داستان این رمان در فضای یک ساختمان می گذرد و روایت افرادی است که در مجله کوچکی کار می کنند. مجله ای درباره ارمنی ها که به دو زبان ارمنی و فارسی منتشر می شود. صافاریان دفتر تحریریه ای را تصویر کرده است که فضایی عینی و ملموس دارد و اکثر اتفاقات این داستان در دفتر تحریریه این مجله می گذرد. در این اثر موضوع روابط انسانی افرادی که در مطبوعات کوچک و بزرگ، کار می کنند و درگیری های متفاوتی دارند مورد بررسی قرار گرفته است. ... میپرسد: «تیراژتان چند تاست؟» میگویم: «چه کار داری؟ هزار و پانصدتا.» ... میگوید: «فکر میکنی از این به قول تو هزار و پانصد شماره چندتاش واقعاً خونده میشه؟» میگویم: «نمیدانم. حرفت را بزن!» میگوید: «حداکثر صدتاش! حالا از این صدتا، فکر میکنی چند نفر ممکنه شعر خالاتیان را بخوانند؟» و خودش جواب میدهد: «ده نفر. حالا از این ده نفر، غیر از خود خالاتیان، چند نفر میدانند املای فلان کلمه چطوریه؟» میگویم: «دو سه نفر.» ادامه میدهد: «و از این دو سه نفر آنقدر دقیق میخوانند که متوجه این اشتباه بشوند؟» و خودش جواب میدهد: «حداکثر یک نفر.» بعد از جایش بلند میشود و رو به من با حالتی نمایشی میگوید: «گور پدر این یه نفر! بابا جان چرا خودت را حرص میدهی؟» میگویم: «اگر برسم به «گور پدر این یه نفر»، دیگه کار نمیکنم. من طوری کار میکنم که انگار یک میلیون خواننده دارم.»
رمانی که شرح روزمرگی های کارکنان نشریه ای ارمنی در میدانی شلوغ در تهران (در ذهن من مدام چهارراه ولیعصر تداعی میشد) است. این صفت روزمره را به منظور تقبیح یا تمجید به کار نمیبرم، بلکه آن را خُرده ژانری در رمان نویسی میدانم که نمونه های بسیار موفقی هم دارد، از جمله «چراغها را من خاموش میکنم» از زویا پیرزاد یا «ملال جدول باز» از ایرج کرمی یا «کافه پیانو» از فرهاد جعفری؛ که اگر پرمخاطب بودن را دست کم یکی از معیارهای موفقیت یا قابل اعتنا بودن بدانیم، رمانهای موفق یا قابل اعتنایی هستند. این رمان هم مانند نمونه های فوق، شرح خود زندگی است در واقعیت تمام و کمال آن. همانطور که در زندگی هر روزه معمولاً اتفاق آنچنان بزرگ و زیر و زبر کننده ای نمی افتد، در این رمان هم نمی افتد. اما رخدادهای کوچک که غم و شادی را با هم و در هم دارند، بخشی از سیر این رمان را تشکیل داده اند. مهمترین نقطۀ قوت رمان به نظرم خودداری راوی از پرگویی است، که میتواند بلای جان رمانهای روزمره نویس باشد. راوی درست به اندازه ای که باید بگوید میگوید و جایی که باید بس کند، از گفتن دست میکشد. درمورد محتوای رمان چیزی نمیگویم، چون ممکن است هریک از خرده روایتهای رمان لو برود. اما دو تا از به یاد ماندنی ترین صحنه ها برای من اول جایی است که سردبیر در دفترش نشسته و در خیابان تظاهرات مردمی و سرکوب برقرار است، و او مجبور است برای جان به در بردن از تیغ سانسور چیزی درموردش ننویسد، و در عوض مجبور میشود راجع به تظاهرات مردمی در کشورهای دیگر بنویسد، و این آیرونی هولناک یکی از سیاسی ترین صحنه ها در هر رمانی است که تا به حال خوانده ام. و دیگری هنگامی که سردبیر شب را در دفتر میماند. و در آخر، شخصیت پردازی در این رمان شاید مهمترین نقطۀ قوت آن باشد. شخصیت ها به یاد میمانند، و در ذهن خواننده حائز اهمیت میشوند و خواننده مایل میشود که درباره شان بداند و بخواند.
یک رمان جمع و جور و دلنشین با تمرکز روی فضاسازی. در این تحریریه اتفاق خاصی نمی افتد. این جمع کوچک استعاره ای از جامعه کوچک و تودار ارامنه ایران است که بعضی از مسائل درونی و بیرونی دلخواهشان نیست ولی به ضرورت باید با آنها کنار بیایند. اگرچه فضای رمان هرچه به انتها نزدیک میشویم تلخ تر میشود اما باردار شدن شرلی که از اعضای مجله است و خوشحالی از اینکه به زودی مادر میشود هم یک معنای استعاری امیدوار کننده دارد
میپرسد: «تیراژتان چند تاست؟» میگویم: «چه کار داری؟ هزار و پانصدتا.» ... میگوید: «فکر میکنی از این به قول تو هزار و پانصد شماره چندتاش واقعاً خونده میشه؟» میگویم: «نمیدانم. حرفت را بزن!» میگوید: «حداکثر صدتاش! حالا از این صدتا، فکر میکنی چند نفر ممکنه شعر خالاتیان را بخوانند؟» و خودش جواب میدهد: «ده نفر. حالا از این ده نفر، غیر از خود خالاتیان، چند نفر میدانند املای فلان کلمه چطوریه؟» میگویم: «دو سه نفر.» ادامه میدهد: «و از این دو سه نفر چند نفر آنقدر دقیق میخوانند که متوجه این اشتباه بشوند؟» و خودش جواب میدهد: «حداکثر یک نفر.» بعد از جایش بلند میشود و رو به من با حالتی نمایشی میگوید: «گور پدر این یه نفر! بابا جان چرا خودت را حرص میدهی؟» میگویم: «اگر برسم به «گور پدر این یه نفر»، دیگه کار نمیکنم. من طوری کار میکنم که انگار یک میلیون خواننده دارم.»
ملال سردبیر اپیدمی اهل فرهنگ این سرزمین است و پدیده عجیبی نیست. عجیب این است که هنوز علی دهباشی و علی میرزایی مجله بخارا و نگاه نو را منتشر می کنند. به هر حال کار فرهنگی درست و عمیق حتما ملال آوره زبان یکدست و روان نویسنده خیلی تاثیر گذار بود.
چهل صفحهی اول خیلی کند پیش میرفت اما هر چه جلوتر رفت بیشتر مجذوب شدم... اوج کتاب برای من آنجایی بود که سردبیر شب در دفتر مجله روی صندلیهایی که کنار هم گذاشته بود گرفت خوابید. به سبب تجربهی زیستهام و کار در دفتری که خودم همه کارهاش باید باشم و حتی همان آبدارچی پیر را هم نداریم ولی حاشیهها تا دلت بخواهند زیادند و جنس فرهنگی کار عمیقا این کتاب را درک میکردم. آن خوابیدن در دفتر روی صندلیها را هم تجربه داشتم و روایت صافاریان کمکم کرد به خودم از بیرون نگاه کنم و خیلی عمیق شدم.... روایت بی قل و غش صافاریان دلچسب بود...
داستان خیلی جدیدی بود برام اینکه نویسنده هم ارمنی هستند همه چیزو تموم کرد دیگه یه ستاره کم کردم به خاطر پایان کتاب که دوست داشتم از سرنوشت هایراپتیان بیشتر بدونم.