مجموعه داستان شکار سایه که در سال های 1328-1331 نوشته شده است شامل چهار داستان کوتاه با نام های"بیگانه ای که به تماشا رفته بود"، "ظهر گرم تیر"، "لنگ"، "مردی که افتاد" است. در داستان های "شکار سایه" می کوشد درگیری روحی و حالت های عاطفی شخصیت ها را به شیوه ی غیر مستقیم نشان دهد . داستان"بیگانه ای که به تماشا رفته بود"، خبرنگار آمریکایی روزنامه نویسی است که در رویای انقلاب و دگرگونی آمده تا به شهر شورش برود، با دختری به نام نیونچکا آشنا می شود. در قسمتی از داستان درباره ی ذهنیات پات و نیونچکا؛اینکه پات اصرار داشته بلیت تهیه کند تا در زمان شورش آن جا باشد ولی این امر اتفاق نمی افتد و به یاد می آورد که بازرگانی به او گفته است: "بادکنک ترکید" و این یعنی پایان امید و جنبش و شورش و آغاز زندگی ای نو. و حالاست که سرخورده و وامانده به آغوش نیونچکا پناه می برد و... داستان سفری ذهنی است،نگاهی به سرخوردگی و پوچی از دیدگاه نویسنده و خبرنگار آمریکایی که روزی می خواست جاده های حیات را به دست خویش هموار کند"؛ اما در پایان عشق هم به نفرت می انجامد و می رود بخوابد بلکه فراموش کند"بنویس رفتم تماشای آتش بازی باران آمد و باروت نم برداشت". داستان"ظهر گرم تیر"؛ داستان حمال سرگردانی است که باری سنگین را در هوای گرم به دوش دارد و نشانی محلی که باید آن را تحویل دهد نمی یابد به آدرس هم که می رسد متوجه می شود که اشتباهی آمده است، یا"او بد فهمیده است یا به او عوضی گفته اند" داستان سرگردانی مردی را به نمایش گذاشته است که در درستی راه به شک افتاده و علت آن هم مشخص نیست. داستان "لنگ"؛ داستانی است درباره ی پسری به نام حسن که مسولیت حمل و نقل پسر لنگ ارباب را بر عهده دارد و حالا چرخی برای وی فراهم آورده اند که قرار است از فردا با آن جا به جا شود؛ بنا براین حسن در فکر چاره ای مثل؛ شکستن چرخ است که جای خود را از دست ندهد. و به این نکته دست یافته است که تا کنون بازیچه ای بیش نبوده،احساس اندوه و ناراحتی می کند و ... داستان"مردی که افتاد"؛ در این جا نیز گلستان اضطراب هایی را به کارگر نقاشی به نام غلام نسبت می دهد او در حین نقاشی به فکر زن است که از داربست می افتد، اما زن در واقع آنی نیست که غلام فکر می کند و کینه آزردگی جای عشق را می گیرد. زن بی اعتنا وخونسرد است و مرد احساس تنهایی می کند، مرد پس از افتادن از داربست ذهنیتش نسبت به زن تغیییر می کند و پرخاش گر می شود،یش تر در خانه می ماند و از اینکه ازمسولیت هایش فرار می کند و نسبت به زن خشم و بد اخلاقی دارد، لذت می برد، ....
Ebrahim Golestan (also spelt Ibrahim Golestan, Persian: ابراهیم گلستان , born 1922 in Shiraz, Iran) is an Iranian filmmaker and literary figure with a career spanning half a century. He has been living in Sussex, United Kingdom, since 1975.
He is the father of Iranian photojournalist Kaveh Golestan, and Lili Golestan owner and artistic director of the Golestan Gallery in Tehran, Iran. His grandson, Mani Haghighi, is also a film director.
یک. چند سال پیش، فکر کنم اواسط دهه هشتاد، مجله شهروند بعد از سالیان دراز مصاحبهی مفصلی با ابراهیم گلستان چاپ کرده بود. همان موقع زبان تیز و گاه حتی خودخواه گلستان مرا از خود راند. قبل از آن مصاحبه من خیلی گلستان را نمیشناختم، آن مصاحبه و زبان تند و تیز، تمام تصویر من از گلستان بود. با مصاحبهها و بد و بیراههای دیگری که گلستان اینور و آنور نثار بقیه میکرد، آن تصویر پررنگتر و واقعیتر شده بود و مانع از آن بود که کتابی از او به دست بگیرم.
