كيفَ نمدح الموت بما ليس فيه: الحياة؟ كيف نحوّل اللحظات الآفلة إلى إيمانٍ في الحبّ، إيمان مستمّر في الحاضر والمستقبل؟ بل كيف نقيم من الموت من نحبّ دون أن نزعجهم بتفجّعنا اللاذع على غيابهم؟
في هذا النص الآسر، يعيد الكاتب الفرنسيّ، كريستيان بوبان، كلّ المعاني إلى أصلها: الموتُ ليس سوى لحظة عبور آفلة تعقبها الحياة، الحبُّ ليس سوى حاضر مستقرّ في الماضي، الوجيعة ليست سوى الوجه الآخر للفرح، الأنثى الحبيبة والرفيقة ليست سوى الأمّ بكلّ حضورها وتناقضاتها. ولقد شكّل هذا المتنُ الرّائع، على قصره، منعطفا هامّا وجوهريّا في أدب كريستيان بوبان، فرغم حضور موت الحبيبة والرّفيقة المكثّف فيه، إلاّ أنّه، في عمقه، مديحٌ بالغ الرّفاهية للحياة وتفاصيلها، وكأننا بالكاتب يذكّرنا بأهميّة تدوين تفاصيلنا الصغيرة، قبل الكبيرة، مع المحبوب، بل وكأنّهُ يدعونا إلى أن نتحدّث عن موت من نحبّ، كما نتحدّث عن ترنّم العنادل في أفنانها، وتمايل رؤوس الأشجار في أمسيات الرّبيع، ومقالب الأطفال حين يرغبون في مشاكسةِ ذويهم.على أننا ننبّهُ إلى مسألة جوهريّة بخصوص هذا الكتاب: من يبحثُ عن أجوبةٍ حول الحياة والموت، فلن يعثر على ضالّته ههنا، فكريستيان بوبان، بلغته الآسرة، وشعريّته المتدفّقة العالية، يحدّدُ لنا معالم الطريق، ويدعونا إلى التوغّل فيها، لكي نكون على صورة "غيزلان" حبيبتهُ، امرأة ذاقت الموت بيد أنّها ظلّت ...على قيد الحياة!
Christian Bobin is a French author and poet. He received the 1993 Prix des Deux Magots for the book Le Très-Bas (translated into English in 1997 by Michael H. Kohn and published under two titles: The Secret of Francis of Assisi: A Meditation and The Very Lowly
واقعهی مرگ تو، تمام وجود مرا در هم ریخت... تمام وجودم، جز قلبم را. آن قلبی که تو ساختی و هنوز میسازی؛ قلبی که تو، هنوز در نبودنت هم با دستهای گمشدهات، به آن شکل میدهی و با صدای گمشدهات، آن را به آرامش دعوت میکنی و با خندههای گمشدهات، به آن روشنی میبخشی. دوستت دارم... جز این دو کلمه چیزی نمیتوانم بنویسم، جز این دو کلمه چیزی برای نوشتن نمییابم. این جملهای است که تنها تو نوشتنش را به من آموختی و صحیح بیان کردنش را به من یاد دادی. دوستت دارم... این رمزگونهترین کلامی است که شایستهی تعبیر تو در طول قرنهاست؛ کلامی که وقتی به درستی بیان میشود، تمام هدف و لطافتش را هدیه میکند. دوستت دارم... و این جملهای است که هرگز آن را به زمان گذشته نخواهم نوشت. دوستت دارم... این کلام زنده میماند و تمام طول زندگیام، مدت زمانی است که برای بیان آن لازم است، نه کمتر و نه بیشتر. من تنها در تو و از طریق تو مینوشتم. من کاغذ سفید را در مقابل چهرهی تو قرار میدادم تا بیشترین روشنایی ممکن را به دست آورم. من با صدایی آرام، با صدایی مجنون، با تو سخن میگویم. من برای سخن گفتن با تو، صدای انسانهای قرن دوازدهم را به امانت میگیرم. تصمیم دارم با آنچه تحمل دیدنش را ندارم مواجه شوم. من منتظر بازگشت تو هستم و این دست خودم نیست. من منتظرِ غیرمنتظرهام. من به آنچه «امیدبستنی» نیست، امیدوارم. مگر به جز این به چه چیز دیگر میتوانم امید ببندم؟!
