Jean-Paul Charles Aymard Sartre was a French philosopher, playwright, novelist, screenwriter, political activist, biographer, and literary critic, considered a leading figure in 20th-century French philosophy and Marxism. Sartre was one of the key figures in the philosophy of existentialism (and phenomenology). His work has influenced sociology, critical theory, post-colonial theory, and literary studies. He was awarded the 1964 Nobel Prize in Literature despite attempting to refuse it, saying that he always declined official honors and that "a writer should not allow himself to be turned into an institution." Sartre held an open relationship with prominent feminist and fellow existentialist philosopher Simone de Beauvoir. Together, Sartre and de Beauvoir challenged the cultural and social assumptions and expectations of their upbringings, which they considered bourgeois, in both lifestyles and thought. The conflict between oppressive, spiritually destructive conformity (mauvaise foi, literally, 'bad faith') and an "authentic" way of "being" became the dominant theme of Sartre's early work, a theme embodied in his principal philosophical work Being and Nothingness (L'Être et le Néant, 1943). Sartre's introduction to his philosophy is his work Existentialism Is a Humanism (L'existentialisme est un humanisme, 1946), originally presented as a lecture.
Jean-Paul Sartre lived his entire life without closure - very much like his heroes Orestes and Electra do here.
Bitten by flies as the insects take their necessary revenge for the heroes' (almost) necessary disobedience to the Law of Athens.
They are between a rock and a hard place.
And they suffer without solace. ***
Ever had an itch you couldn't scratch?
The young Sartre did. He was on tenterhooks. He had analysed all creature comforts out of existence. He now stood alone - bitten incessantly by the flies of angst.
You know, for him the primary one among those itches - and it wasn't a Physical one - was "le Pudeur," or our shared human Shame. Sometimes, he says, we are ashamed to be alive (like at our coming of age).
We FEEL, Sartre says, our Useless Facticity. We are an object for other objects. We're checkmated, cause we're now woke. We see clearly.
Really?
So what does Sartre do about it? Nada.
He paddles furiously upstream without a paddle up Crap Creek for the rest of his life. Trying to found his existence in the void. For his own glory.
O mensch! Shouldn't he deserve at least an E for Effort?
Well, what he needs, like the rest of us, is much more - God's Grace. (Which, being Sartre, he outright refuses even though it's free.)
Can't stop to smell the roses around Crap Creek, he'd say!
But he could easily swim to shore and smell them, after plugging his nose against the stench of being merely human, go home, take a hot shower, put on clean grubbies, air his beefs and cry his buckets to his soulmate - but no.
He refuses even love. A man's gotta do what a man's gotta do!
He has his IMAGE.
A WOKE image. Gotta keep it polished!
Electra and Orestes, his mangled Aeschylan personas, have their woke image too. They're revered Royal blood, after all! But Flies hate Royals, cause Royals would never stoop so low as to scratch.
And they are GUILTY Royals.
So, naturally, the Flies of Angst bite harder. ***
Would Saint Francis have used a fly swatter, do you think?
Of course not.
But for another reason.
He loved ALL his too-human earthly fellow beings too much.
He was a gentle man who was simply HIMSELF, and not an image.
Would he have abased himself enough to scratch the bites in public?
You betcha.
And he woulda loved every gosh darned minute of it...
Because some such heavenly moments are Sacred moments of Peace in the Storm. ***
So you know what the moral of my little story is? It's this:
PLEASE, don't get stuck in your own messy issues...
After refusing the help that only God can give you.
Live your life as Francis of Assisi lived it, without noise.
Work along with your shame and the world's bitter bites like ordinary folks do -
شرحِ یک شکست؛ چرا لزوما باید برای کتابهایی که کامل خواندهایم یادداشت بنویسیم؟
0- قبلا برای نمایشنامۀ «گریز» از بولکاگف یک متن نوشته بودم و عنوانِ آن را گذاشته بودم: «شرح یک شکست قریب الوقوع». آن نمایشنامه را داشتم از دست میدادم تا یک اجرای درستوحسابی از آن را در یوتیوب یافت میکردم و از آنجا بود که نجات پیدا کردم. داشتم از یکی از نویسندههای مورد علاقهام، بولگاکف، بدم میآمد؛ لااقل در فقرۀ نمایشنویس بودن آن. خلاصه یک اجرای خوب، عیارِ متن را برای واضح کرد. اما این بار شکست خوردم.
