مدیر مدرسه رو دوست داشتم؛ خودِ مدیرِ مدرسه رو میگم... از اون دست آدم هایی بود که توی ذهنشون مدام میگن «به من چه» و... آخرش با جون و دل، تمام و کمال کاری که فکر می کنن بهشون مربوط نیست رو انجام میدن، جوری انجام ش میدن که انگار وظیفه شونه. مدیرِ مدرسه از اون آدم هایی بود که برای فرار از مسئولیت های تدریس میرن مدیر میشن و مدام به خودشون میگن دیگه مسئولیتی ندارم و... یهو میبینی تا تهیه کفش و لباس برای دانش آموزای مدرسه جلو رفتن و همه کار می کنن تا دلشون آروم بگیره.
خیلی ساده و قشنگ با این کتاب ارتباط برقرار کردم و خوندنش واقعا دلچسب بود. خشم و نارضایتیِ عجیبی رو توی خط به خط حرف های ذهن مدیر حس کردم؛ خشونتی که انقدر کنترل ش میکرد تا در ظاهر چیزی ازش نمیموند. مدیرِ این مدرسه نمادی بود از مسئولیت پذیری، از اهمیت دادن و از مهربونی... از دلسوزی بی اندازه و از غم و خشونتی که با دیدنِ محیطِ اطراف و آدم ها به سراغش می اومد. خشم مدیر رو به خوبی حس کردم و دیدم در نهایت این خشم رو کنترل می کرد. تضاد درون ش رو دیدم که به همه کس و همه چیز اهمیت می داد و بعد با دیدن وضعیت اطرافش و بی نتیجه بودن کارهاش به این می رسید که «آخه به من چه!». مدیرِ مدرسه رو دوست داشتم... که به همه اهمیت می داد اما هیچکس نگاهی نداشت تا دلسوزی هاش رو ببینه. مدیر مدرسه آدمی بود که تمام جایگاه های اطرافش براش سوال بود، که جایگاه حق براش گنگ بود، که حتی جایگاه خودش رو هم حق نمی دید. از دیدن رقم های مُردنیِ حقوق دیگران چنان خجالت کشیدم که انگار مال آنها را دزدیده ام.
استعفانامه ای که مدام توی ذهن مدیر بود، و گاهی حضورش انقدر پررنگ بود که حس می کردی الان توی دستشه. مدیرِ مدرسه دلسوز بود، عجیب دلسوز بود. اما تو عمقِ وجودش خشم عجیبی داشت؛ و چقد حیف که نتونست تا ابد این خشم رو کنترل کنه؛ یا نه... چقدر خوب شد، که خودش رو از این خشم رها کرد. لذت بردم از خوندن مدیرِ مدرسه...
قدرت حلالی سیستم ناکارآمد خیلی بیشتر از اینه که یک فرد بتونه تغییراتی در اون انجام بده.این چیزی بود که من از مدیر مدرسه جلال متوجه شدم.یعنی فکر میکنم میخواست اینو بگه. شخصی که از معلمی خسته شده بود، تصمیم گرفت مدیر باشه و بالاخره با رابطه بازی مدیر شد.اون از ابتدا با چالش هایی مواجه شد که سعی کرد اونها رو حل کنه ولی در نهایت از پس مدیریت بر نیومد و اصطلاحا کم آورد. مدیر مدرسه ما دچار یک خشم درونی است.چرا؟ چیزی گفته نمیشه و علتش شاید این بوده که جلال بخشی از شخصیت غر غرو و خشمگین خودش رو در مدیر گذاشته. هیچ چیزی از توانایی مدیریتی او نمیبینیم و صرفا نیتی برای اصلاح امور و کمبودها دیده میشه که خب، نیت تنها هیچگاه در زندگی کافی نبوده.یعنی همین حرف هم که سیستم اینقدر ناکارآمد بود که یک نیروی انسانی قوی رو در خودش حل کرد رو با تخفیف فراوان دارم به مدیر مدرسه ساخته شده توسط جلال نسبت میدم. ما صرفا یه آدم خشمگینی میبینیم که از معلمی خسته شده و دنبال اینه واسه مزایای بهتر بره مدیر بشه، با مشکلات عدیده مواجه میشه و زیر بار این مشکلات کم میاره.همین. پرداخت شخصیت لااقل مدیر میتونست بهتر باشه...نثر جلال ساده بود و یه طنز زیرپوستی هم داشت که گاهی دلنشین بود..
این سومین اثری بود که از جلال خوندم.یادداشت های روزانه،نون و القلم و مدیر مدرسه...مدیر مدرسه رو از نون و القلم بیشتر دوست داشتم،همین و نه بیشتر. ولی همچنان، جلال نتونسته نظرمو به خودش جلب کنه و باید ببینیم اثری از او پیدا میکنم که مجذوبش بشم یا خیر.
