندی رفته بودی فلان، ولی برای دست این بچه تا سیاه نشه قدم از قدم برنمیداری. خلاصه بچه نادون و سر به هوا رو به هزار زحمت گولش میزنه که باید امشب اینجا بمونه تا فردا ببرتش بازار براش آبنبات بخره {در واقع عملش کنه} اما بچه نادون شبونه و از ترس از پنجره فرار میکنه میره پیش مامانش
در کل و از بین داستانها، خودم از همه بیشتر از "هملت روسی" خوشم اومد. "دشمنان"، هم خوب بود. اما باقیشون صرفا یک داستان کوتاه دقیقا از جنس همین دو موردی بود که بالا گفتم. نه خبری از تمثیل بخصوصی هست، نه پیام آنچنانی داره. بیشتر یک تشری به مردم روسیه بوده بلکه از خواب غفلت بیدار بشن و دست از حماقتهاشون بر دارن. در مجموع بد نبود.
پ.ن: کتاب رو صوتی گوش کردم با صدای مهبد قناعت پیشه. صدای خیلی خوب و قشنگی داره اما تعداد صداهایی که میتونه در بیاره محدوده. البته ابدا مشکل خاصی نبود و کیفیت کتاب صوتی هم خیلی خوب بود.
لقد تكشفت في كل منهما بقوة أنانية التعساء.فالتعساء أنانيون،شريرون،ظالمون،قساة،و أقل من الحمقى قدرة على فهم بعضهم بعضاً، التعاسة لا تجمع بين الناس بل تفرقهم،و حتى في تلك الأحوال التي يخيل لك فيها أن تشابه البلوى ينبغي أن يربط بين الناس. يرتكب من المظالم والشرور أكثر بكثير مما في أوساط المهانئين نسبيا.
يقول لك تشيخوف لا أحد يشعر بمصيبة الآخر مهما عظمت وكبرت ولكن الفكرة إنك إذا لم تستطع أن تشعر بمصيبة الآخر فعليك على الأقل أن تحترمها فهذا واجب عليك كإنسان قبل اى شئ.
❞ يبدو أن أسمى تعبير عن السعادة أو التعاسة هو فى أغلب الأحوال الصمت ، فالعشاق يفهمون بعضهم بعضا عندما يصمتون ، أما الخطبة الحارة المشبوبة فلا تؤثر إلا فى الغرباء ، بينما تبدو لأرملة المتوفى و أولادة باردة تافهة ❝
في إحدى المرات قرأت جملة تصف إعجاب الأصمعي ببيت شعر و كانت كالآتي " انتشى من فرط دهشته بجمال البيت " و ربما شعرت الآن بدقة معنى كل كلمة في هذه الجملة .. قطعة فنية تفيض بالجمال و الألم... بالحزن و المتعة...بالعجز و العبقرية الصياغة الدرامية للعمل كانت هادئة و عاصفة... كانت كالمرآة...تعكس للقارئ من خلال قصتين كيف أن التعساء أنانيون... و أن الجنس البشري في ألمه يرى نفسه الوحيد في هذا الكون من أصابه الله بهذه الفجيعة. القصة دي هتفضل بترن في ودني مدة طويلة قوي
در تمام طول زندگی در پایان شب هایی که با دوستانم میگذراندم,لحظه ای بی همتا در انتهای هر شبی که به پایان می رسید,آن هنگام که آنان مرا ترک کرده اند و به سوی خانه هایشان شتافته اند, رخ میدهد.لحظه ای غنی پر از آرامش و سکوت..لحظه که گویی عصاره آن شب است,عصاره ای از جنس زمان..زمانی که بر خلاف تمام روز های قبلی,از چنگ من نگریخته,که در دستانم است..گویی راهب سیاه پوش چخوف را میبینم که بر من لبخند می زند و در تنهایی دستم را می فشارد..که امروز نیز به پایان رسید,و من مرگ را شکست داده ام,و زمان را در قفس خاطراتم به دام انداخته ام..
راهب سیاه پوش همچنان ناگاه بر من ظاهر می شود,اما در زمانی که دیگر هیچ نمانده,در,زمانی که دیگرانی که من را در تنهایی در حال مکالمه با راهب سیاه پوشی که از چشمانشان پوشیده ست می ببینند دیوانه ام می پندارند,چرا که از خاطراتی که من خود ساخته ام بهره ای ندارند
این روز ها دیگر چندان او را نمیبینم,دریافتم که ملاقات های راهب سیاه پوش چخوف با من نوید آور پایان بوده..در یافتم هر زما�� که به دوستانمان بدرود می گوییم,ذره ای بیشتر میمیریم..و راهب سیاه پوش چخوف در واقع مترصد پایان ماست..در هنگام مرگ مان که زمان,چون پرنده ای آزاد از قفس خاطراتمان رهایی یابد و یاد ما چون دود سپید در باد محو شود.. و شبح راهب سیاه پوش,به مسیر باستانی و ابدیش ادامه می دهد,مسیر آزاد ساختن پرنده ی بی گناه زمان,از قفس خاطرات انسان ها..
ادبیات روسیه عشق اول و آخر منه؛ از بس باشکوه و جذاب و مملو از جزییاته. چخوف بی نظیره، از اتفاقات عادی و زندگی روزمره ی آدمای ساده و معمولی مینویسه و از دل همون سادگی بهترین داستان ها رو خلق میکنه؛ چخوف نویسنده ی محبوبِ کارگردانِ محبوبِ من، سهراب شهیدثالث بوده و من رد پای تفکرش رو تو آثار شهیدثالث دیدم.🍃 و مورد آخر اینکه این ترجمه ی سیمین دانشور به دلم ننشست😊
خونده بودم که چخوف در جواب انتقادات و تندگویی هایی که نسبت بهش می شده گفته بوده (نقل به مضمون) که من فقط میخواهم که یک نویسنده آزاد باشم، همین! و چقدر این داستان خوب بود، چقدر خوب بود. مثل یه تراپی یا مثل یه رفیق، بخشی از دردهای من رو تسکین داد. دردهایی که طی یک حادثه نسبت به بخشی از جامعه، در قلب زخم میزنه و موندگار میشه. و چخوف، اینجا، این مسئله رو باز می کنه، طی یک داستان جذاب. از دست ندید.
• مقتنع بمقولة عبد الوهاب مطاوع أن الدنيا شجون تلتقي وحزين يتأسى بحزين، لكن في نفس الوقت يوجد نوع من البشر، ينتقم "نفسيًا" من المجتمع بسبب تعاسته وحزنه، هذا الانتقام يتأتى في شكل استهانة وعدم تقدير، وأحيانًا شماتة، خاصة إذا كان بين شخصين من طبقتين مختلفتين، فتتغلف مشاعر القسوة بالحقد، في قصة تُصنف كتشيخوفيات، لا يقدر عليها إلا كاتبها كمًا وكيفًا.
اتفاقات ناگوار همواره قسمت جدایی ناپذیر زندگی آدمی بوده ورهایی دائمی از غم و ناراحتی تقریبا ناممکن به نظر می رسد. اما در این روزگار پر رنج و عذاب، اندوه، انسان ها را به هم نزدیک می کند یا از هم دور می سازد؟ چخوف با داستان “دشمنان” به این سوال پاسخ می دهد.
درباره ی داستان:
پنج دقیقه هم از مرگ کودک شش ساله ی دکتر کریلف نمی گذرد که زنگ منزل او به صدا در می آید. آبوگین مردی با ظاهری ثروتمند، ملتمسانه از دکتر تقاضا دارد تا همسر بدحالش را ویزیت کند . طبیعی است که دکتر با توجه به اوضاع نامساعد روحی خود و همسرش توانایی ویزیت بیماری را نداشته باشد اما آبوگین نیز مستاصل تر از آن است که درک درستی از مصیبت دکتر داشته باشد و همچنان روی خواسته ی خود اصرار می ورزد.
امکان ندارد داستان را خواند و خود را به نوبت در جایگاه ابوگین یا دکتر قرار نداد. دکتر به تازگی عزیزی را از دست داده و عذرخواهیش برای ملاقات بیمار کاملا منطقی جلوه می کند. در مقابل بیم آن می رود که مرگ به زودی عزیز ابوگین را نیز از او برباید، پس اصرارش برای تشویق دکتر به ویزیت همسر بیمارش نیز چندان به دور از منطق نمی نماید. “اگر من جای دکتر بودم چه می کردم؟” یا “تصمیم درست اخلاقی و منطقی چیست؟” سوال هایی است که هرکسی در حین خواندن این کتاب از خود می پرسد.
تصمیمات مهمی که دکتر باید اتخاذ کند به همین جا ختم نمی شود .چخوف شوک های بزرگ تری برای ابوگین و دکتر و خواننده در چنته دارد و با پیش رفتن ماجرا، کنترل اعصاب و انتخاب راه مناسب، سخت تر و پیچیده تر می گردد. به نظر می رسد به جای این که مصیبت وارد شده به دو کاراکتر اصلی داستان، آن دو را در درک بیشتر اندوه طرف مقابل یاری رساند، چنان قدرت تمرکز و تفکر را از آن ها سلب می کند که چیزی جز خود و رنج شخصی خود را نمی بینند. نه تنها با هم همدردی نمی کنند و دوست هم نمی شوند بلکه هرگز یکدیگر را به سبب درک نکردن وضعیت دیگری و توجه به خود نمی بخشند. گویی که تا ابد نه فقط متنفر از هم که دشمن قشر یکدیگر (ثروتمندان و پزشکان) نیز گشته اند.
داستان کوتاه دشمنان، در مجموعه ی داستان های کوتاه”کافه پاریس ″ به چاپ رسیده است. .
درباره ی نویسنده، آنتوان چخوف :
دکتر کریلف تنها پزشک آثار چخوف نیست. چخوف که خود در سال ۱۹۸۱ کار خود را به عنوان پزشک عمومی در دهکده ای نزدیک مسکو آغاز کرد، به کرات پزشکان را به عنوان شخصیت های اصلی آثارش برگزیده است. بیماران از ۵۰ کیلومتری دهکده برای ملاقات دکتر می آمدند و جلوی مطب او صف می ایستادند. چخوف به رایگان دارو در اختیار بیماران قرار می داد و ویزیت خانگی نیز انجام می داد. او حتی برای مبارزه با وبا به سمت مامور سلامت عمومی ناحیه منصوب شد.
چخوف در ۴۴ سالگی بر اثر ابتلا به سل برای همیشه چشم از دنیا بست اما در همین مدت کوتاه حدود چهارصد داستان و شش نمایشنامه بلند از خود به جا گذاشت. او را بزرگ ترین داستان کوتاه نویس همه ی اعصار و برترین نمایشنامه نویس دنیا پس از شکسپیر می دانند. داستان های او که امروزه با گذشت یک قرن هنوز همان قدر بدیع هستند، غالبا پایانی باز دارند و عموما مسائل تکان دهنده ی زندگی و موارد سخت در امر قضاوت را به تصویر می کشند
دوستان من! بد زندگی میکنید؛ ایگونه زیستن، شرمآور است.
فکر میکنم کل خواستهی چخوف این بوده که این مشکل بد زیستن رو برطرف کنه و چگونه درست و خوب زیستن رو یاد بده. اینکه چطور عمر رو هدر ندیم و بهتر از روزها و زندگی استفاده کنیم. و البته که موفق بوده و خیلی برام درسهای بزرگی داشت. بینظیر بود! به خصوص داستان هاملت مسکویی.
یک سری از داستانهاش خیانت رو کاملا عادی جلوه میداد و سعی داشت با عشق روی این عمل سرپوش بذاره. اما خب از نظرم کار بد، بده دیگه، نمیشه زینت داد بهش تا زور بزنیم قشنگ و توجیهاش کنیم.
"إنه لموقف مؤسف حقاً. فالإنسان لا يعرف مقدار حبه لمن يمتون إليهم بصلة إلا حينما يخشى فقدانهم".
طبيب مات ابنه البالغ من العمر ست سنوات بمرض الدفتيريا منذ خمس دقائق، وفي ظل صدمته وبؤسه هو وزوجته، يأتيه زائر غريب يطلب منه الذهاب معه لإنقاذ امرأته الشابة التي تحتضر.