1- این نمایشنامه را که فعلا تمام نمیکنم. به نظرم جرح و تعدیلِ این موقعیتِ شکست، خیلی حرفها میتواند داشته باشد. مسعود فراستی یک عادتِ زشتِ آموزنده دارد: فیلمها را ندیده نقد میکند. یعنی میگه: وقتی تو 5دقیقه اول میبینم که کارگردان/فیلمبردار قاببندی بلند نیست، بازیگر بازی، چرا باید وقتم را تلف کنم؟ حالا از این عادتِ زشت (بالاخره منتقد باید ببیند اثر را بعد نقد کنه) از مسعودخان چی میشه یاد گرفت؟ این رفتار بالا از فراستی که گفتم، برای من حداقل دو آورده داشته است: 1- به رسمیتشناختن شکست در مطالعۀ یک اثر (لااقل تا آن لحظه) 2- فهمیدن ذائقه و تخصیصِ بهینۀ نایابترین منبع جهان: زمان. من مثلِ مسعود، با توپِ پر یک اثر را نقد نمیکنم (فعلا) و خودم را قدِ به سخره گرفتنِ سارتر نمیدانم، ولی فهمیدم خواندنِ «مگسها» کار من نبود. دیگه بسه، الان میگم مشکلم با اثر چه بود: اول اینکه شخصیتها را اپسیلونی نشناختم (در 110صفحه). لااقل با یک شخصیت سمپاتی ایجاد میکردم شاید باعث میشد نمایشنامه را ادامه بدهم. برای قیاس، چخوف را در باغ آلبالو ببینید، لامروت با آن اسامی دور و درازِ روسی که در حالتِ تحبیب و اختصار، حالات مختلف دارند (مثلا فرض کن من هم «امیرحسین» باشم (برای برادرم در نمایش)، هم «امیری» (برای مادرم) و هم «هوی» (برای پدرم) و در متنِ نمایش هرکدام یکجوری من را صدا بزنند) ولی یکجوری در 40/50 صفحه، چخوف، آن خانه، خانواده و «شخصیتها» را میسازد که گویی داری در یکی از آن سریالهای دوران دورِ صداوسیما(مثلِ وضعیت سفید) زندگی میکنی. ولی سارتر اینجوری نبود در این نمایشنامه، من اصلا نفهمیدم اینا کی بودن در 110 صفحهای که از اثر خواندم. لااقل در شیطان و خدا، مثلا گوتز را شناختم (با اینکه منطق تغییر شخصیت قویای نداشت) ولی باز یه «چیزی» بود. دوم. بابا جان روایت باید کار بکنه. من اینو نمیفهمم، مدیوم رو نباید اشتباه گرفت. یک متن فلسفی متنِ فلسفی است، یک متن ادبی/هنری/روایی، یک متن ادبی/هنری/روایی. مثلا از مدخل راتلجِ سارتر، نشسته ام و خوانده ام و چندین برابر بیش از این استعارهها و نمادهای شاذ، ایدههای سارتر را فهمیده ام. واقعا نماد بماهو نماد اصلا اصالت ندارد به نظرم. واقعا بحث نماد، خیلی اساسی، غامض و مهم است، اینجا با یک قیاس خودم را راحت میکنم. نامِ درامِ «عروسکخانه» از ایبسن هم خیلی استعاری و نمادین است، ولی درام جوری در ایبسن کار میکند که نگو! چون تئاتر است، نمایش است و باید داستان گفت. روایت را از نمایش بگیری میشه پرسید: SO WHAT! بیا، الان داره ذهنم سارتر را با تنسی ویلیامز، ایبسن، مایکل فرین، یاسمینا رضا، مکدونا و امثال آن مقایسه میکند، نه شوپنهاور، کانت و هگل. چون زمین بازی درام است نه فلسفه! سوم. وقتی اپسیلونی، ارجاعات نمادین اثر را نفهمم، یک جوری در حینِ خوانش خود خوری میکنم که: ببین، الان این حرف شخصیت، این دیالوگهای پینگپونگی بینِ شخصیتها (الههها و اساطیرِ یونانی در این اثر)، ورود و خروج شخصیتها و هزار و یک المان دیگر، در ذهنم رژه میروند و فرض بر این میبرم که هیچ نفهمیدهام. خلاصه اگر استعارهها را نفهمم، نمیتوانم ادامه بدهم. ولی خب من نمیفهمم اگر قرار است خلاصهای از داستانِ شخصیتها لازم باشد برای فهم اثر، چرا باید انقدر وزنِ اثر را با این ارجاعات ثقیل کنیم و اگر این ارجاعات اصیل است و قرار است «کار» کند، دیگر خواندن این اثر باید خیلی جزءنگرانه باشد. چهارم. چرا یک اجرای درستودرمانِ فارسی، اجرای صوتی، چیزی از این اثر پیدا نکردیم؟ خیلی نگشتم، ولی این سارترِ مترقی و معروف و این اثرِ مشهورش، باید جهانی اجرا داشته باشد که ندارد! نمیدانم شاید نباید نمایش میبوده باشد! پنجم. الحقوالانصاف سارتر فرزندِ زمانهاش است. اصلا جای درست، زمانِ درست از فلسفههای اگزیستانسی و کنشهای سیاسیاش گفته است. هر نمایشی، رنگِ زمانه دارد و هنرمندی که بخواهد از مدیوم تئاتر و نمایش استفاده کند، میتواند با خودآگاه کردن این ایدهها، آگاهانه فرزندِ زمانه باشد. ولی سارتر راه کژ کرده به قصدیتِ افراطی و مُخِل. دیگه زیادی میخواسته فرزندِ تاریخ باشد! مسائلِ سارتر زنده اند، اما متنهای نمایشیاش، لااقل مگسها، نه، زنده نیستند، البته اگر هیچگاه متولد شده باشند!
یه ذره موقع نوشتن عصبی شدم (وقتی نیت به نوشتن کردم انقدر عصبی نبودم)، یکیدو جا ادعای بزرگ کردم که میدونم در حد و اندازهام نیست و احتمال میدم اشتباه کرده باشم، ولی گفتم بذاره بمونه.
با حمله آلمان به فرانسه در جنگ جهانی دوم و اشغال آن کشور، سارتر که در جبهه های جنگ بود، اسیر شد. وی در زمان اسارت اش با انسان های مختلفی برخورد کرد و به اندیشه های خود در مورد آزادی انسان سروسامان می داد. او به این فکر می کرد که چگونه از این آزادی در ابعاد وسیع اجتماعی استفاده کند؛ چگونه از این آزادی ِ فردی ِ افراطی برای مقاومت در برابر نازی ها بهره گیرد. او توانست از اسارت بگریزد و فعالیت های خود برای مقاومت را شروع کند. نویسندگی مهمترین اسلحه ی او بود. در بحبوحه اشغال فرانسه بود که نمایشنامه مگس ها را نوشت. اين نمايشنامه دعوتی است برای طغیان و بازشناسی آزادی فردی. وی یک اسطوره ی یونانی را به نحو دیگری بازگو می کند تا پیامی متناسب با وضعیت آن زمان جامعه اش به خوانندگانش برساند. اورستس به زادگاهش بازگشته، جایی که در آن مردم با پشیمانی و احساس گناه دست به گریبانند. آن ها مطیع اند و به نظم موجود قناعت کرده اند. پادشاه شان کشته شده و قاتلش بر آن ها حکم می راند. این وضع شبیه وضعیت فرانسه ی اشغال شده است. آیا مردم فرانسه به وضع موجودشان رضا می دهند و نظم اعمال شده از سوی نازی ها را می پذیرند یا سر به طغیان بر می دارند؟ سارتر می خواهد آزادی مردم را به آن ها یادآوری کند و همچنین خطرات راه، پشیمانی، احساس گناه و... را نیز به تصویر می کشد. انسان آزاد نمی تواند با وجدانی آسوده سر به بالین بگذارد ؛ مگس ها او را رها نمی کنند. اورستس می داند که «زندگی انسان در آن سوی نوميدی آغاز می شود»، به همین خاطر است که می تواند علی رغم نوميدی به پیش برود. او می داند که تنهاست و این خود اوست که باید راهش را برگزیند. او از نظم موجود نومید است و به نظمی تازه امیدوار. اورستس از ژوپیتر، خدای خدایان، سرپیچی می کند و او را به خشم می آورد. ژوپیتر برای اورستس پاسخ مسئله نیست. در اروپای قرن بیستم، مسیحیت سنتی تا حد بسیار زیادی بی اعتبار شده بود و نمی توانست برای انسان ها چارچوبی معنادار فراهم کند و به زندگی شان جهت ببخشد. در این شرایط است که اگزیستانسیالیسم پر رنگ تر جلوه می کند زیرا این شرایط را تصدیق و ابراز می کند و روی آزادی انسان و ارزش گذاری تازه تاکید می کند. اگزیستانسیالیسم سارتر مسامحه ناپذیر است و عذر و بهانه را برنمی تابد. به همین خاطر است که چنین رویکردی برای بسیاری تحمل ناپذیر است؛ بار آزادی و مسئولیت ناشی از آن برایشان بیش از حد سنگین است. در این نمایشنامه هم می بینیم که اورستس تنها کسی است که به آزادی اش پی می برد، طغیان می کند و عواقب آن را نیز می پذیرد.