دوستانِ گرانقدر، این داستان در موردِ آموزگاری است که از شغلِ آموزگاری خسته شده و با زیرمیزی و پارتی بازی، مدیرِ مدرسه ای میشود که آن مدرسه در منطقه ای دورافتاده و بدونِ امکانات ساخته شده است البته این مدیرِ تازه کار، خیال میکند که مدیریتِ مدرسه کارِ آسانیست... ولی در طولِ داستان با مشکلاتِ دیگر آموزگارانِ مدرسه و مشکلاتِ بچه ها و مشکلاتِ خانواده ها و فقر و نداریِ بسیاری از دانش آموزان و البته نبودِ امکاناتِ مناسب در مدرسه، آشنا شده و دست به گریبان میشود و تازه میفهمد که مدیر بودن چه دردسرهایی دارد و یا اینکه به روحیاتِ او نمیخورد که مدیر مدرسه باشد، بنابراین پس از مشکلاتی که برایش به وجود می آید و پس از آنکه مجبور میشود پسرِ مدیرِ شرکتِ اتوبوسرانی را به دلیلِ تجاوز به یکی از دانش آموزان حسابی کتک بزند، استعفایِ خویش را اعلام میکند عزیزانم، نویسنده با زبان و نوشتاری ساده و البته تا حدودی طنزآلود به مشکلات و ایراداتِ نظامِ آموزشی نیز در این کتاب اشاره میکند البته این را هم باید بگویم که پایانِ داستان را بسیار سراسیمه به سرانجام رسانده است ---------------------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه <پیروز باشید و ایرانی>
..خودشان را فراموش میکردند تا چه رسد به محفوظاتشان! حتی اگر جواب سؤال را هم میدانستند باز در میماندند. یادشان میرفت یا شک میکردند. تازه سؤال امتحان چه بود؟ – سه گاو جمعاً روزی فلان قدر شیر میدهند. اولی دو برابر دومی و دومی یک برابر و نیم سومی؛ معین کنید هر کدام روزی چقدر شیر میدهند. – یا وظایف کودکان نسبت به پدر و مادر. – یا رودهای چین و از این اباطیل ... و چه وحشتی! میدیدم این مردان آینده در این کلاسها و امتحانها آنقدر خواهند ترسید و مغزها و اعصابشان را آنقدر بوحشت خواهند انداخت که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسیه، اصلا آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشته از وحشت! انبانی از ترس و دلهره. آدم وقتی معلم است متوجه این چیزها نیست. چون طرف مخاصم است. باید مدیر بود. یعنی کنار گود ایستاد و به این صف بندی هر روزه و هر ماههٔ معلم و شاگرد چشم دوخت تا دریافت که یک ورقهٔ دیپلم یا لیسانس یعنی چه! یعنی تصدیق به اینکه صاحب این ورقه دوازده سال یا پانزده سال تمام و سالی چهار بار یا ده بار در فشار ترس قرار گرفته و قدرت محرکش ترس است و ترس!
اصلا آدم باید هر چند وقت یک بار قلم جلال و بخونه،بس که دوستداشتنیه. داستان یک مدیر با روایت ساده و طنز تلخ. از کتاب: «حتی جهان نما که میکشیدیم،برای تمام آسیا و آفریقا و استرلیا به دوسه رنگ بیشتر احتیاج نداشتیم.قهوه ای را برای انگلیس به کار میبردیم با نصف آسیا و آفریقا و صورتی را برای فرانسه با نصف دیگردنیا و سبز یا آبی را برای هلند و چند تای دیگر» و حالا «عجب کار بچه های مردم درآمده!»
سومین کتابی که از آلاحمد خوندم تقریبا من رو با نحوهی نگارشش آشنا کرده و دیگه میدونم سبک مورد علاقهی من نیست. با این حال این ربطی به خوب یا بد بودن نداره. نوع نگارش سنگی بر گوری برام جالبتر بود ولی موضوع مدیر مدرسه خیلی پختهتر و ارزشمندتر بود. از نظر محتوایی کتاب مدیر مدرسه حرفهای زیادی برای گفتن داره. انتقادی که با کنایهای به نظام مدرسه، آموزش و پرورش و ادارات، میشه به کل سیستم جامعه بسطش داد. با این حال گاهی برای من خستهکننده میشد. یکی از چیزایی که برای من تو یه کتاب مهمه، اسم داشتن شخصیتها و هویت داشتنشونه. ما حتی از زندگی خود مدیر مدرسه هم که راوی داستانه چیزی نمیدونیم. اگر در بطن زندگی خودش بعضی چیزا رو تعریف میکرد شاید از اون حالت یک بعدی خارج میشد. یه ایراد دیگهشم برای من این بود که خط داستانی کتاب یه مقدار کمرنگ بود و ترجیح میدادم به جای تعریف کردن وقایع متفاوت، یه خط داستانی پررنگتری رو دنبال کنه. از بعد انتقادی و کنایی یکی از بهترین کتابهای ایرانی بود که خوندم. هرچند ناراحت میشه آدم وقتی میبینه هنوز آش همون آشه و کاسه همون کاسه. با این حال مدیر مدرسه مثل یک آینه ضعفها رو به ما نشون میده و افسوس که هنوز از نقدهاش استفاده نشده. اینکه به جای سخنرانی کردن، مدیر مدرسه از دید خودش دربارهی مسائل حرف زده بود و انگار از ذهن اون داری وقایع رو میبینی جای تقدیر داشت. در کل قطعا ارزش یک بار خوندن رو داشت و لحن خودمونی آل احمد رو دوست داشتم. پینوشت: هنوز هم هیچ آدم درستکاری تو یه سیستم مدیریتی مریض دووم نمیاره. -------------------------------- جملات ماندگار کتاب: اگر معلمها در ربع ساعتهای تفریح نتوانند بخندند، سر کلاس بچههای مردم را کتک خواهند زد و اگر خستگی بار علم را به ضرب متلک از تن و مغز یکدیگر بیرون نکنند، سر کلاس خوابشان خواهد گرفت. ... نسبت به مهارت هیچ دکتری تا کنون نتوانستهام قسم بخورم. ... درست شبیه به آنچه تو در آن گیری، برایت شخصیت و اهمیت میتراشند. ... امضای آدم معرف شخصیت آدم است.