دو. چند روز پیش، در خانهی یکی از رفقا، کتاب شکار سایه را دیدم. این بار با وسوسه خواندنش همراه شدم. کاش گلستان میگذاشت، تصویر او در تاریخ، با کلمات و نثر و فیلمهایش ساخته شود و نه بد و بیراهش به دیگران. کلمات و نثر او حیف است که در غبار بداخلاقیهایش گم شود.
سه. نثر ابراهیم گلستان، در عین شباهتش به گلشیری خاصبودگی خودش را داشت. کلماتش و جملههای تکرار شوندهاش و تصویری که از لحظهها ایجاد میکند و عمقی که به لحظات میبخشد، به نظر من در ادبیات معاصر کمنظیر است.
چهار. گویی دوگانهی پررنگی بین نویسندگان آن دوران درخشان ایران وجود دارد. آنهایی که قصهگویند و آنهایی که نثر و قلم جذابی دارند. جذابیت ساعدی و درویشیان برای من ضرباهنگ سریع قصههایشان است، جذابیت گلشیری و گلستان کلمات و قلم آنها است.
نمیدانست و از خود میپرسید که ازین پیش دیوانه بوده است یا این زمان است که دیوانگی پیدا شده است.نمیدانست درد گمکردهگی بر خودش هموار کند یا گم کرده را بجوید. نمیدانست زندگیش در کجا پایان یافته است یا از کجا آغاز تواند شد و تنش فسردهتر از هر زمان بود و ماهیچه دلش میگرفت و نفسش تنگی مییافت و و پیش چشمانش تاریکی بود و در تاریکی جز تاریکی نبود مگر اینکه میدانست همه جا را زن گرفته است.
مرغ در بالا پران و سایهاش میرود بر خاک پرّان مرغوش ابلهی صیاد آن سایه شود میدود چندانکه بیمایه شود تیر اندازد به سوی سایه او ترکشش خالی شود بیگفتوگو ترکش عمرش تهی شد عمر رفت از دویدن در شکار سایه تفت --------------------- این پیشدرآمد از مولانا در ابتدای کتاب، تا حد زیادی آنچه را در ادامه خواهیم داشت خلاصه میکند؛ دست انداختن به سودای گرفتن خالی. دویدن در پی چیزی که نیست، یا فکر میکنیم نیست یا نمیدانیم چطور از هست و نیستش سر در بیاوریم و ترجیح میدهیم نیست باشد. آنچه که میماند سایهایست نه در پیش چشم، بلکه در پس ذهن.
خوندنش خیلی سخت بود و دلایل زیادی هم داشت : تکرار توصیفات بیش از حد - دیالوگ های تقریبا بی معنی - از صحنه ای به صحنه دیگر پریدن و ... همه اینها ، بعلاوه اینکه کتاب من قدیمی بود و متون آن کمرنگ و بعضا چسبیده بهم بودند ، کارم رو سخت تر میکرد . من بشخصه مجبور شدم داستان سوم (از کل چهار داستان مجموعه) رو رد کنم . چنان یکهو از داستان اصلی به فرعی پیچید و برنگشت که نتونستم خودم رو وفق بدم . ولی از نکات مثبت کتاب ، میشه به قلم فوق العاده و خاص گلستان اشاره کرد که خود این نویسنده از بنیان گذاران ادبیات فارسی و تاثیر گذار بر بسیاری از نویسندگان بزرگمون بوده . توصیفات بسیار متفاوت و جذاب نویسنده از مفاهیم معنوی و مادی بقدری زیبا بود که تونست روایت ضعیف داستان رو پوشش بده . به نظر من داستان چهارم (آخرین داستان) بهترین داستان بود ؛ از هر جهت . هم روایت آن ، هم ایده بسیار متفاوت داستان آن ، هم توصیفات و خلاصه همه چیز . من نمیدونم نظر بقیه کسانی که این کتاب رو خونده اند چیه ، ولی به نظر من :
خطر لو رفتن داستان !!!!!! خطر لو رفتن داستان
داستان چهارم داستانی بود که از زبان یک فرد سادیست بیان میشد . فردی که به گربه خانه خود رحم نکرد و به کشتنش داد . کسی که با اذیت و آزار های بی مورد خود زن خود را چنان آزار داد که کارشان به طلاق رسید . و حتی همان زن داری اش هم پر از سوء تفاهم و گذشته های غیرقابل چشم پوشی بود . در ضمن ، در طول داستان (مطمئن نیستم - عمدی یا غیر عمدی) از زبان نویسنده میشنوید که اعمال آن فرد سادیست به کودکی اش برمیگردد . حالا هر دلیلی که داشت و آن مرگ آخر داستان هم هر دلیلی که داشت ، باعث تعجب فراوانم شد که هنوزم هم جوابی در اختیارم نگذاشته .
