کورسرخی، روایتی از جان و جنگ، نه جستار تکاندهنده است از تجربههای تلخ و گزندهٔ نویسنده از جنگ؛ از مرزنشینی؛ از خونهایی که شوروی در افغانستان ریخت تا زنها و مردهایی که طالبان بیجانشان کردند. عطایی مشاهداتش را گره میزند با روزگاری که انگار نمیخواهد و البته نمیتواند سپری شود. کورسرخی تجربهٔ چندین سال تلاش نویسنده است در فرم جستار و انتخاب این نه روایت از میان صدها داستان دیگری که او به شخصه شاهد، ناظر یا شنوندهشان بوده است. نویسنده پیش از این با رمان «کافورپوش» و مجموعه داستان «چشم سگ» گام بلندی در این عرصه برداشت.
سوگنامهها در رنگ و نقشهای مختلف در بازار روایتهای ما همیشه خریدار داشتهاند. وقتی هم کمی از روایتهای رنج و درد و ناامیدی خودمان در دوران جنگ و پس از جنگ خسته شویم، در همین نزدیکی مردمانی پیدا میشوند که دردهای تاریخی مشترکمان را به یاد بیاورند و رنگ تازهای به بوی جنگ در منطقه بدهند
انگار رنگ و بوی اگزوتیسم در داستانپردازی جنگ میتواند روحی دوباره بدمد در کالبد مخاطبان رنجهای سرسامآور جنگ و مهاجرت و پناهندگی. جنگی که از آن ما نیست و مردمانش بدبختتر از ما هستند و حتی بجای اراده و رشادتهایی که گاه چاشنی روایت ما میشود، به تقدیری این چنین تن دادهاند: "رویای شلیک به تنمان را در سر داریم. فقط باید وقتی گلوله شلیک میشود جای درستی باشیم. اگر نمیریم میشود یک عمر رنج، با جای زخمی که از جنگ است و نیست. ما مردمی هستیم که اعتبار و شانمان را از قبرهامان میگیریم. اگر دیگری هم سر از خاک ما دربیاورد گرفتار سرنوشت ما میشود"
نویسندهای که تکلیفش با داستانهایش روشن است و میداند مسبب این رنجها چیست. نگاهی بدبینانه به دشمنان خارجی سرزمینش دارد امّا حرف دل خودش را هم میزند و تمام داستانهایش را یکجا خلاصه میکند: "ما وارثان طوایفمان هستیم. شهر و بیابان توفیری ندارد، وقتی بیرحم به جان هم میافتیم. ما به جان هم میافتیم و غریبه خانهمان را فتح میکند. ساده است که ما همدیگر را بخوریم و دیگران ما را بخورند. ما دعا بخوانیم و هم سر ببریم و دیگران صلیب بکشند و ما را بمباران کنند. ما مسلمانانی که در تمام جهان تروریستایم، در خانه خودمان کشته میشویم و غیرمسلمانان منجی ما میشوند"
اینگونه میتوان بین ساختار داستانهای مختلف ارتباط برقرار کرد. یک موقعیت سرشار از رنجی کلّی که بر محور زندگی انسانهایی عموما آواره و مرزنشین میگذرد. داستان ذکر مصیبت با نقد فرهنگ خود و دستاندازیهای غرب ادامه مییابد و در نهایت چندخطی خارج از خط سیر داستان به شعارهایی در قالبی بهظاهر ادیبانه و گاه عالمانه میانجامد: "ژنهای حامل درد بیوقفه هم را میجورند و مییابند. بیشک خاورمیانه میتواند قواعد علم ژنتیک را نقض کند. چطور باید به آدمیانی رنجور گفت شما همه با هم نسبت دارید؟ نسبت خونی! شما خونتان از یک رنگ است. اهل کجایش مهم نیست. افغانستان، ایران، عراق، سوریه،پاکستان... همه همخوناید. هیچ آزمایش ژنتیکی نمیتواند به من ثابت کند آن که در میدانی در لاهور اعدام شده، آنی که در عراق پایش را از دست داده، کسی که در حلب جانش را دست گرفته یا کسانی که در کابل در بمبگذاری تکههاشان آویز در و دیوار شده برادر و خواهر من نیستند. برگه ژنتیک رنج هم خونانم را تاییدخواهد کرد"
افسوس و صدافسوس که چنین قلمهایی شیوا باید در خدمت سوگ و روایت جبرگرایانه سوگواری باشند. بهجای حرف از دنیای تازهای که میتواند از منظر ادبیات به روی ما گشودهشود، انگار در این آشفتهبازار رنجطلبی تا وقتی تقاضا هست عرضه رنجهایی با رنگ و بوی تازه هم ادامه خواهد داشت
من این کتاب رو دو روز بعد از سقوط «هِرات» خوندم و بنظرم در هیچ زمان دیگهای مثل الان نمیتونستم انقدر دوستش داشته باشم و انقدر برام تکاندهنده باشه. قدرت قلم خانم عطایی واقعا جادویی بود. چه نثر قشنگی داشت، چه روایتهایی. یهجا راوی میگه مگه میشه این همه خون سرخی که رو خاک خاورمیانه ریخته شده رو ندید گرفت؟ پن: کتاب رو میشه در طبقهبندی نان فیکشن و زندگینامه دسته بندی کرد.
من این کتاب رو دوست داشتم، کتاب هایی که درباره جنگ نوشته میشن رو دوست دارم، وقتی از درد و رنج دیگران میخونیم، کاتارسیس رخ میده و پالایش میشیم، وقتی برای رنج دیگری اشک میریزیم، تصفیه میشیم و از طرفی هم خوشحالیم که اون درد ها رو خودمون تجربه نکردیم. بخاطر همین خوندن کتاب های درباره رنج رو دوست دارم، خوندن کتاب درباره جنگ رو دوست دارم. اما اینبار من این کتاب رو انتخاب نکرده بودم، اون منو انتخاب کرد، خوشحالم یکبار هم درست انتخاب شدم. اما حیف ما کافی نبودیم... قلم خانم عطایی شاهکاره، خیلی نثر دلنشین و پخته ای داره. به نویسنده های مورد علاقه ام اضافه شد. اما مشکلی که با کتاب داشتم، به دیدگاه سیاسی ایشون مربوطه. من میدونم که روابط سیاسی خیلی پیچیده ان، درک میکنم عوامل متعددی باعث جنگ ، انقلاب یا پیشرفت یک کشور میشن، اما مخالف اینم که نقش ملت ها رو نادیده بگیریم و فقط کشورهای بیگانه رو عامل بدبختی یا خوشبختی خودمون بدونیم. فقط همین ...
"اما در خلوت خودمان فکر میکنیم: مردان ما کجای جنگ جا مانده بودند وقتی ما فرزندان دورگه مان را باردار بودیم؟ بیگانهها خاک ما را فتح کردند یا ما را؟" قبل از خوندن کتاب با خودم فکر میکردم کسی که تمام زندگیشو ایران بوده و نه لحجه افغان هارو داره و نه شمایلش چه رنج و حرفی برای نوشتن داره. سه صفحه اولش رو توی کتاب فروشی خوندم و بدون هیچ شکی خریدمش. کتاب برام فراتر از تصورم بود و از لحظه شروع نمیتونستم کتاب رو زمین بذارم.
کتاب از زبان یک دختر مرز نشین در مرز بین ایران و افغانستان هست که نه روایت داره. آخر هر روایت جوری تموم میشد که قلبم به درد میومد.
