شازده احتجاب رمانی از هوشنگ گلشیری است که اولین بار به سال ۱۳۴۸ منتشر شد. پس از آن این رمان به چاپهای متعدد رسیدهاست و تا سال ۱۳۸۵ چهارده چاپ آن ارائه شدهاست. شازده احتجاب را جَیمی بوکان (Jamie Buchan)، نویسنده اسکاتلندی به انگلیسی ترجمه کردهاست. خود گلشیری این اثر خود را خوشاقبالترین کتاب خود نامیده است. شازده احتجاب به زبان فرانسوی نیز ترجمه شده است. شازده احتجاب روایت فروپاشی نظام شاهی و خانی در سنت فرهنگی ایران است. شخصیت اول رمان شازده که شازده احتجاب نامیده میشود در اوهام و گذشته به روایت قسمتی از استبداد و بیداد خود و خانوادهاش میپردازد. گلشیری در این رمان از شیوه سیال ذهن بهره میگیرد. فیلمی با همین نام و به کارگردانی بهمن فرمانآرا با اقتباس از این رمان ساخته شدهاست.
الکساندر دوما میگه: چراغ های پیه سوز قبل از آنکه خاموش شوند نورانی ترین شعله شان را می تابانند
شکوه و هیبت ترسناک شازده های قاجاری هم رو به خاموشی است که سرهنگ احتجاب پسرِ "شازده بزرگ" و نوه ی "جد کبیر افخم امجد" دستور می دهد مردم را تیرباران کنند آخرین شعله جزو فجیع ترین دستوراتی است که تا آنروز اجدادش برای کشتن صادر کرده بودند پانصد تن از مردم کشته و زخمی می شوند ..ولی زمانه عوض شده و شازده ها هم مجازات می شوند
آخرین میراث خانوادگی هم توسط خسروخان پسر سرهنگ احتجاب هرروز بر باد میرود هیچ کاری از این شازده بر نمی آید جز فروختن ارث اجدادی اش و قمار و همخوابگی های هر شب با کلفتش فخری به قول "فخر النسا" هیچ نشانی از اجدادش ندارد !!!نه آدم میکشد و نه هر شب با دختری باکره می خوابد
خسروخان عاشق همسرش فخر النسا است ولی فخر النسا نه حتی فخر النسا در دوران نامزدی، نامزدش را نسبت به فخری تحریک میکند چون او نمی تواند روحا عروس خانواده ای باشد که بلایی وحشتناک بر سر پدرش آورده بودند او دختر مردی است که در برابر ظلم شازده بزرگ(پدربزرگ خسروخان ) به مردم فقیر، نمیتوانست بی تفاوت باشد واز اینکه دیگر برای پدر زنش کار کند امتناع می کند و همین باعث می شود شازده بزرگ به سبک قاجاری(مخصوصا از نوع آغا محمدخان) او را تادیب کند
خسروخان از خودش میپرسد فخر النسا چرا خاطرات(وحشتناک) جد والاتبار را می خواند؟ این ها چه خواندنی داشت؟ بی تفاوتی و خندیدن و گاهی سکوت فخر النسا بعد از خواندن این فجایع برای شازده تحمل ناپذیر است چرا درمورد شکنجه پدرش توسط پدربزرگ شازده چیزی نمی گوید چرا فخر النسا از او میخواست شبیه اجدادش خونریزش باشد!!!؟
شازده که از عشق همسرش سرخورده شده و حتی اجازه پیدا نکرده تا تن لخت همسرش را در روشنایی چراغ ببیند،به آزار روانی همسرش روی می آورد مانند رابطه شازده و فخری(کلفتشان) که فقط برای فروکش کردن هوس جنسی نیست چون می تواند با هر دختر جوان زیبای دیگری باشد ولی فخری را که با فخر النسا بزرگ شده انتخاب می کند. او در پی یافتن این است که آیا فخر النسا هیچ احساسی به او دارد یا نه؟
وقتی فخری را نیشگون می گیرد به او می گوید:بخند،دختر،بلند! اگر فخر النسا گفت: چرا می خندیدی؟ بگو شازده گفت.نترس،بگو اما یادت نرود،باید برایم بگویی که وقتی برای خانم تعریف می کنی چشمهاش،دستهاش و حتی لبهاش چطور می شود
بعد مرگ فخر النسا، هرشب با فخری می خوابد به او دستور می دهد خود را شبیه فخرالنسا آرایش کند و لباس توری سفید بپوشد او دنبال جواب سوالش است حتی بعد مرگ فخر النسا؛ شاید در چهره ای شبیه او، آنرا پیدا کند
:حرف آخر
دلم می خواست بخودم بگم اینا همش قصه اس نه شازده ای بوده و نه جد والاتباری که دستور داده اند آدمها را گچ بگیرند و یا اینقدر به جلاد دستور بِبُر داده اند که وقتی امر می فرمایند: نبر بر حسب عادت، دستان جلاد مشغول بریدن می شود و سرِ کودکی در دستانش باقی می ماند
فک می کردم بتونم تا آخر داستان جلوی احساساتمو بگیرم ولی وقتی به این قسمت رسیدم خانم آنجا بود،دراز به دراز،زیر آن شمد سفید که خون به آن نشت کرده بود.عینک خانم گوشه ی اتاق، روی قالی،افتاده بود.کتابهایش توی قفسه ها بود و روی طاقچه و روی میز از خواندن ایستادم و نتوانستم حتی یک خط دیگر پیش بروم فخر النسا شخصیت پیچیده اما دوس داشتنی داشت و نمیتوانستم بی تفاوت، جملاتی که در مورد انتظارش برای مرگ و تحمل درد بیماری بود را بخوانم
راستش بدجور غمگینم کرد و یاد زوربا افتادم که غم را با رقص از بین می برد زوربا کرتی است ولی در بین هر ملتی مثه او پیدا می شود منم به زوربای کُرد(که احتمالا همسن زوربا باشد) پناه بردم و ویدئوی که ازش دارم را پخش کردم و با او رقصیدم غم دیگر نماند
شازده احتجاب، مثل بوف کور، یکی از داستان هاییه که سخت میشه ازش انتقاد کرد؛ چون این قدر بزرگ شده و همه ازش تعریف می کنن، که آدم می ترسه خلافش رو بگه. قبول دارم که یکی از بهترین نمونه های جریان سیال ذهن توی ادبیات ایرانه. قبول دارم که شخصیت پردازی نسبتاً خوبی داره. و حسن های زیاد دیگه ای داره. ولی چیزی که خیلی منو آزار داد، شتاب زده بودن داستان بود. نمی دونم به چه علت، گلشیری کل داستان رو به سرعت و در هفتاد هشتاد صفحه روایت می کنه؛ در حالی که سه نسل زندگی رو به نمایش می ذاره و ماجرای پوسیدن زندگی سنتی اشرافیه و خیلی بیشتر از هشتاد صفحه جای کار داره. به نظر من اگه بیشتر روش کار می کرد و ایده هاش رو بسط می داد، یکی از شاهکارهای زبان فارسی رو خلق می کرد؛ ولی متأسفانه این کارو نکرده.