جلال آلاحمد خودش گفته که این کتاب رو تحت تاثیر "سفر به انتهای شب" سلین نوشته و از جهاتی نظر من هم به نظر ایشون نزدیکه
اگر انصاف بخرج بدیم، شباهتهای قابل توجهی بین شخصیت باردامو در "سفر به انتهای شب" و مدیر مدرسه آلاحمد پیدا میکنیم. دقیقا همون نوع از بیحوصلگی "باردامو"-طور رو میتونیم در شخصیت مدیر مدرسه هم ببینیم. مدیر مدرسه ما هم هیچ چیزی رو جدی نمیگیره، از زیر مسئولیت در میره، هدف بخصوصی نداره (فقط دَنگش گرفته که مدیر مدرسه بشه چون از معلم بودن خسته شده). هر دو شخصیت کلافهان ولی نمیدونن دقیقا چه مرگشونه، کارهایی انجام میدن ولی نمیدونن چرا اینکارها رو میکنن و اصولا چیزی وجود نداره که از نگاه این دو بزرگوار درست باشه یا از اون خوششون بیاد یا بهشون آرامش بده. البته در هر دو مورد، هدف از غر زدنها، نقد جامعه و وضعیت موجود بوده. اما کوبش پیاپی انتقادها از همه چیز و همه کس، و جملات گلدرشتی که هر کدوم رو میشه از داخل متن بیرون کشید و جداگانه قاب کرد؛ هیچ کدوم به مذاق من خوش نیومد.
در هر دو مورد، خشمی فروخورده وجود داره که هیچ وقت راجع به پیدایشش بحثی نمیشه. فقط هست. نویسنده انتظار داشته شما به عنوان خواننده، شخصیت داستان رو درک کنی و با رأفت به کاراکتر و کارهاش نگاه کنی. در هر دو مورد نویسنده بخشی از خودش رو در کاراکتر اصلی داستان ریخته (البته این مساله در مورد بیشتر کارهای آلاحمد همینطوره) اما حقیقتش این حس که "کاراکتر من بیشتر از بقیه میفهمه به همین خاطر بیشتر عصبانیه، بقیه اصلا همه خَرَن، گاون، بیشعورن و این چیزا رو فقط من میفهمم!"، حال آدم رو به هم میزنه. با اینحال تایید میکنم که از تمامی این جهات بسیار به "سفر به انتهای شب" سلین نزدیک بود.
پ.ن: از آل احمد قبل این داستان بلند، "سنگی بر گوری" و "نون و القلم" رو خونده بودم و بنظرم این یکی نسبت به اون دوتای دیگه خیلی ضعیفتر بود. بعلاوه بنظرم اومد که آلاحمد کلا سبک بخصوصی نداشته و خیلی دلی مینوشته. چون سبک و سیاق این سه تا کتابی که ازش خوندم، تقریبا هیچ شباهتی به هم ندارن. احتمالا بنظر آلاحمد سبک و سیاق، سوسولبازی میاومده و اونم مربوط به قرتیهای فرنگیمآب بوده!ا
کتاب,سال ها بود که تو کتاب خونم خاک میخورد و خوندنش آخر امسال بهونه ای بود واسه پیش بردن چالش کتابخونی گودریدزم. هرچند که همیشه, به خصوص موقعی که تو دبیرستان تاریخ ادبیات میخوندم کنجکاو بودم ببینم چیه این "مدیر مدرسه" که این همه حرفش رو میزنند. وقتی کتاب تموم شد به این نتیجه رسیدم که که حق داشتم این همه سال نخوندمش و گذاشتم کنار کتابخونم خاک بخوره نثر خشک و نچسب که بسیار کند پیش میرفت و داستان هایی که درست حسابی بهشون پرداخته نشده بود و پایانی سرهم بندی شده. شاید مقایسه درستی نباشه ولی صدها بار قلم سیمین رو به جلال ترجیح میدم!