ابتدای نمایشنامه خوب بود و حتی لذت بخش بود، اما چند صحنه ی آخر و گفت و گوهای رو و صریح ژوپیتر با اژیست و اورست، یک دفعه نمایشنامه رو به مانیفست اگزیستانسیالیسم تبدیل کرد و از حالت داستانی به یک خطابه ی طولانی بدل کرد.
از کتاب
ژوپیتر: به من نگاه کن. به تو گفتم که تو همسان منی، هر دوی ما نظم را برقرار می کنیم، تو در آرگوس، من در آسمان ها. و یک راز بر قلب های ما سنگینی می کند. اژیست: من رازی ندارم. ژوپیتر: چرا، همان راز من، راز دردناک خدایان و فرمانروایان: این که انسان ها آزادند، آن ها آزادند اژیست، تو این را می دانی و آن ها نمی دانند. اژیست: افسوس! ژوپیتر: اژیست، مخلوق و برادر فانی من، به نام این نظم که هر دوی ما خدمتگزار آن هستیم، به تو امر می کنم: اورست و خواهرش را بازداشت کن. اژیست: آیا این قدر خطرناکند؟ ژوپیتر: اورست می داند که آزاد است. اژیست: او می داند که آزاد است، بنابراین به زنجیر کشیدنش کافی نیست. منتظر چه هستی؟ چرا صاعقه ای بر سرش فرود نمی آوری؟ ژوپیتر: صاعقه بر سرش فرود آورم؟ اژیست، خدایان راز دیگری نیز دارند... هنگامی که آزادی یک بار در روح انسانی مشتعل شد، خدایان دیگر در برابر این انسان ناتوانند.
Взгляд на классический древнегреческий сюжет, который вдохновлял Софокла, Еврипида, Эсхила и Сенеку, который заставляет читателя взглянуть по-новому на классический сюжет. Рекомендуется до начала чтения этой пьесы, ознакомиться хотя бы с одной из версий вышеприведенных авторов. Как оказалось, каждый из авторов имеет свою точку зрения на этические вопросы, поднимаемые в этом мифе. Сартр писал эту пьесу в оккупированной нацистами Франции, и ввел непонятый цензорами подтекст, изобразив эриний в виде полчищ мух, наводнивших город в наказание жителям за то, что они своим бездействием попустительствовали убийству Агамемнона. Также как и в классической трагедии, Орест, убивает мать и Эгисфа. Если у Софокла, эринии его не преследовали, то Сартр дает эриниям много власти и они готовы наброситься на Ореста и Электру, остановить их может только Юпитер, который вершит суд. Он заявляет, что он, Юпитер – это добро, мир – добр, а Орест совершил зло. Добро повсюду, во всем сущем. Добро – даже внутри Ореста и вне его: «оно рассекает тебя, как коса, оно подавляет тебя, как гора, оно несет и катит тебя, как море, оно обеспечило тебе успех твоего дурного дела; Добро было светом факелов, твердостью твоего меча, силой твоей руки. Ты содеял Зло и им гордишься, но что оно, как не уловка бытия, лукавый его отблеск, обманчивое отражение, самое существование которого зиждется на Добре.» Он призывает Ореста признать свою вину, но Орест отказывается, указывая при этом, что Юпитер – царь богов, царь камней и звезд, но не царь над людьми. Он гордо говорит: « Не надо было создавать меня свободным». Орест говорит богу о своем экзистенциальном одиночестве в момент перед убийством – « я был без возраста, один, одиноким в твоем ничего не значащем мирке – как человек, потерявший свою тень. Небо – пусто, там нет ни Добра, ни Зла, там нет никого, кто