انتشار شازده احتجاب در سال ۱۳۴۸ به یکباره هوشنگ گلشیری را زمانی که تنها بیست و هشت سال داشت به عنوان یک داستان نویس درجه اول ایرانی به مردم شناساند.این اولین بار بود که یک نویسنده ی ایرانی بی این که رنگی از تقلید به اثرش نشسته باشد، از تکنیک های مدرن ادبی برای داستان نویسی بهره می گرفت. این اثر که گلشیری خوش اقبال ترین اثر خود می خواند، جزو معدود آثارداستانی ایران است که به زبان های انگلیسی و فرانسه ترجمه شده است و با استقبال خوانندگان از سراسر دنیا مواجه گشته است.
داستان در دوره ای رخ می دهد که قدرت از خاندان قاجار به پهلوی منتقل گشته و اشرافی گری در ایران رو به نابودی است. خسرو یا همان شازده احتجاب آخرین بازمانده از یک خانوادهی اشرافی قجری از اداره ی امور عمارت موروثی دست کشیده، همه ی خدم و حشم را مرخص کرده و دارایی به ارث برده را به پای قمار می ریزد. مراد پیشکار سابق او هر از گاهی با آوردن خبر مرگ یکی از خویشان به دیدنش می آید اما امشب ، مراد خبر فوت خود شازده را برای او آورده
داستان در اتاق نم گرفته ی شازده که دیوارهایش پوشیده از تصاویر اجداد اوست ادامه می یابد. او از مرض سل در حال جان دادن است و آرام آرام تصاویر از قاب خارج می شوند و جان می گیرند و با مرور نهایت بی رحمی هایی که در گذشته، به مردم روا داشتند، خسرو را بابت ضعف و اهمال و بی توجهی به حفظ نام و اعتبار خانواده سرزنش می کنند. خسرو با غبطه و نفرت در خاطرش روزگاری را ورق می زند که اخاذی، شکنجه های ظالمانه، قتل های دلخراش و تجاوز از امور معمول و روزمره ی جدش، شازده ی بزرگ بود بی آنکه مردم بیچاره دادرسی داشته باشند. هرچند خسرو انجام این امور و ادامه ی این راه را در توان خود نمی بیند، اما دامنهی بی رحمی هایش در مقیاسی محدود به چاردیواری منزلش باقیست. پس از مرگ همسر لاغراندام و زیبایش فخرالنسا، شازده از تنها خدمتکار چاق و نه چندان زیبایی که برایش باقی مانده می خواهد تا با تقلید از آداب، حرکات ، لباس پوشیدن و حتی لبخند زدن فخرالنسا، او را زنده کند. حال فخری (که اسمش نیز بی شباهت به نام فخرالنسا نیست) به امر ارباب، دو نفر میشود در یک قالب که مجبور است بی رحمی های شازده را هم نسبت به همسرش و هم نسبت به خدمتکارش تاب بیاورد.
هرچند شازده احتجاب از لحاظ محتوایی اثری غنی است اما اهمیت آن در ادبیات ایران به ساختار و شیوهی رواییش باز می گردد. گلشیری در نگارش این اثر از شیوه ی سیال ذهن بهره برده است. از این بابت در حین یادآوری یک خاطره، ناگهان خاطره ی دیگری یادآوری و بازگو می گردد. روایت کنندگان این خاطرات نیز به ناگاه عوض می شوند. گاه راوی گلشیری است، گاه خسرو، گاه فخری و … از دیگر نکات خلاقانه ی داستان ، تعریف حادثه ای واحد از زاویه دید راویان مختلف است. همه ی این ها شازده احتجاب را اثری پیچیده ، جلوتر از زمان خود، درخور تعمق و چندباره خواندن ساخته است.
به گفته ی گلشیری طرح اولیه ی این اثر، داستانی یک صفحه ای درباره ی مردی به نام خسرو بود که شب تا صبح را سرفه می کند و خاطرات معمولی زندگی متعارفش را به یاد می آورد تا این که صبح می میرد. گلشیری تصمیم گرفت تا بر عمق محتوای داستان بیفزاید بنابراین شروع به خواندن درباره ی قاجار کرد و با دوباره نویسی متن به شیوه ی سیال ذهن حول شخصیت خسرو، شازده احتجاب را طی یک سال و نیم تلاش خلق کرد. این اثر با توجه به سال انتشارش – ۱۳۴۸ – از لحاظ شیوه ی روایی، پیچیدگی و غنای محتوا در ادبیات ایران بی نظیر است.
بعدتر استاد علی رفیعی فیلمنامه ای بر اساس این کتاب نوشت و بهمن فرمان آرا آن را کارگردانی کرد. جمشید مشایخی ، فخری خوروش و نوری کسرایی در سه نقش اصلی این فیلم درخشیدند و موفقیت فیلم بین مخاطبان و منتقدان داخلی و خارجی ، نام هوشنگ گلشیری را بیش از پیش بر سر زبان ها انداخت.
تا دلتان بخواهد در رابطه با این کتاب، مقاله و پایان نامه نوشتهاند. تعدادی از آنها را برایتان انتخاب کردهام: پایان نامه امیری، عاطفه. 1390. تحلیل گفتمان روایی داستان و فیلم شازده احتجاب هوشنگ گلشیری. پایان نامه کارشناسی ارشد. دانشکده هنر، دانشگاه هنر اصفهان باوقار پاشاکی، صدیقه. 1393. بررسی مقایسهای بوف کور و شازده احتجاب بر مبنای نقد اسطورهای- کهن الگویی. پایان نامه کارشناسی ارشد. دانشکده ادبیات و علوم انسانی. دانشگاه گیلان حسنی، محمد امین. 1396. بررسی ساختارگرایانهی داستانهای هوشنگ گلشیری. پایان نامه کارشناسی ارشد. دانشکده ادبیات و علوم انسانی، دانشگاه زنجان سیدان، مریم. 1386. تحلیل و بررسی شازده احتجاب (ساختار، عناصر، جنبههای روانشناختی و فمینیستی). پایان نامه کارشناسی ارشد. پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی صالحی، شیدا. 1390. بررسی شیوههای روایت پردازی هوشنگ گلشیری در رمان شازده احتجاب و مجموعه داستان کوتاه مثل همیشه. پایان نامه کارشناسی ارشد. د��نشکده ادبیات و علوم انسانی، دانشگاه کردستان عبدی، مهدی. 1389. تحلیل و بررسی عناصر داستانی در آثار هوشنگ گلشیری با تکیه بر دو اثر شازده احتجاب و کریستین و کید. پایان نامه کارشناسی ارشد. دانشکده ادبیات و علوم انسانی، دانشگاه محقق اردبیلی علیزاده لوشابی، زینب. 1390. خواب و رویا در رمان معاصر فارسی با تکیه بر رمانهای شازده احتجاب، گاوخونی و سلوک. پایان نامه کارشناسی ارشد. دانشگاه قم مرتضوی، فاطمه. 1393. بررسی مقایسهای جریان سیال ذهن در رمانهای خشم و هیاهو اثر ویلیام فاکنر و شازده احتجاب اثر هوشنگ گلشیری با به کارگیری تکنیک جریان سیال ذهن. پایان نامه کارشناسی ارشد. دانشکده ادبیات و علوم انسانی، دانشگاه ولی عصر رفسنجان موسوی ثابت، فاطمه. 1387. نقد روانشناختی شازده احتجاب. پایان نامه کارشناسی ارشد. دانشکده ادبیات و علوم انسانی، دانشگاه سیستان و بلوچستان نجفی کلیانی، بتول. 1390. بررسی ترجمه بینانشانهای رمان به فیلم بر اساس فیلم شازده احتجاب. پایان نامه کارشناسی ارشد. دانشکده زبانهای خارجی، دانشگاه علامه طباطبایی مقاله ابهری، سمانه؛ موسوی، سید کاظم و شفیعی، اسماعیل. 1395. ساختار روایی داستان و فیلم شازده احتجاب. پژوهشهای ادبیات تطبیقی، 4(4)، 80-115. ی آفرین، فریده. 1388. بررسی رمان شازده احتجاب از چشم انداز نظریات یونگ. نقد ادبی، 2(7)، 9-36. ی سیدان، مریم. 1386. نقدی روان شناختی بر شازده احتجاب گلشیری. علوم ادبی، 2(3)، 57- 76. ی سیدان، مریم. 1388. تحليل و بررسي شازده احتجاب گلشيري با ديدگاه ساختگرايانه. نقد ادبی 1(4)، 53-82ی صابرپور، زینب و غلامی نژاد، محمدعلی. 1388. روابط قدرت در رمان شازده احتجاب. پژوهش زبان و ادبیات فارسی، (12)، 99- 124. ی
من پی دی اف چند تا از رفرنسهای بالا را دارم. در صورتی که علاقه داشتید بگویید برایتان بفرستم. فیلم شازده احتجاب از بهمن فرمان آرا را هم ببینید خالی از لطف نیست.
