سایه ی عمر رهی معیِِّری 1288 - 1347 خورشیدی مقدمه، آفتابی در میان سایه ای ترجمه احوال غزل ها، چنذ تغزل، منظومه ها، چند قطعه، ابیات پراکنده، چند رباعی، توضیحات، فهرست اشعار، فرهنگ لغات
دوستانِ گرانقدر، این دفترِ شعر از ۹۵ شعر تشکیل شده است، که به انتخاب ابیاتی از آن را برایِ شما بزرگواران در زیر می نویسم ------------------------------------------------------------------------------- رفت و نرفته نكهت گيسویِ او هنوز غرقِ گل است بسترم از بویِ او هنوز دوران شب زِ بختِ سياهم بسر رسيد نگشوده تاری از خم گيسویِ او هنوز از من رميد و جایِ به پهلویِ غير كرد جانم نيارميده به پهلویِ او هنوز ------------------------------------------------------------------------------- اي مشك سوده گيسوی آن سيمگون تنی ؟ يا خرمن عنبری يا بار سوسنی ؟ گر ماه و زهره شب به جهان سايه افكنند تو روز و شب به زهره و مه سايه افکنی دلخواه و دلفريبی دلبند و دلبری پرتاب و پُر شكنجی، پُر مكر و پر فنی دامی تو يا كمند؟ ندانم براستی دانم همی كه آفت جان و دلِ منی ------------------------------------------------------------------------------- نسيم عشق ز كویِ هوس نمی آید چرا كه بویِ گل از خار و خس نمی آيد زِ نارسايی فريادِ آتشين فرياد كه سوخت سينه و فريادرس نمی آيد به رهگذار طلب آبرویِ خويشتن مريز كه همچو اشکِ روان باز پس نمی آيد ------------------------------------------------------------------------------- هر شب فزايد تاب و تبِ من وای از شبِ من، وای از شبِ من یا من رسانم لب بر لبِ او يا او رساند جان بر لب من ------------------------------------------------------------------------------- چون شمع نيمه جان به هوایِ تو سوختيم با گريه ساختيم و به پایِ توسوختيم اشكی كه ريختيم به ياد تو ريختيم عمری كه سوختيم برایِ تو سوختيم پروانه سوخت يك شب و آسود جان او ما عمرها زِ داغِ جفایِ تو سوختيم ------------------------------------------------------------------------------- بهر هر ياری كه جان دادم به پاس دوستی دشمنی ها كرد با من در لباس دوستی كوه پا بر جا گمان می كردمش دردا كه بود از حبابی سست بنيان تر اساس دوستی ------------------------------------------------------------------------------- شب تا سحر از نالهٔ دل خواب ندارم راحت به شب از چشم پرستار گریزد ای دوست بيازار مرا هر چه توانی دل نيست اسيري كه ز آزار گريزد زين بيش رهی ناله مكن در برِ آن شوخ ترسم كه ز ناليدنِ بسيار گريزد ------------------------------------------------------------------------------- امیدوارم این انتخاب ها را پسندیده باشید <پیروز باشید و ایرانی>
با دل روشن در این ظلمت سرا افتادهام نور مهتابم که در ویرانهها افتادهام سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک؟ تیره بختی بین کجا بودم کجا افتادهام جای در بستان سرای عشق میباید مرا عندلیبم از چه در ماتم سرا افتادهام پایمال مردمم از نارساییهای بخت سبزهی بی طالعم در زیر پا افتادهام خار ناچیزم مرا در بوستان مقدار نیست اشک بی قدرم ز چشم آشنا افتادهام تا کجا راحت پذیرم یا کجا یابم قرار؟ برگ خشکم در کف باد صبا افتادهام بر من ای صاحبدلان رحمی که از غمهای عشق تا جدا افتادهام از دل جدا افتادهام لب فرو بستم رهی بی روی گلچین و امیر در فراق همنوایان از نوا افتادهام ص 7 کتاب ***************** چون صبح نودمیده، صفا گستر است اشک روشنتر از ستارهی روشنگر است اشک گوهر اگر ز قطرهی باران شود پدید با آفتاب و ماه، ز یک گوهر است اشک با اشک هم اثر نتوان خواند ناله را غم پرور است ناله و جان پرور است اشک بارد ازو لطافت و تابد ازو فروغ چون گوی سینهی بت سیمین بر است اشک خاطر فریب و گرم و دلاویز و تابناک همرنگ چهرهی تو پری پیکر است اشک از داغ آتشین لب ساغر نواز تو در جان ماست آتش و در ساغر است اشک با دردمند عشق تو همخانه است آه با آشنای چشم تو هم بستر است اشک لب بستهای ز گفتن راز نهان رهی غافل که از زبان تو گویاتر است اشک ص 106 کتاب ***************** هر چه کمتر شود فروغ حیات رنج را، جانگدازتر بینی سوی مغرب چو رو کند خورشید سایهها را، درازتر بینی ص 168 کتاب ***************** از ظلم حذر کن اگرت باید ملک در سایهی معدلت بیاساید ملک با کفر توان ملک نگه داشت ولی با ظلم و ستمگری نمیپاید ملک ص 217 کتاب
