Jump to ratings and reviews
Rate this book

ایران‌شهر

Rate this book
در نظر بگیر قهرمانی بی‌بدیل را که قصه ندارد. خود را با همه‌ی جسم و جن به دیواره‌های قفس روزمرگی می‌کوبد برای رها شدن و نشستن در قصه‌ای; قصه‌ای که بتواند با آن، همه‌ی شجاعت‌ها و فداکاری‌ها و نیک‌سرشتی‌ها و ذوب‌شدن‌ها و بازرستن‌هایش را بروز دهد. انسان‌های بزرگ از سرزمین‌هایی می‌آیند که توان سرودن حماسه‌های سترگ داشته باشند. چه سوخته‌ذهنی است و چه سوخته‌فردی است و چه سوخته‌خاکی است آن خاک و فرد و ذهنی که نتواند برای قهرمانش قصه‌ای بسازد.

254 pages, Unknown Binding

4 people are currently reading
48 people want to read

About the author

محمدحسن شهسواری

18 books75 followers

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
20 (40%)
4 stars
11 (22%)
3 stars
9 (18%)
2 stars
2 (4%)
1 star
7 (14%)
Displaying 1 - 17 of 17 reviews
Profile Image for حسام آبنوس.
429 reviews332 followers
September 30, 2019
شکست در ابتدای راه

اگر به چشم یک مقدمه به آن نگاه کنیم که این کتاب یک مقدمه برای ادامه رمان است، نمی‌توان قضاوتی درباره آن داشت و باید منتظر باقی قسمت‌های این رمان بلند بمانیم ولی نمی‌شود اینطور جلد اول یک کتاب که ظاهرا قرار است ده جلد باشد را قضاوت کرد، زیرا نویسنده باید قلاب داستان خود را دهان خواننده‌ای که قریب به سیصد صفحه خوانده گیر بدهد!
نویسنده باید طوری بنویسد که در همین جلد اول خواننده را ترغیب به دنبال کردن جلدهای بعدی کند ولی شهسواری در جلد اول جز وارد کردن پشت هم شخصیت‌ها هیچ کاری نکرده و فضای قصه هیچ کششی در خواننده برای جلدهای بعدی ایجاد نمی‌کند و به عبارتی شکست خورده است.
Profile Image for محمدقائم خانی.
258 reviews95 followers
January 2, 2021
.

اگر کسی با دیدن عنوان «ایران شهر» متوجه نشود که با رمانی متفاوت نسبت به نوشته‌های سال‌های اخیر «ادبیات جنگ» مواجه است، در همان چهار پنج صفحه اول حساب کار دستش می‌آید که رمانی محکم و پر از شاخ و برگ روایی در پیش دارد. کار با نثرش نشان می‌دهد که با جنس دیگری از ادبیات روبه‌روست و روایتی متفاوت را عرضه خواهد کرد.
گوش تیز خواهد شد که نویسنده نمی‌خواهد چونان معمول کتاب‌ها، لقمه را دور دهان بپیچاند و حرف را مزمزه کند و نصف اثر که گذشت، تازه شروع کند به آغاز قصه و آخرش هم چیزی تعریف نکند یا شترگاوپلنگ مغشوشی تحویل مخاطب بدهد که صدر و ذیلش معلوم نباشد. نه. نویسنده دست مخاطب را می‌گیرد و پرتابش می‌کند وسط معرکه، صداها از هرطرف (با شخصیت‌های مختلف) می‌آیند و برای تصرف موقعیت داستانی گلاویز می‌شوند.
اگر هم قرار است سفیدخوانی صورت بگیرد، نویسنده در فرصت اندک تنفس بین حوادث متعدد متراکم، مجالی برای تأمل به مخاطب می‌دهد. اگر نمی‌تواند در این فرصت کوتاه لایه‌های داستان را بفهمد، بگذاردش برای دور دوم خواندن. در این رمان نحو جملات است که خواننده را وسط معرکه انقلاب و جنگ می‌کشاند. موسیقی کوبنده بسیاری از صفحات و قاطعیت صداها در روایت تاریخ، صحنه جنگ را داخل اثر بر پا داشته است. نثر آهنگین و شکیل نیست، برنده و تیز است. گویی شیپور جنگ دارد به صدا در می آید.
خب رمان در جلد اول، درست زمانی پیش از حمله سرتاسری عراق به ایران را روایت می‌کند. واقعا دارد جنگ می‌شود. چه ما باور بکنیم چه نکنیم. نبض جنگ در نثر می زند.
با این همه روایت داستان بی خود دستکاری نشده و هیجان بی مورد تلقین نشده است. تمپو نثر و ریتم روایت متناسب با موضوع روایت است و نه صرفا به منظور اثرگذاری‌های مقطعی بر مخاطب. تاریخ، گزارش می‌شود نه توصیف یا روایت. در عوض لحظات نزاع، با نهایت تیزی و تندی روایت می شوند. در عوض نمایش دلدادگی و سیر معنوی اشخاص سیال و سر صبر انجام می‌شود؛ هرچند سیالیتش هم از حماسه خالی نیست.
رمانِ جنگ است دیگر. رمان از زندگی فاصله نگرفته تا روایتی از جنگ ارائه بدهد، بلکه تا توانسته به زندگیِ در معرض تهدید نزدیک شده است. کوس جنگ، روح حماسه را به زندگی بخشیده تا هر چیز روزمره هم بخشی از یک کل آهنگین باشد، اما این کل خودش را به لحظات تحمیل نکرده و جزئیات را از بین نبرده است. بله، حتی حق عشق و دلبری هم ادا شده، اما از زاویه لحظه عمل و درگیری. تداعی هم تداعی لحظات آمادگی جنگ است. از سوز عشق کم شده و طبل و شیپور به گوش مخاطب می رسد. عشق هم اگر هست، خلوت هم اگر هست، کرشمه هم اگر هست، بیرون از جنگی که بر پا شده نیست.
رمان همان ابتدا می‌گوید که صدای پای جنگ می‌آید، و این طنین در همه جا شنیده می‌شود. در عناصر داستان، در گره‌های روایت، در کلام شخصیت‌ها، در موضع راوی؛ همه می‌دانند که جنگ نزدیک است، جز شخصیت‌های داستان. آنها، به جز یکی دو نفر، صدای پای جنگ عراق و ایران را نمی‌شنوند. ذهنشان منصرف از چنین احتمالاتی است اما موقعیت جنگ آنان را چون گردابی به درون خود می‌کشد. مخاطب چنان در موقعیت قرار گرفته که از بی خیالی شخصیت‌ها متعجب می‌شود. آینده چنان بدیهی می‌نماید که هیچ انتظار ایستادن و توقف از کسی نمی‌رود. اما واقعیت چیز دیگری است. واقعیت سال ۵۸ این است که فضای کشور به راحتی اجازه «دیدن» واقعیت را به هر کسی نمی‌دهد.
واقعیتی که واضح نزدیک می‌شده اما دیده نمی‌شده است. چه چیزی چشم‌ها را پوشانده که نمی‌توانند ببینندش؟ پاسخ رمان، «کلمات انتزاعی» است. کلمات می‌توانند گوش را پر کنند ولی مگر می‌توانند جلو دیدن را بگیرند؟ بلکه، کلمات انتزاعی قدرت تسخیر ذهن را دارند تا دیگر نه واقعیت را ببیند، نه از «دیگری» بشنود، نه حسش کند، نه...
رمان به جنگ هر چیزی رفته که انتزاعی است؛ دین داری انتزاعی، ملی گرایی انتزاعی، مردم گرایی انتزاعی، تجدد انتزاعی و حتی خود «ایران» انتزاعی یا «تشیع» انتزاعی. رمان لوله تفنگ را روی سینه آنهایی گرفته که دین را از «مفاهیم» شروع می‌کنند و انسان، تنها حامل آن مفاهیم والاست. رمان از شما می‌خواهد که آن مفاهیم را دور بریزید و بیایید روی زمین، در زمان اضطراب، در صمیمیت زنی برای حفظ کیان خانواده‌ای، و دین را آنجا جستجو کنید. آنجا حرف زدن از دین مجاز است اما سخن گفتن بالای منبر، جایی که تفاوت انسان‌ها دیده نمی‌شود و همه به یک چوب رانده می‌شوند، ممنوع است.
مگر منبری که مردم را به یک چوب نراند. که انگشت شمار است این منابر. تنها این تشیع را به عنوان دین به رسمیت می‌شناسد، نه آن که پنج مفهوم دارد، سه‌تاش اصول دین و دو تایش اصول مذهب. رمان با ملی گرایی انتزاعی پهلوی هم به مبارزه بر می‌خیزد. ایرانی که پهلوی بسازد، در بهترین حالت، تنها یک مفهوم عمیق است، توی زندگی مردم نیست، کنار مردم نیست، علیه مردم است. مردم گرایی چپ‌ها هم هدف تیر تفنگ رمان هست. چپ‌هایی که مردم را تبدیل به توده می‌کنند، یعنی همان سواد و سیاهی.
اساسا رمان آمده تا شخصیت‌ها را نشان بدهد و با توده گرایی مبارزه کند. و یک دشمنی هم با چیزی پنهان تر از این سه دارد؛ تجدد انتزاعی. امر نو باید روی زمین جستجو شود، نه در جایی معلق و لامکان و لازمان. اگر هم ذهنیت نو کاویده می‌شود، نباید ذهنیت بریده از مکان و زمان بررسی شود. ذهنیت چسبیده به خاک و مردم و زمانه و قومیت و دین، مطالعه گردد. تجدد دستوری، تجدد تقلیدی، و همه انواع دیگر تجدد انتزاعی از نظر «ایران شهر» مردودند.
وقتی رمان لوله تفنگ را علیه ذهنیت انتزاعی بگیرد، معلوم است که دشمن شماره یک هرگونه چپ روی می شود. ایران‌شهر اساسا ضد چپ‌های روشنفکر است، ضد چپ‌های مسلمان است، ضد هرگونه انقلابی گری اولی و ایجابی است،و انقلاب اسلامی را هم تنها واکنشی به یک بن بست ساختاری در حاکمیت پهلوی می بیند. رمان با هرگونه دیکانستراکسیون مخالف است و واپاشی ساختاری را نابودگر حیات و هستی ما می داند. هر ساختاری بهتر از بی ساختاری است و اگر قرار است همه ساختارها نابود شوند، پس حبذا به محافظه کاری که «یک چیزی» را نگه می‌دارد. هدف رمان، به وضوح، بیرون کشیدن اندیشه امام خمینی و اصل انقلاب از زیر پرچم چپ هاست. رمان به سخنان متعدد امام در مورد برابری کار ندارد، به ادبیات طبقاتی و عدالت طلبانه امام هم کار ندارد، بلکه در موضع واپاشی ساختاری این شخصیت را زیر ذره بین میبرد و در برابر چپ ها قرار می‌دهد.
از نظر ایران شهر، امام خمینی چپ نیست، چون در برابر فروپاشی ارتش توسط چپ‌ها(ی مسلمان و نامسلمان) ایستاد. نه این که امام را یک محافظه کار بداند، اما عقلانیت حفظ ساختارها را به او نسبت می‌دهد. از نظر ایران‌شهر، راه امام راه نابودی ساختارها، هرچقدر ظالمانه و ناکارامد نیست، اصلاح ساختار است. امامی که رما نبرای مخاطب می سازد، ضد ساختار نیست، پس ضد تجدد نیست، پس ضد غرب نیست.
اسلامِ ایران شهر هم ضد ساختار و ضد تجدد و ضد غرب نیست. اسلام دین جدیدی است، نه صرفا برای عرب جاهلی، که حتی برای ما نیز هنوز جدید است. حتی در سطوری سعی کرده توضیح بدهد که توحید هم جدید است و تنها با ذهن انسان تحلیل گر و تصمیم گیر (و نه انسانی که برده وار و چون حیوانات می زید)، قابل درک است. جدید بودن خصلتی مثبت است و مبارزه با آن، واپس‌گرایی است. تجدد امید ماست به آینده، اما نه تجدد انتزاعی دستوریِ تقلیدیِ بریده از سنت، بلکه تجددی که از خود قرآن شروع می شود.
با این همه تضاد اصلی حاکم بر داستان، که قصه را پیش می‌برد و کشمکش ایجاد می‌کند، تضاد قدیم و جدید نیست. تضاد غرب و شرق هم که نیست، پس نیروی پیش برنده رمان کدام است؟ در ایران معاصر، دو شکاف اصلی وجود داشته‌اند که عمده نیروی حرکت ما از آن آمده. یکی تضاد سنت و تجدد، و دیگری تضاد شرق و غرب. ایران‌شهر از هر دو این ها رویگردان و بر شکافی دیگر سوار است، همان شکافی که از نظر روایت کتاب، انرژی حرکت انقلاب اسلامی را هم تأمین کرده است. این شکاف اصیل، تضاد شهر با قبیله است. این تضاد همیشگی است و هیچ گاه رفع نمی‌شود. رمان آشکارا بر موضع دفاع از شهر، و در نتیجه تعقل و فردیت انسان ایستاده است و هرگونه قبیله گرایی را نفی می کند. خواه این قبیله را بیابان گردها ساخته باشند، خواه روشنفکرها. رمان، اراده برپاسازی شهر را دارد، یعنی اراده تکریم فردفرد انسان‌ها را، حتی اگر نجات اراده و آگاهی یک فرد به قیمت نابودی یک قبیله بزرگ تمام شود.
رمان از چنین چیزی کوتاه نمی‌آید. حال اگر پرسیده شود که رمان از کدام شهر حمایت می‌کند؟ شهر قدیم یا جدید؟ شهر غربی یا شرقی؟ پاسخ رمان، «ایران‌شهر» است. یعنی همان تمامیتی که مدت‌هاست در این پهنه حضور دارد و همچنان رو به آینده است. در یک مجموعه شهر خاص، در یک نژاد خاص، و حتی در یک زبان خاص منحصر نیست، اشتراک تمام فرهنگ‌ها و اقوام این منطقه و برپادارنده «شهریت» ماست. شهریتی که حتی فراتر از مرزهای کشورهای امروز خاورمیانه است. ازاین رو، پهنه ایران مقید به «تعریف» خاصی نیست و رنگارنگ است، هرچند ساختاری محکم دارد. پس عرب‌های ایران هم جزو این ایران محسوب می‌شوند. چون در تاریخ ایران، در تشیع و در امپراطوری منطقه حضور دارد. رمان خرمشهر را به عنوان موقعیت حیاتی حفظ «ایران» انتخاب کرده است. چه نامش محمره باشد و چه خرمشهر، بخشی از خود «ایران» است و نه فقط خاک ایران.  