در نگاه اول، این اولین داستان بلندِ هوشنگ گلشیری، داستان زوال یک خاندان قاجاری می باشد. اما داستان "شازده احتجاب"، چیزی فراتر از يک داستان تاريخی ست.
می توان درونمایه اصلی کتاب را "خشونت" و "باز توليد خشونت" دانست؛ خشونتی که جد کبیر و اجداد قاجاری، در طی یک "مسابقهی اجدادی" خستگی ناپذیر به خشونت علیه حیوانات، رعايا و حتی اعضای خانواده خودشان میپردازند. این خشونت از نسلی به نسل بعدی منتقل میشود. فخرالنسا نیز که خود از قربانیان خشونتورزیهای پدربزرگ میباشد، به هنگام نامزدی و ازدواج با شازده احتجاب به اعمال خشونت کلامی بر شازده میپردازد و پیوسته به او سرکوفت میزند.
شازده احتجاب نیز که خود در کودکی شاهد خشونتهای اعضای خانوادهاش بوده است، سرگرمیِ نوجوانیاش، کور کردن گنجشکها و رها کردن آن ها بود (و چقدر یادآور خشونتورزی کودکان فیلم هانکه، "روبان سفید" است)، در بزرگسالی کم کم به واسطه تحقیر شدنهای مداومش توسط فخرالنساء، این خشونت را در خود قوام میدهد؛ تا سرانجام به خشونت و شکنجه روانی بر علیه فخرالنساء و فخری میرسد، و در این مسیر، حتی هویت و شخصیتِ متمایز این دو زن را از آنها میگیرد و آنها را در خانه (=سرداب/گور اجدادی) محبوس میکند.
یکی از مظاهر این خشونت، گماشتن خفیهنویسها میباشد... خفیهنویس یا جاسوس کسی بود که بالای سر زندانی میگذاشتندش تا گزارش همه احوالات و حرکات او را ثبت، و به فرد خشونتورز منتقل کند. در مسیر داستان متوجه میشویم که شاه هم برای پدربزرگ، خفیهنویس گمارده بود (همان کسی که بعدا بعنوان مجازات، گچاش می گيرند). بر هم منوال، شازده احتجاب هم فخری را به عنوان خفیهنويسِ فخرالنساء انتخاب میکند و هر روز از او گزارش میگیرد..
در آخر اینکه نمادها و نشانههای متعددی در داستان وجود دارد که به خوبی با مضمون داستان گره خوردهاند؛ از به زیر گاری رفتن مراد، خود شخصیت مراد، تپانچهی توی دست فخرالنساء، کلاهی که برای سر شازده بزرگ بزرگ است و .... .
پ ن: در خوانش دوم و پس از نزدیک به ده دوازده سال از خوانش اول، باز هم کمتر از پنج نمی توانم به این کتاب بدهم. پ ن 2: تماشای فیلم اقتباس شده از این کتاب را هم به شدت پیشنهاد می کند
شازده احتجاب روایت شگفت انگیزی از زندگی یک شاهزاده قاجاری در آخرین سالهای قدرت سلسله قاجاریه و قدرت رو به زوال این خاندان است ، قدرتی که اگر چه از جد بزرگ به شازده احتجاب به ارث رسیده است اما دیگر نشانی از قساوت و درندگی جد خود ندارد ، بلکه تلطیف شده است . سفر شازده به گذشته خونین خاندان او از دیدن قاب عکس های خاک گرفته شروع می شود ، مهمترین شخصیت و بازگو کننده خاطرات سیاه شازده ، فخرالنسا همسر و دختر عموی شازده است که بر خلاف زنان دوران قاجار ، با مطالعه کتاب چهره ای روشنفکر به نظر می رسد . او نور بر گذشته سیاه اجداد او ، به خصوص جد بزرگ او می تاباند و شازده را از کابوسی به دام کابوس دیگر می اندازد . جنایات پدربزرگ شازده واقعا تکان دهنده بوده ، از گچ گرفتن زندگان تا کشتن مادر ، خفه کردن برادر و بلایی که سر منیره خاتون می آورد هم او را دیوانه می کند و هم شازده را روان پریش . پدربزرگ سیمای کامل یک شاهزاده قاجار ، یک ارباب ، مالک کامل جان و مال و ناموس رعیت و به منزله یک مستبد شرقی ایست . داستان حیرت انگیز شازده احتجاب ، سه راوی گوناگون دارد ، فخر النسا ، فخری و خود نویسنده ، جناب گلشیری . گفت و گوهای فخرالنسا با شازده واقعا خواندنی ایست ، او با زبانی تند ، اجداد شازده و خود او را می کوبد که مثلا پدربزرگ پس از آن همه جنایت ، نگران بواسیر مبارک بوده یا به شازده سرکوفت و طعنه می زند که بايد کاري بکني که کار باشد... اگر خواستي بکشي دليل نمي خواهد ، از اجداد والاتبار یاد بگیر اما شازده اگرچه خشونت و قساوت اجداد خود را ندارد ، که البته دیگر دوران سر بریدن و شکنجه های قاجاری هم گذشته ، اما فخرالنسا و فخری را شکنجه روحی و روانی می کند ، او فخری را به شکل فخرالنسا درمی آورد و با اذیت و آزار او ، گویی دارد از همسر درگذشته خویش انتقام می گیرد . سرانجام مراد ، کالسکه چی خاندان و قاصد مرگ ، خبر مرگ شازده را به خوداو می دهد . داستان شازده با مرگ او در اتاقی تاریک ، خالی و نمور به پایان می رسد ، تاریک مانند گذشته خاندان او و خالی چون او هرچه یادگاری از اجداد خود دارد را به آتش افکنده و سوزانده است .
