Jump to ratings and reviews
Rate this book

داستان‌های کوتاه از سرزمین‌های عرب

Rate this book

Unknown Binding

1 person is currently reading
3 people want to read

About the author

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
0 (0%)
4 stars
1 (50%)
3 stars
1 (50%)
2 stars
0 (0%)
1 star
0 (0%)
Displaying 1 of 1 review
Profile Image for Peiman.
652 reviews201 followers
Read
December 27, 2023
این ریویو در واقع داستان خیلی کوتاهی هست که مدت‌ها پیش خودم نوشتم و ربطی به این کتاب نداره، دلم میخواست در جمع شما که همگی کتابخون هستید نوشته بشه تا نظراتتون رو بدونم.ه



«دخترک»

«یک»
جاده تاریک و مه‌آلود بود. باران ریزی با سرعت زیاد در حال باریدن بود. در سمت چپ، کوهی با خشونت به جاده نگاه می‌کرد. در سمت راست، کمی پایین‌تر از سطح جاده زمین‌های کشاورزی دیده می‌شد و پشت آن چراغ‌های زرد و نارنجی خانه‌هایی در دوردست سوسو می‌زد. برف پاک‌کن با آخرین سرعت حرکت می‌کرد و از شدت سرما ناخن به شیشه می‌کشید ولی از پس باران بر نمی‌آمد. ماشین سرعت زیادی نداشت اما بیشتر از چند متر از شیشه‌ی جلو دیده نمی‌شد. دخترک روی صندلی عقب خوابیده بود. لباس سفید بلندی پوشیده بود و کفش‌های صورتی‌اش برق میزد. پدر هر چند دقیقه یک بار برمی‌گشت و دخترک را نگاه می‌کرد و لبخندی از عمق جانش به لبش می‌دوید. پدر احساس کرد نزدیک پیچ مردی را می‌بیند. لنگان لنگان به جلو می‌آمد و دست تکان می‌داد. تا به خود بیاید صدای بوق کامیونی را شنید و پس از آن سکوتی جاده را فرا گرفت....ه

«دو»
پدر چشم گشود. توان حرکت نداشت. دست هایش شکسته بود و ران پای چپ‌ش پاره شده بود. هنوز کامل به هوش نبود. چیزی خاطرش نبود ولی از فضای اطراف فهمید داخل بیمارستان است. ناگهان تصادف به خاطرش آمد. فکر و ذکرش به سمت دخترک رفت. پرستار بالای سرش آمد و دکتر را خبر کرد. چندین روز بی‌هوش داخل بیمارستان بود تا بالاخره چشم باز کرده بود. اولین کلمه‌ای که به پرستار گفت نام دخترک بود.
دو پرستار با هم صحبتی آرام کردند و از اتاق بیرون رفتند. پدر با اینکه وحشت زده و نگران بود نتوانست به اثر داروها غلبه کند و دوباره خوابید. وقتی بیدار شد مردی کنار تخت منتظرش بود. خود را معرفی کرد، افسر پرونده مربوط به تصادف خودرو سواری با کامیون. گفت که علت حادثه بریدن ترمز کامیون و خرابی چراغ های آن بوده است. پدر در مورد دخترک پرسید، افسر پس از کمی مِن مِن کردن در نهایت گفت که هنگام رسیدن مأموران اورژانس و ‏پلیس به صحنه‌ی تصادف، هیچ دختری در ماشین نبوده است...ه

«سه»
پدر با اصرار و رضایت شخصی از بیمارستان مرخص شد، با اینکه هنوز درد داشت و پایش کاملاً خوب نشده بود. اکنون حدود دو هفته از تصادف گذشته بود. تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود بارها تقاضا کرده بود با ماموران پلیس و اورژانس حاضر در صحنه‌ی تصادف گفتگو کند و راجع به دخترک ‏و سرنوشت او پرس‌وجو کند با این حال از تمام این سوالات و گفتگوها چیزی دستگیرش نشده بود و پلیس هیچ نشانی از دخترک پیدا نکرده بود. پلیس حتی از وجود دخترک در ماشین در هنگام تصادف مطمئن نبود. به پارکینگ خودروهای تصادفی رفت. چیز زیادی از ماشین باقی نمانده بود. صندلی عقب ماشین را زیر و رو کرد، هیچ نشانه‌ای نه از دخترک بود نه از کیف وسایلش. همه‌ی ماشین را به دقت گشت. تنها چیزی که پیدا کرد یک تکه‌ی کوچک از تور پایین لباس دخترک بود که به لبه‌ی در گیر کرده بود.ه