سایه ی عمر رهی معیِِّری 1288 - 1347 خورشیدی شامل: مقدمه آفتابی در میان سایه ای ترجمه احوال غزل ها، چند تغزل، منظومه ها، چند قطعه، ابیات پراکنده، چند رباعی، توضیحات، فهرست اشعار، فرهنگ لغات
نمی دونم من رهی رو پیدا کردم یا رهی من رو ! یه روز برای خرید کتابی رفته بودم، توی قفسه ی شعر ، چشمم افتاد به کتاب سایه ی عمر رهی ... حقیقت ش چاپ و قیمت مناسب کتاب به صرافتم انداخت کتاب رو بخرم ...این اولین آشنایی ام با رهی بود و چه نیکو و خجسته بود... قوت شعر رهی گاهی با غزلیات سعذی قابل مقایسه اس...اوج شور و عشق و زیبایی...قدرت تخیلش که آدم رو دیوانه می کنه ... کتاب بسیار لذت بخش ست بخوانیدش
این شعر رو رهی برای سنگ قبرش سروده و به خوبی خودش رو معرفی کرده :
سایه آرمیده لاله داغدیده را مانم کشت آفت رسیده را مانم دست تقدیر از تو دورم کرد گل از شاخ چیده را مانم نتوان بر گرفتنم از خاک اشک از رخ چکیده را مانم پیش خوبانم اعتباری نیست جنس ارزان خریده را مانم برق آفت در انتظار من است سبزه نو دمیده را مانم تو غزال رمیده را مانی من کمان خمیده را مانم به من افتادگی صفا بخشید سایه آرمیده را مانم در نهادم سیاهکاری نیست پرتو افشان سپیده را مانم گفتمش ای پری که را مانی ؟ گفت : بخت رمیده را مانم دلم از داغ او گداخت رهی لاله داغدیده را مانم
چون زلفِ توام جانا، در عینِ پریشانی/ چون بادِ سحرگاهم، در بی سر و سامانی/... / از آتشِ سودایت، دارم من و دارد دل/ داغی که نمی بینی، دردی که نمی دانی ------------------------------------------------ نه دل مفتونِ دلبندی، نه جان مدهوشِ دل خواهی/ نه بر مژگانِ من اشکی، نه بر لب های من آهی ------------------------------------------------ نه بر شاخِ گل، نه بر سروِ چمن پیچیده ام/ شاخه ی تاکم، به گردِ خویشتن پیچیده ام/ گرچه خاموشم، ولی آهم به گردون می رود/ دودِ شمعِ کشته ام، در انجمن پیچیده ام ------------------------------------------------ با عزیزان درنیامیزد دلِ دیوانه ام/ در میانِ آشنایانم، ولی بیگانه ام/ از سبک روحی گران آیم به طبعِ روزگار/ در سرای اهلِ ماتم، خنده ی مستانه ام ------------------------------------------------ تار و پودِ هستی ام بر باد رفت، اما نرفت/ عاشقی ها از دلم، دیوانگی ها از سرم/... / خاطرم را الفتی با اهلِ عالم نیست، نیست/ کز جهانی دیگرند و از جهانی دیگرم ----------------------------------------------- باید خریدارم شوی، تا من خریدارت شوم/ وز جان و دل یارم شوی، تا عاشقِ زارت شوم/ من نیستم چون دیگران، بازیچه ی بازیگران/ اول به دام آرم تو را، وآنگه گرفتارت شوم ----------------------------------------------- بی من تو چگونه ای؟ ندانم، اما/ من بی تو در آتشم، خدا داند و من
روزی به جای لعل و گوهر سنگریزه ای بردم به زرگری که بر انگشتری نهد بنشاندش به حلقه زرین عقیق وار آنسان که داغ بر دل هر مشتری نهد زرگر ز من ستاند و بر او خیره بنگریست وانگه به خنده گفت که این سنگریزه چیست ؟ حیف ایدم ز حلقه زرین که این نگین نا چیز و خوار مایه و بی فدر و بی بهاست شایان دست مردم گوهرشناس نیست درزیر پا فکن که بر انگشتری خطاست هر سنگ بد گوهر نه سزاوار زینت است با زر سرخ سنگ سیه را چه نسبت است ؟ گفتم به خشم زرگر ظاهر پرست را کای خواجه لعل ز آغوش سنگ خاست ز آنرو گرانبهاست که همتای آن کم است آری هر آنچه نیست فراوان گرانبهاست وین سنگریزه ای که فراچنگ من بود خوارش مبین که لعل گرنسنگ من بود روزی به کوهپایه من و سرو ناز من بودیم ره سپر به خم کوچه باغ ها این سو روان به شادی و آن سو دوان به شوق لبریزه کرد از می عشرت ایاغها ناگاه چون پری زدگان آن پری فتاد وز درد پا ز پویه و بازیگری فتاد آسیمه سر دویدم و در بر گرفتمش کز دست رفت طاقتم از درد پای او بر پای نازنین چو نکو بنگریستم آگه شدم ز حادثه جانگزای او دریافتم که پنجه آن ماه رنجه است وز سنگریزه ای بت من در شکنجه است من خم شدم به چاره گری در برابر خویش و آن مه نهاد بر کف من پای نرم خویش شستم به اشک پای وی و چاره ساختم آن داغ رابه بوسه لبهای گرم خویش وین گوهری که در نظر سنگ سادهاست برپای آن پری چو رهی بوسه داده است
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم سردمهری بین که هر کس بر آتشم آبی نزد گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم سوختم از آتش دل در میان موج اشک شوربهتی بین که در آغوش دریا سوختم شمع و گل هم هر کدام شعله ای در آتشند در میان پکبازان من نه تنها سوختم جان پک من رهی خورشید عالمتاب بود رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم