داستان «از ما بهتران» مرثیهای است برای طبیعت وطن و در عین حال روایتی دهشتناک از حکومت سرخها. در داستانِ «تصادف»، آلکسی که نقشهی دقیقی برای پیدا کردن همسرش دارد، آن را به نقشهی خودکشی تغییر میدهد. داستان «کوتولهی سیبزمینی» قصهی کوتولهای است که در یک سیرک کار میکند و عاشقِ همسرِ شعبدهبازِ سیرک شده. «بازگشت چورب» که عنوان کتاب نیز از آن میآید در مورد چورْب است، مردی که همسرش را از دست داده و تنهای تنها از خارج از کشور برگشته. داستان «تیغ» در مورد سروانی است که پس از فرار حالا به حرفهی سلمانی مشغول شده و .... یکی از مهمترین موتیفهای این داستانها «مهاجرت» و زندگی مهاجران در مملکتی غریب است. دنیایی که نه از سر میل بلکه به اجبار از آن سر درآوردهاند. نابوکوف خودش نیز در زمان نوشتن این داستانها در مهاجرتی اجباری به سر میبرد. مهاجرتی که تا آخر عمرش به درازا کشید.
Vladimir Nabokov (Russian: Владимир Набоков) was a writer defined by a life of forced movement and extraordinary linguistic transformation. Born into a wealthy, liberal aristocratic family in St. Petersburg, Russia, he grew up trilingual, speaking Russian, English, and French in a household that nurtured his intellectual curiosities, including a lifelong passion for butterflies. This seemingly idyllic, privileged existence was abruptly shattered by the Bolshevik Revolution, which forced the family into permanent exile in 1919. This early, profound experience of displacement and the loss of a homeland became a central, enduring theme in his subsequent work, fueling his exploration of memory, nostalgia, and the irretrievable past. The first phase of his literary life began in Europe, primarily in Berlin, where he established himself as a leading voice among the Russian émigré community under the pseudonym "Vladimir Sirin". During this prolific period, he penned nine novels in his native tongue, showcasing a precocious talent for intricate plotting and character study. Works like The Defense explored obsession through the extended metaphor of chess, while Invitation to a Beheading served as a potent, surreal critique of totalitarian absurdity. In 1925, he married Véra Slonim, an intellectual force in her own right, who would become his indispensable partner, editor, translator, and lifelong anchor. The escalating shadow of Nazism necessitated another, urgent relocation in 1940, this time to the United States. It was here that Nabokov undertook an extraordinary linguistic metamorphosis, making the challenging yet resolute shift from Russian to English as his primary language of expression. He became a U.S. citizen in 1945, solidifying his new life in North America. To support his family, he took on academic positions, first founding the Russian department at Wellesley College, and later serving as a highly regarded professor of Russian and European literature at Cornell University from 1948 to 1959. During this academic tenure, he also dedicated significant time to his other great passion: lepidoptery. He worked as an unpaid curator of butterflies at Harvard University's Museum of Comparative Zoology. His scientific work was far from amateurish; he developed novel taxonomic methods and a groundbreaking, highly debated theory on the migration patterns and phylogeny of the Polyommatus blue butterflies, a hypothesis that modern DNA analysis confirmed decades later. Nabokov achieved widespread international fame and financial independence with the publication of Lolita in 1955, a novel that was initially met with controversy and censorship battles due to its provocative subject matter concerning a middle-aged literature professor and his obsession with a twelve-year-old girl. The novel's critical and commercial success finally allowed him to leave teaching and academia behind. In 1959, he and Véra moved permanently to the quiet luxury of the Montreux Palace Hotel in Switzerland, where he focused solely on writing, translating his earlier Russian works into meticulous English, and studying local butterflies. His later English novels, such as Pale Fire (1962), a complex, postmodern narrative structured around a 999-line poem and its delusional commentator, cemented his reputation as a master stylist and a technical genius. His literary style is characterized by intricate wordplay, a profound use of allusion, structural complexity, and an insistence on the artist's total, almost tyrannical, control over their created world. Nabokov often expressed disdain for what he termed "topical trash" and the simplistic interpretations of Freudian psychoanalysis, preferring instead to focus on the power of individual consciousness, the mechanics of memory, and the intricate, often deceptive, interplay between art and perceived "reality". His unique body of work, straddling multiple cultures and languages, continues to
روح سرگردان جنگلهای روسیه، قطاری که سرنوشت دو دلداده دیرین را رقم میزند، یک کوتولهی عاشق، مردی که همسرش را در سفر ماه عسل به دلیل برقگرفتگی از دست داده، آرایشگری که یک «آشنا»ی دیرین زیر تیغش نشسته و پسرکی که در جمع بچههای فامیل بازیاش نمیدهند. اینها و جز اینها کتابی کوچک اما بسیار خواندنی از «بازگشت چورب» میسازند که جهانهای داستانی بسیار متنوعی را پیش روی خواننده میگذارد.