_ انگار من را کشانده بود کابل تا برایم روشن کند باید خجالت بکشم که در ساخت وطن سهمی ندارم و من در آن دقایق همانقدر که در تهران با واژهی "مهاجر" مشکل داشتم، در کابل با واژهی "وطن" گرفتار بودم. من که بودم؟
پ.ن۱: در ستایش طراحی جلد پ.ن۲: در ستایش اسم فوقالعاده و خلاقانه و مناسب کتاب
«مانده بودم در ایران و از روی کوهها به مرز نگاه میکردم. خاک را مشت میکردم و مشتم را به زمین میکوبیدم و برای تن معشوق جوانم ضجه میزدم... لرزش دستهام از همان جا شروع شد.»
«کورسرخی» روایتی از جان و جنگ است، پیرامون مرز. روایتی ژرف از خشونت و آسیب، از آنچه آن سو و این سوی مرز، و درست روی مرز، بر آدمیان رفته و میرود: از جوانی افغان که با شنیدن خبر مرگ پدر، خود را به ایران رسانده تا دست کم پدری مرده داشته باشد، از معشوقی که با بودای بامیان از دست رفته، از عبور پنهانی از مرز و دستخالی رها شدن در خاکی که نمیشناسی و از امید به بازسازی میهنِ جنگزده؛ و کجاست این میهن؟ انگار وطن برای «مهاجر» و «مرزنشین» فرمی دارد بدون محتوا و از این روست که مدام گرفتار تولید محتوا میشود.
کتاب با زبانی شفاف (و گاه کلماتی تازه و دلنشین) در فصلهایی کوتاه، مجموعهای از تصاویری به یادماندنی پیش روی مخاطب میگذارد از آسیبهای جنگ بر کسانی که سرباز هم نیستند. البته که در فصلهای نخست با تصاویری دهشتناک و گاه آزارنده مخاطب را میخکوب میکند: دختری که دستش میان دندانهای مصنوعی پدر به خون افتاده یا مادری بیسر که برای درخواست کمک به حیاط دویده… اما هر چه پیشتر میرویم، تصاویر اگرچه مهربانتر اما ژرفتر میشود: انسان در بزنگاه پرسشهای هستیبرانداز.
گرچه، هر جا زندگی هست تصاویر شیرین و دلچسبی هم هست؛ مثلاً کودکانی که بر گنبدی بازی میکنند: تخمینِ چشمیِ فاصله با پایتخت دیگر کشورها از روی بام، کشف لانهی مورچهها، شمارش عنکبوتهای روی گنبد، دنبال کردن رد مارهای کویر تا زیر بوتههای زرشک، و البته… شکار عقرب.
راوی، چون «مرزنشین» است، افغانها را از فاصله میبیند و ایرانیها را هم. اما گاه چونان به درون هر دو نقب میزند که گویی از خودت به تو نزدیکتر است: «دوربین روی چشمهام زوم کرده بود و مردمکهایم دودو میزد. با چشمهای هراسان به جای دوری خیره بودم و انگار چیزی را جستوجو می کردم. مستأصل و بلاتکلیف و متناقض، تمام تلاشم را برای بازی ٬من ایرانیام٬ کرده بودم اما در شکار دوربین لو رفته بودم، بیشتر از آنچه حتی خودم از خودم میفهمیدم.»
و بدینسان کتابی که ممکن بود تنها روایت خشونت و آسیب در زندگی مرزنشینان باشد، نه تنها تو را با وجهی از گذشته و امروز ایران و افغانستان، که با حفرههایی از درون خودت رو به رو میکند، که فکر میکردی میشناسی و نمیشناختی. سفری فراموشنشدنی که در آن عالیه عطایی دستت را میگیرد و به عمق خراسان میبرد، با ۹ بازدید: ۹ روایت کوتاه که در کتاب «کورسرخی» گرد هم آمده و نشر چشمه آن را در ۱۳۱ صفحه روانه بازار کرده است.