طنز کتاب خیلی عالی بود کلی خندیدم وغم پشت این طنز هم خیل زیاد بود و کلی ناراحت شدم این کتاب رو خیلی سال پیش خونده بودم اما هیچی ازش یادم نبود آخر کتاب که رسیدم یه جمله تو ذهنم میومد که هیچ مملکتی یک شبه خراب نشده و یک شبه هم آباد نمیشه فقط چه خوب بود اگه جلال آل احمد هایی هم امروز بودند که فارغ از تعصب و سیاست زدگی از روی دلسوزی درد ها رو میگفتند
به گمانم اگر نمرهی زیر 2 بدهم، نمرهام آلوده به پیشداوریهای شخصیتی و سیاسی جلال است؛ و این نامردی ست! اگر جلال همین متن را به عنوان خاطرهنگاری و در قالب داستانهای کوتاه جداجدا (مانند کتابهای علیاشرف درویشیان) مینوشت بیگمان نمرهی بهتری میگرفت. نقدهایش به وزارت فرهنگ آن زمان بهجا ست ولی اگر جلال سال 48 نمردهبود و پس از انقلاب را میدید چه داستانی دربارهی آموزشوپرورش و وزارت فرهنگ مینوشت؟! فساد بهگونهای نمایی در این دوران بیشتر و بیشتر شده و گویا هیچ افساری هم ندارد چون افسار را گسیخته!
وقتی دبیرستان بودم از لحن جلال آل احمد خوشم اومده بود. این شد که رفتم و این کتابو خریدم و تا همین امروز تو خونه داشت خاک میخورد.(دقیقا همنقدر پیگیرم در همه چیزایی که یروز چشممو میگیرن) و امروز یهو به سرم زد که پاشم بیام یه تنوعی بدم و یکم از اجنبی ها بکشم بیرون و برم سراغ نویسنده های مملکت خودمون. و خب مثل اینکه خورد تو ذوقم و تنها چیزی که از این کتاب دوست داشتم همون لحنش بود. گرچه فضای ایرانی داستان و این برخورد دوباره به این حقیقت که چقدر هنوز جامعه ما با همه متمدن بازیهاش و ادای با فرهنگارو درآوردنش به همون شکل قدیمیش و سنتی باقی مونده هم خالی از لطف نبود. از اونجایی که فکر میکنم شروع مناسبی برای ادبیات ایران نداشتم از دوستان خواهش میکنم یه چیزی معرفی کنین فعلا در حد آشتی تا بعد ببینیم چی پیش میاد.
هر وقت، مثلاً همین روزا، که تو مسیر شغلیم با روزهای سخت مواجهم (که برای یک دولوپر، این روزها خیلی زیادند و بخش عمدهی زندگی شغلیش رو تشکیل میدن) یاد سرگذشت مدیر مدرسهی جلال ميفتم؛ یاد سادهانگاریش در مورد تغییر شغل و فرار از رنج و سختی و یاد نتایجی که این تغییر شغل براش داشت و تفاوت بین اون چه فکر میکرد اتفاق میفته و اون چه در عمل اتفاق افتاد...
قبلا کتاب “زن زیادی” رو از جلال آل احمد خونده بودم که به نظرم خوب نبود و اینبار تصمیم گرفتم “مدیر مدرسه” رو بخونم که ببینم آل احمد آل احمدی که میگن چی مینویسه! کتاب جوری نوشته شده که انگار راوی نشسته جلوت و داره یه چیز تعریف میکنه، جملههای کوتاه، بعضا بدون فعل و با ترکیب محاوره، استفاده از کلمات عامیانه و گاهی طنز ظریف میون جملات بخش جذاب کتاب بودن اما شخصیت پردازی ضعیف و فراموش شدن معلمهایی که در ابتدای کتاب چند صفحهای بهشون پرداخته بود یا حتی دو فراش مدرسه یا حتی سرنوشت بچه پولداری که ناظم، معلم سرخونهاش شده بود از دید من نقاط ضعف کتاب بودن، انگار افسار داستان از دست آلاحمد در رفت و سردرگم شد. نگاه انتقادی و غرغروی مدیر مدرسه در این کتاب به نظرم شبیه شخصیت اصلی خود نویسندهاس و شاید به همین دلیل هم هست که این کتاب معروفترین کتاب آل احمده. به اینکتاب میشه از دیدگاه اولین نوشتههای یک نویسنده نمره خوبی داد اما از دیدگاه بهترین اثر یک نویسنده قطعا مورد قبول نیست! کتاب “دید و بازدید” ایشونرو هم قبلا خریدم ولی اینجوری که پیش رفت فکر نکنم اصلا بخونمش.
برای مسایل جلال ارزش زیادی قایل هستم اما نفرتی که از مردم و جامعه خودش دارد (و نگاهی که همه چیز را آمیخته با بلاهت و حماقت میبیند) را دوست ندارم. در نتیجه کتاب سراسر وازدگی و انزجار است. از بیرون به مردم نگاه کردن فایدهای ندارد. از بالا به پایین مردم را دیدن بیماری روشنفکران ما بوده و هست. یاد نمایشنامه «آی با کلاه، آی بی کلاه» ساعدی میافتم که یک روشنفکر از ایوان خانه اش با مردمی که توی کوچه ولو شده اند حرف میزند و آنها را ریشخند میکند. دولت آبادی را به این خاطر دوست دارم که به مردم فرودست احترام میگذارد و ازشان قهرمان میسازد. بابا به خدا ما نیز مردمی هستیم! «نفرین زمین» جلال هم اگرچه تصویری نزدیک تر از مردم ارایه میدهد باز مردم را ابله و شایسته ترحم تصویر میکند.