#ازخلالکتاب پ.ن. این باید کتابی میشد که من مینوشتمش.
یکبار خواندن برای این کتاب واقعا کم بود. هنوز تمامش نکرده دلتنگش بودم. دوست داشتم جملاتش رو در ذهنم مرور و حک کنم پس به محض تمام کردن دوباره شروع به خواندنش کردم. "فراتر از بودن" به دو موضوع اصلی "عشق" و "مرگ" میپردازد و مجموعه ای است از نامه های عاشقانه که "بوبن" پس از مرگ "ژیسلن" در چهل و چهار سالگی برای او و به یادگار برای فرزندانش می نویسد.در یکی از نامه ها می نویسد "ما زنده ها در برابر مرگ، شاگردهای بدی هستیم، روزها، هفته ها و ماه ها می گذرد و هنوز همین درس روی تخته سیاه است" اما فکر می کنم "بوبن" حتما از این قاعده مستتثنی است و با این کتاب کسی را که عاشقانه دوست میداشت "فراتر از بودن" برد و جاودانه ساخت
عندما سرق الموت زوجة الكاتب الفرنسي كريستيان بوبان، وأقول سرق لأنه اختطفها في غمضة عين ولم يمنحها رفاهية المرض الذي، برغم المعاناة التي يسببها، يتيح فرصة للوداع وقول كلمات أخيرة، استبد به الغضب، وقرر بأنه سيهجر الكتابة إلى غير رجعة.
كانت ردة فعله صبيانية، كما يقول، إذا أن هنالك دائمًا شيء صبياني في الحزن، يجعل الشخص يرغب في معاقبة الحياة اعتقادًا منه بأنها عاقبته لأنها سلبت منه من يحب. ولكنه، بعد أن صفت بحيرة الحزن في قلبه، قرر أن ينتقم من الموت، لا الحياة، بأن يجعل زوجته خالدة من خلال كتابة هذا الكتاب الآسر الذي خلد فيه ذكرى زوجته للأبد.
ما انسانها بر روی کرهی زمین زندگی نمیکنیم، بلکه سرزمین واقعی ما، قلب کسانی است که به آنها علاقه داریم. ************************************************ من منتظر غیر منتظره ام. من به آنچه امیدبستنی نیست امیدوارم. ************************************************ مرگ، هرگز نمیتواند عشق را به سرقت ببرد...عشق هم مانند مرگ سهمگین است. ************************************************ بیماری هیچ وقت علّت نیست، بلکه پاسخ است... پاسخی ناچیز به درد، به رنج، به بیکسی. ************************************************ قول بده که برای دل خودت بنویسی، در غیر این صورت تو فقط یک کار ادبی کردهای، درحالیکه باید نوشت... و نوشتن با کار ادبی فرق دارد.
من شیفتهی قلم بوبن و توصیفاتش از معشوق و القابی که به یار میده و حتی شیوه غمگساریش هستم . نثر موزون بوبن دلنشین و روح نوازه البته مرثیه سرایی این کتاب آتش زیر خاکستر رو شعله ور میکنه و به کسی که عزیزی رو به تازگی از دست داده پیشنهاد نمیکنم ! اما هرچقدر این کتاب فوق العادست ترجمه هاش یکی از یکی فاجعه تر توصیفات زمخت و ترجمه های از سر تکلیف و بی حوصله جایگزین کردن تعریف های ریزبینانه با دم دستی ترین کلمات ! وقتی به جای "وجودم در آغوش زبانه های آتش نگاه مسخ کننده ات خوش رقصی میکرد " بگی " نگاه عجیبت آتشم میزد " ترجمه کردی مفهوم هر رسوندی ولی کاش اصلا ترجمه نمیکردی !!!! سه نسخه از این کتاب رو به طور کامل خوندم یا شنیدم ترجمه آقای گوهری نزدیک ترین به متن اصلی و ترجمه خانوم حاج زمان روون ترین و دلنشین ترین بود ( البته جملات زیادی از خودشون اضافه و کلمات زیادی رو حذف کرده بودن ! ) ترجمه خانوم قهرمان هم که واقعا سوهان روح و رنده احساساته ! چند خط اول کتاب رو از ترجمه ها مختلف رو میذارم خودتون مقایسه کنید ...
