سرآغاز داستان: از پله ها بالا می آیم تا به حیاط برسم. در حیاط بزرگ خانه ی حاجی جایی برای بازی نیست. من و فاطی این را میدانیم. باید فقط یک گوشه بشینیم و یه قل دوقل بازی کنیم یا دوزبازی، برای دوزبازی نمیتوانیم از یکی از ختائی های وسط حیاط استفاده کنیم چون حاجی با عصایش سر میرسد و کتمان میزند. مادر و عمه از حاجی میترسند. وقتی ما از حاجی کتک میخوریم صدای هیچکس در نمی آید. یکمرتبه که حاجی مارا زده بود شب به آقا جان گفتند و او رفت سراغ حاجی و با یک کنده ی هیزم زد به کمرش. از آن ببعد حاجی مارا بدتر میزند. نزدیک حوض دور یک نهال چنار را آجرچین کرده اند. چشمم را می گذارم پشت درز آجرها، در باریکه نوری که از لای درز آجرها عبور کرده، جوانه ای روی یک شاخه نهال می بینم...
این مدت هی ناصر شاهینپر خوندم و هی برام سوال بود چرا من قبلا اسم این آدم رو بهنسبت زیاد شنیدهم، این مزخرفات واقعا نکتهای ندارن برای به خاطر سپرده شدن. سالهای اصغر معروفترین اثرشه و برخلاف بقیه کارهاش رمانه. و خب، این رو میپذیرم بهعنوان اثری که فراموش نشه به این راحتیها. صدالبته که من هم این مدت انقدر کار بیخود خوندهم که ممکنه دلیل جالب بودنش برام بسیار حداقلی باشه و نه دلایل استاندارد. من رو خیلی یاد همسایههای احمد محمود میانداخت، همسایههایی که توی همون سالها در تهران بگذره اما. قیاس معالفارقه البته، نویسندهش نه یکصدم محمود اوضاع سیاسی رو بلده و نه حتی داستانگوی خوبیه. اما مجموع همین ویژگیها اتفاقا یه جور بیتکلفی به داستان اضافه کرده بود که من راضی بودم ازش. بهخصوص که اصغر این داستان از خالد همسایهها هم کوچکتره و هم بسیار بچهتر. در این معنا که واقعا خیلی چیزها رو نمیفهمه و صرفا توصیف میکنه و وسط کودتای ۲۸ مرداد داره بچگی میکنه، نه مبارزهی آگاهانهی سیاسی. داستان چفتوبست درست داره، روونه، یه تیکههای طنزآمیز جالب داره که اولش شک میکنی نویسنده قراره باهاشون کاری بکنه (مثل ناگهانی به زبون عجیبی حرف زدن عمه خانوم) و بعد متوجه میشی که نه (صرفا سکته کرده)، اما خب طنزش رو درمیاره ازشون بهرحال. و خیلی هم کوتاه و خلاصه ست بهنسبت. مجموعا در این بیابان برهوت داستانهایی که دارم میخونم من رو راضی کرد، حتی در حدی که فکر کنم شاید بیشتر از اینها باید اسمش میومد علیرغم اینکه اثر خیلی شاخص و شاهکاری نیست.