پایان اسپویل و لو رفتن داستان !!!!!!
در کل به نظر این بنده حقیر ، کتابهای بهتری از همین نویسنده و نویسنده های دیگه ی عصر خودش مثل هوشنگ گلشیری و بهرام صادقی و غلامحسین ساعدی ، هست برای خوندن و نیاز نیست مثل من سه هفته تمام وقت بذارید برای خوندنش پی نوشت : البته من این مدت از بس سرم شلوغ بود که تا لای کتابو باز میکردم و یه صفحه میخوندم که احضار میشدم :/ احتمالا یه هفته این تموم میشد
از انتشار "آذر، ماه آخر پاییز" در 1328 تا اواخر دهه ی چهل شمسی، ابراهیم گلستان بر بسیاری از داستان نویسان ایرانی اثر گذاشته است. به احتمال قریب به یقین، او از اولین کسانی در ادبیات معاصر ماست، که به تکنیک در نوشتن، ارزش والایی داده و پس از او داستان کوتاه در ادبیات معاصر ما، رنگ و روی دیگری پیدا کرده است. گلستان اولین کسی ست که در مورد زبان و تکنیک کار، زمینه و موضوع کارش دقت توام با وسواس بخرج داده و مهم تر این که نویسندگان ما را واداشته تا از "خاطره نویسی" به "قصه"گویی و "داستان کوتاه" نویسی روی آورند. شاید هم بشود گفت که پیش از ابراهیم گلستان، تنها چند داستان کوتاه در ادبیات معاصر ما وجود دارد که به گمان من برخی از آنها بسیار اتفاقی از برخی تکنیک های داستان کوتاه برخوردارند. ابراهیم گلستان با همین تعداد کم داستان کوتاه، فصل تازه ای در رعایت آگاهانه از فن داستان نویسی حرفه ای در جهان را، در ادبیات معاصر ایران بنیاد گذاشت که با توجه به زبان پخته ی آثارش، از بهترین های ادبیات ماست. چهار مجموعه داستان ابراهیم گلستان که در دست دارم، و همه تا پیش از 1357 به چاپ های دوم و سوم رسیده اند، در مجموع شامل 24 داستان کوتاه از بهترین های ادبیات معاصر ماست. آثار گلستان را تنها می شود با آثار گلستان مقایسه کرد، و شاید هم در برخی زمینه ها از جمله تکنیک های داستان نویسی، با داستان های کوتاه "بهرام صادقی"، "هوشنگ گلشیری" و برخی از داستان های "غلامحسین ساعدی". اگرچه نام گلستان پیش از صادقی و ساعدی و گلشیری مطرح بوده و چه بسا که در کار داستان کوتاه، تاثیری بر آنها گذاشته است، اما هر چهار نویسنده، از درخشش های دهه ی بعداز کودتا (1332) هستند. داستان های "در خم راه"، "تب عصیان" و "آذر، ماه آخر پاییز" در مجموعه ای به همین نام، "طوطی مرده ی همسایه ی من"، "چرخ فلک" و ... از مجموعه ی "جوی و دیوار و تشنه" و هر سه داستان مجموعه ی "مد و مه" را بسیار دوست دارم، و البته داستان "خروس" که جداگانه هم به چاپ رسیده، به گمان من همپای شاهکارهای داستان کوتاه جهان است. از ابراهیم گلستان دو "فیلم نامه" با نام های "خشت و آینه" و "اسرار گنج دره ی جنی" نیز منتشر شده که هر دو را خود او به فیلم در آورده (کارگردانی کرده). "خشت و آینه" یکی از فیلم های متفاوت سینمای ایران در دهه ی چهل شمسی و یکی از ایستگاه های آغاز سینمای بکلی متفاوت با "فیلمفارسی"، محسوب می شود! گلستان ترجمه هایی هم دارد، بیشتر از ادبیات معاصر آمریکا. او در کنار نجف دریابندری معرف نویسندگانی چون ارنست همینگوی به فارسی زبانان بوده و رمان بزرگ "هکلبری فین" از مارک تواین را هم به فارسی برگردانده است.
ابراهیم گلستان تنها نویسندهایه که تونسته در نبرد زبان و داستان شکستم بده. همیشه وقتی بیشازحد نویسندهای زبانبازه، حواسم هست که اگر داره خوب داستان نمیگه بهش گیر بدم. اینجا اما انقدر محو زبان شگفتانگیز داستانها میشم که از محتوا عقب میمونم. نمیتونم تصمیم بگیرم از گلستان عصبانی باشم بابت این کارش یا بهتزده بمونم از نبوغ زبانی این آدم.
گلستان بهتزدهام میکند و نفسم را میگیرد و نمیشود که پلک بزنم وقتی میخوانمش. انگار که پردهی سینما یا هرچه مثل آن. آنقدر در به تصویر کشیدن «اوستا»ست که انگار که آن مرد که از نردبان افتاد منم. آنکه که نیهتوچکا را صدا میزند به خلوتش میکشاندش بعد تند میراندش منم. گلستان دهانم را باز نگه میدارد.
من هنوز در داستانهای «ظهر گرم تیر» و «مردی که افتاد» ماندهام. قلم آقای گلستان عجیب است و عمیق؛ احتمالاً مثل خود ایشان. نحو و لحن کتاب گاهی ثقیل بود اما از لذت خواندن کم نمیکرد.
مجموعه چند داستان کوتاه و نیمهکوتاه، با فضای روانشناختی و موضوعاتی مانند کششها و ناکامیهای جنسی، وازدگی اجتماعی، ناراحتیهای روانی مثل شکاکیت و دگرآزاری و ... آقای گلستان قلمی پیچیده دارند و توصیفهایی بدیع و البته دلچسب و گاهی دیریاب. به هرحال اگر کسی بتواند با قلم ایشان و فضای داستانها همراه شود برایش شیرین و جذاب خواهد بود، چون شخصیت و رخدادهای درونی انسان، مانند انگیزهها و کششها و کوششهای روانی او را به طرز بیمانندی به قلم میکشند.
مرغ بر بالا پران و سایه اش می دود بر خاک، پران مرغ وش ابلهی صیاد آن سایه شود می دود چندانکه بی مایه شود
"شکار سایه" شامل چهار داستان است که همگی دارای زمینه ای اجتماعی و سیاسی است و تمِ اصلی و مشترک همۀ آنها همچنانکه از نام کتاب بر می آید، توهم و واقع گریزی افراد است یا به عبارت صحیح تر گزارشی از زندگی روشنفکران در دهۀ بیست است، گلستان متفکری ست که دید و دریافتهای شخصی و نظریات سیاسی خودش را در خلال داستانهایش بازنمایی میکند
"مردی که به تماشا رفته بود" حکایت خبرنگاری است که برای تهیۀ یک گزارش از اعتصاب و شورش وارد شهری می شود، خبرنگار با اینکه شخصا نقشی در شورش ندارد و اساسا آن شورش، نفعی هم برای او ندارد و او فقط تماشاگری محض بوده، بسیار خوشحال است و احساس رضایت قلبی می کند، اما وقتی از روز قبل اعلام می شود که آن شورش منتفی شده است، خبرنگار آنچنان دچار سرخوردگی و درماندگی می شود که انگار شاهدِ به تحقق نرسیدن آرزوی های خود گشته است
در "ظهر گرم تیر" باربری با آدرسی در دست، یخچالی را بر پشت حمل می کند تا آن را به مقصد برساند، مقصدی که به علت بی سوادی دقیقا نمی داند کجاست، و عاقبت که مقصد را- که خانه ای نیمه تمام است- می یابد تازه متوجه می شود که این خانه نه آب دارد و نه برق دارد و نه اصلا کسی در آن ساکن است اگر یخچال را نماد تجدد و تکنیک بگیریم، اشارۀ گلستان به ظهور نیروهای مترقی است که در دهۀ بیست، جامعۀ ما هنوز آمادگی پذیرشِ آنها را نداشت و ناگزیر آرمان های آن دوران به مقصد نرسید