💭 ترجمه ای که درخور لطافت قلم بوبن هست : مرگ تو ، تمام وجودم را درهم شکست همه چیز جز قلبم ! قلبی که همچون خمیر در دستان پرمهر تو شکل گرفت و با لمس دستان تو روحی در آن دمیده شد . قلبی که با طنین صدای دلنشین تو از آرامش حضورت لبریز شد و خنده های راه گمکرده ات ، سرسرای وجودم را چراغانی کرد ... دوستت دارم ! و بیش از این هرچه بنویسم قلم فرسایی بیهوده است !!
💭 " زنده تر از زندگی " ترجمه دلارا قهرمان از نشر پارسه : واقعه مرگ همه چیز را در من شکست ، همه چیز غیر از قلب .قلبی که تو برایم ساختی و هنوز هم داری میسازی با دست های کسی که رفته قلبی که تسکین میدهی با دست های کسی که رفته قلبی که روشن میکنی با لبخند کسی که رفته. دوستت دارم دیگر نمیتوانم بنویسم ://
💭 " فراتر از بودن " ترجمه حبیب گوهری راد نشر رادمهر : واقعه مرگ تمام وجودم را در هم ریخت . تمام وجودم جز قلبم را . آن قلبی که تو ساختی و هنوز میسازی ، قلبی که تو هتوز در تبودت هم با دست ها گم شده ات به آن شکل میدهی و با صدای گمشده ات ان را به آرامش دعوت میکنی و با خنده گمشده ات به آن روشنایی میبخش جز این دو کلمه چیزی نمیتوانم بنویسم ، دوستت دارم
💭 " زنده تر از زندگی " ترجمه فاطمه حاج زمان برای ایران صدا ( با خوانش ژرژ پطرسی ) : مرگ ، وجودم را از من گرفت ! فقط قلبم را برایم باقی گذاشت قلبی که با دستان پر مهر تو ساخته شده بود تو نیستی اما صدایت گرم و زنده از اعماق وجودم برمیخیزد روح خسته ام را تسکین میدهد حالمخوب نیست گیجم مدام مینوسسم و میخوانم دوستت دارم
ما می خواهیم که دوست مان بدارند. خواستن در این جمله زیادی است بهتر است بگوییم: در آرزوی آن هستیم که دوست مان بدارند صمیمانه و ساده لوحانه در آرزوی آن هستیم که دوست مان بدارند اما در این باور و رویای مان اشتباه میکنیم آن چه در واقع آرزویش را داریم این است که ما را ترجیح دهند دوست بدارند بلی ولی کمی بیشتر از دیگری
- واسه من هیچچی به اندازهی شنیدن یه موسیقی خوب، به بوبنخوانی شبیه نیست. - میخوام بگم «جوری که بوبن واژهها رو میچینه کنار هم خیلی خوبه» ولی نمیتونم این رو بگم. چون چیزی که من میخونم ترجمه است و چینش واژهها کار مترجمه قاعدتن. ولی به کتابهای دیگهی بوبن فکر میکنم از مترجمهای دیگه و میبینم اونها هم همین حال رو داشتند. پس کار خود بوبنه. حالا نگم «چینش واژهها»؛ اون حس خوب، اون فکر، اون جنون، اون چیزی که بوبن سنجاقشون میکنه به جملهها، و جوری که سنجاقشون میکنه. اونا رو دوست دارم من. - تا اینجا هر کتابی از بوبن خوندم، با مرگ و عشق گره خورده. «فراتر از بودن» اوجشه. یه عاشقانهی ساده است این کتاب بدون بدیهای عاشقانههای معمول. خصوصن اینکه لوس نیست. - «فراتر از بودن» عجیب من رو یاد «چهل نامهی کوتاه به همسرم» اثر نادر ابراهیمی میانداخت. بیشتر که دقت و فکر میکنم بوبن و ابراهیمی شبیهاند در نوشتن. به همون اندازه که برایم فرق زیادی نمیکنه کدوم کتاب ابراهیمی رو بخونم -چون همهشون شبیهاند و یک حال دارند و تابلوست! که نوشتهی ابراهیمیست-، فرقی نداره کدوم کتاب بوبن رو هم بخونم. من، بوبن و ابراهیمی رو از حس و حال جاری در نوشتههاشون میشناسم. هردوشون تو هر کتاب دوباره خودشون و اثرهای دیگهشون رو تکرار میکنند. ولی چهقدر من این تکرار رو دوست داشتم تا اینجا.