نابوکوف از نویسندگان بسیار مورد علاقه من است، اما اگر از من بپرسید ویژگیهای بارز آثارش چیست به راحتی نمیتوانم جواب بدهم. یعنی مثل همینگوی یا فاکنر نیست که بتوان یک شیوه روایی مشخص و یک تیپ شخصیتی غالب را به آثارش نسبت داد. همین اتفاقا از نقاط قوت اوست. چرا؟ چون شیوه روایی، نثر، و شخصیت را بسته به داستانی که میخواهد برایمان تعریف کند انتخاب میکند و به طرز عجیبی در تنوع بالایی از شیوهها استادی نشان میدهد.
مگر میشود پسرک عشق شطرنج در «دفاع لوژین»، پیرمرد گیج و نچسب «پنین» که حتی دستور زبان هم به درستی نمیداند و راوی خوشتیپ و زبانباز «لولیتا» را یکجا گرد هم آورد؟ یا نثر «ماری» و «خنده در تاریکی» را؟ یا جهان داستانی «چیزهای شفاف» و «دعوت به مراسم گردنزنی» را؟
نکته بسیار جذاب در کتاب «بازگشت چورب» که مجموعهای از ۱۰ داستان کوتاه نابوکوف است با ترجمه آبتین گلکار، همین است که تنوع بالایی از جهان داستانی نابوکوف را پیش روی خواننده میگذارد. به همین دلیل هم هست که اگر از من بپرسند برای آشنایی با نابوکوف از چه کتابی شروع کنم، بر خلاف قول رایج که بلافاصله «لولیتا» را یاد میکنند، من همین کتاب «بازگشت چورب» را معرفی خواهم کرد چرا که پیشنمونه خوبی از بسیاری شخصیتها، نثرها، شیوههای روایی و جهانهای داستانی نابوکوف در آن یکجا گرد هم آمده است.
در هر مروری یکی از چیزهایی که باید نوشت این است که این کتاب به درد چه کسی میخورد و به درد چه کسی نه؛ و برای این کتاب چنین پرسشی را به راستی دشوار میتوان پاسخ گفت، چرا که هر کسی احتمالا سهم خود را از این کتاب برخواهد گرفت. جملات قصار دوست دارید؟ توصیفها و تصویرهای به یادماندنی؟ خلسهی اقامت و حضور در جهان دلچسب و شیرین داستانی؟ درگیریهای درونی شخصیت؟ موقعیتهای داستانیای که آه از نهاد خواننده بلند کند؟ هیجان نفسگیر؟ دیگر چه؟ بنویسید از یک داستان چه میخواهید و به شما خواهم گفت نابوکوف در کدام داستانش شگفتزدهتان خواهد کرد!
«بازگشت چورب» را، که مجموعهای از داستانهای نابوکوف است که عمدتا در آغازهای راه نویسندگی به زبان روسی نوشته بوده، آبتین گلکار به فارسی برگردانده و الحق که استادانه هم برگردانده و نشر چشمه در ۱۲۴ صفحه منتشر کرده است.
ناباکوف بوکسور ادبیات است. این نظر من است… ناباکوف به بوکس علاقهی خاصی داشت حتی شاید بیشتر از شطرنج… در واقع زیاد فرقی همنمیکند چون هردو در فعل میزنند… بوکسور با رقصِ پا آپرکات را روانهی چانهی حریف میکند و شطرنج باز مهرهی حریف را با هوک و آپرکات نقش بر زمین میکند… و ناباکوفنویسندهیبوکسوری است که خیلیها را زده،خیلی از مهرهها را… مثلا داستایفسکی را،فروید را/فاکنر را،کامو را و خیلی را/های دیگر را … که هر کدامشان اگر شاه نباشند حداقل فیل هستند. ناباکوف جاندستکش بوکس؟! نه این سوسول بازیها را نمیشود به ناباکوف نسبت داد.ناباکوف مانند بوکسوران قرن گذشته با دست خالی دهن نویسندههای مزخرف را خورد میکند… درسگفتارهای ادبیاتروس و اروپا را بخوانید. مشتها و رقصپاها را خواهید دید. کیسهبوکس: نهههههههه تا وقتی حریف هست نیازی به کیسه میسه نیست.صورت حریف«نوشتههایش»بهترین کیسه بوکس.
هوریشیونلسن،فرمانده ناواگان بریتانیا در نبرد ترافالگار میگفت:پیروزی در نبرد ترافالگار در زمینهای فوتبال و تنیس ایتن رقم خورد.آلمانیها هم از مدتی پیش دریافتهاند که با رژهی نظامی به جای دوری نمیرسند و بوکس،فوتبال،و هاکی مهمتر از مشق نظام و کلا هر نوع مشق دیگر است. بوکس بسیار مهم است.و خطرناک.نمیدانم جوان روسی را دیدید یا نه! جوانی که نیروی شورشگر به او حمله کردو جوری آن زره پوش را زد که فکر نکنم تا آخر عمرش ضربه جوان را فراموش کند… نویسندگان بزرگی بوکس را دوست داشتند جرجبرنارد شاو/جک لندن/کانن دویل/کوپرین/بایرن/… بوکس…بوکس…بوکس راستی مارکز هم یک مشت خواباند زیر چشم گارسیا مارکز… درست در نوک چانه،استخوان کوچکی شبیه به استخوان آرنج که به انگلیسی آن را«استخوان خوشحال»مینامند و به آلمانی«استخوان موزیکال» نام دارد.همه میدانند که اگر گوشهی آرنج،به جایی بخورد،عضلات بلافاصله تیر ملایمی میکشد و برای لحظهای از کار میافتد.اگر ضربهی محکمی به نوک چانهتان بزنند نیز اتفاق مشابهی میافتد.هیچ دردی در کار نیست.فقط تیر کشیدنی ملایم و یک خواب دلپذیر کوتاه«ناکاوت»که از ده ثانیه تا نیمساعت طول میکشد.
حالا شما با نویسندهای طرف هستید که عاشق بوکس است.حالا او مُرده ولی همانطور که مشتها و رقصپاهای محمدعلیکلی فراموش نمیشوند قلم ناباکوف هم فراموش نمیشود… البته این کتاب منتقد مورد علاقهام را دوست نداشتم،و این طبیعیست،حتی محمدعلیکلی هم نقش بر زمین میشد.
این کتاب میتونه یک کلاس آموزشی برای مترجم ها باشه، از مقدمهای به اندازه و آموزنده تا انتخاب داستانها و مقالهای که بجز اهمیتش برای شناخت مولف و آثارش، در جای درستی از کتاب هم قرار گرفته و یک کلیت درجه یک ساخته، علاوه بر تمام این موارد، لطافت قلم و هنر مولف کاملا به مخاطب منتقل میشه.
صدقهسر بیخوابیِ شبی بالاخره باز کردم و خواندم، چه کتابی، «برایتناشترتر-پائولینو» را سه بار خواندم و کیف کردم. «کوتولهی سیبزمینی» محشر بود. کاش آقای گلکار که انگلیسی و روسی هردو میداند بقیهی ناباکوفها را هم ترجمه کند.
اصلا توی مود ریویو نوشتن نیستم ،کتاب یه مجموعه داستان کوتاه هسد ،شامل ده تا داستان کوتاه میشه،من نیمه اول کتاب رو نبسبت به نیمه پایانی بیشتر دوست داشتم،داستان از ما بهتران و کوتوله سیب زمینی برام بهترین داستان بود ، داستان کوتاه تیغ رو هم قبلا با ترجمه احمد اخوت خونده بودم و اگر داستان ها قراره با ترجمه دوتا مترجم متفاوت اینقدر تغیبر کنن واقعا ضدحال بزرگی برای من هست،ترجمه هایی که میخونیم چقدر به داستان ها شبیه هستن واقعا؟🤦
من معمولا مجموعه داستان دوست ندارم اما این کتاب تا حدودی نظرم رو عوض کرد با اینکه کوتاه بودن، اما در عمق داستان ها و شخصیت ها فرو رفتم و دوست داشتم طولانی تر باشن به جز دو داستان که برام مبهم بود، هشت داستان رو دوست داشتم و چند تا رو خیلی دوست داشتم نویسنده به بیان درون انسان ها پرداخته که همزادپنداری با شخصیت ها راحته و غرق داستان ها شدم
سیزدهم فروردینماهِ ۱۴۰۴ | میانهی ظهر من آدمِ مجموعه داستان نیستم و خیلی کم میخوانم مگر چیزی باشد آن پسِ پشت که چشمک بزند تا بردارم و بخوانمش. اسم نابوکف و ترجمهی آبتین گلکار همان چشمکهاییست که گفتم. نُه داستان و یک جستار از نابغهی روس. همهشان خوبند و یکسریها شاهکار. برای آشنایی با نابوکف و نحوهی نگاهش به هنر و زندگی و ادبیات و... خیلی خوب است. «تصادف»، «کوتولهی سیبزمینی»، «تیغ» و «موسیقی» به وجدم آوردند. داستانِ آخر را زیاد دوست نداشتم اما آنهم چیزی کم ندارد از بقیه. خلاصه اینکه مجموعهی فوقالعادهایست. شاید این را هم نشود به همه معرفی کرد. باید دستت را بگیرد و تو را انتخاب کند، شاید. شاید زیادی ماورایی به همهچیز دارم نگاه میکنم. همهاش یکسری واژه است که چسبیده به کاغذِ آشغالِ کاهی. نمیدانم.