در "لنگ" رعیت زاده ای مسئول است تا پسرِ افلیجِ ارباب را به دوش بکشد و او را به اینسو و آنسو حمل کند، رعیت زاده نه تنها از حملِ پسر ارباب ناراحت نیست بلکه بخاطر هم هویتی که با پسر ارباب پیدا می کند از وضعیتِ خود بسیار رضایت هم دارد تا جاییکه وقتی ارباب، صندلی چرخداری برای فرزند افلیج می خرد، رعیت زاده احساس پوچ بودن می کند و تصمیم می گیرد چرخ را نابود کند و از آن خانه بگریزد "مردی که افتاد" داستان مردی است که شدیدا خاطرخواه همسر خود است اما بر اثر افتادن از نردبان دچار ضربه مغزی می شود و نظرش نسبت به همسرش تغییر پیدا می کند و با شک های بی مورد باعث آزار او می گردد تا جاییکه همسرش او را ترک می کند و او در انزوای خود به زوال و نابودی می رسد
ازمتن کتاب :
خاله اش بی حوصله و خشمناک گفت گیرم که راس هم بگی طفلک، کاری که شد شده، خوب یا بد، دیگه تموم شد، آدم دلش برات می سوزه اما تو آنقدر هم خودت را توی این فکر کوچک کرده ای که آدم دلش نمی خواد دلش برات بسوزه
تو تازگی ها بدتر شده ای اما خیلی وقته که یه جوری هسّی، دلم برات می سوزه، از وقتی زن تو شدم همه اش از زندگیت ناراضی بودی، کی راضیه؟ اما تو همین ناراضی بودیو بس، شاید همه منتظرن کار و بارشون خوب بشه، اما تو همین منتظری و همین، همیشه نق می زدی و منتظر بودی که انگار سقف آسمون بترکه و دنیا برات گلسّون بشه، راستش بهت بگم هر وقت که به من می گفتی دوستت می دارم دلم گواهی نمی داد که تو همه اش راس میگی، آیه که نیومده همه لیلی مجنون باشن اما انگار تو بیشتر خوشت میومد با خیالای خودت ور بری تا با من
حتما کسی هست، کسانی هستند که بدانند او بارش را کجا باید ببرد، اما یا بد فهمیده است یا به او عوضی گفته اندو حالا به هیچکدامشان در این گرما و کوچۀ دور افتاده دسترسی ندارد
از همۀ اینها تنها چرخ در ذهن او بود و در ذهن او هر دم چرخ بیشتر و بزرگتر می شد و همه جا را می گفت و او می دانست که باید چرخ را بشکند، حس میکرد که تا چرخ نشکند نخواهد بود و اینکه اکنون هست او نیست و دست کم همۀ او نیست و چرخ او را پوشانده است
احمق ها می تونن نجیب بشن، نجیب ها هم می تونن احمق بشن، به هر حال هیچکدوم به درد امروز نمی خوره، یا دست کم نجابتِ اینجوری ور افتاده
میان زندگی گودالی میدید که اگر زندگی اش نبود ، پس چه بود؟ و زندگی کجا بود؟ و اگر بود ، جز یک کابوس دیوانگی نبود و امروزش از دیروز بهتر نبود. چون دیروز نمیدانست و امروز میداند .
یادداشتی از ابراهیم گلستان درباره این کتاب و واکنش هواخواهان حزب توده ایران هنگام چاپ شکار سایه: «هواخواهان حزب توده» وصف وسیعی از انبوهی نامعلوم است. حتی در ردههای بالاترین در حزب توده، در کمیته مرکزی، در کمیسیون تفتیش، در شاخههای پنهان نظامی، در دسته نویسندگان ارگانهای حزب، در هر کدام و در همه اینها، نحوه قضاوت فکری ـ تازه، هر وقت که اصلاً و اساساً از فکر نشانهای بود ـ شمار بیشتری داشت از عده افراد این دستهها و دستهبندیها. دید و فکر و تصمیم و طرح واحدی حتی نزد یک نفر هم نبود که سیال بود یا معمولیتر گفته باشم در باد بود و به هر بادی اینسوی و آنسوی میشد. سوال شما نتیجه همان استنباط جوان و عجول صیقل نخورده، فقط شنیده اما نه درست دیده و خوانده است. پیش از «شکار سایه» من مجموعه «آذر، ماه آخر پاییز» را درآورده بودم که نسخههای گذاشته شده برای فروش آن با چه سرعت گمراهیآور، کمابیش ناگهان، به نوعی ندانسته، تمام رفته بود تا پنج شش سال بعد، راز این «استقبال عمومی» هنگامی برای من کشف شد که در کار فیلمبرداری خبری رفته بودم به خانه تازه کشف شده محل چاپخانه مخفی حزب توده در محلهٔ تازهساز داوودیه. آنجا در اتاق انباری، صدها جلد از آن کنار هم، قطار، چیده