بخشی از جلد اول کتاب:
استوار گریه می کرد و می گفت: «این قدر از قانون کشتی رانی مرزی می دونم که هر کشتی باید برای عبور از آب مشترک، پرچم هردو کشور رو بزنه. دو روزی هست ناوهای عراقی کشتی ها رو مجبور میک نن پرچم ایران رو پایین بیارن. جناب سروان، شما فکر کن جلوی چشمت ناموست رو... تو رو به ناموس فاطمه زهرا، بذا��ید با 106 شلیک کنم به هر کشتی ای که پرچم ایران رو پایین می کشه.»

جمشید بی درنگ ژ-3 را مسلح کرد و گرفت طرف قلب حسین. حسین تکان نخورد. حالا هوا آن قدر روشن شده بود که بتوانند، چشم در چشم هم، نفس‌هایشان را بیرون بدهند و ببینند واقعا مردی که این طور روبه‌رویشان ایستاده و عن قریب آن یکی را از صفحه روزگار حذف می‌کند همان بچه اختیاریه است که رفاقتش را با از مردی انداختن اسمال‌کعبه شروع کرده است. حسین هیچ حرکتی در برابر اسلحه نشانه نشانه‌رفته به سمت خودش نمی‌کرد. آرزو داشت اگر قرار است این لحظات آخرین لحظه‌های زندگی اش باشد، جمشید آن را رقم بزند. یک لحظه فقط مادرش جلو چشمش آمد و بعد، سیما. دلش آنقدر برای سیما تنگ شد که خواست تکانی بخورد. می‌توانست مولایی را که نزدیک‌ترش بود بکشاند سمت خودش و او را سپر کند و بزند به دشت. اما اخم سیما نگذاشت. هم چنان خیره و بی‌حرکت ماند.


جلد دوم:
قربان، پدر همین کلوخ، خیلی خیلی مرد زشتی بود، اما انصافا در جور کردن بساط کباب و منقل وافور رودست نداشت. اصلا هنرمندی بود برای خودش. نمی‌دانم آن روز چه مرگش شده بود که کباب‌ها را شور درآورده بود. مهمان‌های مرکزنشین و فرنگی‌ها نتوانستند بهش لب بزنند. حالا ما قبلش شراب دست‌ساز محلی هم خورده بودیم و همه منگ می و گرسنه. یکی دو نارفیق متلک بار من کردند، من‌باب شلختگی در مهمان‌داری. من هم خشمگین شدم و با چوب افتادم به جان قربان. آن زمان‌ها این طور چیزها مهم نبود. نوکر و کلفت زیاد کتک می‌خوردند و بعدش هم می‌آمدند دست ارباب و خان را می‌بوسیدند و تمام می‌شد. اما خدا شاهد است من این طور مرام‌هایی نداشتم. تا به حال هیچ‌کدام از آدم‌هایم را آن‌طوری نزده بودم. مهمان‌ها به همان نان و پنیر و سبزی اکتفا کردند. بیشتر نوشیدم. سرم حسابی گرم شده بود و صورت کبود قربان هی می‌آمد جلوی صورتم. حتی فکر کنم دو قطره اشکی هم ریختم. بلند شدم و قربان را بلند صدا کردم، طوری که همه متوجه شدند. دوید طرفم. بعد دست کردم توی پلاس اسب و از توی کیسه یک نیم‌پهلوی درآوردم و گرفتم طرفش. مردک ترسو گمان کرد می‌خواهم باز بزنمش، خودش را کشید عقب. سکه افتاد توی گل و لای. یکهو همان نارفیقان شروع کردند به تمسخر من که چه دل‌نازک و ژیگولومآب هستم که دیدن نوکر کتک‌خورده را تاب ندارم. یک نفر از آن میان، حالا نمی‌دانم از روی ناجنسی یا چه، گفت نه، میرلطیف می‌خواهد بساط عیش کامل شود. قرار است این اکوان دیو سکه طلا را با دهان از روی زمین بردارد. یک آن شیطان رفت زیر جلدم و گفتم احسنت، چطور فهمیدی؟ به قربان گفتم اگر سکه را با دهان برداشتی، مال خودت. حتی اگر امر هم نکرده بودم، کم پولی نبود و با دهانش هم شده آن را بر می‌داشت. اما وقتی آن‌طور گفتم، دیگر برایش چاره‌ای نگذاشته بودم. تمام‌قد خوابید روی زمین و صورتش را برد لای گل و لای. سکه چند باری میان لب‌هایش گیر کرد، اما باز افتاد. تمام مدت، از گماشته و سورچی و خرکچی و خان و ملاک و فرنگی، به قربان و نمایشش می‌خندیدند. وقتی بلند شد، تمام موها و صورت و گردنش گل خالی بود، اما لبه سکه روی لب‌هایش برق می‌زد. تازه آن لحظه بود که کلوخ پنج ساله را دیدم که با صورتی خیس اشک داشت پدرش را نگاه می‌کرد.


