Novels of Samuel Barclay Beckett, Irish writer, include Murphy in 1938 and Malone Dies in 1951; a wider audience know his absurdist plays, such as Waiting for Godot in 1952 and Krapp's Last Tape in 1959, and he won the Nobel Prize of 1969 for literature.
Samuel Barclay Beckett, an avant-garde theater director and poet, lived in France for most of his adult life. He used English and French. His work offers a bleak, tragicomic outlook on human nature, often coupled with black gallows humor.
People regard most influence of Samuel Barclay Beckett of the 20th century. James Augustine Aloysius Joyce strongly influenced him, whom people consider as one modernist. People sometimes consider him as an inspiration to many later first postmodernists. He is one of the key in what Martin Esslin called the "theater of the absurd". His later career worked with increasing minimalism.
People awarded Samuel Barclay Beckett "for his writing, which—in new forms for the novel and drama—in the destitution of modern man acquires its elevation".
In 1984, people elected Samuel Barclay Bennett as Saoi of Aosdána.
به هیچ وجه نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. به هیچ وجه نشد که تمامش کنم. با وجود این که به خودم قول داده بودم کتاب نصف نیمه نداشته باشم ولی به جد میتونم بگم یکی از بدترین کتابهایی بود که خوندم، البته ناتمام رهاشکردم.
نه میدانستم از کجا شروع کنم و نه میدانستم به کجا ختم کنم
تصویری از جهانی خلق میشود که عاری از رحم و دلسوزی است که بالطبع اثرات جنگ جهانی دوم بر نویسنده است. انسانها با مشقت زندگی بیمعنا و نکبتبار خود را ادامه میدهند و صدای خش خش گامهای بی جانشان بر زمین طنین انداز میشود. تولد، مرگ را هم به دنبال دارد، به قول بکت در نمایش پایان بازی، پایان از همان ابتدا مشخص است؛ انگار همین زاده شدن اشتباه انسان است همین که به دنیا آمدی، یعنی باختی
از متن کتاب: در زایش تراژدی اثر نیچه هنگامیکه از سیلنوس میپرسند بشر به چه چیز بیش از همه اشتیاق میورزد: زاده نشدن، نبودن، هیچ بودن. اما اگر گزینهی بعدی را بخواهی، زود مردن
دنیای ذهنی بکت به طرز بیمارگونهای منطقی جلوه میکند و هزارتویی است که گیر کردن در آن هیچ خلاصی برای مخاطب به همراه ندارد. حتی خودکشی نیز نمیتواند انسان را از این دنیای تیره و تار نجات دهد چراکه مشخص نیست مرگ حالتی بهتر از زندگیست یا نه! این در حالیست که در اذهان عمومی زندگی هدیه است و مرگ نابودی
بخشی از نمایش در انتظار گودو استراگون محزون میگوید: دیگر نمیتوانم ادامه دهم ولادیمیر بی احساس پاسخ میدهد: فکر میکنی
پ.ن: همیشه با ترجمه آثار بکت مشکل داشتم و دوست داشتم کارهاش رو به زبان اصلی بخونم. یه جمله فوق العاده در خصوص ترجمه در بخش حواشی و متعلقات کتاب نظرمو به خودش جلب کرد با ترانهش کلام، ترانهش فکر رخ میدهد و حتی گاه ترانهش کنش
کتابی ۱۳۰ صفحهای که خواندن و نخواندنش فرق چندانی برای من نداشت. میدانم ۱ ماه دیگر یادم نخواهد بود که اصلا دربارهی چه بوده! ترجمه هم بسیار نامفهوم. امیدوارم کتابهای جدید چشمه اینقدر ناامید کننده نباشند چون بیشترشان را خریدم
در مقایسه با در انتظار گودو، داستان چندان گیرا نبود اما اون بخشی که تفسیر نمادها و نکات داستانها بود، خیلی خوب بود. توی این بخش، نمادها در همه آثار بکت مورد بررسی قرار گرفته بود و برام خیلی خاص بودند.