شاید اگر بپرسید چرا این کتاب را دوست داشتم، نتوانم هیچ دلیلی بگویم. اما این کتاب به شدت دلچسب بود. مثل یک نسیم روحم را نوازش میکرد. پر از توصیفات بکر. قلمی فوق العاده. در کتاب اثری از تعلیم و درس اخلاقی نیست. انگار هر داستانی بخشی از واقعیتیست که هر کدام از ما تجربه کردهایم. انگار ناباکوف حقیقت زیستن را به قلم درآورده، هیچ اغراقی نیست، زندگی با همه حقایق زشت و زیبا در این کتاب به تصویر کشیده شده....
پ.ن: این کتاب فوق العاده آرامش بخش است و ترجمه کتاب هم فوقالعاده بود.
میدانم که تو هم دلتنگی، ولی دلتنگی تو در مقایسه با دلتنگی تسکینناپذیر و پُرهیاهوی من، به تنفس منظم یک آدم آسودهخفته میماند. فکرش را بکن: از طایفه ما در روسیه هیچکس باقی نمانده است. بعضی مثل مه در هوا به پرواز درآمدند و برخی دیگر در گوشه و کنار جهان آواره شدند. رودهای زادگاه من غمگیناند، هیچ دست چست و چالاکی نیست که تابش های ماه را جاری و مترنم کند. ساز قدیم آبی رنگِ رقیب من، غول سبکبال دشت، یعنی آن گلهای استکانی که تصادفاً به جا ماندهاند، دیگر یتیم شده و صدایی از آن بلند نمیشود.
🥀داستان اول: ازمابهتران
شخصیت اول داستان غرق در افکارش نشسته که یهو یه موجود عجیبالخلقه میاد داخل؛ غول جنگل. غول جنگل براش از بلاهایی که انسان بر سر طبیعت آورده میگه و از ترس خودش. نابوکوف توی این داستان از تاثیر مخرب آدم بر محیط زیست و حتی خودش میگه و این رو در قالب یه داستان جن و پری درآورده. اصلا فکر نکنید شبیه شعارهای محیطزیستیه که هرروز میشنوید. داستان قشنگیه که حس نوستالژیتون رو قلقلک میده:) ▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎ با همان ریزبینی و دقت نقشهی مرگ خود را تنظیم میکرد و لحظات سقوط یا اوج گرفتن احساس ترسش را روی نمودار میبرد و سرانجام، برای راحت تر شدن کار، زمان دقیقی برای خود تعیین کرد: شب اول اوت.
🥀داستان دوم: تصادف
مهم نیست داستانهایی که درباره خودکشی هستن تهشون چجوری تموم میشه: به خودکشی ختم میشه یا نکشتن. مهم اینه همهشون دردناکن. نابوکوف توی این داستان اومده رنج و درد رو بیشتر و بیشتر کرده. پایان اکثر داستانهای این مجموعه برام قابل حدس بود ولی نابوکوف اون ضربه ناگهانی روسی رو توی قلمش داره(هرچند قلمش کاملاً روسی نیست) و سر بعضی از داستانهاش روحتون پاره پاره میشه:) خوندن این داستان دقیقاً مثل دیدن فیلم از دوربینهای مختلف بود. یکی پیش لوژین و یکی دیگه توی واگن مسافرها. فضاسازیها هم عالی بود. موقعی که قسمتهای مربوط به واگن رو میخونید گرمی امید رو از دیالوگها دریافت میکنید ولی قسمتهای مربوط به لوژین سردن، توشون باد میاد(نویسندهی ایتالیایی موردعلاقهم دلددا هم از این عنصر زیاد استفاده میکرد تا تشویش رو نشون بده) و حتی من حس کردم مردمکهای غمگین لوژین رو میبینم:') ▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎ فرِد محکم به زمین خورده و حالا بیحرکت افتاده بود. از هوش نرفته بود، فقط گویی کمی شل شده بود، به یک نقطه خیره مانده بود و دندانهایش را آرام به هم میزد. شعبدهباز او را از زمین بلند کرد، با انگشتان بیرنگش پیشانی گرد کوتوله را لمس کرد و آه کشید: "اوضاع خراب است، برادر. گفتم سرت به کار خودت باشد. حالا گیر افتادی. باید یک زن کوتوله برای خودت پیدا کنی..." فرِد چشم دراند و چیزی نگفت.
🥀داستان سوم: کوتولهی سیبزمینی
داستان سوم این کتاب، طولانیترین و به نظرم خستهکنندهترین داستان این مجموعه بود. با خودم میگفتم "این نابوکوف هم که قلمش اصلاً روسی نیست خدا چه کنممممم؟؟؟" که چند صفحه پایانی مشت محکمی بر دهانم کوبید:) با لعنت(ای که از روی علاقه میفرستیم) بر جناب نابوکوف، میگم پایانبندی دردناکی داشت. انگار کل داستانهای غمانگیز نابوکوف جمع شدن یه جا تا قلبتون رو از جا دربیارن. ▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎ کِلِر با فراکی خوشدوخت و لبخندی بیحال بر چهرهی میمونوارش، با زدن دست به شانهی مهمانها با همه خوشوبش میکرد و خودش نوشیدنی تعارف میکرد؛ واروارا کلیموونا نیز دوستان نزدیکش را دو به دو میبرد تا اتاق خواب زوج جوان را تماشا کنند و با لطف و عطوفت و نجواکنان به تشک عظیم اشاره میکرد، به شکوفههای پرتقال، به دو جفت دمپایی تازه (جفت بزرگتر چهارخانه بود و جفت کوچکتر قرمز منگولهدار) که در کنار هم روی فرشی گذاشته شده بود که نوشتهای با حروف گوتیک بر آن نقش بسته بود: "تا دم مرگ باهم هستیم."
🥀داستان چهارم: بازگشت چورب
خب برسیم به داستانی که اسم کتاب از روش گرفته شده:) داستان با خبر بیماری دختر خانواده کِلِر که با تازهدومادش رفته بودن ماه عسل شروع میشه. به پدر و مادرش خبر میرسه که اونا برگشتن توی مهمونخونهای که قبلاً اونجا بودن. حالا خانم و آقای کلر میرن تا دختر و دومادشون رو ببینن اما دوماد داستان ما، سرگذشت دیگه ای داشته:) باید بدونیم نابوکوف به زبان انگلیسی هم رمان داره. نوشتههاش کاملاً بوی رمان روسی نمیدن ولی از عنصرهای اصلی اون استفاده میکنه: پایان ناگهانی، خیانت و از همه مهمتر اسمهای سخت روسی! توی این داستان ما یه داستان روسی-آلمانی میخونیم. البته به نظر من قلمش آلمانی نیست، بیشتر آمریکایی یا فرانسویه. هرچی هست، داستانیه ساده، تاثیرگذار و از همه بدتر: با پایان غافلگیرکننده! این داستان دربارهی عشق، شهوت، مرگ و غمه. ▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎ مسلماً قضیه بههیچوجه این نیست که بوکسور سنگینوزن پس از دو سه راند قدری خونآلود میشود و جلیقه سفید داور به وضعی درمیآید که انگار مرکب سرخ از خودنویس به آن پاشیدهاند. قضیه، در وهلهی نخست، زیبایی خود هنرِ مشتزنی است. در دقتی است که به منتهای درجه در حملهها به چشم میخورد، در جهش از بغل، شیرجهها، و انواع و اقسام ضربهها: مستقیم، آپرکات؛ و در وهله دوم، مسئلهی آن شور و هیجان مردانهی زیبایی مطرح است که با این هنر برانگیخته میشود.
🥀داستان پنجم: برایتناشترتر-پائولینو
دوستنداشتنیترین داستان کتاب از نظر من همین داستان بود. داستان که نبود، بیشتر توصیف مسابقهی دوتا بوکسور بود و از اونجایی که چندتایی فیلم درباره بوکس دیدم، برام غیرقابل تصور نبود اما نفهمیدم نکتهاش کجاش بود:))))) شما اگه داستان رو خوندید، به من هم بگید #پنداخلاقی داستان چی بود؟ ▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎ ایوانوف تیغش را با ملایمت روی گونهی سرد و ناهموار به حرکت درآورد: "ما اینجا کاملاً تنهاییم، رفیق. متوجهاید؟ اگر تیغ یک وقت بلغزد، فوری کلی خون راه میاندازد. رگ گردنتان تپش دارد. خیلی خون راه میافتد، خیلی خیلی زیاد. ولی قبل از آن دلم میخواهد صورتتان به بهترین شکل اصلاح شده باشد."
🥀داستان ششم: تیغ
این داستان برام تکراری بود ولی دوستش داشتم. هرچند اون بخش مرموزی که مکالمهی مخفی بین ایوانوف و مشتری بود، روی مخم بود و دست گذاشت روی فضولیِ فعالم((((: متاسفانه حرف زدن از داستانهای کوتاه خیلی سخته. چون هم نباید اسپویل کنی، هم باید یه چیزی بگی! داستانهای کوتاه هم بدون اسپویل بیمعنین:)) ▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎ پوتیا تعارف کرد: "باز هم توت میخواهید؟" تانیا سرش را تکان داد، سپس از زیر چشم به لِلا نگاه کرد و رو به پوتیا گفت: "من و لِلا تصمیم گرفتهایم دیگر با شما صحبت نکنیم." پوتیا، که به شدت سرخ شده بود، زیرلب پرسید: "چرا؟" تانیا جواب داد: "چون شما افادهای هستید." سپس رویش را برگرداند و روی تاب پرید.