мог бы повелевать мной». Юпитер возражает: «Твоя свобода – парша, снедающая тебя, она изгнание». Орест отклоняет призывы Юпитера вернуться, считая, что каждый человек должен сам отыскать свой путь. Он имеет дерзость поставить себя на один уровень с богом: «Ты - бог, а я свободен: мы равно одиноки, мы мучимы одним и тем же тоскливым страхом.» Орест собирается открыть глаза своим подданным, но Юпитер возражает, что народу делать с отчаянием? Орест отвечает: что угодно, они свободны и настоящая человеческая жизнь начинается по ту сторону отчаяния. Электра тоже покидает его, взыскуя защиты от эриний у Юпитера. Орест остается один, горожане сначала хотят его убить, но под его властными словами замалкивают. Рассказывая им притчу о флейтисте выведшим крыс из города, он уводит эриний, пожертвовав собой, и освобождает город и от мух, и от страхов. Эта драма, великолепно переделанная и глубоко переосмысленная Сартром, приобретает новые смыслы, а именно, что человек может поднять до уровня Бога, если он свободен. Толпа, люди, как сообщество, инертны, не готовы принять свободу, поскольку освободив их, он им предоставил право решать, как жить. Они не последовали за ним.
نميدونم چرا اين اواخر با هر كتابي كه ميخونم همزاد پنداري ميكنم. جوري كه به نظر اين كتاب دقيقا براي اين روز و اين لحظه ام نوشته شده كل كتاب حرفاي خوبه زيادي براي گفتن داره ، چند قسمت كوتاه رو اينجا آوردم .
انسان ها آزادند ، آنها آزادند. تو اين را ميداني و آنها نمي دانند.
من خواستم باور كنم كه ميتوانم مردم اينجا را با حرف مداوا كنم. تو ديدي چه شد. آنها درد خود را دوست دارند ، به زخم مأنوسي احتياج دارند كه با ناخن هاي كثيفشان آنرا بخراشند و به دقت حفظش كنند. فقط با خشونت است كه ميتوان مداوايش كرد ، زيرا درد را جز با دردي ديگر نميتوان مغلوب نمود...
عدالت به انسان ها مربوط است ، و احتياج ندارم كه يك خدا آن را به من بياموزد .
" জীয়ূস আমি প্রভুও নই, ক্রীতদাসও নই। আমি আমার স্বাধীনতা, আমার মুক্তি। আমাকে সৃষ্টি করার পর থেকেই আমি আর তোমার নই।"
নাৎসি অধিকৃত প্যারিসে ১৯৪৩ সালে "লে মুশ" বা "মাছি" নাটকটি মঞ্চস্থ হয়। জার্মান সেন্সরশিপ এড়াতে এ নাটকে সার্ত্র আশ্রয় নিয়েছেন গ্রিক পুরাণের। ইলেকট্রা, ইজিসথাস, অরেস্টিস, ক্লাইটুমেনেস্ট্রার চিরায়ত পুরাণের আড়ালে "মাছি" একদিকে মানুষের দ্রোহ ও স্বৈরশাসনের প্রতি প্রতিবাদের গল্প, অন্যদিকে লেখকের অস্তিত্ববাদী দর্শনের গল্পও। জীয়ূস আর অরেস্টিসের মধ্যকার সংলাপগুলো শরীরে শিহরণ জাগানোর মতো। ফরাসি থেকে নাটকটি অনুবাদ করেছেন মোহাম্মদ হারুন - উর - রশিদ। মূল নাটকের কাব্যিক ও ধারালো সব সংলাপ অনুবাদক যথাযথভাবে ধরে রেখেছেন তার অনুবাদে।
نمایش نامه مگس ها یه اثر فلسفی داستانی از سارتر هست که تووی فضای یونان باستان اتفاق میفته .. پسری که در نقش یه منجی ظاهر میشه و مردم گرفتار در بند خرافه و مرده پرستی رو دعوت به طغیان علیه پادشاه و شکستن چارچوب های فکری میکنه .. روح آزادی خواهی و عدالت طلبی در کالبد اثر به وضوح مشاهده میشه که البته با توجه به فضای حاکم بر دهه چهل در اروپا زیاد هم غیر منتظره نیست .. مگس ها نمایشنامه ای هست که میشه ازش لذت برد ...
