پس از چهارصد سال از خواب مرگ برخواستهايم. هر سه نفرمان.
جهان را تباهي فراگرفته است و ما برخواستهايم تا بر اين تاريکي بتازيم. جادويي پليد در وجودمان پيچيده است. ما با هم درآميختهايم. يک در هم آميختگي هولناک. همه چيز هراسناک است من ديگر آن موجود ناميراي بهشتي خالص نيستم. ديگر تواناييهاي جادويي بي نظيرم را از دست دادهام من محدود شدهام در سه کالبد، دو کالبد زميني و بدن آسماني خودم.
من توليباشم بينظيرترين موجود همهي عالم هستي. يک پيشگوي بلورين بهشتي که ميخواهم دوباره خودم بشوم. ميخواهم به ابليس نشان بدهم که هيچ وقت نميتواند مرا از آن خود کند حتي پس از چهارقرن مرگ.
به جرأت میتونم بگم که تا به حال هیچ کتابی انقدر من رو ناامید نکرده بود. جدای از اینکه به روانشناسی شخصیتها هیچ توجهی نشده بود (شخصیتهایی که مثلا برای چهارصد سال مرده بودن، زنده میشن و کاملا طبق کلیشهها و خواستههای جامعهشون رفتار میکنن و هیچ اثری از ضربهی روحی درشون دیده نمیشه) داستان پر بود از ماجراجوییهای بیفایده و بیهدف که صرفا برای این به وجود اومده بودن که یه قسمت از یک داستان اساطیری قدیمی رو به ما یاد بدن! در طی این یاد دادنها هم صدای نویسنده به شدت حس میشد (در واقع شخصیتها محو میشدن و نویسنده یه قسمت از اساطیر مثلا هندوستان رو برای ما تعریف میکرد) و این روند برای حداقل دو صفحه ادامه پیدا میکرد که به شدت خستهکننده بود! شخصیتپردازیها به شدت سطحی بودن، مخصوصا شخصیتپردازی زنهای داستان! به نظر میرسید که نویسنده نمیتونه شخصیت زنی رو ورای عاشق شدن و احساساتش تصور کنه! از سه شخصیت زنی که تا اینجای داستان وارد شدن (شخصیتهایی که توی سفر قهرمان نقش داشتن) دو نفرشون عاشق قهرمان داستان هستن و یک نفرشون عاشق شاهزادهی پریان! (رفتارهای شاهزادههای پریان با زیردستان خودشون هم به شدت نفرتانگیزه و لحن حرف زدنشون پیوسته همراه با تحقیره!) جدای از این روابط عاشقانهی داستان به شدت سطحی هستن و هیچ عمقی درشون حس نمیشه! دیالوگهای عاشقانه بیش از حد لوسن و احساسی درشون نیست و روابط عاشقانه قهرمان داستان (پگوتاس) بیشتر حالت بازی به خودشون گرفتن! قهرمانهای این داستان هم به شدت بچهان! هیچ بلوغ عقلیای در هیچکدومشون دیده نمیشه و پیوسته به راهنمایی پیر داستان (ریباتانیاس) نیاز دارن! و به صورت تکرار شوندهای در هر ماجراجویی به دلیل گوش ندادن به حرفهای ریباتانیاس توی دردسر میوفتن و بعد ریباتانیاس باید اونها رو از دردسر نجات بده! (پگوتاس پیوسته در حال غر زدن و ابراز خستگیه! همیشه خانهای هست که در صورت خستگی فرا بخوننش و توش ضیافت درست و حسابیای داشته باشن!) توی داستان خیلی پیش میاد که یه مانعی سر راه قهرمانهای داستان پیش میاد (اغلب به خاطر حماقت خودشون) و بعد اونها برای برطرف کردن مشکل باید دوباره وارد یه ماجراجویی دیگه بشن و این مسئله کتاب رو به شدت خسته کننده میکنه! و پلاتهای فرعی و بیهدف که چیزی به داستان اضافه نمیکنن گاهی اونقدر زیاد میشدن که طرح اصلی داستان در بینشون گم میشد! در کل به نظرم میرسید که کل این کتاب میتونست با نصف این حجم تمام بشه! الان فقط یه جلد دیگه از این کتاب مونده و حس میکنم که شاید لازم باشه یه فرصت دیگه به کتاب بدم و امیدوار باشم که جلد آخر از باقی جلدها کمی بهتر خواهد بود...