فکر کنم بهترین کتاب جلالو خوندم. یک سالی هست که جلال باز شدم. خیلی کتاباشم خوندم. خب قلمش که طبق معمول روان و جذابه. فحش هم توی این کتاب زیاد نداد.😅 داستانشم برخلاف آثاری که تا حالا ازش خوندم، گیرا و یکدست بود. اگه دوس دارین بدونین مدیر مدرسه بودن چجوریه و اگه مدیر بشین باید با چه چیزایی سر و کله بزنین، کتابتون همینه. اتمام ۱۴۰۱/۲/۱۸
فکر میکنم من مدیر مدرسه را سه یا چهار بار خوانده ام. هر بار در مقطعی از زمان. اولین بار احتمالا یازده ساله بودم و بعد دبیرستانی و بعد دانشگاه و حالا که مادری شده ام. هر بار با اینکه انگار چیز جدیدی داشت اما هربار جز بار اول ، نه انگار که زمان و دوره آل احمد موقع نوشتن با زمان من خواننده متفاوت بود.
نتیجه ی توسل به عدالت و سامان دادن به اوضاع توی شرایطی که همه چیز برنامه ریزی شده و از پیش تعیین شده توسط قشر معینی که دستگاهی ساخته اند و حکومتی میکنند. حالا چه توی وزارت فرهنگ چه توی وزارت اموزش پرورش چه توی حکومت پهلوی چه توی هر حکومتی. هرچقدر فکر کردم تفاوتی بین زمان نویسنده با زمان خودم قائل شوم جز اب و رنگ تفاوتی ندیدم. مدیر مدرسه تلاش بیفرجام برای سروسامان دادن به اوضاعی ست که پیشرفت خیلی ها توی بی سروسامان نگه داشتنش است.
" در هر خراب شده ای از گوشه های زندگی که افتاده باشی، کم کم چنان در ابتذال فرو می روی و چنان عادتت می شود که حتی نمی خواهی داد بزنی. "
این دومین کتابی بود که از آل احمد میخوندم و اگه با کتاب قبلی یه مقدار تفکراتم راجبش تغییر کرده بود، این بار کاملا عوض شد.
داستان کتاب خوب و روون بود. خیلی جاهاش برام قابل درک بود و فقط تاسف می خوردم اون مشکلاتی که سیستم آموزشی ما در زمان نگارش کتاب داشته، هنوز هم وجود داره. حالا یا دقیقا به همان شکل یا اینکه لباس مدرن پوشیده.
اما اگه بخوام بگم کدوم قسمت رو واقعا تا به حال با تمام وجودم حس کردم و هنوز هم میکنم، بخشی بود که مدیر در مورد بزرگ شدن افراد توی سیستم آموزشی با قوه محرک ترس، صحبت می کرد. حالا ترس میخواد از نمره باشه یا هرچیز دیگه...
جلال آل احمد از مهمترین نویسندههای تاریخ معاصر ایران است که از آغازگران تفکر روشنفکری در دههی ۲۰ و ۳۰ شمسی بوده است. علاوه بر نگارش کتاب، جلال ترجمههای دست اولی از آثار نویسندگان بزرگی چون آلبر کامو کار کرده است و همین باعث تاثیر زیاد او بر شکلگیری جریان فرهنگی آن دوران بوده است. من در ویدیو بلاگ صفحه ۷۷ به سراغ این نویسنده رفتم و بررسی کردم که او تحت تاثیر آثار کدام نویسنده کتاب «مدیر مدرسه» را نوشته و چرا این کتاب، در ادبیات معاصر ایران و کارنامهی خود نویسنده، کتاب مهمی محسوب میشود. از یوتوب ببینید:
ریویوی من بعد از خواندن این کتاب در سال ۲۰۱۴: از یک طرف تسلط جلال آل احمد به ادبیات و نثر عامیانه و از طرفی شخصیت پردازی دقیق و دور از زیاده گوییش، مدیر مدرسه رو تبدیل به موفقترین داستان بلند او کرده. با اینکه از زمان نگارش این کتاب سالها میگذره ولی کاملا میشه وضعیت اون دوران رو تجسم کرد. در کل به نظرم داستانی بیپروا و روان از وضعیت فرهنگ، آموزش و پرورش و جامعه داره. مدیر مدرسه دغدغه جامعه و فرهنگ دارد. تلاشهای زیادی در راستای ترویج فرهنگ و بالا بردن سطح زندگی تمامی دانش آموزان مدرسه نیز میکند. در این مسیر اگر چه به موفقیتهایی نیز نایل میشود اما در کل احساس آب در هاونگ کوبیدن دارد چرا که در انتها بعد از نوشتن چند باره استعفای خود بالاخره آنرا برای رییس فرهنگ پست میکند. او با نثری روان و استفاده از استعارات در طول داستان سعی در اعتراض به تمام فسادهای اداری و ناهنجاریهای جامعه میکند.