‏«چهار»
تصمیم خود را گرفته بود. باید به محل تصادف می‌رفت. به خانه رفت عکس دخترک را برداشت و به سوی ترمینال راهی شد. برای زودترین زمان ممکن بلیطی خرید. دو ساعتی وقت داشت. روی نیمکتی نشسته بود و مدام در پی این بود که چه اتفاقی افتاده است. به تمام جزییاتی که گمان می‌برد مهم هستند فکر کرد. هیچ شاهدی در صحنه‌ی تصادف نبوده است. راننده‌ی کامیون برای نجات خودروی سواری ماشین را به طرف کوه هدایت کرده بود، پس از اینکه انتهای کامیون به خودرو برخورد کرده بود کامیون با شدت به کوه خورده و راننده جان خود را از دست داده بود. پدر مدام به مردی فکر میکرد که سر پیچ به او هشدار داده بود. آن مرد چه شد؟ چه کسی بود؟ حتما همان به پلیس و اورژانس خبر داده بود...ه

‏«پنج»
راننده‌ی اتوبوس نام روستایی را صدا کرد. مقصد همینجا بود. این همان روستایی بود که شب تصادف چراغ خانه‌های آن را از دور دیده بود. از اتوبوس پیاده شد. کمی در طول جاده قدم زد تا شاید چیزی پیدا کند. پس از پیچ جاده یک قهوه‌خانه‌ی قدیمی بود. وارد شد. ‏خالی از مشتری بود. جز چندین مگس و پیرمردی که در حال چرت زدن بود هیچکس نبود. با صدای بسته شدن در پیرمرد از خواب پرید. با نگاه غضبناکی پرسید: گمشده‌ای؟ پدر گفت: نه! و سپس توضیح داد که چندین روز پیش پایین جاده پشت پیچ تصادف کرده و دخترکش را گم کرده است و اکنون به دنبال او یا ردی از اون میگردد. عکس دخترک را نشان داد. پیرمرد نمی‌شناخت. پدر پرسید مردی که لنگان راه برود در این حوالی دیده است؟ پیرمرد باز هم اظهار بی‌اطلاعی کرد و ادامه داد کمی که از جاده فاصله بگیرد سه آبادی وجود دارد. دو تا قبل پیچ و یکی بعد از پیچ، میتواند از ‏آنها راجع به دخترک و مردی که دنبالش میگردد پرس‌وجو کند.ه

«شش»
به طرف آبادی اول قبل از پیچ به راه افتاد. نزدیک ظهر بود ولی هوا زیاد گرم نبود. ابرها در آسمان خودنمایی می‌کردند. پس از نیم ساعتی پیاده‌روی به آبادی اول رسید. سکوت عجیبی در آبادی حکمفرما بود. هیچ کس در کوچه‌ها نبود. شروع کرد به در زدن خانه‌ها یکی پس از دیگری هیچ کدام نه از دخترک خبری داشتند و نه از مرد لنگ. به سمت آبادی دوم رهسپار شد. آبادی دوم کاملاً شبیه آبادی اول بود گویا یک نفر با یک نقشه هر دو آبادی را ساخته باشد. جستجو در آبادی دوم هم حاصلی نداشت. هوا تاریک شده بود. توان رفتن به آبادی سوم را نداشت. به قهوه‌خانه بازگشت املتی برای شام و یک چای سفارش داد تا اندکی از خستگی‌هایش بکاهد. از پیرمرد پرسید که آیا جایی برای خوابیدن سراغ دارد؟ پیرمرد با چشمانی که هیچ احساسی در آن دیده نمی‌شد یک اتاق کوچک به او نشان داد. اتاق به جز هوا فقط یک تخت داشت.ه