برای من کتابی خواندنی بود از این جهت که خبر میدهد از زندگی هایی که دیوار به دیوار ما در جریان است و ما کمتر از آنها اطلاع داریم. شرح زندگی افغانها در ایران و در مرزهای میان ایران و افغانستان ��سیار خواندنی است. این هویت ملی نداشتن یا دست کم تا جایی که به حس و درونیان مربوط میشود خود را متعلق ندانستن به مرز و سرزمینی خاص برای من خاصیت سوژۀ پس از مدرن است که نمونۀ عمیقاً زیست شده اش را در این نوشتارهای کوتاه (از کلمۀ جستار خیلی خوشم نمیاید و نمیدانم چرا) دیدم و خواندم. قدرت پردازش کلمات عالیه عطایی بالاست، که یعنی کتاب خواندنی است و زمین نگذاشتنی. اگر شرح مصیبت است، این شرح مصیبت مازاد نیست و زورچپان نیست، بلکه جهانی که نویسنده به آن نگاه کرده این مصیبتها را در روزمرۀ خود دارد. و «فقط» شرح درد نیست و شرح درد نیست برای خاطر شرح درد، بلکه دارد جهانی را ترسیم میکند با مناسبات فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و قهری و لطفی میان مردمانش؛ دارد نوعی مردم نگاری میکند از دریچۀ یک جفت چشم خاص. مفهوم جنگ را و آن معنایی را که برای ما مردم - چه افغان و چه ایرانی - دارد، برای ما بازمیگوید و اگر شرح درد است، این شرح درد با اغراق ناواقعی آمیخته نشده تا اشک از چشمها طلب کند، بلکه توصیف واقع است. اگر سانتیمانتال است - که من میگویم نیست و صرفاً به آنچه در برخی مرورها خواندم جواب میدهم - به دلیل این است که از نگاه مشاهده گری واقعی و نه داستانی به این جهان فروریخته نگاه میکنیم. بسیار تا بسیار خواندنی است و توصیه میشود.
تلخ تلخ تلخ به تلخی مهاجرت اجباری، جنگ، بیعدالتی، بیوطنی. از متن کتاب: "اولین گلوله که شلیک شود، کمانه میکند به ده نسل بعد، تباهی تمامی ندارد. یک بار که فرار کردی باقی را باید فراری بمانی، حتی با پرچم سازمان ملل، صلیب سرخ... پرچم سفید صلح ار هزار جا سوراخ است!" بعد از مدتی دوباره به ابن کتاب برگشتم و این بار با صدای نویسنده بهش گوش کردم...
جنگ، مرگ، آوارگی، مهاجرت، غربت، بیوطنی، گمگشتگی و ... تاریخ معاصر افغانستان برای کسانی که از این کشور خارج شدند با این کلمات همراه هستش حسرت یک دوره شکوفایی و رونق و زیبایی و بعد از اون کودتا، جنگ، شوروی، مجاهدین، طالبان، جنگ، آمریکا و دوباره طالبان. من این روایتها رو دوست داشتم چون با خوندنش بدنم درد میگرفت و نفسم به شماره میافتاد و این یعنی نویسنده داره کار خودش رو درست انجام میده داستانها به نوعی از تجربیات نویسنده و اطرافیانش شکل میگیره و خب وقتی قرار هست در مورد افغانستان بخونیم نباید انتظار گل و بلبل داشت، اینها تازه تجربیات بعد از جنگ و خارج از مرزهای افغانستان بوده. نویسنده جهتگیریهای فکری توی داستانها داره که به نظر من آسیبی به داستان نمیزنه و خیلی تو ذوق نمیزنه (به نظر من به مردمی که از یک شخص خاص یا گروه آسیب دیده نمیشه ایرادی گرفت که چرا از فلان شخص یا کشور خوشت نمیاد و انتقاد میکنی، این میتونه شوروی باشه یا آمریکا، کمونیستها یا طالبان و یا حتی طرفداران احمد شاه مسعود در اون کشتار)
پانوشت: این کتاب برای من خاطرات خوندن «هزار خورشید تابان» رو زنده کرد
من از عمیق تر کردن رنجم لذت میبرم. اگه دندونم درد بگیره همون لحظه دارو نمیخورم. اگه اتفاقی اذیتم کنه مدام بهش فکر میکنم. اگه خیابونایی که تا هفته پیش فارغ از غم دنیا توش قدم میزدم ویرانه بشه، درباره جنگ کتاب میخونم. توی روزای اول جنگ و سردرگمی "کورسرخی" درد رو توی قلبم تهنشین کرد. تنها کاری که این روزا میتونم بکنم، کورسرخی نداشتنه. دیدن خون هایی که ریخته میشه. در تهران، در تلآویو، در غزه، در کییف و در کابل.