هوشنگ گلشیری در صور میدمد و همهی مردگان زنده میشوند... همه آنها لخت هستند زن و مرد و بچه و غلام و شازده و ارباب و رعیت و پرندگانِ بی چشم و حیوانات با خون هایی که بر بدن هاشان مانده... ترس وجود همه را فرا گرفته چهره هایی شطرنجی شده با تبر و چماق در دست... و زن هایی که حذف نشدهاند... همهی آنهایی که سرفه هایشان شیشه ها را میلرزاندند ، همهِ آنهایی کهبه بریدن عادت کرده بودند و نکرده بودند. لخت در برابر مردم ایستاده اند...
و حالا من قاضی شده ام در مقابل داستان کوتاهِ شازده احتجاب،مولف مُرده... اما با خودم گفتم آخر چه دلیلی دارد بیایم برگردم به قاب عکس ها( تاریخ) نگاه کنم...؟ به من چه که کدام شاه قاجار چه عنی خورد و پسرش چه عنی دیگر را....
و بلافاصله یاد « سلین» افتادم که به آفریقا رفت چرا؟ چرا اشاره میکرد مردم در جنگل لخت بودن ...؟ سلین به آفریقا نرفته بود بلکه به گذشته رفته بود قاب عکسی از بدویت... چرا؟ «چون اگر بخواهیم خودمان را بشناسیم باید از اینجا شروع کنیم از همین اجداد »
اجداد ما چه کار میکردند فقط مسابقه ای بود برای تعداد زوجات بیشتر و هر کدام میخواستند حرمسرای رنگین تری داشته باشند...
و مفعول هایی که فاعل ها را خودشان انتخاب میکردند: یعنی پدران شازده را... مردمی که مفعولی بیش نبودند «الامر الاعلی مطاع»
هوشنگ گلشیری از ظلم شازده ها و شاهزاده ها نوشت آنها را زنده کرد با صورش« کتابش» تا بر خیزند و جواب بدهند به چه...؟
مگر صحنهای که فخر النسا گفت« تفنگت را بردار و برو کنار نرده های باغ و یکی را که از آن طرف رد میشود،نشانه بگیر و بزن و بعد هم وایستا و جان کندنش را نگاه کن» مگر این صحنه سازی گلشیری تفاوتی با سکانسی از اسپیلبرگ در فیلم«فهرست شیندلر» داشت ...
مگر این قاب عکس ها به دردی هم میخورد آقای گلشیری همین الان که من دارم این ریویو را مینویسم شازده ها و شاهزادهها و اردوغانها و اسدها و ... دارند مثانهی یه عده را گچ میگیرند فقط چماقشان فرق کرده ،اینبار آنقدر تند میزنند که ندانی از کجا خوردی...
اما چیزی که باعث شد داستان کوتاه شما را انتخاب کنم ریدن به قاجار و محتوای شما نبود... هنر شما ،اه هنر شما در نوشتن و ساختار این داستان کوتاه باعث شد شما را از قاب عکس دربیاورم و نگاهتان کنم ... قبلا هم « stream of consciousness» خوانده بودم با عباس معروفی که کپی دسته چهار و پنجمی بود از فاکنر ...اما شما ساختارتان فوق العاده بود... از subject گرفته تا Motif...
در آخر جون میده بعد این شاهکار نقاشی های آیدین اغداشلو رو نگاه کنی...
خوب بود ولی کم بود. بنده صوتی اش را گوش دادم . قبلا کتاب رو خونده بودم . کتابم رو گم کردم و نمیدونم دست کدوم نارفیق جامونده. دست هرکیه پسش بیاره چون با اون عکس روی جلد دیگه چاپ نمیشه :/
خیلی سعی کردم تمامش کنم، ریویو های خوب رو خوندم و دائم به خودم گفتم این کتاب ارزش داره، فقط یکم صبوری کن ولی در انتها باز هم نتونستم به جایی رسید که خواندن ریویو ها برام جذاب تر از خود کتاب بود رابطه شازده و فخری بیش از حد برام آزار دهنده بود و با سبک سیال ذهن در این کتاب به شدت مشکل داشتم
الان بعد از ماه ها تصمیم گرفتم که این کتاب برای من نبود
حالا لینچ با گلشیری چه صنمی داره ؟ یا درست تر بگم جاده مالهالند با شازده احتجاب ؟ به نظرم این دوتا اثر - یکی در قالب تصویر و دیگری کلمات - دارای یک ساختار مشترک اند و تلاش شخصیتهایشان هم شبیه به همست. الان بازش میکنم.
۱.جاده مالهالند : داستان زنی که در کودکی دچار سردرگمیهایی در مواجهه با خانوادهاش شده در بزرگسالی نتوانسته به آرزوها و خواستههایش برسد ، سرکوب شده چه عاطفی چه جنسی و حالا در حال مرگ است و فیلم از لحاظ زمان انتزاعی شاید نزدیک به چندثانیهست اما از لحاظ روایی چندین ساعت . تمام آنچه ما در فیلم میبینیم زندگی واقعی و همینطور زندگی بازسازی شدهی این زنست که در لحظه مرگ از جلوی چشمانش میگذرد . همین . بخش اول واقعیت بازسازی شدهای که این شخصیت خواستار او بودهست و بخش دوم مواجهه با زندگی واقعییش . و بنگ . مرگ .