بگذار مردگان، مردگان را دفن کنند. "متی، فصل هشتم، آیه بیست و دوم"
____
زن بیچاره بیش از چهل سال در بیمارستان روانی بستری بود. میگفتند پارانویید دارد. اما من معتقد بودم بدبختی و بیچارگی اجدادش را یکجا به ارث برده بود. به نظر من بیماری پاسخی به یک رنج هست حتی اگر آن رنج فراموش شده باشد.
آن شب سرد و دلگیر در آن کتاب فروشی گرم و کوچک به دنبال اثر دیگری بودم که چشمم به کتاب لاغر سلفون کشیده ای افتاد با قلبی سبز در میانش. بدون هیچ آگاهی و ذهنیتی از بوبن و آثارش، آن کتاب را خریدم و همان شب خواندنش را آغاز کردم. کم میخواندم و زیاد مینوشتم. جمله و یا حتی لغتی از آن با من چنان میکرد که باید یک صفحه می نوشتم تا راه برای جملات بعدی باز شود. بدون خطی بر کتاب میخواندم که اگر خطی می کشیدم، خطی طویل به موازات تمام جملات کتاب میبود و تا پایان هیچ جمله ای را رها نمی کرد. لطافت و عشق بسیاری را در خود یافته ام و در زن های دیگر اما این بار مردی ست که سخن میگوید و در عجبم از اینهمه زیبایی و لطافت که نظیرش را در مردهای پیرامونم ندیده ام. «با صدایی آرام، با صدایی عاشقانه با تو صحبت می کنم. صدای آدم های قرن دوازدهم را برمی گزینم، واژه های گل رز و نسترن و راه باریکه های عشق سرشار از احترام را، تا با تو صحبت کنم. شاعران قرون وسطی در وصف لطافت زنی شعر می سرودند که همسر آن ها نبود بلکه همسر شاهزاده بود. امروز تو همسر پادشاه روشنایی هستی، در آغوش آن ایزد نیرومند آرام می گیری اما هیچ چیز مانع از آن نمی شود که با تو سخن بگویم و خواهان تو باشم، هرگز هیچ کس و هیچ چیز مانع نخواهد شد، نه شاهزاده و نه ایزد.» هنوز یک دور نخوانده در فکر دوباره خواندنش بودم. بعد هر جمله اش مکث میکردم و سه تن را به یاد می آوردم: خود، مادر بزرگوارم و مهربان. که تو مهربان، چقدر بزرگ و باعظمتی که نامت در کنار نام مادری نشسته است. مهربان، اگر هر ادمی کتابی بود بی شک من «فراتر از بودن» بودم. بوبن خطاب به ژیسلن آن را نوشته است و من آن را خطاب به تو خوانده ام که اگر تو نبودی چقدر درک اینهمه زیبایی و لطافت برایم دشوار و سخت می نمود. اگر من نیز روزی کتابی از تو بنویسم، به زلالی «فراتر از بودن» خواهد بود و شاید زلالتر و شفاف تر. دیدن کافی نبود با تمام جانم میخواندم و به تو می اندیشیدم و از تو می نوشتم و باز به کتاب باز میگشتم و با انگشتانم لغات سپیدی که خوانده بودم را لمس میکردم. نمیدانم شاید اینگونه خواندن رفتار مناسب تری در برابر این همه روشنی باشد. «بهار سال 