نمایشنامه خوندن بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم حال میده :دی یکی از موضوع های موردعلاقه ام توی دنیا مبحث اسطوره های یونان و خدایان واسم ها و روابطشون بوده و توی این نمایشنامه سارترخوب همه اشو نشون داد راستی اینم یادم رفت بگم که سارتر هم خیلی خفن بود بازم بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم. - اسم هایی که خدایان دارند واقعا باحال و خاص به نظر میاد نمیدونم چرا ولی حس خوبی به آدم میدن یجور حس خاص بودن زیاد به همراه قدرت مثلا اورست/ژوپیتر/کلیتمنستر/اژیست/الکتر/آگاممنون در راس همشونم قطعا زئوس عزیزم.
من الصعب أن أعطي كتاباً لجان بول سارتر أقل من خمسة نجوم، فكتبه سواء كانت فكرية أو مسرحيات أو مقالات أو روايات، تقدم في المجمل فحوى الفكر الوجودي الذي كان أحد رواده أو ربما كان أكثر رواده فعالية في تقنين هذا الفكر الذي أنقذ فرنسا من الاحتلال الألماني وأعادها لتتربع على قمة الدول الأوروبية المستنيرة والقائدة بالنسبة للعالم كله.
تستلهم مسرحية الذباب واحدة من قصص ملحمة هوميروس، حيث أ��اممنون الذي يعود من الحرب لتقتله زوجته كليتمناستر انتقاماً لخيانته لها مع جارية، ثم تتزوج من أوجيست الذي ساعدها على قتل زوجها، ليأمر بعد ذلك بقتل ابنها وابن أغاممنون أوريست الذي كان عمره ثلاث سنوات ويحول ابنتهما ألكتر إلى الأسر لتصبح خادمة في القصر.
يبلي ملك الآلهة جوبيتر أهل أراغوس بلعنة الذباب جراء ما فعلوا عندما لم يهبوا لندة مليكهم وانقاذ أبنائه، ويكتفيان بالندم والبكاء، فيمنحهم أوجيست الذي يتحالف مع إله الموت والدماء والندم جوبيتر، أسطورة تساعدهم على أن يعيشوا بضمير راضي عن تخاذلهم في انقاذ مملكتهم وملكهم من لعنة الذباب، بأن يكون هناك يوم كل عام يبكون فيه ويعبرون عن ندمهم ليتم فتح كهف الموتى المسدود بحجر ضخم وتخرج أرواح الموتى لتعيث فساداً في اراغوس وتنتقم من الأحياء، ويبدأ كل واحد من شعب أراغوس في الاعتراف بجرائمه والتعبير بشتى الطرق عن ندمه لارتكابه تلك الآثام دون أن تمسه يد العدالة في المملكة، حيث ملكهم أوجيست وملكتهم كليتمناستر، قاتلين بدوريهما.
يأتي أوريست الذي يشف عليه الجنود ولا يقتلونه وهو صغير مع مربيه بعد أن بلغ الثامنة عشر من عمره، كي ينقذ مملكة أبيه وينقذها من الذباب مضحياً بنفسه، لتبدأ أحداث تلك المسرحية الرائعة والحوار المسرحي الرائع الذي يهدف إلى أن على الانسان أن يكون حراً وأن يتحمل مسؤولية فعله دون ندم على أي شيئ مهما كان قاسيا طالما يسعى لخيره وخير البشرية من حوله.
مسرحية الذباب عندما عرضت لأول مرة في باريس قضت مضاجع الألمان الذي دنسوا شرف الفرنسيين بدهسهم لقصر الفرساي الشهير، وكانت تلك المسرحية وغيرها من الأعمال الفنية، منارة للفرنسيين اهتدوا بها كي يتحملوا مسؤولية تهاونهم في الدفاع عن عاصمتهم ضد العدو، ثم النهوض مرة أخرى لتحرير بلدهم والعودة بها أقوى من قبل، دون ندم على الدماء التي سالت أنهارا من أجل تحقيق هذا الهدف.