۲.شازده احتجاب: داستان شازدهای قجری که در کودکی دچار سردرگمیهایی در مواجهه با رفتارهای خانوادهاش و اتفاقهای ناخوشایند شده و در بزرگسالی هم نتوانسته عقدهها و خواسته هایش را رفع کند ، سرکوب شدهست چه عاطفی و چه جنسی و حالا در حال مرگست و داستان از لحاظ زمان انتزاعی شاید نزدیک چند ثانیهست : شازده احتجاب توی همان صندلی راحتیاش فرو رفته بود و پیشانی داغش را روی دو ستون دستش گذاشته بود و سرفه می کرد . از زمانی که شازده در این حالست و چند ثانیه بعد کارگزار مرگ - مراد - خبر مرگش را میدهد. داستان مرور تمام لحظات مهم زندگیاش - شازده - در این حال احتزارست. شازدهای که بواسطه تغییر جایگاه اشرافیتش و هزار دلیل دیگر سرخورده شدهست و در پس تمام این حوادث اکنون روی صندلی آبا و اجدادیش نشستهست - صندلی پر ابهتی که شازده با آن حال نزار تنها گوشه ای از آن را تصرف کردهست - و با آن حال مالیخولیایی و سردش با زجر و با سرفه دارد جان میدهد. شازده نیز به شیوهای دیگرگون مانند شخصیت زن جاده مالهالند در تلاش برای بازسازی واقعیتی نو است . بازسازی دوباره فخرالنساء . به دو شیوه ، ابتدا به یاری آفرینش ذهنی ، از طریق خاطرات و یادبودها و دیگری به طوری عینی با تلاش برای خلق چهره ای حقیقی و لمس پذیر از فخرالنساء . برای همین شازده در شب مرگ فخرالنساء ،فخری را به شکل فخرالنساء می آراید و او را فخرالنساء مینامد. اما چگونه فخری با آن هیکل ستبر و سینه های گنده و دستهای کبره بسته میتواند وجود مینیاتوری و ظریف فخرالنساء را بیافریند ؟ بگفتهی مرحوم قاسمی نژاد : آیا این عدم توانایی خود اشارهای کنایی به آن نیست که نمی توان واقعیتی را از سر نو واقعا ساخت ؟ و گلشیری نمیخواهد - دستکم - به حقایق ذهنی ارزش و اعتبار بیشتری ببخشد ؟ همچنان که هدایت در بوف کور اعمال کرد ؟ ذهنیات بسی برای گلشیری مقربتر ( و عینیتر ؟) از واقعیات ملموسند. حقایق ذهنی او با حقایق واقع پهلو میزنند، از آنها پیشی میگیرد و خود را به ثبوت و ثبات میرسانند - که این گفته مصداقی برای دنیای لینچ نیز هست -
خییلی دوسش داشتم جز بهترین های سبک سیال ذهن فارسیه یکم سخت خوانه البته و بی نهایت دلخراش ارزش چندین بار خوندنو داره و با یه بار خوندن نمیشه قضاوتش کرد. مقاله های زیادی درباره اش نوشته شده که بعد از خوندن کتاب مطالعه اون ها خالی از لطف نیست.
عجب چیزی بود. اولش که شروع کردم بخونم میگفتم خدایا چرا من هیچی حالی نمیشم و طبیعتا درخواست کمک کردم. رویا و سامان عزیز گفتن که که ریویو ها و خلاصه های مختلف رو بخون تا شاید کمکت کنن. اینکارو کردم و به شدت دیدم نسبت به کتاب بازتر شد. داشتم فکر میکردم که خب اسپویل میشه برام و لذت داستان از دست میره ولی اصلا اینطوره نبود. هوشنگ گلشیری با قلم استادانهش یک جریان سیال ذهنی ایجاد کرده بود که حداقل من یکی باید تو سکوت کامل میخوندم تا حالی میشدم و خوشبختانه همینطور شد. خیلی ساده بخوام بگم این داستان بلند یک جورایی خواب هستش. خوابی که ذهن فرد دچار شک و تردید میشه و هی از خاطره ای به خاطره دیگه میپره. خیلی سخت خوان بود ولی به شدت لذت بردم
مشکلم همیشه با اسم و رسم دارها همین است. اینکه که همه می خوانند و تحسینش می کنند و تو هی به خودت وعده می دهی اوهوم چه کتاب معرکه ای خواهم خواندو بعد می بینی از صفحه 45 مثلن جلوتر نمی توانی بروی. بعد خودت را می کشی که بچه جان بخوان،یعنی چی؟ این مثلن از اون معروف های خوب است و همه می گویند شاهکار است و فیلان.تو چت شده؟ چرا نمی خوانی اش؟ مگر ممکن است که کتاب را دوست نداشته باشی؟ ا؟ تو یک چیزیت میشود ها؟؟؟؟؟و اینکه بله من یک چیزی ام میشود که نتوانستم این کتاب را به ضرب و زور هم تمام کنم. نشد. یک جایی حالم بد شد از دستش. نمی دانم چرا! چون شازده ها را دوس ندارم با احوالات اندرونی سلطان خوشایندم نبود؟! نمی دانم. شاید بعدها بخوانمش اما حالا حالا ها نمی روم سراغش. می دانم.
نوشتن در مورد شازده احتجاب خیلی سخته چون اینقدر در موردش نوشته شده که خوب و بدش برای هر کسی که وقت بذاره برای خوندن اون همه نظر مشخص میشه. اما نمیشه منکر شد که از نظر ادبی خیلی درخشانه. این شیوه از نوشتن خواه ناخواه باعث میشه اثر اندکی سخت خوان بشه ولی توصیه میکنم اوایلش کمی تحمل کنید. شاید گوش دادن به نسخه ی صوتی راحتتر باشه، شاید. خیلی توضیح نمیدم فقط مختصری داستان رو بگم برای مراجعت بعدی خودم. شازده احتجاب یا خسرو خان نواده ی خان و شازده ی بزرگ توی اتاقی نشسته و یکی یکی اجداد و نزدیکانش رو از توی عکس ها میکشه بیرون و خاطره هایی جسته و گریخته از زندگی اونها روایت میکنه. راوی گاه گاه در داستان عوض میشه و ممکنه یه خاطره رو از زبان دو نفر بخونید. شازده مثل اجدادش نشده اما به قول خودش خون...ه توی داستان سعی شده از بی رحمی و ظلم شازده ها، ظلمی که به زنها و کودکان میشده و شرایط جامعه حرف بزنه. توصیه میکنم بعد از خوندن کتاب چندتایی نقدش رو هم بخونید که خالی از لطف نیست.ه
یه سری کتابا هستن که خوبن ولی دیگه مال امروز نیستن. یا شاید هم دیگه امروز نباید خوندشون. شازده احتجاب هم مثل اوناس. تو زمان خودش از نظر داستان و روایت و سبک نوشتار پادشاهی میکرده ولی الان که منِ نوعی میخونمش به نظرم چیز چندان عجیب غریبی نمیاد. مثل این میمونه که الان بیان از اولین کامپیوترهای ساخته شده بشر تعریف کنن. یعنی از چیزی که هزار نفر از روش تقلید کردن و هزار تا ورژن بهترش اومده که باعث میشه اون دیگه برای نسل من جذاب نباشه. البته این چیزی از ارزشهای این «اولین»ها کم نمیکنه. فقط به نظرم دیگه چیز عجیب غریبی تو این قبیل کتابها و تو دورهی ما نیست. مثلاً من سووشون و جزیره سرگردانی سیمین دانشور رو هم زیاد دوست نداشتم. مال زمان نسل قبل بوده. اونا باهاش آشنان. برای من آشنا نیستن. من دورم از اون فضاها...
این کتاب رو پارسال تو نماشگاه کتاب گرفتم ولی تا امروز تو کتابخونهم خاک میخورد. دیروز مقالهی( نقد روانشناختی بر شازده احتجاب) رو خوندم که حسابی مشتاق شدم بخونمش و خوندم:) اینم از لینک مقاله:
من از ادبیات ایران خیلی کم خواندهام. یکی از خردههای همیشگیای که پدر بهم میگیرد هم همین است. نه اینکه گاردی داشته باشم، فرصتش خیلی پیش نیامده. با این کتاب یک جورهایی قصد کردم که بیشتر به سراغ ورق زدن ادبیات معاصر ایران بروم.