1951 به دنیا می آیم و رفته رفته به خواب می روم. پاییز سال 1979 با تو ملاقات می کنم و بیدار می شوم. تابستان سال 1995 کارم را از دست می دهم، سراپا یخ می بندم. کار من این بود که تو را نگاه کنم و دوست بدارم. کاری واقعی، تمام وقت. شانزده سال تمام، پرمشغله ترین مرد بودم: نشستن در سایه، تو را نگاه می کردم رقص کنان روی جاده ها.» که اگر نگاهم به طراوت حضورت روشن شود و یک روز از عمر من باقی باشد، تمام روز به تو خواهم نگریست بی آنکه به خود اجازه دهم حتی قدمی به سویت بردارم، مبادا وجود نازک و لطیفت از سنگینی گام هایم در هراس افتد و درست در لحظه ی جان دادنم نامت را آرام خواهم گفت و از عظمت نگاهت مهربان، بی وقفه جان خواهم داد که: «عاشق بودن یعنی دل بستن به کسانی که دوستشان داریم بی آنکه هرگز آنها را به سوی خود بکشانیم و چگونه میتوان در ابدیت دل بست؟ پاسخش پیش توست. پاسخش را همه میدانند. پاسخش حفظ دغدغه ی سوال در سراسر زندگی است. پاسخش پاسخ ندادن و تا ابد در خود سوال ماندن است، رقصان، خندان، ژیسلن وار.»
نثر کتاب زیبا ولی دردناکه...پراکنده درست مثل فکر مشوش یک نویسنده که عشقش رو از دست داده. بعضی جمله های کتاب اونقدر خوبند که باید جدا از کتاب هم بمونند، مشکل این بود که این پراکندگی و تکرار من رو کمی خسته کرد، البته شاید برای کسی که مرگ رو در زندگیش دیده باشه کتاب عالی ای باشه، انگار باید چنین چیزی رو تجربه کرده باشی تا بدونی داره از چه دردی میگه
اولین کتابی که از بوبن میخونم به نظرم ترجمه خیلی خوبی داشت من ترجمه ای با اسم فراتر از بودن(مهوش وقاری)رو خوندم. نثرش به شدت منو یاد نادر ابراهیمی مینداخت تعابیرو توصیفات خیلی شبیه بهم و هم جنس بودن. کلی از جاهای کتاب رو علامت زدم چون جمله های خوبی بودن. اما اینکه ۱۰۰صفحه بدون قصه فقط جمله های قشنگ راجع به مرگ و زندگی بخونی یجورایی لذت بخش نیست. هرچند بدون این ایراد هم کتاب خوش خوانی بود به نظرم
با این که قبلا زیاد از کریستین بوبن نوشته ام اما امروز باز میخواهم از این نویسنده درونگرای فرانسوی یاد کنم و مخصوصا درباره یک جنبه کمتر مطرح شده آثارش چیزی بگویم.
بوبن کاشف زیبایی های پنهان است و کدام زیبایی پنهان تر از زیبایی مادران؟ مادران خسته و بی حوصله که وظیفه سنگین شان یک لحظه هم استراحت را بر نمی تابد. کمی ویژه تر بگویم مادران خانه دار. بوبن توصیفگر و ستایش کننده سادگی عظیم زنان خانه دار و مادرانی است که به خاطر وظایف خانه تصمیم گرفته اند بخشی از خودشان را قربانی کنند.