🥀داستان هفتم: رنجش
هر نویسندهی بزرگسالی که از دید یا زبون یه بچه داستان مینویسه، میخواد بیشتر احساساتمون رو به بازی بگیره💔 Я ненавижу тебя, Набоков, ненавиду:') این داستان از زبون پوتیاست؛ یه پسربچه که به قدری گناهیه که اصلا آدم همینجوری که داستان رو میخونه هی بوی کباب شدن دلش به مشام میرسه:') پوتیا انقدر معصومه که وقتی از چیزی ناراحته و دوست نداره، نمیگه تا بقیه ناراحت نشن:(((( مااااادررررر خلاصه که قراره این داستان قلبتون رو شرحه شرحه کنه. ▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎ با خود گفت که شاید بهتر باشد پیش از تمام شدن مدرسه به خانه برود، ولی این فکر را از خود دور کرد. خویشتنداری، مهمترین چیز خویشتنداری است. توفان در کلاس فروکش کرده بود. شوکین با گوشهای ارغوانی، ولی در کمال آسودگی خاطر، دستها را روی سینه قلاب کرده و سرجایش نشسته بود.
🥀داستان هشتم: بادرنجبویه
داستان قبل رو خوندید؟ درباره پوتیا بود. این داستان هم از زبون یه بچهست؛ یه بچه که با شنیدن یه خبر، دنیاش به هم میریزه. اسم این هم پوتیاست:))) فرض کن داستان قبلی رو خوندی، به اندازه کافی قلبت پاره شده، حالا بیای این یکی رو هم بخونی-_-💔 برید خودتون بخونید و اشک بریزید. به من چه؟🤷🏻♀️ نکته داستان: بادرنجبویه یه گیاهه. خاصیتش چیه؟ ازیاد هوش، تنگی نفس:)) و لعنت دوباره بر تو ای نابوکوف که چقدر این گیاه و ارتباطش به داستان و اون قسمتی که معلم سر پوتیا داد میزنه زیباست:)💔 ▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎ ویکتور ایوانویچ میپرسید: "چهات شده؟" "چیزی نیست. میگذرد." گاهی با حالتی درک ناشدنی چشمها را ریز میکرد و به او مینگریست. "چهات شده؟" "چیزی نیست. میگذرد." نزدیک شب، زندگی به کلی از وجودش پر میکشید_ هیچ کاری نمیشد برایش کرد _ و هر چند زنی ریزنقش و باریکاندام بود، در آن زمانها سنگین به نظر میرسید، نخراشیده، سنگی. "آخر بگو چهات شده." بیش از یک ماه به همین منوال گذشت. سپس یک روز صبح _ بله، روز تولد همسرش بود _ در کمال سادگی، انگار که دربارهی موضوعی پیشپاافتاده صحبت کند، گفت: "بیا مدتی از هم جدا شویم. اینطوری نمیشود ادامه داد."
🥀داستان نهم: موسیقی
داستانمون توی مهمانخانهای اتفاق میافته که ویکتور ایوانویچ رفته دمی بیاسایه ولی زهی خیال باطل:)) داستانش بسیار رمانتیک، جذاب و گیراست. موقع خوندنش حس میکردم همراه ویکتور صدای موسیقی رو میشنوم. حتی جاهایی که ویکتور توی فکر بود، صدای خفهی موسیقی میومد:) نمیدونم، شایدم من زیادی غرق کتاب شدم. ▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎ آشنایانش همیشه دربارهی این مرد حرف میزدند و حالا یِوگِنیا ایساکوونا همه چیز را دربارهی او میدانست؛ میدانست دخترش عقل درست و حسابی ندارد، دامادش پستفطرت است، و خودش هم مرض قند دارد...
🥀داستان دهم: اعلام خبر)
بعد از دوتا داستان از زبون بچهها و چندتا از زبون عاشقای ناکام و آدمای مختلف، نوبت میرسه به اینکه ببینیم یوگنیا ایساکوونای پیر با سمعکی که نمیزنه، در چه حاله؟ جالب اینجاست که موقع خوندن داستان با خودم گفتم: "هاها چه جالب. منم گاهی عینک نمیزنم تا مردم رو نبینم، مثل یوگنیا ایساکوونا که سمعک نمیذاشت که صدای مردم رو نشنوه." بعد یهو به خودم اومدم دیدم خیلی وقته عینکم رو ندیدم:))))) از جا پریدم! این داستان هم مثل بقیه داستانهای این کتاب قراره قلبدرد بهتون بده. پس با احتیاط خوانده شود!