۱سال و نیم پیش کتاب را در نسخه فیزیکی خواندم و حالا در لحظاتی که مردم کشورم برای ازادی خود میجنگند دوباره دست به مطالعه کتاب زدم اما اینبار در نسخه صوتی... نسخه صوتی کتاب با صدای خود نویسنده خانوم عطایی بسیار لذت بخش و تیری زهرالود بود که به غم الوده است. روایت ها از انچه در افغانستان میگذشت در مرز میگذشت در المان و برلین و...هرجا که میگذشت فقط با غمی از دوری از استیصال و درد همراه بود... و برای بار دوم در پایان چه ۱ سال و اندی پیش چه امروز ارزو کردم که تن کم رمق خاورمیانه از هر دیکتاتور و مستبدی جان سالم به در ببرد:)))
«شما... شما که سال هاست در تماشای ذبح ما کورسرخی دارید... چه طور از شما بنویسم؟»
از قول خود نویسنده ، «کورسرخی» روایت جان و جنگ است. روایت آدمهایی که بی وطنند.
برای من فرقی نمی کند چقدر روایتهایی از جنگ بخوانم یا ببینم؛ فرقی نمی کند که این جنگ در کدام جغرافیا جریان داشته باشد؛ فرقی نمی کند که دین و آیین طرفین جنگ چه باشد؛ اینها هیچ کدام فرقی نمی کند زشتی و کثافتِ جنگ هرگز عادی نمی شود چشمان من هر بار تر می شود و اشک از گونه هایم پایین می لغزد من هر بار خودم را جای شخصیتها می گذارم و اینگونه ترس، خشم، حسرت، ناامیدی و بیزاریشان از همه چیز، تا مغز استخوانم رسوخ می کند...
روایت خانم عطایی زیبا بود. زیبا و خواندنی امّا پردرد و استخوان سوز.
«مهاجرت شبیه خوردن قهوهای تلخ بود که در عین تلخی آرامشبخش است و مهاجر موفق کسی است که مثل شکر در قهوه حل شود، شیرین کند و بودنش را طعم بدهد در سرزمینی که پناهش شده.»
این یک یادداشت نیست، صرفاً دقیقترین چیزیست که در وصف این روزها و ضرورت گفتن از رنج میتوانم بنویسم. ------------------------------------- ۱. از صفتها میگوید. شیفتهی نویسندههایی هستم که انقدر دقیق به اجزای زبان فکر میکنند. صفتها بر اسامی سوار میشوند، با اعطای ویژگیای منحصربهفرد، جایگاه دقیق پدیدهها را در سنت، فرهنگ و روزمره سفت میکنند. زورشان زیاد است. برای همین است که حال این روزهای خودم را نمیفهمم. تماشا میکنم خودم را و دنیای اطرفم را، با زحمت. تصویری شکسته و مبهم میبینم و صفتی برایش پیدا نمیکنم. گیج و گنگام و این نهایت سخاوت من و زبانم است برای الصاق یک صفت.