در لباس کوچک جشن یکی از یادداشت ها به مادرانی اختصاص دارد که علیرغم کارهای سنگین خانه داری و بچه داری سعی میکنند گاهی آخر شب که بالاخره بچه ها میخوابند، فرصت مغتنمی می یابند تا برای خودشان چیزی بنویسند و بوبن از عظمت بی پیرایه این «چیز»های غیرقابل تعریف شگفت زده میشود.
در رفیق اعلی: روزنه ای به زندگی فرانچسکوی قدیس کنار برشمردن تقدس های مختلف به این قداست نادیدنی هم اشاره میکند. قداست مادری که وظیفه شستن کهنه ها و درست کردن فرنی را بر دوش دارد.
در این دو تا کتابی که اخیرا ازش خواندم یعنی قاتلی به پاکی برف و همین کتاب هم به این موتیف نزدیک تر است چون اولی تقریبا درباره مرگ مادرش و دومی به طور دقیق درباره مرگ همسرش است.
مخصوصا فراتر از بودن چون به فاصله نسبتا اندکی از فوت همسرش نوشته شده قلب مخاطب را بیشتر میفشارد.
من با آنها که بوبن را سانتی مانتال میدانند موافق نیستم. او خیلی جاها در بند موضوع و مخاطب نیست و جاهایی هم که هست تقریبا نیست. به علاوه داستان پردازی درباره موضوع را در منافات با باریک بینی های خودش میبیند. تقریبا مثل پروست (کمی ادبی تر) دوست دارد با توصیف کردن حال کند و شاید به مخاطبش هم حالی بدهد. و البته بوبن همان پروست است که به جای نوشتن ناگهانی یک رمان هفت جلدی، نوشته هایش را به مرور و در قالب کتاب های لاغر عرضه کند. این فرق این دو فرانسوی است.
نقد فرهنگ شهرنشینی و مدرنیته و علاقه به آهستگی و کودکی و ... را هم که قبلا گفته ام و گفته اند.
پ ن: خیلی جالبه! اون آدمایی که آثارشون رو دوست دارم اصلا اهل مسافرت نبوده ن: حافظ، کانت، داستایوفسکی و این عزیز :)
زنده تر از زندگی در مورد مرگه.جملاتی عاشقانه خطاب به زنی که دیگه زنده نیست.مرور خاطرات و احساسات. بازگوکردن چیزهایی که از نگاه راوی در زن جذاب بوده.کتاب بدی نیست اما من از مرگ خوندن رو دوست ندارم حتی اگر پشت جملاتی عاشقانه پنهان شده باشه.خوندن نجواهای عاشقانه ی یه عاشق با معشوقی که زیر خاک خوابیده خیلی غمگینه.اگه مثل من از مرگ دل خوشی ندارید خوندنش رو توصیه نمیکنم.
کتاب قشنگی بود سرشار از حس همدلی:)حداقل برای من که خیلی احساساتش زنده بود و عمیقا میتونستم حس فقدان راوی رو درک کنم و اونتوصیف احساساتش از فقدان کسی که عاشقشی رو تو سادهترین چیزای زندگی احساس کنم. در حین خوندن کتاب چیزایی بهذهنم رسید که بدم نمیآد اینجا دربارهش بگم اونم اینه که وقتی به توصیفای راوی از معشوقش میرسیدم با خودم فکر میکردم چرا ما آدما تو توصیف معشوقمون اونو در حد یک الههٔ دستنیافتنی بالا میبریم و آیا همهٔ اونچه که دربارهش میگیم واقعا صحت داره؟ یا چیزیه که ما از اون طرف ساختیم؟بهنظرم رسید حرفای بوبن در عین قشنگبو��ن تکراری بودن🙄همون نسخهای که همه جا از عشق ارائه میشه شاید چون حقیقت همینه…که وقتی عاشق میشی اونطرف برات میشه الههٔ زندگی، شادابی و تجسم انسانی با روحی زیبا و دستنیافتنی، غرق در شخصیت خاص خودش که سرشار از آزادگیه. کتاب قشنگی بود با احساسات زنده و پر از جملات قشنگ، بهحدی که از یهجایی به بعد تلاش نکردم جملاتشو علامت بزنم چون دیدم کلش داره هایلاتی میشه🤣.