باید جنین را سی‌پی‌آر می‌کرد؟ بهتر از هیچ بود. طوری خودش را جنباند که دخترک روی پاهای مادرش محکم شود. بی‌هوشی زن حداقل این حسن را داشت که تکان نمی‌خورد. به سختی دو دستش را از دو طرف رساند به سینه جنین. سرانگشتان میانی و اشاره‌اش را به پهنای یک انگشت پایین‌تر از خط فرضی میان نوک سینه‌های جنین قرار داد. پنج بار با سرعت صد بار در دقیقه فشار داد. دستانش مدام روی پوست خیس دخترک لیز می‌خورد. باید چانه‌اش را بالا می‌آورد و تنفس مصنوعی می‌داد. وانت هنوز از توی کوچه بیرون نرفته بود. ایستاد. زهرا نمی‌توانست برگردد ببیند چی شده. از حرف‌ها فهمید سر کوچه ماشینی آتش گرفته و دارند آن را کنار می‌زنند. نگاهش افتاد به پسرک. او هم بی‌هوش بود... زهرا مطلقا نمی‌توانست تکان بخورد. قبل از این که سرش را پایین بیاورد برای تنفس مصنوعی، جهان لرزید. پنج گلوله پشت هم خورد انتهای کوچه.


خدا می‌دانست آن سرباز یا افسر عراقی که پنج گلوله‌ی پشت سر هم آن سوی جاده انداخت به چه فکر می‌کرد. آن جا هیچ چیز نبود جز زمینی پرت و خشک. زهرا که حتی فرصت نکرده بود سرش را کمی خم کند، بعد از صفیر شکافتن هوا به دست ترکش‌ها، سنگینی سر پدر روی شانه‌هایش را کاملا حس کرد. تازه می‌خواست با گفتن ماجرای انتقالش به تهران پدر را بیشتر نگه دارد. باید کیف کند، بی‌گفتن حرفی، پدر شانه او را برای خوابیدن انتخاب کرده؟ حتی وقتی دستش را از شانه‌های پدر لغزاند تا گردنش، و خیسی خون تازه را حس کرد، مدام به خودش می‌گفت معلوم است که حاجی خواب است، چون هیچ پدری حق ندارد این طور توی بغل دخترش شهید شود.

جلد سوم:
همه اقوام ایرانی دیوانه خوزستان به خصوص آبادان و خرمشهر بودند، آذربایجان برادر بزرگ سلحشور و عبوس بود، لرستان برادر وسطی شوخ و شهسوار، کردستان و کرمانشاه برادر کوچک چابک و برازنده، گیلان و مازندران خواهر شهرآشوب شب‌بیدار، خراسان پدربزرگ فرزانه، فارس و هرمزگان مادر بادرایت، کرمان عموی دانا و مهربان، سیستان دایی‌جان بزرگه، بلوچستان پسرخاله غیرتی، یزد و اصفهان مادربزرگ دانا و حکیم.


خم شد. دست گذاشت روی شکمش. زانوی مرد محکم خورد وسط صورتش. انگار شاخه‌ای تیرآهن توی سرش افتاد کف آسفالت جمجمه. دلنگ‌دلنگ صدا کرد. درد مثل سیلِ پشتِ بند ناگهان در تمام تنش آزاد شد. فقط می‌توانست همچنان داد بزند بی‌شرف، که آن هم با دست‌های چفت مرد بر گردنش هرلحظه خفه‌تر می‌شد. یک لحظه خواست تسلیم شود تا مرد کار را راحت کند. هرچه کرد نتوانست چهره منتظر پدر را تصور کند. هیچ‌کس منتظرش نبود. آن سو هیچ‌کس منتظرش نبود. دوباره به تقلا افتاد. کلمات را که دیگر بریده از دهانش خارج می‌شد پرتاب می‌کرد و دست‌هایش را به صورت مرد می‌زد. بوی چای دارچین هردم قوی‌تر می‌شد، اما هنوز می‌دید که کف به لب‌های کلفت و لرزان مرد آمده. ترس را هم در نگاه مرد دید، ترسی حیوانی و به دور از شعور. شش‌هایش از درد داشت تیر می‌کشید. حس کرد خون از بینی‌اش در حال فوران است. ناگهان از گلوی مرد صدای خفه‌ای شنید و همان لحظه دستش شل شد. زهرا با فشار و دردی خش‌دار هوای زیادی به درون کشید. دنیا کمی شفاف شد. هم‌زمان صدای زنانه‌ای را شنید که فریاد می‌زد بی‌شرف، بی‌شرف!