۲. «کورسرخی» تمام میشود. میگوید راوی قبر است. آخ که چه جملهی بیرحمانهای، چه قرعهی نحسی. میشناسی قدرت و ضرورت بازگو کردن را و از بین تمامی چیزها، باید مرگ و قبر را روایت کنی. کتاب که تمام میشود میگویم رنج را فهمیدم، چه فایده دارد؟ کاری مگر از دستشان برآمده، کاری مگر از دستم برمیآید؟ نوشتن از رنج چه فایده دارد؟
۳. نزدیک صبح بخش کوتاهی از مقالهای را میخوانم که از جعبهی پاندورا و امید و جنگ گفته. بازنمایی درست و دقیقی از کلاف پیچیدهی ذهنم. در تقدیمنامهاش زنانی را نام میبرد که از جنگ ویتنام جان سالم بدر بردهاند، اما روان سالم نه. این زنهایی که دردشان دیده نشد و چون زخمها به چشم نمیآمدند، نه جنگزده شناخته شدند و نه از شمار قربانیان. از تاریخ حذف شدند بدون آنکه گوش شنوایی باشد برای قصهی دردشان.
۴. حداقل تماشا میکنم، این را به خودم به عنوان دلگرمی میگویم. که سخت است و توانم را میگیرد اما محکومم به تماشا، هرچند اگر گسسته از هم و گسیخته از جریان باشم. انی آرنو سوپرمارکتها را دید و من شهری را میبینم که از درد جنگی ۱۲ روزه، زخم عمیقی برداشته است. مثل زنهایی که رنجشان به چشم نیامد، اما فریاد کشیدند. مینویسم که حداقل رنج من در تاریخ گم نشود. که داستان منِ کوچکتر مصادره نشود. شاید قصهی دیگران را هنوز خوب تعریف نکنم، اما بلدم خودم را خوب بنویسم. همینم که میخوانید، نه بیشتر و نه کمتر.
همه ی روایت هایش فوق العاده بود ولی سومی (ازبک ها خفته بودند که روس ها ما را فتح کردند) خیلی برای من تکان دهنده تر بود. ما عادت کرده ایم جنگ زده رو کنار یکسری عناصر ثابت ببنیم. سوگ، زخم، درد،اشک، کابوس، افسردگی، آوارگی و خیلی چیزهای دیگری که همه شون ابعاد رنج جنگ زده هارو فقط از زاویه محدودی نشانمان میدهند. و این عناصر انقدر در ادبیات و سینما تکرار شده اند که فکر میکنیم جنگ زده بودن به همین ها ختم میشود. روایت سوم خاص بود. بعله. میشود بچه باشی و با هیجان بازی کنی و بدوی و بخندی و جیغ بکشی و ذوق کنی در حالی که همه این ها بوی جنگ و مرگ بدهد. بدون اینکه لازم باشد زخم های جنگت را نشانم دهی یا از کابوس ها و دلتنگی هایت بگویی، از بازی های کودکانه ات میگویی و ما عمق جدیدی از رنجت را میبینیم. کاش عالیه عطایی کتاب دیگری هم بنویسد فقط برای این سبک روایت ها.
روایت دردناک از جنگ و کاری که با آدم و جانش میکند. جنگی در همین همسایگی ما که سه نسل را به خون کشید و آدمهای زیادی را ناخواسته بین مرزهای دیگر دنیا پراکنده کرد. روایت عالیه ��طایی برخلاف مجموعه داستان چشم سگ کاملا ملموس، تلخ و دردناکه و چه بد که هیچ نقطهی پایانی بر این رنج نمیبینم.
تک روایتهایی از زندگی مرزنشینان ایران و افغانستان، از زندگی زادهشدگان در جغرافیای درد و رنج...
"مهاجرت شبیه خوردن قهوهای بود که در عین تلخی آرامشبخش است و مهاجر موفق کسی است که مثل شکر در قهوه حل شد، شیرین کند و بودنش رو طعم بدهد در سرزمینی که پناهش شده".
"ایرانیها وابسته بودند به اصالت حضور. سعیشان بر این بود که ثابت کنند از زمان پیداش زمین اولین انسانها بوداند، اولین تمدنها بودهاند. در هر شهر و دیاری که زندگی میکردند میخواستند ثابت کنند اصیل هستند و زمان زیادی از حضورشان میگذرد. اما برای افغانها یکجانشینی امتیازی نیست؛ امتیاز در جنگندگی است: اینکه ثابت کنند اهل آن طایفه و قومی هستند که پیروز جنگ است، شده به قیمت خوردن هم نوع، به قیمت خوردن خود".