شده بود. آنها را با خریدن جمعآوری کرده بودند تا در دسترس افراد حزب نباشد. هر چند مضمون داستانهای آن مرثیه کوشش و کار پاک حزبیهای فدا شده بود که معتقد به حرفهایشان مانده بودند. آنها را از شاپورخان سقطفروش در خیابان کاخ میان خیابان هلالی و کوچه شیرن خریده بودند، و او کسی بود که اسم ناشر کتاب به او داده شده بود و بعد هم انتشارات سپهر او وسیع شد و گل کرد و نمیدانم دیگر چه بر سر خودش و زنش و بچه کوچکش آمد. من و چوبک هم که بالای دکان او خانه داشتیم از آنجا رفته بودیم و هر چیز دیگر هم رفته بود. اما درباره «شکار سایه» و واکنش به آن. کسی که من او را «پیر دیر چپگراییها» نام داده بودم، از روی غیظ و عادت عجول یکچشمی، همان یک چشم را بسته ولی خیره به یک نقطه، با یک گوش پر از زیبق سادهلوحی خام کتاب بر حسب عادت برای «مطلع» شدن خواندن، با یک امید لگد خوردهٔ خود به آن لگد زننده که نتوانسته بود درست ببیند، مقالهای پر از دشنام و خالی از دلیل و منطق و بیجستجو نوشته بود. من به احترام شرف سرتق و لجوج و بیگناه بیحاصلش نامش را کنار میگذارم و یاد کوشندگیهای ندانمکارش را به ذکر زمینه و ضرر زدنهای ناگزیرش نمیآزارم. در آن مقاله بیجای پر از غیظ و درد از ظلمهایی که بر آرزویش از جای دیگری رفته بود هرچه توانسته بود گفته بود که هرچه بود بیهوده بود. نوعی اطاعت بود از فرمانی از وقتی دیگر در جای دیگر: انگار کفشی پوشیده باشد گشاد یا حتی تنگ، بر پای چوبی لنگی که رویش نقش ماهیچهای کشیده باشند بیآنکه بتوان از چنان نقش نیرویی برای جنبشی، چه تند چه کند، توقع داشت.
گلستان در دومین مجموعه داستان خود، ظرافت زبانی و فرمی را به حد اعلای خود میرساند آن هم در زمانی که هنوز چنین تکنیکهایی شناخته شده نبود و همین موضوع کتاب را سختخوان میکند. به حق میتوان این کتاب و بهخصوص داستان "مردی که افتاد" را سلف داستانهای پیچیده گلشیری مانند "خوابگرد" دانست. تکرارها و تعمق در ذهن شخصیتها عمقی سوبژکتیو به داستانها میدهد در حالی که گلستان در توصیف عینیات زبردست است؛ و همین امر، اثر را ماندگار میکند.
مجموعه داستان خوبی بود! وقتی به این فکر میکنم که این داستانها بین ۶۸ تا ۷۰ سال پیش نوشته شده و هنوز در این دوره مدرن و خوندنی هستن، حیرت میکنم. معالاسف کتاب رو به صورت افست از کسی امانت گرفتم و اگر بخوام بخرمش باید از قاچاقچیان عزیز کتاب، یاری طلب کنم. داستانهای این کتاب رو چند بار با تأمل و حوصله بخونید. خیلی حرف برای گفتن داره. کمی سختخوان هست اما وقتی سیمتون وصل بشه، دیگه قطعی نداره!
چهارمین کتابی هست که از گلستان خوندم و همچنان اصلا باهاش نمیتونم ارتباط بگیرم، مفهوم داستانها به شدت گنگه بعضا اصلا مفهومی نداره و فقط توصیفات محیط و فضاسازی و... هست، برای من اصلا جذابیت آنچنانی نداره کتابهاش.
نوشتن داستان ظهر گرم تیر با بیان جزئیات فراوان و همچنین مردی که افتاد آن هم در دوره خود ، هوش و ذکاوت زیاد ی میخواست که قطعا انتظار آن از ابراهیم گلستان، زیاده خواهی نبوده و نیست
«و او حس میکرد که خانه با افتادن سنگین و نالهآورش بیدار شده است (و تنوره باز میچرخید و این بار او بر سطح به سرسامآوری چرخندهی آن مانده بود تا پایش از ته بیاید که نمیامد) و اکنون شیشههای اتاق را میدید (و نمیامد) که روشن شد (و نمیامد)» و میرفت که پای کوچه که در تاریکی گم میشد، گم شود.