Profile Image for Zahra saeedzade.
60 reviews60 followers
June 20, 2019
من خودم جزء آن دسته از کتابخوان‌ها هستم که از رمان‌های جنگی لذت می‌برند. اصلاً می‌گردند ببینند رمان جدیدی با این موضوع نوشته شده است یا خیر. تجربه‌ی چهارساله‌ی کتابفروش بودنم نشانم داده که بیشتر آدم‌ها اینطور نیستند. بیشتر داستان‌های عاشقانه می‌پسندند و اگر سطح بالاتر یا پیچیدگی داستانی بیشتری بخواهند رمان‌های اجتماعی و یا معمایی را دوست دارند.

من منتظر این رمان بودم چون می‌دانستم در مورد جنگ است. و شنیده بودم چندسال در موردش تحقیق شده است و درابتدای کتاب نیز آمده است: «از مستندات تاریخی فراوان و خاطرات مکتوب وشفاهی افراد بسیاری استفاده شده است.» جنگی مثل جنگ ایران و عراق که موقع تمام شدنش من فقط دو سال داشتم. طبیعتاً مثل خیلی از متولدین دهه‌ی ۵۰ تجربه‌ای در موردش ندارم. فقط اثراتش را دیدم. دیوارهای خرمشهر. خرمشهر ویران شده که می‌گویند هیچ‌وقت آبادانی گذشته را به‌دست نیاورد و آدم‌ها را دیدم. آدم‌هایی با چهره‌های نامعمول؛ نتیجه‌ی برخورد ترکش با بدن آنها و حتی رفتارها و عصبیت‌های نامعمول‌تر در اثر حملات هوایی و بمب‌ها و هزار نوع آلودگی شیمیایی و صوتی که جنگ با زندگی فردی آدم‌ها می‌کندو تو را چیزی می‌کند که نیستی و نمی‌خواستی که باشی.

من با تمام این پیش‌زمینه‌ها به سراغ کتاب رفتم و انتظار داشتم رمان خوبی بخوانم ودر همان بیست صفحه‌ی اول متوجه شدم کتاب بی‌نظیری ست. کتاب دارد جنگ را از درون زندگی شخصی آدم‌ها روایت می‌کند. آدم‌هایی که به دنبال مسائل دیگری بودند و اصلاً سودای جنگ نداشتند اما پیش آمد و شد و آنها در موقعیتی قرار گرفتند که فکرش را نمی‌کردند.

این کتاب گویا قرار است تا جلد ده ادامه داشته باشد و تاکنون جلد اول آن چاپ شده است. نویسنده داستان را از سه زاویه‌ی مختلف تعریف می‌کند. از طرف خانواده‌ای که اصالتشان به هم‌رزمان رضاخان می‌رسید، از طرف خانواده‌ای عرب با درگیری‌های عشیره‌ای، از طرف خانواده‌ای دیگر مقیم تهران که دو شخصیت اصلی آن یعنی جمشید و حسین، نظامی هستند. همین جا باید این را بگویم که تا اینجای داستان حسین شخصیت محبوبم است. جلد اول کتاب بیست‌وهفت شخصیت اصلی دارد که در جدول آخر کتاب به اختصار توضیح داده شده است.

بخش اول ماجرای سهراب و زهراست. سهراب و زهرا سر یک شرط‌بندی تیراندازی با هم آشنا می‌شوند که خود قصه‌ای مفصل دارد. سهراب دوره‌ی تکاوری را می‌گذراند و زهرا پرستار است. ماجرای این فصل قصه‌ی یک مهمانی‌ست که در آن چندین نفر دارند فوتبال می‌بینند و میان بحث‌هایشان از انقلابی که به وقوع پیوسته و آمار مرگ و میر و چگونگی انجامش حرف می‌زنند.

بخش دوم کتاب ماجرای حسیب و زیبا زندیه‌ست. زیبا یک دختر شیرازی‌ست و حسیب پسری عرب از اهواز است. هر کدام خانواده‌ای متفاوت دارند و ماجراهایی خواندنی.

بخش سوم کتاب ماجرای حسین و جمشید است. دو دوستی که در دوران دبیرستان طی یک درگیری خیابانی با هم آشنا شدند. حسین خانواده‌ای مذهبی دارد و جمشید خانواده‌ای وطن‌دوست. همین دو خصیصه یکی از بهترین درگیری‌های آن دو در دوران سربازی‌شان را شکل می‌دهد و حسین را بر سر یک انتخاب بسیار مهم در زندگی‌اش قرار می‌دهد.

ماجرای فصل آخر جایی به پایان می‌رسد که اولین گلوله از طرف عراق به طرف مرز ایران شلیک می‌شود.