مدیر مدرسه، تحسین شدهترین داستان بلند آل احمد است. «مدیر مدرسه» (1337) داستانی از پایان یافتن سالهای شور و شوق است. روشنفکری که پیشبینیهای آرمانیاش نادرست از کار درآمده و کودتا آخرین توان و امید را از او گرفته است، به دنبال گوشه دنجی میگردد. او از نسلی است که آل احمد دربارهاش مینویسد: «من همهاش در تعجب از اینم که چرا این نسل مؤخر ... هنوز امید خود را در نسل پیش بسته؟ و چرا نمیخواهد بفهمد که دیگر از ما کاری ساخته نیست؟ آخر ما همه نشان دادیم، ما همه خسته و کوفتهایم؛ ما همه ساخته و پرداختهایم. همه از کار ماندهایم» حالا دیگر همه چیز برباد رفته و بیهودگی، عمدهترین مشغله ذهنی نسل مدیر گشته است: با تحکیم موقعیت سلطنت، دورهای جایگزین دورهای دیگر میشود.
داستان با ورود پرخاشگرانه مدیر به اتاق رئیس فرهنگ آغاز میشود. آل احمد از اولین صحنهها پرورش شخصیت قهرمان داستان را شروع کرده است. مدیر که ارزشی در دور و بر خود و کار خود نمیبیند، کلافه، عصبانی و بیگانه است؛ بیگانگی نسبت به واقعیتی که آرزوهای او را تاب نمیآورد، او را به عصیانی نیهیلیستی میکشاند.
مدیر به مرور با مدرسه، معلمان، شاگردان و خانوادههای آنها آشنا میشود. همزمان با این آشنایی داستان به آرامی گسترش مییابد، حادثهها یکی پس از دیگری از راه میرسند و طرح داستان را میگسترانند. هرحادثه پدیدآورنده حادثه بعدی میشود و همین به داستان تداوم و هماهنگی میبخشد. هرحادثه، مدیر را با گوشهای از دشواری کار آشنا میکند. دشواری در برخورد با معلمان، با نظام آموزش و پرورش، با شاگردان و خانوادههایشان و از همه مهمتر با خود.
خیلی وقت بود که فرصت نکرده بودم یک دل سیر کتاب بخونم تا اینکه امروز گردنِ گرفته موجبات این توفیق اجباری را فراهم آورد. بالش بلند، هدفون بر گوش و سه ساعت و نیم گوش سپردن به مدیر مدرسه؛ مدیری که سفره دل باز کرده و افکارش را در داستانی جذاب از سال های خدمتش بیان می کند. بسیار لذت بردم از گوش سپردن به این کتاب، امیدوارم شما هم لذت ببرید.
پ.ن: کیفیت کتاب صوتی، مانند کتاب های دیگری که از نوین کتاب گویا گوش داده ام، بسیار خوب و صداگذاری و روایت آن، با صدای جناب حسام مقامی کیا، حرفه ای و گوش نواز است.
این کتاب رو از آثار دیگه ایشون خیلی بیشتر پسندیدم. و همزمان شدن خوندن این کتاب با دیدن فیلم detachment (2011) و پیدا کردن یک سری حس ها، درد ها، دغدغه ها و اتفاقات مشترک بین بازیگر نقش اول فیلم و مدیر مدرسه کتاب آل احمد،جذابیت فیلم و کتاب رو برای من دو چندان کرد.
روایت کتاب با با فضایی سنگین و ملتهب همراه است؛ فضایی که تنشهای درونی و بیرونی شخصیت را به خوبی منتقل میکند و خواننده را به تأمل در باب جایگاه انسان در ساختارهای متصلب و ناکارآمد وامیدارد. این اثر، نه فقط یک روایت سادهی مدرسه و مدیرش، که تمثیلی از سرنوشت انسان در بوروکراسیهای بسته و سرکوبگر است، جایی که هرگونه آزادی فردی در هم شکسته میشود و امید به تغییر به سختی زنده میماند.
اما چیزی در لحن این کتاب هست که خواننده را به یاد انسانی خسته، بیحوصله و تلخکام میاندازد؛ کسی که با نفسی بریده، از پشت پنجرهای غبارگرفته به جهان اطرافش نگاه میکند و با زبانی گزنده، قصهی خفقان و بوروکراسی و ابتذال را فریاد میزند. «مدیر مدرسه» بیش از آنکه یک رمان باشد، بیانیهای شخصیست از آدمی که دیگر طاقت هیچچیز را ندارد؛ نه بینظمی جامعه، نه تکرار بیپایان روزمرگی، نه پوچی کار روشنفکری، و نه حتی خودش را.
جلال آلاحمد در این روایت نسبتاً کوتاه، تجربهی شخصیاش از مدیریت در یک مدرسهی حاشیهای در تهران را به تصویر میکشد؛ اما این تصویر، واقعگرایانه نیست، بلکه تلختر و تاریکتر از واقعیت است. مدرسه در اینجا فقط یک مدرسه نیست: استعارهایست از ساختار پوسیدهٔ نظام اجتماعی، بوروکراسی فاسد، و فروپاشی ارزشهای انسانی. مدیر مدرسه درگیر انبوهی از مشکلات است: معلمان بیانگیزه، شاگردان آشفته، اولیای پرخاشگر، مسئولان بیکفایت، و خودش که مدام از همهچیز دلزدهتر میشود.
