Logan was a successful playwright in Chicago for many years before turning to screenwriting. His first play, Never the Sinner, tells the story of the infamous Leopold and Loeb case. Subsequent plays include Hauptmann, about the Lindbergh baby kidnapping, and Riverview, a musical melodrama set at Chicago's famed amusement park.
His play Red, about artist Mark Rothko, was produced by the Donmar Warehouse, London in December 2009, and on Broadway, where it received six Tony Awards in mid-June, 2010, the most of any play, including best play, best direction of a play for Michael Grandage and best featured actor in a play for Eddie Redmayne. Redmayne and Alfred Molina had originated their roles in London and brought them to New York for a limited run ending in late June.
Logan wrote Any Given Sunday and the television movie RKO 281, before gaining an Academy Award nomination for co-writing the Best Picture-winner, Gladiator in 2000. He gained another nomination for writing 2004's The Aviator, starring Leonardo DiCaprio and directed by Martin Scorsese.
Other notable films written by Logan include Star Trek: Nemesis, The Time Machine, The Last Samurai, and the Tim Burton-directed musical, Sweeney Todd: The Demon Barber of Fleet Street, for which he received a Golden Globe Award.
Logan's most recent feature films include Rango, an animated feature starring Johnny Depp and directed by Gore Verbinski, the film adaptation of Shakespeare's Coriolanus directed by and starring Ralph Fiennes, and the film adaptation of The Invention of Hugo Cabret directed by Martin Scorsese. Logan co-wrote the scripts to the James Bond films, Skyfall and Spectre.
قسمتی از زندگی نقاشی رو روایت میکنه که قراره فضاسازی رستوران رو به واسطه نقاشیها انجام بده.
نقاش از ترکیب دو رنگ قرمز و مشکی استفاده میکنه! قطعا صاحب رستوران و مشتریان فکر میکنند این نقاشی و انتخاب رنگ برای ایجاد اشتهای بیشتر است اما درواقع چیزی نیست جز نمایش شهوت خوردن و شکمچرانی آدمهای پولدار!
بنظرم این نمایشنامه درام شکست و تراژدی بود. درواقع روتکو در هدفی که از طراحی نقاشی داشته و حسی که به مخاطب بده شکست میخوره و چیزی که تراژدیش میکنه اینکه روتکو با فهم این نکته متوجه میشه چقدر افکارش با رفتارش همخوانی نداشته (اونجا که میگه هنرمند باید گرسنه بمیره اما درباره من فرق میکنه و در صحنه چهارم درباره اینکه چرا روتکو این کار رو انجام دادن حرف میزنن) و تصمیم میگیره به اون شکل رایج خودش را بازنشست کنه اما در عین حال به کن امید میده برای ساختن و خلق کردن و میگه برای ساختن یک چیز جدید برو سراغ زخمی که داری که اشاره غیر مستقیمی هست به اهمیت تجربه زیسته هنرمند و نمایشش در هنرش البته که کن در مقامی با این گفته مخالفت میکنه اما درواقع هر چقدر که به مرگ مولف اعتقاد داشته باشیم اما به طور صدر در صد نمیشه هنر رو بدون هنرمند معنی کرد. (در خود نمایشنامه بین کن و روتکو بحث مفصلی اتفاق میافته درباره نبض اثر و اصالت هنر)
یه نکته مهم این نمایشنامه درباره رنگ و بازخوانی حس از رنگه که کن میگه نگاه مرگ و جدایی غم و جهالت به مشکی خیلی دمدستی و سانتالیمانتاله و رمانتیکه و از طرفی به خاطر تجربه زیسته سفید رو نشانه مرگ اسکلت معنا میکنه و همین نکته بیانگر اهمیت تجربه زیسته است اما کی تعیین میکنه کدوم نگاه اوانگارده و کدوم سانتیمانتال؟ اصلا مگر بدی و خوبی در اینجا است؟
همین امر باز اهمیت حرفی روتکو میزنه رو مشخص میکنه که باید برای عبور از گذشته او رو شناخت و دانست از کجا شروع شده چه مسیری رو طی کرده و قراره کجا بره. هنرمند برای ماندگاری برای رسیدن به جهانبینی باید بسیار بخونه ببینه و بشنوه تا بتونه خودش رو آنگونه که خاص و منحصربفرد که حضور داره و در ذهنش جریان داره، به تصویر بکشه.
یه قسمت دیگه نمایشنامه رو دوست داشتم. اونجا که روتکو درباره سلیقه حرف میزنم! درواقع هنر باید به رشد سلیقه جمعی کمک کنه نه اینکه به شکل سلیقه در بیاد! چیزی که این روزها چه در ادبیات ما چه در موسیقی ما و چه نقاشی به چشم میخوره این هست که تولید کننده خودش را در مخاطبهای زرد پایین میکشه و به همین جهت هست که اصلا هنری تولید نمیشه! چون هنر بهتره مولد یک جریان یا زمینهساز تفکر باشه تا شخص بتونه با پرورش مهارت نگرش خلاق و تفکر نقاد به اصالت برسه نه جهت دهنده و القا کننده و حتی تایید کننده! البته باز کن در مقام مخاطب این سوال رو مطرح میکنه که این باید و نباید درباره هنر تعیین کرده اما باید مرز و ملاکی برای شناخت اصل از فرع باشه تا از گذشته چیزی به آینده برسه و مسیر ادامه پیدا کنه! این متزلزل بودن افکار و اندیشه انسانی در هر ثانیه بنا به احساسم خوب به تصویر کشیده شده بود.
اجرای نمایشم به کارگردانی مایکل گرندیچ در لندن به اجرا شد. که من فیلم تیاترش رو پیدا کردم و دیدم خیلی شبیه به نمایشنامه بود فقط تو انتخاب بازیگر روتکو بنظرم کمی بد عمل کرده بودن ظاهری منظورمه وگرنه احساسی کار خوب بود. تو ایرانم نمایش قرمز به کارگردانی علی روانبد اجرا شد.
سبک مارک روتکو اکسپرسیونیسم انتزاعیست که درواقع نمایش هیجانات هست با رنگهای تند و تیره (مثل قرمز روشن که اشتها اوره و هر جا تیره تر بشه شبیه به همون مثالی میشه که کن زد. میشه خون خشک شده و از اون حالت عینی خارج میشه و فرم انتزاعی میگیره که اغراق شده هست به نوعی)