“شازده احتجاب” کتابی بود که برای دورهی کتابخوانی تلگراممان خواندیم. هیچ ایدهای جز یک اسم قاجاری و خود هوشنگ گلشیری از این کتاب نداشتم، ولی چند صفحهی اول را که خواندم، فقط ترس از جزوههای امتحان فردایش توانست چشمم را از کتاب بدزدد. نه اینکه شاهکار بودنش را درک کرده باشم، بلکه عاشق جریان سیال ذه��ش شدم. حتی میشود گفت نوع افراطیاش بود. چیزی که در قلم فاکنر هم دیده بودم اما قلم گلشیری را خیلی پسندیدم. زیبا و روان نوشته بود. آدم دوست داشت مدام کلمههای جدید ببیند، توصیفات محشرش را بخواند و کیف کند. تمام تصویرها خودبهخود توی سرم ساخته میشدند. تا به حال شده کتابی بخوانید که در تمام مدت انگار فیلمش در مغزتان پخش شود؟ حتما شده. این کتاب آنطور بود.
شازده احتجاب کتاب بسیار غمناکیست که خاصیت شاهکارهای معاصر است. غم جزو جدانشدنی از آثار نسلیست که غم زیادی را در شکلهای مختلف تجربه کرد. اعتقاد دارم نسل ما نیز اگر نویسندههای خوب تربیت کند، بسیار غمگینتر خواهد نوشت. قلب آدم با برخی از صحنههای کتاب واقعا تنگ میشد و میخواست از سینه بیرون بزند. گلشیری سیاهیای که میخواست را خیلی خوب نشان داده بود؛ مشهود و قابل درک. گرچه در اواسط کتاب، جریان سیال ذهن به قدری متلاطم و قدرتمند میشود که ممکن است قابل فهم نباشد. همین است که میگویم کمی هم افراطی شده. همینطور داستان میتوانست کمی شفافتر بیان شود. آن خاطرات بزرگ و سرنوشتساز شازده به اندازهی کافی پررنگ نشده بودند و در متن کتاب گم بودند. خود خواننده باید تصمیم میگرفت تبدیلشان کند به یک فاجعه یا نه. شخصیت خود شازده نیز برایم بسیار قابل توجه و خاص بود. آن جنگهای روانی و مرور خاطراتی که شازده در کل کتاب با خود دارد، بسیار درخشان و زیبا است. هوشنگ گلشیری خیلی خوب این کشمکش را نشان میدهد.
نهایتا من این کتاب را دوست داشتم، حتی اگر درک کاملی از آن احساس نکردم و به وجد نیامدم (که دلیل اصلی کم کردن دو ستاره است) ولی حس ششم کتابخوانیام متمایل به شاهکار بودن کتاب است. امیدوارم شروع خوبی برای ادامهی مسیر مطالعهام بر ادبیات معاصر ایران باشد.
متاسفانه آنقدر عزا بر سر ما ریخته اند که فرصت زاری کردن نداریم. پیام دقیق به ما رسیده است "خفه می کنیم" ما هم حاضریم، مگر قرار نیست برای جامعه ی مدنی، برای آزادی بیان قربانی بدهیم ؟ حاضریم. من شرمنده ی سیاوش ، سهراب ، مریم، نازنین، سیما هستم که چرا مرا به خاک نسپردند. نوبت من بود به هر صورت می خواهیم از مقامات که به زودی، قاتلین، شب زدگان، مرتجعان را دستگیر کنند. خداوند باقیست، خداوند پاک، خداوند زیبا، خداوند سخن گفتن، پچپچه، خداوند خشم، خداوند نیست شیطان است، شیطان است که دوستان مرا خفه کرده است. پیام آشکار است ما از خدا هم می خواهیم که انتقام ما را از شب زدگان بگیرد.
از سخنرانی هوشنگ گلشیری در مراسم خاکسپاری محمد مختاری
شازده احتجاب کوتاه است اما پربار، سختخوان است اما قابل فهم و در نهایت گیجکننده است اما جذاب. درست است که بیش از صد و ده بیست صفحه نیست اما برای خواندنش باید به اندازهی یک کتاب حدودا دویست و پنجاه شصت صفحهای وقت گذاشت. داستان شازدهای قاجاری که انگار میخواهد همچون اجدادش باشد و نباشد، همسرش ،فخرالنسا، را دوست دارد و ندارد، سیاست ارباب و رعیتی را بلد هست و نیست… هوشنگ گلشیری در کنار داستان اصلی که روایت زندگی شازدهای مسلول است که در آخرین روز زندگیاش به یاد خاطراتش میافتد و خواننده هم در ذهن او به مرورشان مینشیند، از بی عدالتیها، خشونتها و زورگوییهای زمان قاجار هم میگوید؛ زنانی که مورد تعرض قرار گرفتند، مردمی که بیدلیل و بادلیل فجیعانه زیر تیغ جلاد رفتند، کودکانی که بیش از سنشان دیدند و شنیدند و انجام دادند، مال و ثروتی که با قلدری و به ناحق گرفته شد و حقوقی که پایمال شد. اما سوال اینجاست که در میان تمام این خاطرات دور و نزدیکِ شازده، او خودش به دنبال چه بود؟ آیا توانست انتقام کمبودها و ضعفهایش را از فخرالنسا، فخری، عتیقهخر یهودی، میز قمار و یا حتی مراد بگیرد؟ از من بپرسید میگویم بله و خیر. شازده کسی است که عاشق است و عاشق نیست، زنبارگی را انجام میدهد و انجام نمیدهد، به مال دنیا علاقه دارد و علاقه ندارد، عیاشی را دوست دارد و دوست ندارد، خَیّر هست و خَیّر نیست، رئوف هست و رئوف نیست، به اجداد افخم امجدش مینازد و نمینازد. شازده کسی است که از کودکی فقط دید و شنید و ناگهان بی هیچ کارنامهی عملی خاصی بزرگ خاندانش شد و ندانست و نتوانست کاری از پیش ببرد. کتاب شازده احتجاب خواندنی است، توصیه میکنم اول بخوانید و تا جایی که میتوانید خودتان داستان را درک کنید و در قدم بعدی فیلمش را ببینید تا کاملا متوجه راویها و اتفاقات داستان شوید. فیلم شازده احتجاب ساخته بهمن فرمان آرا، هم قدیمی است و هم کیفیت تصویرش تقریبا پایین است اما مانند کتاب که ارزش خواندن دارد آن هم ارزش دیدن دارد و کمک خوبی برای فهم داستان است.