حیرتانگیزه که چطور قلم فوقالعادهی نابوکوف توی چند صفحه اینقدر عمیق به داستان میپردازه که میشه غرق شد توی داستان، و قلب آدم بعد از هر داستان اینچنین فشرده میشه. داستانهایی بهیادماندنی، لطیف و تلخ. ترجمه نیز بسیار دلنشین است.
مجموعه داستان خوبی بود ، خواندن داستان های کوتاه ادبیات روسیه پس از مدت ها و البته با ترجمه اقای گلکار عزیز لذت بخش بود ، هرچند که نابوکوف هیچ وقت داستان نویس محبوب من در نویسندگان روسیه نبوده اما کوتوله سیب زمینی و بادرنجبویه و فضای کلی مجموعه داستان را دوست داشتم البته دو داستان نامبرده را بیشتر. پی نوشت : از انجایی که ماه هاست انگشت شمار به فضای مجازی می آیم ، لیست کتاب هایی که در این چند ماه خوانده ام رو به مرور و روزانه به گودریدز اضافه می کنم و درباره هر یک می نویسم
این کتاب مجموعهی نه داستان کوتاه و یک جستار دربارهی ورزش بوکس است.
"ناباکوف" در این داستانها به موضوعهای متفاوتی پرداخته اما نقطهی مشترک این آثار، تنهایی و رنج آدمهای داستان است که هرکدام از روی اجبار یا اختیار به آن دچار شدهاند.
این ده اثر درواقع برگزیدهای از مجموعه داستانهای کوتاه ناباکوف است.
علاوه بر داستانی که نام کتاب شده است، داستان «رنجش» هم برای من بسیار لذتبخش بود.
داستانهایی کوتاه با تمرکز روی روسهای مهاجرت کرده. داستانها متفاوت و مختلف بودند، تم خاصی در همه داستانها جاری نبود ولی رد پایی از روسیه در همه آنها دیده میشد. توصیفات نویسنده خیلی جذاب بود، یک نمای سینمایی از محل و موقعیت ایجاد میکرد. تقریبا سبک نویسندههای روس را نداشت، باید بقیه کتابهای ناباکوف را بخوانم تا مطمئن بشم
" آهی عمیق کشید و دوباره توهمی به من دست داد: ابرهای سیاه و پرتحرک، امواج بلند شاخ وبرگ ها، پوسته های براق درخت توس که به ترشح کف می مانست، همهمه ای شیرین او به سوی من خم شد و به نرمی به چشمانم نگاه انداخت. «جنگل مان یادت هست؟ کاج سیاه، توس سفید؟ ریشه کن شان کردند تأسفم غیرقابل تحمل بود. می دیدم که درختان توس چرق چرق می کنند و می افتند، ولی چه کمکی از دستم برمی آمد؟ مرا به باتلاق راندند، گریه می کردم، ضجه می زدم، مثل بوتیمارهای باتلاق ناله می کردم و دوان دوان به جنگل صنوبر مجاور گریختم."
بجز داستان «کوتوله سیب زمینی» مابقی داستانهای مجموعه برایم جذاب بودند. به عنوان یکی از علاقهمندان به داستان کوتاه و یکی از طرفداران ناباکوف ترجیحم اینست از ناباکوف رمان بخوانم. تواناییاش در نوشتن رمان هم ارز با داستان کوتاه نیست. شاید توقعم از نویسنده بیدلیل بالاست. این مجموعه خواندنیست و ترجمهاش روان و جذاب. تصویرسازیها و واژهپردازی های ناباکوف در این مجموعه قابل تاملاند.
یکی از بهترین مجموعه داستان کوتاه هایی که خودنم بنظرم نابوکوف میتونه با بهترین ادبیات ممکن تاریکی جهان رو نشون بده و به بهترین شکل این رو توی این کتاب نشون داده 1-2 تا از داستان هاش بنظرم درخشان بود حتما پیشنهاد میکنم اگربه داستان های تاریک علاقه دارین این مجموعه رو مطالعه کنید
Читать только если Вы нуждаетесь в сильной печали. Сборник сквозит расставанием, смертью, все пропитано фактурным словом "воск", оно есть буквально в каждом рассказе. Мужчины плачут и рыдают, женщины с черной холодностью изменяют. Герои не могут совладать с реальностью, и автор путает нас в их самообмане, а потом безжалостно срывает бархатный завес. Но если начали читать, то вы просто утонете в замечательных эпитетах Набокова, как красиво он может описать в равной степени и женскую одежду, и угол улицы, и комнатную обстановку, и характер мужчины. Улица, перчатка, трамвай - тоже главные герои и даже влияют на сюжет, хотя Набоков думает, что трамваи вымрут, и он описывает чьё-то будущее воспоминание в прошлом. Больше всего мне лично понравился рассказ "Благость". Он тоже не обошёлся без разлуки, но герой смирился, присмотрелся, и вот уже другой герой - старушка с горячей чашкой и открытками выходит на первый план и ненароком дарит нам столько любви и единства со всем, что за нее одну можно простить Набокову все хлесткие удары и расставания описанной любви и жизни.