يتردد الطبيب بين الحالة التي يمر بها وزوجته التي بمفردها في الغرفة مع جثة ابنها وبين ما تمليه عليه مهنته والقسم الذي أقسمه على أن يسعف المريض دون أن يلتفت لشأنه الخاص.
بين هذا وذاك، قرر الطبيب الذهاب مع الرجل لإنقاذ زوجته، لكن ما سيجده كان صادماً بالنسبة لي أكثر مما كان بالنسبة له 😅 .. الرواية مليئة بالمشاعر الإنسانية، ونهايتها كانت مفاجئة وأخذت الرواية لاتجاه مختلف تماماً.
في كل مرة يزداد اعتقادي بأن قصص تشيخوف كانت تنادي بثورة البروليتاريين ضد البورجوازية وهذه القصة تؤكد ذلك بشكل لا يدعوا مجالا للشك انه يستعمل عبارات تخاطب الانسانية في الانسان مثل: هذه الحياة فوق كل فجيعة شخصية ____ المحبة الإنسانية سكين ذو حدين ____ أنا لا أكاد أقوى على الوقوف لأنك تخوفني بإسم المحبة الانسانية،أنا لا أصلح لشيء الأن.. _______ فالكلمات مهما كانت جميلة وعميقة فأنها لا تؤثر إلا في دوي النفوس اللامبالية ،ولا تستطيع دائما أن ترضي السعداء أو التعساء،ويبدوا أن التعبير عن السعادة أو التعاسة في أغلب الأحوال هو الصمت،فالعشاق يفهمون بعضهم البعض عندما يصمتون... _____ إنك لا تحب أقرباءك إلى هذه الدرجة ،إلا عندما تواجه بخطر فقدانهم _______ التعاسة لا تجمع بين الناس بل تفرقهم
."الكلمات الجميلة العميقة تؤثر فقط في اصحاب النفوس اللامبالية اما اسمى تعبير عن السعادة او التعاسة فلا يناسبها في اغلب الاحوال سوى الصمت "ا
"وأخذا في سورة الغضب يكيلان بعضهما للبعض الإهانات الباطلة ويبدو أنهما لم يتفوها في حياتهما أبدا، ولا حتى في الهذيان بمثل هذه الكلمات الظالمة والقاسية والخرقاء . لقد تكشفت في كل منهما بقوة أنانية التعساء . فالتعساء أنانيون، شريرون، ظالمون، قساة، وأقل من الحمقى قدرة على فهم بعضهم بعضا . التعاسة لا تجمع بين الناس بل تفرقهم، وحتى في تلك الأحوال التي قد يخيل لك فيها أن تشابه البلوى ينبغى أن يربط بين الناس، يرتكب من المظالم والشرور أكثر بكثير مما في أوساط المهانئين نسبيا"
ماذا لو كنت طبيبًا وتوفى ابنك للتو ، وجاء لك رجل يطلب أن تأتي معه لأن زوجته مريضة؟! هل ستذهب معه بحكم واجبك كطبيب؟ أم ترفض لأنك تعاني فجيعة موت ولدك؟ وماذا لو ذهبت معه لتجد كل هذا هراء؟ كيف ستتصرف ؟ قصة قصيرة أخرى لتيشخوف ولكنها عميقة ❤️ عن الضمير الإنساني عن التردد والحيرة في ما ينبغي عليك فعله وبين ما تريد أن تفعله.. عن تعاسة الحياة وتعاسة كل منا بشكل مختلف عن الآخر ،كل منا يرى أنه وحده الذي يعاني وأن آلامه أكبر من آلام الآخرين ، أفضل اقتباس بالقصة " التعاسة لا تجمع الناس بل تفرقهم" .. أحب ذلك النوع من القصص الذي يصور الحيرة والتردد خاصة تردد الضمير الإنساني ,ومن الذي يفوز في النهاية الضمير أم صوت الأنا؟ يبدو أن الأيام القدمة ستكون ملئية بقصص تشيخوف القصيرة :"))