اگرچه آلاحمد با زبانی ساده و صریح، مهارت قابلتوجهی در شخصیتپردازیهای کوتاه دارد، اما لحن راوی، سرشار از گلهگذاریست؛ آنقدر که خواننده گاهی حس میکند نویسنده نه در حال روایت داستان که مشغول تخلیهی روانی است. اینجا همانجاست که مدیر مدرسه از یک اثر ادبی فاصله میگیرد و به یادداشتهای یک روشنفکرِ دلزده تبدیل میشود. در واقع، راوی بهجای نشاندادن، توضیح میدهد؛ و بهجای پرداختن به پیچیدگیهای شخصیتها، آنها را به تیپهایی تبدیل میکند برای نقد جامعه.
اما با همهی این انتقادها، نمیتوان تأثیر آلاحمد را در روایت موقعیت روشنفکر ایرانی نادیده گرفت. مدیر مدرسه تصویری واقعیگرایانه (و البته افسردهوار) از بنبستهاییست که روشنفکر درگیرشان میشود؛ او نه میتواند با نظام همراه شود، نه قدرت تغییرش را دارد، و نه شهامت خروج از آن را. این بنبست فلسفی و اخلاقی، هستهٔ تراژیک داستان را میسازد.
آنچه ارزش این رمان را کاهش میدهد، نه محتوایش، بلکه شیوهٔ انتقال آن است. لحن یکنواخت و پر از گلهمندی، یکنواختی روایت، و خالیبودن داستان از پیشبرندگی یا پیچیدگی روایی، اثر را بیشتر به یک دفترچه خاطرات شاکیانه شبیه میکند تا به یک رمان ساختارمند. بهویژه اگر مخاطب با آثار داستانی بزرگتری در همین فضا آشنا باشد، ضعفهای ساختاری این کتاب بیشتر به چشم خواهد آمد.
در نهایت، مدیر مدرسه شاید برای خوانندهی امروزی، بیش از آنکه الهامبخش باشد، خستهکننده و حتی فرساینده جلوه کند. اثری که با نگاهی تلخ و بیرحم، دست بر زخمهای اجتماعی میگذارد، اما آنقدر در خود و در رنجهایش غرق میشود که مخاطب را همراه نمیسازد. تجربهی جلال در این کتاب، بیش از آنکه آینهای برای جامعه باشد، پژواکیست از یک فریاد شخصی، در اتاقی که دیوارهایش هر روز تنگتر میشود.
خب خب خب... العهد علیالراوی؛ بالاخره راهم به مدیر مدرسهی این دولتآبادی کلاسیکِ ریاکار افتاد و حرفهای بسیاری دارم. نثر داستان، یک نثر افراطیست؛ پر است از حرفها و عبارات و مثلهای قلنبهسلنبه و پرطمطراق که مثلاً باید ما را بهوجد بیاورد که: واقعا؟ این بشر چهقدر پر است! چهقدر کلمه و متل و مثل و قصه و شر و ور میداند! اما اینطور نیست. سر یکجملهی ساده چنان لقمه را میپیچاند که مشخص است موقع نوشتن داستان، هی کتب مختلف را بهدنبال یک ضربالمثل و عبارت درخور ورق میزند تا مثل تالکین بهجای Then بگوید It may shall pass. توصیفات کتاب، در توصیفات ظاهری متکلف و بیارزش خلاصه میشوند. ریش تراشیده، نتراشیده، نصفه و نیمه؛ قد بلند و کوتاه؛ لهجهی گیلکی و فلان. اخلاق فلان. آیا اینها نقشی در داستان دارند؟ خیر. حشو قبیح خالص. چهارتا لیچار خالهزنکی هم بار خودش و این و آن میکند تا کتاب از عنصر جسارت نیز خالی نباشد. و اما مشکل اساسی و شخصی من با اینکتاب. اگر خاطرتان باشد، به کرات اشاره کردهام که آل احمد در کتاب «ارزیابی شتابزده»، «سفری بهانتهای شب» اثر «لویی فردینان سلین» را شاهکار ادبیات فرانسه میداند، که قهرمانی فعال را در برابر «دغدغههای وجودی» بهتصویر میکشد. او، خود از لفظ دغدغهی وجودی استفاده نمیکند، اما چون شخصیت سلین را با شخصیت مارسوی «بیگانه»ی کامو مقایسه میکند، مشخصا باید چنین برداشتی کرد. بعد میگوید که شخصیت مدیر مدرسهی من مانند کاراکتر سلین، «بااعتنا و کلافه»ست و در یک کلام، منفعل نیست. جالب است. کلافگی کاراکتر مدیر مدرسه، در آغاز کتاب با گیر دادن بهاین که: اه، همهاش الف.ب و قابوسنامه و چهارمقاله درس دادم، اه، این شیر سهپای پرچم ایران تعادلش را حفظ نمیکند، اه، همهاش انشا و قرائت و فلان. این کلافگی کاراکتر ماست؛ او از شغل یکنواخت و البته «کمدرآمد» خود ناراضیست و بهخیال خویش اگر مدیر مدرسه شود، از این بدبختیها رهایی پیدا میکند. طیبالله از این «فعالیت». درود بر این دغدغهی متعالی که فرد را از معلم به مدیریت میرساند: پول، آسودگی، ولنگاری. بعد هم در مقام مدیر کلافه میشود که مسئولیتهای سنگینتری بر دوشش هستند که اسبق بر این، از ایشان خبری نداشته. طبق گفتههای مدیر، او بارها دست بهنوشتن استعفانامه میزند؛ اما نمیتواند از مزایای مالی مدیریت و البته امتیاز اعمال قدرت چشمپوشی کند. فوقالعاده بااعتنا. در آخر هم از خیل تمام دغدغههای تربیتی کودکان خسته میشود و استعفاء میدهد. بینهایت بااعتنا و فعال و کلافه. این کلافگی چه عایدی داشت؟ از کجا آمد؟ از تنبلی سرچشمه میگیرد و با بیمسئولیتی و عدم کفایت سرانجام مییابد. من عاشق چشموابروی ادبیات کامو نیستم، بودم ولی دیگر نیستم. اما چطور آل احمد جرأت میکند که بهعنوان یک قلمبهمزدِ ریاکارِ حزب باد، اینچنین ثقل اثر کامو را پایین بیاورد و پست بیانگارد؟ که البته از چنین شخصیتی، بعید نیست. والسلام.
