حالا چندلر و مونیکا همانطور ثابت روی صفحه ماندهاند و چندلر زانو زده و حلقهی کوچکی را به سمت مونیکا دراز کرده است. باز میگویم: «چرا؟» و منتظر جواب او میمانم. همزمان گوشم به آسمان است تا صدای رعد بعدی را بشنوم. اما او جوابم را نمیدهد. چیزی توی قلبم دارد اتفاق میافتد. قطرات درشت باران به سقف و شیشهی ماشین میخورد و طولی نمیکشد که صدای یکنواخت باران از هر سو احاطهام میکند. میل سیریناپذیر و عجیبی به شنیدن همهی وجودم را پر کرده است. دوباره میگویم: «چرا؟» و دوباره او جوابی نمیدهد. چیزی در درونم هست که جوابم را داده است. میدانم. حس میکنم. ولی نیازی هست که دوست دارم از دهان کس دیگری آن را بشنوم. از دهان کس دیگری ولو اینکه یک جن باشد.