یکی از بهترین نمایشنامه هایی بود که حداقل تو این سبک خوندم.سارتر با الهام گرفتن از اسطوره قدیمی و شخصیت های اساطیری یونان و روم فلسفه خودش که همون داستان همیشگی مفهوم آزادی و اختیار بشر هست رو بازگو میکنه.داستان در سه پرده نوشته شده که بخش آخرش رو خیلی دوست داشتم و خوندنش واقعا هیجان زدم می کرد.مگس ها نماد پشیمانی و روحیه اسیر بشر که به عنوان اسم کتاب خیلی خوب انتخاب شده بود.در آخرٍ کتاب با توجه به اسم شخصیت ها و مکان ها توضیحات کوچیکی نوشته شده که در راحت خوندن و فهم کتاب خیلی کمک میکنه.بین شخصیت ها اورست خیلی عالی بود.اون جسارت، آزادی و دیالوگ هایی که با ژوپیتر (نماد خدا) در زمین داشت بهترین و اصلی ترین بخش کتاب بود بنظرم.
I don’t know why but I decided to reread this play again after finishing No Exit but it did come right after that play, and also I really liked it the first time. Honestly, I don’t know if there is anything that I can say about the play that I haven’t already said below, but there were a few things that I picked up that I would like to add to what I said above.
Well, I am sitting in a room in Brussels, and yeah, maybe Satre doesn’t really relate to Brussels as he does to Paris, but the only Belgian books that I can think of are The Smurfs and Tintin. I’ve pretty much read all of the Tintin books, and I have no interest in reading any Smurf books (even if there are any smurf books – all I remember was that they were a bunch of toys that were sold at BP service stations, and later on down the track became a cartoon).
Anyway, the concept of the flies is interesting because it seems as if the reason Argos is haunted by them is due to a murder, that of Agamemnon. Satre really does build up the idea of a city that has been cursed by the gods. This isn’t something that was drawn out in the Ancient Greek plays as far as I can remember, but then again it has been a while since I read them. The thing is that flies are attracted to corpses, so the metaphor seems to be here that the murder of Agamemnon has attracted the flies, and now they won’t leave.
However, at the end to the play, where Orestes confronts the people, it isn’t about liberating them from a tyrant, because the people didn’t see Aegisthus as a tyrant. Rather it was about accepting that he committed a crime, and in doing so is accepting his punishment for it. Interestingly much of the trouble arose because Aegisthus tried to hide from his guilt, and the people accepted this, and in doing so took much of the guilt upon them as well.
It is clear that after 15 years, and Orestes arrives 15 years to the day of Agamemnon’s murder, Aegisthus is a weak and broken man. When he murdered Agamemnon, he was welcomed as a liberator, but instead the gods saw him as a murderer. Interestingly, there is also the thing with Clytemnestra, Orestes’ mother, and the reason that the furies pursued Orestes after he murderer her. Once Aegisthus is dead, Electra pleads with him not to murder her as well, and follows the path of the people in refusing to accept her part in the crime.
Finally, there was mention of a suggestion of an incestuous relationship between Orestes and Electra (something that is played out in other Greek myths). I sort of noticed it with the use of the language that seems to be used either for a mother to a child, or between two lovers, but seemed out of place between a brother and a sister. At first I just thought it was a little strange, or maybe it had something to do with the translation, but upon digging a bit deeper (namely reading the Wikipedia article), the idea of incest is flagged.
Yeah, once again, I really did like this play, especially the second time I read it, and as it turns out, I am reading the next play in the book as well (though I should put it aside once I finish that play and read some more Vonnegut).
Beware the flies Orestes! Beware the Flies 1 September 2016 - Paris
I have seem some recent adaptations of Greek myths in the cinemas of late and to say that they were rubbish was an absolute understatement. Mind you, that is Hollywood and Satre is anything but, and when I discovered that the last play in the book that I had picked up at a second-hand bookshop was based on the myth of Orestes my immediate thought was 'this is going to be good'. As it turned out it was good – really, really good. In fact I would love to see it performed. Actually I would so love to see it performed that I want to join an amateur theatre company and force them to stage it (though I know for a fact that that is not going to happen – having a full time job makes it really difficult to become involved in the arts, unless of course you devote your entire time to the project, which I simply cannot do).