در کتاب اول ما با شخصیت‌ها و گذشته‌شان آشنا می‌شویم و آنها را تا ۳۰ شهریور ۱۳۵۹ دنبال می‌کنیم. ماجرای جنگ از کتاب بعدی آغاز می‌شود. بی‌صبرانه منتظر جلد بعدی کتاب هستم. کتاب ایران‌شهر از جمله کتاب‌های ایرانی‌ست که حتماً پیشنهاد می‌کنم بخوانیدش و لذت ببرید. چرا که آنقدر وقایع هیجان‌انگیز درداستان اتفاق می‌افتد و آنقدر شخصیت‌ها واقعی به تصویر کشیده شده‌اند که فرصت زمین گذاشتنش را به شما نمی‌دهد.
Profile Image for Tannaz.
732 reviews52 followers
June 21, 2019
با تشکر از جناب آقای شهسواری
Profile Image for Alireza Heydari.
36 reviews4 followers
October 26, 2020
اطلاعات تاریخی کتاب و شیوه نگارش محمدحسن شهسواری رو دوست داشتم. خیلی از لفظ‌ها به صورت عامیانه قدیمی نوشته شده که عاشق این عباراتی‌ام که به چشم من جدیدن اما تو قدیم خیلی استفاده شده‌اند.

اینکه جلد اول تا حدی همه‌ش به تعریف شخصیت‌ها و روابط عاشقی‌شون می‌پرداخت یکم بد بود. کاش داستان شروع می‌شد و وسط‌هاش با شخصیت‌های جدید آشنا می‌شدیم. احساس ‌می‌کنم شاید در جلد‌های بعد زیادی تو‌ی جنگ گم بشیم
Profile Image for Abdollah Nazari.
63 reviews2 followers
June 3, 2023
خوب. حساب شده. پرتنش. لذتبخش. با شخصیت هایی که هرکدام در دنیایی مجذوب کننده، ما را به کشف حال و هوایشان دعوت میکنند. در جلد یک، در بخش هایی آن بسترسازی داستانی کمی حوصله را نتنگ میکند. اما به در مجموع کمتر از 60 صفحه از کتاب چنین فضایی دارد. پس از آن داستان است که جریان میابد. داستان چه چیزی ست غیر از شخصیت، در بستر حوادث؟ یک خوبِ ایرانی. ایرانشهر ارزش افزوده شده به جهان ادبیات داستانی ایرانی ست.
Profile Image for Neda.
7 reviews
May 12, 2021
نمیدونم از این کتاب چرا انقدر بد میگن. از نظر من که خیلی خوب، حساب شده و پرتنش بود. میشد توش رگه های تفکر متفاوت استاد رو دید
72 reviews2 followers
May 7, 2021
خوب شروع شد. صحنه ای اول رمان که هجوم غافلگیر کننده ی گرگ ها به غلامحسین ایرانه، رضا شاه و سربازانی است که برای شکار راهی کوهستان های پر برف شده اند واقعا خوب توصیف شده بود. هرچند قسمت اول و دوم رمان بی اشکال نبود اما طوری نبود که آن را رها کنم. اما قسمت سوم واقعا به بی راهه رفت! و حس می کردی داستان از یک رمان جنگی به رمانی برای هدایت نوجوانان بدل شده است! در عین حال این رمان به نظرم یک رمان تاریخی صرف است و هیچ شخصیت مساله داری در رمان پرورش نیافته در صورتی که تعریف من از رمان تاریخی جنگی حضور شخصیت یا شخصیت هایی است که تاریخ را مورد پرسش قرار دهند؛ که بتوان با آن ها تاریخ را جور دیگر دید. البته نویسنده را قضاوت نمی کنم چون به زودی رمان دیگری از او خواهم خواند.
Profile Image for Amene.
814 reviews84 followers
January 29, 2023
خوب بود،این جلد فعلا معرفی افراد و پیشینه‌ی شخصیت‌ها بود.
باید دید در ادامه چه می‌شود.
Profile Image for Hamid.
132 reviews11 followers
November 13, 2021
کتاب شامل سه داستان مجزاست که در پایان جلد اول همه به روزهای آغاز جنگ ایران و عراق ختم میشوند. داستانها، روان و جالب نوشته شده بودند و برای من پر کشش بود. مباحث جالبی هم در بین داستانها مطرح شده که جای تفکر داشتند. مسائل عقیدتی، سیاسی و تاریخی
در ابتدای کتاب امده که داستانها و شخصیتها خیالیست ولی اتفاقات تاریخی سعی شده بر اساس واقعیات تاریخ باشه
خلاصه حتما جلد ۲ رو هم میگیرم و میخونم
Profile Image for Mehdi.
Author 11 books36 followers
May 8, 2022
یکی از بدترین مکتوب‌هایی که خوانده‌ام. روایت از ابتدا آشغال است، ولی خواندن باقی را تاب آوردم تا مبادا اشاره‌ای، لایهٔ پنهانی یا حتی داستانی معمولی از چشمم دور بماند. ولی دریغ. نوشته از لحاظ لحن و قالب‌بندی هیچ تفاوتی با رمان‌های پروپاگاندای شوروی سابق یا ترکیهٔ دهه پنجاه ندارد. چیزی که این قبیل نویسنده‌های فرمایشی قلم به مزد فراموش می‌کنند، وجود حافظهٔ تاریخی و خاطره‌های مردمی است که پس‌زمینهٔ داستان را خودشان تجربه کرده و زیسته‌اند و گذاشتن واژه‌های فرمایشی امروزی پروپاگاندای حکومتی در دهان مردم آن دوره، برای صاحب تجربهٔ آن روزها مهوع است.
شخصیت‌های دروغین پسیواگرسیو شعاری سطحی ادایی وجه دیگر شخصیت‌های رمان‌های عشقی دوزاری هستند و کلیشه آن قدر قالب است که مانده‌ام نویسنده خودش چه کرده است؟
روایت آبکی است و انگار خلاصهٔ داستان سریالی ۱۰۰۰ قسمتی را راوی‌ای ناشی که عاشق شخصیت‌ها و موقعیت‌های خودساخته‌اش است نقل کند.
شخصا برای زیر پایه لق میز هم از این هدر کاغذ و جوهر استفاده نخواهم کرد و در اولین فرصت جهت نیالودن باقی کتاب‌ها آن را از خانه دور خواهم کرد.
Profile Image for LostMim .
62 reviews2 followers
March 24, 2022
🍃🌹 بسم الله الرحمن الرحیم
کتابی فوق العاده خوب از نویسنده ای ایرانی که با گذشت سه جلد هنوز شخصیت ها و روایت های داستان افت نکرده اند و به غایت در حال ترسیم داستان کتاب هستند.
عالی است...
104 reviews3 followers
June 7, 2022
خوب بود و جذاب. به عنوان مقدمه یک رمان طولانی، جذاب و خوب بود. شخصیت‌ها خوب پرداخته شده‌اند. جالبی این جلد این بود که هر شخصیت خیلی کامل توصیف شده و جا افتاده و روایت از اجداد هرکدام شروع شده.
خرده داستان‌ها هم جذاب بودند و هم کامل‌کننده شخصیت‌ها. این جلد نوید یک رمان خوب و پخته را می‌دهد که قصد دارد به سوالات مهمی جواب دهد یا شاید هم سوالات مهمی ایجاد کند.
1 review1 follower
March 23, 2025
من پنج جلد را خواندم و بنظرم گاهی دچار زیاده گویی بود و حس کسالت رو بهم میداد. بطور ضمنی شاید کتاب میتونست وقایع تاریخی رو بهتر در بر بگیره. اما از این منظر که روایت زندگی‌هایی در خلل جنگ ایران و عراق بود، خوندنش می‌ارزید
Profile Image for Amirhossein.
6 reviews2 followers
December 14, 2022
یکی از مهم ترین ارکان داستان و رمان این است که نویسنده همچون مرده‌شور رفتار کند؛ یعنی چه؟ قضاوت نکند. داستانش. را تعریف کند.