با سیگار شروع میشد "از در که وارد شدم سیگارم دستم بود..." شکی نیست که سیگارش اشنو بود. رمان پر از دود سیگار بود. ----------------------------------- "... و اگر هم می ماندی با آن شلوغی باید تا دو بعد از ظهرسرپا بایستی. هی سیگار کشیدم و قدم زدم و هی به سلام این و آن جواب دادم. تمام جیره خورها اداره بو برده بودند که مدیرم و لابد آنقدر ساده لوح بودند که فکر کنند روزی گذارشان به مدرسه ما بیفتد..." ----------------------------------- "... پدرش گفت که یک دست و یک پایش شکسته و کمی خونریزی داخل مغز و از طرف یارو امریکاییه آمده اند عیادتش و وعده وعید که وقتی خوب شد، در اصل چهار استخدامش کنند و با زبان بی زبانی حالیم کرد که گزارش را بی خود داده ام و حالا هم که داده ام دنبال نکنم و رضایت طرفین و کاسه از آش داغ تر و از این حرفها... خاک بر سر مملکت." ----------------------------------- " ...پرسید: آیا غیر از او هم معلم زن داریم. گفتم: متأسفانه راه مدرسه ما را برای پاشنه کفش خانمها نساخته اند. که خندید و احساس کردم زورکی می خندد: بعد کمی این دست و آن دست کرد و عاقبت: آخه من شنیده بودم شما با معلماتون خیلی خوب تا میکنید. صدای جزابی داشت. حیف که این صدا را پای تخته سیاه خراب خواهد کرد..." ----------------------------------- ""...آخر چرا مرا به این روز انداختی؟ سگ هاری به جای بچه مردم افتاده! اصلاً چرا زدمش؟ چرا نگذاشتم مثل همیشه ناظم میدان داری کند که هم کارکشته تربود و هم خونسرد تر. مرا چه به حفظ ناموس بچه های مردم؟ مگر مرا برای..."
مدیر مدرسه برایم نه داستان گویی و تمثیل بافی نون والقلم را داشت و نه به اندازه سنگی بر گوری گزنده و تیز و آزاردهنده بود. داستانی بود معمولی که بیشتر به خاطره نویسی تنه می زد. کوتاه بودنش هم بهانه را برای نخواندن از آدم می گیرد. پس بخوانید که شاید لذتی بردید.
یادگیری از کتاب:
پيش از هر امتحان که می شد، خودم یک میتینگ برای بچه ها می دادم که ترس از معلم و امتحان بی جا است و باید اعتماد به نفس داشت و از این مزخرفات... ولی مگر حرف به گوش کسی می رفت؟ از در که وارد می شدند، چنان هجومی می بردند که نگو! به جاهای دور از نظر. یک بار چنان بود که احساس کردم مثل اینکه از ترس لذت می برند. اگر معلم نبودی یا مدیر، به راحتی می توانستی حدس بزنی که کی ها با هم قرار و مداری دارند و کدام یک پهلو دست کدام یک خواهد نشست. یکی دو بار کوشیدم بالای دست یکی شان بایستم و ببینم چه می نویسد. ولی چنان مضطرب می شدند و دست شان به لرزه می افتاد که از نوشتن باز می ماندند. می دیدم که این مردان آینده، در این کلاس ها و امتحان ها آن قدر خواهند ترسید که وقتی دیپلمه شوند یا ليسانسه، اصلا آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشته از وحشت، انبانی از ترس و دلهره. به این ترتیب یک روز بیشتر دوام نیاوردم. چون دیدم نمی توانم قلب بچه گانه ای داشته باشم تا با آن ترس و وحشت بچه ها را درک کنم و همدردی نشان بدهم. این جور بود که می دیدم که معلم مدرسه هم نمی توانم باشم.