در ادبیات معاصر ما چند نویسنده هستند که آثارشان می تواند در پهنه ی ادبیات جهان جلوه داشته باشد. هوشنگ گلشیری یکی از این انگشت شمار نویسندگان معاصر ایرانی ست. اگرچه جلوه ی بارز آثار گلشیری، زبان اوست و این زیبایی هرگز نمی تواند به عینه به زبان دیگری منتقل شود، اما این ویژگی منحصر به فرد آثار گلشیری نیست. در سفیدی میان سطور آثار گلشیری همیشه حرف هایی برای خواندن هست، نشانه هایی برای اندیشیدن و به فکر فرو رفتن. وقایع، صحنه ها و شخصیت های گلشیری حتی در آثار کمتر خوبش، معلول و نچسب نیستند. با درک من از داستان نویسی نوین جهان، گلشیری قصه گویی تواناست. در میان آثار او اثر بد وجود ندارد. در نهایت چند کار متوسط رو به خوب دارد که از شاهکارهایش محسوب نمی شوند. "معصوم"های گلشیری اما از کارهای درخشان او هستند، همین طور "جبه خانه" و "نمازخانه ی کوچک من" و... بالاخره "شازده احتجاب" که یکی از قله های ادبیات معاصر فارسی ست. هوشنگ گلشیری به دلیل مطالعات بسیارش در متون گذشته، به ویژه در زمینه ی نثر، دستی هم در نقد و تحلیل داشت. اغلب مقالاتش در باره ی شعر و داستان، خواندنی ست و برخی از بهترین آنها در مجموعه ای دو جلدی با عنوان "باغ در باغ" منتشر شده. افسوس که گلشیری هم مانند بهرام صادقی، غلامحسین ساعدی و چند تنی دیگر، درست زمانی که به اوچ پخته گی و توان و مهارت رسیده بود و می توانست آثار ارزشمند دیگری خلق کند، ناگهان پرید. بسیار دوست داشتم شرایطم در این سال ها آنقدر پایدار بود تا بنشینم و با مرور دوباره ی آثار گلشیری، چیزی بنویسم تا به عنوان خواننده، دینم را به او ادا کرده باشم.
3stars شازده احتجاب رمانی در سبک نو( البته نو نه به معنای جدید) ر Nouveau roman مبتکر این سبک نویسندگی آلن رب گریه نویسنده فرانسوی هست که ویژگی بارز اون ساختار شکنی خصوصیات رمان کلاسیک و جریان سیال ذهن( شبیه آثار ویلیام فاکنر) است تحلیل روانشناسی رمان شازده احتجاب شازده احتجاب رمانی انتقادی به اوضاع اجتماعی ایران در تغییر سلطنت از قاجاریه به پهلوی است. نقدی است بر نظام فئودالی ایران قدیم و تغییر شرایط ظالمانه نه توسط مردم، بلکه توسط حاکمیت جدید و البته ظهور حکومت استبدادی جدید. داستان خاطراتی است از گذشته که در عرض چند دقیقه در ذهن شازدهٔ مسلول، قبل از مرگش میگذرد.
شازده خود به وضعیت موجود تن داده و بهطور حتم انسانی بیمار است. هم سل دارد و هم بیمار روانی است. اینها را در طول گفتن خاطرات و روایتها در رفت و برگشتهای زمانی متوجه میشویم.
تمام اطرافیان شازده مردهاند. اینها را مراد میگوید که در آخر هم خبر مرگ شازده احتجاب را به خود او میگوید. آن کلونی زمیندار و خونریز که برادر برادر را بهراحتی میکشد، دیگر فرو ریخته است و جامعه بهسمت مدرنیته گام بر میدارد. این جامعه دیگر پذیرای شازده و امثال شازده نیست. روایتها توسط راوی (دانای کل محدود یا نویسنده)، فخری و فخرالنساء، گفته میشود و تمامی آنها از ذهن شازده میگذرد.
این درست که «ناخودآگاه» اغلب در خواب و رؤیا بهصورت نمادین جلوهگر است، ولی در این اثر میتوان زندگی داخلی شازده را ناخودآگاهِ شازده در گذر از زمان حال و رفتن به گذشته دانست. تصاویر خانوادگی، کتابها، اشیای عتیقه و… میتواند ناخودآگاه شازده محسوب شود. شاید بهصورت تمثیلی بتوانیم مراد را رابطی فیزیکی بین خودآگاه و ناخودآگاه شازده بهحساب بیاوریم. هم او که در جایی خبر مرگ شازده را به خود او میدهد.
بر اساس نظریات روانشناسانه یونگ، سایهها قسمتهای پست شخصیت محسوب میشوند و در این روایت، اجداد شازده را میتوان به تمامی سایههای او بهحساب آورد، چرا که شازده از این میراث اجدادی (رفتار مردسالارانه) روزگار خود، فقط محدود کردن دو زن (فخرالنساء و فخری) را در چارچوب خانه و اجرای بی چون و چرای اوامرش فراگرفته است و عاری از سایر اقتدارات مردانهٔ خاندان خود است. پدربزرگ شازده شامل بستهای کامل از تندخوئیهای قاجاری است که بهراحتی دست به تنبیه یا کشتن افراد خانواده میزند؛ بهطور مثال، کشتن مادر و برادر خود؛؛
فخرالنساء برای مردان موجودی آنیمایی است( وجه زنانه در ناخوداگاه مردان را یونگ انیما و وجه مردانه در شخصیت زنان را آنیموس می نامد). او آنیمای شازده است و خود شازده در حالتی آنیموس فخرالنساء است. رابطهٔ فخرالنساء و شازده بهعلت این تضاد، رابطهای سرد و مبتذل است، چرا که شازده در تمام طول زندگی مشترکش با فخرالنساء نمیتواند آنگونه که فخرالنساء میخواهد، باشد و تحقیر شدنش توسط دخترعمویی که مرتب خونریزیها و وجههٔ منفی خاندان شازده را به او تأکید میکند، امری جدید است و در خاندان مردسالارانهٔ شازده محلی از اعراب نداشته است.
پرسوناهای زیادی در شخصیت سهگانهٔ این داستان وجود دارد. ش��زده نقابهایش را یکی یکی باید کنار بزند. فخرالنساء خود با نقابی جدید روی دیگر سکه را به شازده مینمایاند و فخری هم مدام در آینه میخواهد مثل فخرالنساء باشد. شازده شخصیتی تنها و درونگراست. وی در پایان عمر درگیر ذهن خود است. فخری اما برونگراست و هیچ دغدغهای غیر از فرامین شازده ندارد. اما فخرالنساء که بیشتر درونگراست و خودش را با تنهایی مأنوس میکند، در مقابل فخری و شازده شخصیتی برون گرا پیدا میکند که البته باید شراب بنوشد تا بتواند سخنانش را گاه با فریاد و طعنه به شازده گوشزد کند.
جد شازده کهنالگویی شر است. کسی که برادر خود را میکشد و در آرامش خیال و بیآنکه ککش هم بگزد، همچنان که بر روی جنازهٔ برادر نشسته، سیگار میکشد. این برادرکشی که تمثالی از اختلاف بین هابیل و قابیل و کهنالگوی برادرکشی را در متنِ روایت به ذهن مخاطب ارجاع میدهد، نه آغاز شرارتهای جد شازده است و نه انجام آن. فخری و مادربزرگ شازده را میتوان کهنالگوی مادر برای شازده دانست. از دیگر نمادهای کهنالگویی میتوان به کهنالگویی اعداد مثل هفت دری، شراب هفت ساله، چهلچراغ و چهل تکه اشاره کرد که هفت در فرهنگ اسلامی و چهار در فرهنگ ایرانیان باستان اعداد مقدسی محسوب میشوند.