‏«هفت»
روی تخت خوابیده بود. تخت در کنج یک اتاق تاریک انباری مانند پشت آشپزخانه‌ی قهوه‌خانه قرار داشت. صدایی شنید. چشمانش را باز کرد. صدایی شبیه به در زدن از جایی می‌آمد. به دنبال صدا رفت. از آشپزخانه عبور کرد. صدای در از پشت سالن می‌آمد. صدای کمک کمک دخترک را شنید. به سمت در دوید. هرچه می‌دوید به در نمی‌رسید. راه طولانی میشد. پیرمرد را دید که با همان چشمان بی احساس صدایش می‌کند. اهمیتی نداد. با سرعت به سمت در دوید. صدای پیرمرد قطع نمیشد. آقا... آقا... ناگهان از خواب پرید. پیرمرد با لیوانی آب کنارش ایستاده بود...ه

‏«هشت»
نزدیک ظهر از خواب بیدار شد. ناهار را در قهوه‌خانه خورد و به سمت آبادی سوم راهی شد. هوا بارانی بود. سرعت حرکتش کم شده بود و آبادی کمی دورتر از قبلی‌ها بود. ساعت حدود ۴ بعدازظهر بود که به آبادی سوم رسید. یکی دو پیرمرد در کوچه ها دید. دخترک را نمی‌شناختند. ‏در چند خانه را زد. آنها هم چیزی نمی‌دانستند. ناامید در دیگری را زد. پیرزنی در را باز کرد. عکس دخترک را که دید لبخندی زد و گفت دخترک را می‌شناسند. پدر از شدت خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زد. پرسید که دخترک کجاست؟ پیرزن گفت که با بقیه‌ی دخترها رفته و بازی میکند ‏و به زودی باز میگردد. تعارف کرد پدر به داخل برود. پدر داخل حیاط شد و روی تختی نشست. پیش خود فکر میکرد دخترک در چه حالی است؟ بقیه‌ی دخترها چه کسانی هستند؟ کجا بازی می‌کنند؟ چرا در آبادی آنها را ندیده است؟ در همین افکار بود که در باز شد. مرد نسبتاً جوانی وارد شد ‏از دیدن پدر داخل خانه تعجب کرد. پس از شنیدن داستان پدر و دخترک سرش را با تأسف پایین انداخت و گفت که مادرش بیمار است و آلزایمر دارد و هیچوقت دختری آنجا نبوده است...ه

‏«نه»
از گشتن آبادی سوم هم چیزی دستگیر پدر نشد. به سمت جاده به راه افتاد. ناامید و خسته بود. باران ریزی شدید می‌بارید. هوا تاریک بود گویی جهان هرگز رنگی به خود ندیده است. در راه مدام به دخترک فکر میکرد. به سه آبادی که رفته بود. به اینکه هیچ بچه ای در آنها ندیده بود ‏به اینکه گرد مرگ روی آبادی ها پاشیده بودند. آنقدر پیاده رفته بود که پایش خونریزی داشت. به پیچ نزدیک می‌شد. دید کامیونی با سرعت زیاد و بدون چراغ در حال نزدیک شدن است. طرف دیگر پیچ را نگاه کرد. از دور دو‌ چراغ ماشین را تشخیص داد. دوید تا ماشین را هوشیار کند. از درد لنگان لنگان می‌دوید. دستانش را در هوا تکان میداد اما کاری از دستش بر نیامد. تصادف اتفاق افتاد. به سمت ماشین رفت. مرد سرش روی فرمان و بیهوش بود. در صندلی عقب دخترک لباس سفیدی پوشیده بود و کفش‌های صورتی‌اش برق میزد. او را بیرون کشید تور پایین لباس دخترک به لبه‌ی در گیر کرد و اندکی از آن پاره شد. پدر دخترک را بغل کرد، کیف وسایلش را از ماشین برداشت و در طول جاده به راه افتاد...ه

پایان
Displaying 1 of 1 review

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.