برای مریم قصهی روزهایی است که آدمهای خاص آن را رقم میزنند؛ روزهای سیاهوسفیدِ هیاهوهای اجتماعی و در نهایت عشقی که از همه چیز جلو میزند و مریمها محبوب جان و دل مردانی میشوند که قبلتر به احترام مام وطن، کلاه از سر برداشته بودند. برای مریم قصهی عشقهای دریغ نشده، بوسههای به موقع و تسلیم شدنهای بیاراده در آغوش معشوق است.
خدای من😭😢😢 چگونه قلب مرا در مشت فشردهای، چنانکه نفس در سینه میشکند؟💫 برای مریم، برای مفهوم درست آزادی...
🚫این متنی که بعد مینویسم، ممکنه برای کسایی که نخوندن اسپویل باشه🚫
خب... فارغ از جذابیت بیحد و حس خوبی که از داستان گرفتم، هنوزم تراژیکترین بخش رو، بخش سلمان و مریم میدونم. خیلی 😩😩😩 حرفی ندارم... اما یه چیزایی درمورد پایانش اذیتم کرد. مثلا: توی بخش فرهاد و مرمر، باشه من اصلا انتظار ندارم نویسنده تا صدقالله آخرشو هم واسه مخاطب باز کنه. به قول زهرا، یه سری چیزا تشخیصش با مخاطبه. خصوصا اینکه توی بخشِ بقیهی کرکترا بهش اشاره هم شده، اما... اما بخش فرهاد و مرمر یه خلأ بزرگ داره که ربطی به پایان بندی نداره. اونم «ریاکشن فرهاد بعد از فهمیدنِ حقیقت کیف مدارکه» یعنی ببین... من به عنوان خواننده، حداقل باید یه سکانس از اون پلات رو میخوندم نه؟ چون ما عکسالعمل همه رو بعد از شنیدن حقیقت دیدیم. عيسی خان، حاج احمد و مهشید و شاهین و... اما اصلی ترین چیزی که فراموش شد، فرهاد بود. بنظرم این یه لذت وافر از داستان رو میگیره. الان من هنوز دلم پای سکانس آخره. چرا یه پایانِ درخور برای فرهاد و مرمر رقم نخورد؟ نمیگم پایان خوب، میگم درخور، یعنی حداقل من بفهمم بعد شنیدن واقعیت، فرهاد چه عکس العملی از خودش نشون میده. این از این... دوم: توی بخش امید و ماری، بنظرم خیلی قشنگتر و بهتر میشد اگه تا شهادت امیر و همایون و حداقل معلوم شدنِ تکلیف مدارک هرمز کیان و شبنامهها رو هم مینوشت. من الان گیجم یکم درمورد این قضیه... و اینکه به نظرتون شخصیت آذر، یهویی کمرنگ نشد؟ با اون حضور اکتیو و فعال آذر توی اوایل قصه، و ارتباطش با شهرام کیان و کلهخر بازیاش، بنظرم اینطوری تکلیفشو مشخص نکردن، یه جوری بود.
فارغ از این دوتا، داستان نشست ته ته قلبم😢😢😢💋❤️😭❤️😭❤️😭😭❤️😭❤️سلمااااااان
بسیار لذت بردم. داستان وطنپرستان بی وطن که محبوب هیچکس نیستند!! آدم هایی که "بی دغدغه نیستند که نهایت تلاششان این باشد که خودشان را به سرمنزل امنی برسانند، روزگارشان را بگذرانند و کیفیت نان شبشان را بالا ببرند. زور بزنند تا بیشتر از بقیه خوب بپوشند و خوب بخورند" آدم هایی که بی چشم داشت آرامش خودشان را فدای آرامش دیگران میکنند.