خدا از سر تقصیراتم بگذره اگه بخوام بگم اتفاقات و تاریخ افغانستان (و حتی کل خاورمیانه) چیزیه که نیاز به رمانتیزه کردن داشته باشه، اما این کتاب بیش از حد رمانتیزه شدهست. خود جنگ به قدری تلخه که صرفِ نوشتن از جنگ، نوشتنِ خشک و خبرنگاری از جنگ، و روایتگریِ محض از جنگ (بدون هیچ سانتیمانتالیسمی) کافیه برای برانگیختن حس درد و همدلی. ولی کیفیت متنهای این کتاب با نثر ناملموس و تصنعیش، فرسنگها دورتر از هر کتاب "ادبیات جنگ" دیگهای بود که تا قبل از این خوندم.
خیلی از بازخوردهایی که نسبت به این کتاب دیده بودم با این مضمون بود که خانم عطایی توی این کتاب درد و رنج رو خیلی بزرگنمایی کرده و کتاب رو به یه غمنامه تبدیل کرده، اما حسی که من از نوشتهها گرفتم با این بازخوردها متفاوت بود. بهنظرم جایی که ما داریم زندگی میکنیم، _بهخاطر جغرافیا، نژادمون یا بهخاطر هر چیزی که شما اسمش رو میذارید_ اینقدر درد و رنج توش بوده و هست که من احساس تصنعی بودن از متن نگیرم. من کتاب رو غمنامه نمیدونم، بلکه زندگی_حداقل تو خاورمیانه_ غمیه که داریم باهاش سر و کله میزنیم. تابستان ۱۴۰۴
عالیه عطایی نویسندهی ایرانی-افغانستانی در کتاب کورسرخی به روایتهایی از جنگ و درد عمدتاً در ناحیهی مرزی بین ایران و افغانستان پرداخته، نه گفتار از مشاهدات و اتفاقات از سال ۱۳۶۵ تا ۱۳۹۵. اگر هدف نویسنده در آوردن اشک خواننده باشه، به نظرم موفق شده. با یه جاهایی از کتاب مشکل دارم، گفتارها دردش خیلی زیاده اما روایتش اونی که باید نیست. یه سری از اتفاقات مبالغهآمیز بیان شده و نقش بقیه خیلی پر رنگتر از خود شده توی دلیل بدبختی مردم کشور افغانستان مثلاً یه جایی از زبان شخصی میگه اگه ایرانیا خوبن چرا نمیرن به جای آمریکاییها توی افغانستان بجنگن؟ ببخشید؟؟؟ بگذریم. ما ایرانیها عمدتاً احساساتی هستیم و در مواجهه با درد و غم بقیه از خود بیخود میشیم لذا اینجا هم از خود بیخود شده و خیلی از این کتاب تعریف شده ولی این سه که من دادم هم بد نیست.ه
سال ها هر روز از افغانستان در اخبار شنیده بودم پیشروی طالبان انفجار انتحاری حضور نیروی های امریکایی ولی سال ها شنیدن اخبار نتوانست کاری کند که این کتاب در ۱۳۱صفحه کرد و اگر رسالت ادبیات این نیست پس چیست؟ کتاب نه جستار از مشاهدات نویسنده است پیرامون مردمانی که سی سال در جنگ زیست می کنند. بعد خواندنش رنج این مردم را درک خواهید کرد.(البته قطعا، فقط" ذره ای" از عمق رنجشان را) "آخ، چه بیزارم از شما که ما را کشتید و می کشید. بیزارم از شما که خاک ما را چنین میراث دار درد و رنج کردید[...] شما که سال هاست که در تماشا ی ذبح ما کور سرخی." پی نوشت :جنگ هم پنج سال، ده سال، نه دیگر سی سال عجب جغرافیای عجیبی است این خاورمیانه.