از ما بهتران راوی داستان توی خونهشه که احساس میکنه کسی در میزنه و دچار توهم میشه📖 نویسنده میخواست توی این داستان راجع به دلتنگی برای وطن بگه. ولی نمیدونم چرا توی یه داستان رئال از ژانر سورئال استفاده کرده بود!
تصادف لوژین پنج ساله که از روسیه به آلمان آمده و از همسرش خبر نداره و پیشخدمت رستوران قطاره📖 با اینکه قلم نویسنده اینقدر خشک بود که هیچ حس همدردی رو بهم منتقل نمیکرد ولی در مقایسه با بقیهی داستانهای کتاب بهتر بود
کوتولهی سیبزمینی فردریک کوتولهایه که توی سیرک کار میکنه و بعد از اینکه دعواش میشه آقای شک که شعبدهبازه اون رو به خونهش میاره و فردریک عاشق زن آقای شک میشه📖 داستان اصلاً باورپذیر نبود و پایان بیمعنیای داشت
بازگشت چورب چورب با همسرش به مسافرت میره و بهعلت حادثهای تنها برمیگرده و باید این خبر رو به مادر زن و پدر زنش بده📖 داستان هیچ حس غمی رو بهم منتقل نکرد
برایتن اشترتر- پائولینو داستان راجع به بازی بوکس هستش📖 بیشتر شبیه جستار بود تا داستان و واقعاً نمیدونم چرا مترجم این رو انتخاب کرده بود!
تیغ سروان ایوانوف از روسیه به آلمان فرار کرده و آرایشگر شده📖 داستان خیلی گنگ بود انگار نویسنده گفته بود من خودم میدونم چه اتفاقاتی تو گذشته رخ داده ولی به شما نمیگم.
رنجش پوتیا پسر کوچکی که با خواهرش به مهمونی میره و از دختری به اسم تانیا خوشش میاد📖 داستان پر از توصیفات بیهوده و بیجا بود
بادرنجبویه نمایندهای به اسم تومانسکی به شرافت پدر پوتیا توهین کرده بود و پدرش اون رو به دوئل دعوت کرده بود📖 نویسنده میخواست از ترس و نگرانیهای یه پسر بچه بگه ولی اصلاً نتونسته بود حس همدردی ایجاد کنه
موسیقی ویکتور ایوانویچ به یه مهمونی میره که برحسب اتفاق همسر سابقش رو اونجا میبینه📖 بعد از خوندن داستان به خودم گفتم «خب که چی؟»
اعلام خبر میشا پسر یوگنیا در پاریس فوت کرده بود و همسایهها تصمیم داشتن این خبر رو به یوگنیا بگن📖 درظاهر ما باید برای یوگنیا و خبری که قراره بشنوه ناراحت بشیم ولی باز هم بعد از تموم شدن داستان من اصلاً همچین حسی نداشتم
📌ترجمهی کتاب بسیار گنگ و واژهبهواژه بود و اصلاً از خوندنش لذت نبردم
یک مجموعه داستان کوتاه بی نظیر و خواندنی.ناباکوف با چیره دستی کم نظیری در چند صفحه شخصیتها و موقعیتهایشان را چنان پرورش می دهد که در پایان داستان احساس همذات پنداری غریبی با شخصیت (های) داستان در مخاطب ایجاد می شود. بنظرم داستانهای "تصادف"، "کوتوله سیب زمینی"، "رنجش" و " موسیقی" بهترینهای این مجموعه هستند.
هر داستان در ظاهر سادهست — مردی تنها، زنی در انتظار، سفر، تبعید، عشق، مرگ — اما زیر این سادگی، جهانی ظریف از حس و حافظه پنهانه در واقع، همهی شخصیتها انگار در تلاشن چیزی از دسترفته رو دوباره بسازن — خاطره، زبان، یا عشق. و جالب اینکه اصلا شبیه داستانهای روسی نیست.
خیلی طول کشید و به سختی تمومش کردم فکر میکنم مشکل اصلی منم نمیتونم تمرکزم رو روی کتاب های داستان کوتاه بزارم. یه چیزی که نمیتونم انگشتم رو روش بزارم اذیتم میکنه.