من جز تک و توک پاراگرافها (که هرچی به سمت انتهای کتاب میرفت فراوانیش به طرز محسوسی کمتر میشد،) هیچ کتاب رو دوست نداشتم. انقدر که واقعا شک دارم همون کتابی رو خونده باشم که شما اینهمه دوستش داشتین. من آدم بیاحساس و غیرعاشقپیشهای نیستم ولی این حجم از رومنس و تشبیه و استعاره و ستایش و معاشقه کلامی برام اصلا لذتبخش نبود. به کتاب بیشتر به چشم یه یارواره نگاه میکنم و فقط در همین صورت میتونم بهش احترام بذارم. وگرنه لذت خاصی از بار ادبی یا فلسفیش نبردم.
(چیزی که در طول کتاب کنجکاویم رو درگیر کرده بود این بود که آیا وقتی داره از آزادی و عشق بیحد و مرز ژیسلن حرف میزنه، آیا در یه غالب مونوگام داره بهش اشاره میکنه یا پلیگام؟)
هي رسائل وحكايات يكتبها كريستيان بوبان لزوجته التي رحلت الى حين غرة، قصص لم تكتمل و حوارات مبتورة، مشاعر لم تكتمل وأحاسيس لم يتم التعبير عنها! جاء الموت فجأة فرحلت هي وحل محلها القلم بين أصابع يد زوجها بوبان. رواية مليئة بالمشاعر ومليئة بالنصوص التي تلامس القلب فعلاً.
ماذا بعد القراءة ؟ لماذا لا نُجيد التعبير عن مشاعرنا ! لماذا نُتقن الصمت حتى إذا جاءت لحظة الوداع تذكرناها!
این کتاب به یک نام دیگه "فراتر از بودن"قبلا منتشر شده که صفحات بیشتری هم داشته و مترجم متفاوت.در مورد کسی هست که نامه های عاشقانه به معشوقش که مرده مینویسه و مرگ اون رو حتی مهم تر از زنده بودنش جلوه میده.تمام متن پر از جمله های عاشقانه و شاعرانه به معشوق و زندکی هست.کتاب انقدر کوتاه بود که قبلا از اینکه ازش خوشم بیاد تموم شد
اینجا پرسیده ک من راجب این کتاب چ فکری میکنم و حقیقتی ک وجود داره اینه ک من هیچ فکری راجبش نمیکنم فقط مث این نوجوونایی ک یهو با همه ی وجود ب خالصانه ترین شکل ممکن قلبشون می تپه و عاشق میشن،درگیر جمله هایی ک بوبن نوشت شدم. کل کتاب 80صفحه بود و تنها گلایه م اینه ک چرا انقد کم؟کمتر از ی ساعت خوندنش برام طول کشید و تو تمام این مدت کل وجودم نبض شده بود و اشک و نفس و وحشت از تطابق شدیدی ک درونن با ژیسلن حس میکردم. من نمیدونم این خانوم ژیسلن دقیقن کی بوده،اما هرکی بوده تمام قلب و قلم بوبن رو برانگیخته و نه تنها مخاطب ظاهری این کتاب بلکه مخاطب نهانی خیلی از کتابای بوبن اه بنظرم و خیلی از کتابای بوبن ب لبخند ایشون تقدیم شده ن. من حتا نمیدونم از کجای این کتاب نقل قول بیارم.فقط از توصیفات بوبن خیلی هراسناک لذت بردم و درونن باهاش همراهی کردم،ضمن اینکه راحب مرگ و عشق و آزادی وسیع این دو موضوع حرف میزد،دو موضوعی ک کل دنیای فکری من رو رهبری میکنن... شخصی نویسی کردم میدونم.دلم میخواد چندبار دیگه بخونمش و بعدم دیگه راجبش حرفی نزنم.