در شازده احتجاب فخری شخصیتی دوگانه دارد. از طرفی خدمتکار خانه است و از طرفی باید جای فخرالنساء را هم در چشم شازده پر کند. شازده به هر طریقی میکوشد تا هر آنچه را که از قدیم به او وصل میشود، در هر فرصتی که مییابد پاره میکند. خاطرات اجدادیاش را که فخرالنساء برایش میخواند، به آتش میسپارد و اسباب خانه را در کار قمار میبازد. اجدادش یکی یکی از قابی غبارگرفته به مدد روان شازده به بیرون میآیند و سپس نیست و نابود میشوند. شازده شخصیتی شکستخورده است. هیچ وجه اشتراکی با اجدادش ندارد. نه با پدرش سرهنگ احتجاب، نه با جدش شازده بزرگ و نه با جد بزرگش افخم امجد. در زندگیاش زنان زیادی حضور ندارند و بر خلاف جدش حرمسرایی نساخته است. وی بلافاصله پس از مرگ فخرالنساء فخری را وادار میکند شبیه فخرالنساء شود. همانطور لباس بپوشد. همانطور موهایش را شانه کند و یک طرف شانه اش بریزد و همانطور بخندد. در اینجا شازده که میتوان او را بهواقع بیماری سادیسمی دانست، با اذیت و آزار فخری گویا انتقام تمام تحقیرهای خود را از فخرالنساء میگیرد.
از دوران بچگیِ شازده اطلاع دقیقی نداریم. پدری خیس از باران و رنگپریده وارد خانه میشود. به امر پدربزرگ، عمهها و مادربزرگ از اتاق خارج میشوند. پدر، پدربزرگ و خسرو (شازده احتجاب) تنها هستند. پدر استعفا داده است. دست سردش، دست خسرو را میگیرد. پدر دستور داده بود مردم را به گلوله ببندند. اکنون پشیمان است: «… من نمیخواستم آنطور بشود. اول فکر نمیکردم که آدمها را بشود، آنهم به این آسانی، له و لورده کرد. وقتی راه افتادند، موج آمد. دستها و چماقها و دهانهای باز…» پدر دستور میدهد: «…ببندیدشان به مسلسل». بعد خاطرهٔ بادبادکبازی خسرو با پسر باغبان که با نهی عمه مواجه میشود. خاطره بودن کنار پدربزرگی که سرفه میکند و خاطره شرکت در تشییع جنازه پدر. اما در این میان خاطرهٔ منیرهخاتون، زن عقدی حرمسرای پدربزرگ، با شازده بسیار پررنگ است. فخری از جهاتی با منیرهخاتون شباهتهایی دارد. شازده برخلاف سلفش بچهدار نشده است. این یکی از عقدههای روانی شازده است و نکته ای برای سرکوفت زدنهای فخرالنساء. شازده این حقارت را با زورگفتن به فخری تعدیل میکند؛ تنها کاری که حالا دیگر از دستش بر میآید. گلشیری این رمان را نوشته است تا مخاطب گذشته را با محک تاریخ بسنجد. تاریخی که پس از دوران گلشیری هنوز هم قابلیت سنجش خود را باز نیافته است سعید ناظمی
بله... بنده خیلی وقته کتاب رو تموم کردم؛ اما متأسفانه هیچی حالیم نشده و از لحظهای که کتاب رو بستم، مدام در حال خوندن نقد «شازده احتجاب» توی هر پلتفرمی که میشناختم هستم. الان هم بعنوان آخرین حربه دست به دامن آقای فرمانآرا شدم. اگه توفیقی دست داد، میام یه چند خطی مینویسم؛ وگرنه که همین رو بعنوان ریویو از من بپذیرید و به بزرگی خودتون ببخشید دیگه.
خب درباره این رمان چه میتوان گفت تکنیکی بودن ویژگی اصلی اثر است نگاه منفی به زن توسط قاجارها و جنایت و آدم کشی هم در این اثر پررنگ است ولی از اون رمانهایی نیست که آدم را بگیره و گرفتار خودش کنه
کلا نوشتهای که شناور باشه بین زمان و اتفاقها و مثل این باشه که چشمهات رو ببندی و ذهنت رو ببینی توی علایقمه. اولین اثری بود که از نویسنده میخوندم و خب ترغیب شدم برای خوندن باقی آثارش. یکم کم بود فقط به نظرم..توی ده صفحهی آخر که بودم همش فکر میکردم چرا انقدر زود قراره تموم شه. :))))
نه تنها کتابای تقریبا صرفا تاریخی رو دوست ندارم، بلکه کلا با سبک سیال ذهن ارتباط برقرار نمیکنم مگه اینکه پای داستان عاشقانهای وسط باشه، مثل سمفونی مردگان.
تاریخ چاپ اول کتاب (1348) -که هنوز یک دهه از اصلاحات ارضی و پایانِ نظامِ ارباب رعیتی نگذشته- و تاثرِ داستان از حال و هوایِ سیاسی-اجتماعیِ آن دوران، نشان می دهد کتاب بیشتر فرزندِ زمانه یِ خویش است تا اثری مانا و همه زمانی
اولاََ نگاهِ انتقادی به زندگیِ خوانین در قالبِ زیستِ مشترکِ جسمی-روحیِ شازده یِ مرفهی با دو زن، رعیتی که ارباب شده و اربابی که ارباب بوده، با اسامی مشابه فخری و فخرالنسا، نگاه اروتیک به زندگیِ بی ثمرِ شازده و پرش هایِ ناگهانیِ تمایلِ شازده از فخری به فخرالنسا و یکی پنداریِ این دو، آب و هوایی طوفانی به اقلیمِ داستان می بخشد به نظرِ این بنده، تمِ اصلی داستان، بیشتر بَر سرگردانیِ روحِ شخص اولِ ماجرا، میانِ سادگیِ زیستِ انسانی و "بودنِ با بقیه" از یکسو و پیچیدگیِ سبکِ زندگیِ یک طبقه خاص -اربابی-، برای همان فرد از دیگرسو حکایت می کند. این روحِ سرگردان را که وصفش رفت، شاید بِتوان به "ایرانی" تعمیم داد
دوم در داستانِ شدیداََ سخت خوانِ حاضر، سه نوعِ مختلف از سانسور را سراغ کردم که مشخص تر از آنی بودند که بتوان انکارشان کرد اولی سانسورِ کتاب است به سیاقِ همه کُتب و آن دیگری که دومی باشد، خود سانسوریِ نویسنده در نصفه نیمه نوشتن و آخری یعنی سوم، سانسور در انتقال از بطنِ ایده سازیِ ذهنی به متنِ داستان پردازیِ مکتوب ست که نشاندهنده کنایه وار سخن گفتن نویسنده است
سوم در موردِ فقره "سخت خوانی" که پیشتر گفتم، اگر توضیحِ زیاده خواسته باشید، عارضم که جملاتِ ناقص و تصویرسازی هایِ مکرر و بعضاََ حتی متناقض از همه چیز و همه کس است که به نظرم، یا نشانِ زیبندگی و چندسطحی بودنِ داستان است یا برعکس، یَله بودنِ مُفرطِ ذهنِ نویسنده در آنچه که بنایِ "گفت" دارد و مخاطبِ عامِ ایرانی را در مسیر مطالعه چشمی و همراهیِ ذهنی، زَده کرده و پَس می نشاند. تا به این لحظه نمی دانم کدام یک از این دو بوده