جلد اول ضعیف بود، رمان سیر صعودی دارد و جلد دوم بهتر از قبل می‌شود.
Profile Image for Amin Ebrahimi.
307 reviews
October 28, 2024
تا اینجا خوشحالم که این کتاب را در لیست خواندن خود گذاشته بودم. کتابهای قبلی شهسواری چندان برایم جالب نبود اما ابن کتاب چیز دیگری است.
Profile Image for Moha Arzhang.
88 reviews4 followers
June 4, 2023
من نمی‌دانم در کجا خواندم که این رمان را «جنگ و صلح» ایرانی لقب داده بودند. فکر کنم شاید بشود آن را یک جور شاهنامه‌ی امروزی هم به حساب آورد چرا که مملوست از قهرمان‌هایی که در کنار ما و در جامعه‌ی امروزی زندگی می‌کنند. امری که در پشت جلد کتاب هم به آن اشاره شده است. اما تصور می‌کنم، همین ویژگی، به نوعی نکته‌ی منفی آن هم شده است. این که تقریباً تمام شخصیت‌ها قهرمانند، هم باعث شده اثر، قدری غیرواقعی به نظر بیاید و هم کسالت‌بار. در واقع شاید بشود گفت سیر وقایع کسالت‌بار نیست «آدم‌ها» کسالت‌بارند. برای همین هم شعارهایی که در قالب دیالوگ معمولی می‌گویند، گاهی زار می‌زند. اگر آدم‌های معمولیِ بیش‌تری داشتیم، به نظرم پذیرفتنی‌تر می‌شد. فکر می‌کنم در شاهنامه‌ی امروزی (که جنبه‌ی اسطوره‌ای ندارد اما جنبه‌ی قهرمانی چرا) لازم است وجه «معمول» آدم‌ها مورد توجه بیش‌تری قرار گیرد
Displaying 1 - 17 of 17 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.