"برف یک کودک است.مرگ یک کودک است.عشق نیز یک کودک است.مرگ نیز مانند عشق موجب حیرتی سفیدرنگ می شود.عشق مانند برف و مرگ مانند عشق،تب دوران کودکی را درما زنده نگاه می دارند. مرگ،نوزادان،سالمندان و یا پریان 44ساله را در خود غرق می سازد.مرگ،عشق،و برف،بیرون از محدوده زمان،مارا شیفته ی خود میسازند.همه ی ما دربرابر برف،عشق و مرگ مانند کودکان می شویم."
Sometimes..once in a long while..u get to read a book..nd u feel it..u feel its urs nd no one else s..everyword is in the perfect place,everyline,everyconcept.. i believe in Chiristiane Boben..the way he writes,the way he sees the world..he s no philosopher..yet his point of view is more...true...than all that there is.. abt this book i should say..perhaps its better to lose ur Gislen to death..than to lose her to life... W8..no..its not..it was wrong of me..
«تو کسی هستی که نمیگذاری به تنهاییم اکتفا کنم. من برای تنهایی نیروی شگرف دارم. میتوانم روزها، هفتهها و ماهها را تنها سپری کنم. خوابآلوده و آسوده. و مانند یک نوزاد، خوشنود. تو آمدی و خوابآلودگی را بر هم زدی. تو نیرو را در هم شکستی. چطور میتوانم از تو تشکر کنم؟ میتوانیم به کسانی که دوست داریم چیزهای بسیاری ببخشیم: حرف، آرامش، لذت. تو با ارزشترین احساس را به من بخشیدی: دلتنگی. نمیتوانستم از تو چشم بپوشم، حتی وقتی تو را میدیدم باز هم دلم برایت تنگ میشد.» حرفِ دلِ من ☺️
مهم ترین سوال این بود : عشق چیست؟این شرف توست که هرگز به هیچ پاسخی راضی نمی شوی.حتی وقتی در این باره حرفی می زدی،همواره حالت پرسش داشت. * * * * * خب این کتاب نامه های یه مَرد هست به معشوقش که به تازگی مُرده.با اینکه کتاب داستانی رو دنبال نمیکنه؛ لذت بردم از خوندنش. متن در عین اینکه زیادی عاشقانه بود؛ لوس یا خسته کننده هم نبود. چون اولین بار بود کتابی رو از روی پی دی افش میخوندم حس کردم اونقدرا که میشد نتونستم ارتباط برقرار کنم باهاش :دی ولی خب در کل خوشمان آمد*_*
هذه هي قراءتي الأولى لكريستيان بوبان. يبدو لي أنها لن تكون الأخيرة. يكتب بوبان بسلاسة بالغة هذا التداعي من الأفكار، كرسالة يخاطب فيها حبيبته المتوفاة على غير توقع، مستدعيا ذكرياته عنها، معيدا لها الحياة عبر استحضارها في هذا النص، حياتها وحيويتها وحبها، وايضا يطعم النص بأفكاره عن الحب والحياة. انه نوع من كتب المواساة الذاتية، لكن لا ينحو للحزن والشكوى بقدر ما يمتلأ بالحياة في مقاومة أخيرة لهذا الرحيل.
الأمر الذي يتكرر دائمًا ولا يزال يدهشنا؛ هو حضور بعض الكتب في الوقت المناسب، تلك العلاقة اللطيفة بين الظرف والسطر الذي يربت على كتفك، رغم الحزن،والألم والفقد، ورغم النية في هجران الكتابة من أجل "معاقبة الحياة لأنها عاقبتنا". هذه الرواية هي طوق نجاة من أجل أن نكون "على قيد الحياة"
باید دوبار به دنیا آمد تا بشود کمی زندگی کرد، حتی کمی. باید جسما به دنیا بیائیم و بعد روحا. هر دوی این تولدها همچون کندن می ماند. اولی جسم را به دنیا پرتاب می کند و دومی روح را تا آسمان پرتاب می کند.