خيلي قشنگ بود سه داستان دلدادگي در دل وقايع مهم تاريخي ايران قسمت هايي از رمان به زبان گيلكي بود كه خيلي به جذابيت داستان اضافه ميكرد اين رمان حرف براي گفتن داشت موضوعش برام خيلي باور پذير و واقعي بود بسيار دلنشين نوشته شده بود با اشتياق و هيجان وصف ناپذيري منتظر پايان داستان بودم
یکی از بهترین رمانهایی بود که خوندم، قطعاً جزو سه تای موردعلاقهامه. نمیدونم الآن چی باید بنویسم، فقط دوست دارم پر بکشم سمت گیلان خیلی خوب بووووود. ۱۳تیر۰۴
خب الآن میتونم درموردش بنویسم! رمان خیلی جذابی بود با پایان نه شاد و نه غمگین، شبیه به زندگی. همهچیز خوب پیش رفت جز فصل آخر که خیلی سریع پیش رفت، وقتی فهمیدم فصل اخره گفتم چجوری میخواد تو یه فصل این قصهها بسته شه. قابل قبول بسته شد ولی به اندازه فصلهای قبل خوب نبود. قشنگترین بخش داستان هم پیدا کردن ربط بین داستانها بود که کم کم مشخص میشد.
🚫🚫خطر اسپویل🚫🚫
من گلهام از پایان داستان فرهاد و مرمره، خیلی قشنگتر و درخورتر میتونست تموم شه ولی پایان به شدت معمولیای داشت. هم اینکه دو داستان دیگه در انتهای داستان شب قشنگی تو بالاکوه داشتن در حالیکه فقط در مورد فرهاد و مرمر این بخش رو نداشتیم، حیف بووود. داستان امید و ماری هم خیلی سرسری بسته شد، در حالیکه اوایل پر از جزئیات بود انتهای داستان خیلی کلی بود. باید در جریان داستان امیر و همایون قرار میگرفتیم، آذر چی شد؟ این اشاره کردنه تو داستان فرهادشون خوب بود ولی میتونست بیشتر باشه.
سه داستان موازی هم و در سه دوره مختلف تاریخی و در سه سری مبارزات وطن پرستانه روایت میشه، زبان داستان ها با توجه به فضای داستان و تفاوت شخصیت افراد باهم تفاوت داره که بسیار جالب توجهه؛ نکته قابل توجه در هر سه دوره، زمان میرزا کوچک خان جنگلی، زمان قبل از انقلاب و بعد از جنگ اینه که مردم ایران به هیچ زوری تن نمیدن و سر به تسلیم فرود نمیارن و تا بذل جان و مال پیش میرن. مریمها بدون زیاده روی و اغراق در توصیف، زنان فهمیده و دغدغه مندی برای دوران خودشون هستن.
خیلی خیلی خیلی خیلییی زیبا بود. بینهایت دوستش داشتم. خصوصا بخشهای سلمان و مریم رو...
"اینجا کیاکلا نبود؛ ته دنیا بود. من انتهای دنیا را پیدا کرده بودم. دریا صدایم میزد. مریم... مریم... به صدایش پاسخ دادم و به سمتش دویدم. راهی که از روی ایوان کوتاه به نظر میرسید دور شده بود. گرهی دستمالم شل شد، حتی به نفسنفس افتادم؛ اما دست از دویدن به سوی دریا برنداشتم. هنوز مانده بود به دریا برسم که پایم خیس شد؛ سردم شد و ناگهان قبل از اینکه من به آب برسم، آب به من رسید و خودش را در آغوش من انداخت."
این رو برای کسایی مینویسم که تازه شروع کردن به خوندن کتابای ایرانی: لطفا با برای مریم شروع نکنین،چون بعدش هیچ کتابی جذبتون نمیکنه🙂😭این رو دیدم که میگممم
حقیقتا اینکه داستان در سه زمان مختلف بود به دل من نچسبید به خصوص که در دو دوره زمانی هنگام جنگ و انقلاب بود و اطلاعات عمومی نیاز داشت. اگر نمی دونستی واقعا نامفهوم بود.زمان حال رو هم من اصلا نفهمیدم چه زمانیه! واقعا اگر در مورد اتفاقات سیاسی چیزی ندونید، غیرقابل فهمه. اما اماننن ازز زیبایی های گیلان و زبان گیلکی که داره، شاید تنها دلیل خوندنم همون بود. غیر از این حتی پایان داستان هم به نوعی در هر زمان کامل نبود و باید دست به کمک دوره زمانی بعدی می شدیم..در حالیکه من دوست داشتم مثلا دوره زمانی میرزا کوچک خان کامل تر پایان برسه