The problem with writing a review of this play, in the way that I write reviews, is that I cannot do it without actually spoiling the play, especially since there is one enormous twist in it that reveals what is actually going on – and it all has to do with the flies. So, I will try to say as much as possible about the play without revealing the twist, and when I do I will put up a spoiler alert. Anyway, like the said Hollywood movies, what is happening is that Satre is putting his own interpretation on the myth, however unlike the aforementioned movies he does a much better job at it. The major themes with the modern interpretation of the ancient Greek myths is the rejection of the supernatural.
The thing with our modern interpretation is that we see these myths as a story of how humanity rejects the gods and takes control of their own lives. Unfortunately Hollywood simply dresses it up with great special effects and huge battles, and then finishes off by saying that humanity no longer has any need for the gods so bugger off and leave us alone. What Satre does is that he goes much deeper into it explaining why humanity, as represented by Orestes, has rejected the gods, and it all has to do with free will. Zeus gave Orestes free will to obey him, and Orestes uses that free will to reject Zeus (which is an interesting analogy to Christianity). However, as I will explain, while Orestes takes on a figure of Christ, this play isn't a Christian allegory (Satre was an atheist), but rather uses the play to create a new interpretation of Christ.
So, first, I should mention the background, though those who have been following my reviews probably already know the story of how when Agamemnon returned from Troy he discovered that his wife Clytemnestra was having an affair with Aegisthus, and they both murder him and Aegisthus takes the throne. Orestes flees as he is the heir to the throne, and for Aegisthus to become king he needs to get rid of the heir apparent. Anyway, the city becomes infested with flies, and these flies remain for over fifteen years. Aegisthus knows what these flies are about, however nobody else does. In a way they are the result of Aegisthus' sin – the murder of the true king, and his adulterous affair with Clytemnestra. The city of Argos, through their acts, has become tainted. However, it goes much further than that, which I have decided that I won't actually reveal.
Anyway, along comes Orestes, and the first part of the play, much like the Ancient Greek versions, has Orestes trying to find out who he can trust and who he can't. He approaches Electra and spends time testing her to see if she will support him or betray him. However, as it turns out it isn't Electra who betrays him, but Zeus. Yet despite Zeus' warning of his impending doom, Aegisthus chooses to do nothing – his crime, his guilt, and his sin has so worn him out that he simply has no desire to hold onto the throne anymore. In a way his claim to the throne is a Phyric victory – sure, he is king, but the guilt that has come upon him has so worn him down that it no longer seems worth it.
It is interesting that we see similar themes pop up in other plays – Hamlet has the usurper who kills the king and marries the queen, while Macbeth as the usurper whose guilt so wears him out that he simply become too exhausted to continue (though he does fight until the bitter end). Yet Shakespeare had a purpose in writing against usurpers, but I'm not entirely sure if Satre was writing in a similar vein – the play was published during World War II while France was occupied by the Nazis. In a way this could almost be a subtle dig at the Vichy government who, after capitulating to the Germans, pretty much became collaborators.
Yet there is also this idea of somebody coming along and taking away a nation's sin. At the end of the play Orestes rejects Zeus, claiming that because he has free will, he has the free will to reject Zeus and go his own way. However, he also acknowledges his crime (killing his mother) – something that Aegisthus (and the city) refused to do. In a way Aegisthus believed that he was in the right, and the fact that the city did not rise up against Aegisthus because he had a hand in murdering Agamemnon, were cursed to be tormented by the flies. However Orestes, while avenging the death of his father, takes ownership of his crime, and leaves the city, and takes the flies with him – in a way a form of Christ figure.
Yet it is interesting how, when he kills his mother, the city rises up against him in revolt – sure, they did nothing when Agamemnon was murdered, but then again he had been away for ten years, and ten years is an awful long time – long enough for the population to become accepting of a new king. Yet Orestes does not take the title – well he does, but he takes the title of a king without a country. In the original version he is driven out of Argos and flees to Athens when he faces trial, and is acquitted, for his crime. No such thing happens here, but he accepts his crime, and he accepts his punishment, and in doing so redeems the city from the curse of the flies.
Yes, Orestes sounds as if he is some sort of Christ figure, and in a way he is, yet there is a twist – Christ came as God in the flesh, while Orestes, through his free will, rejects Zeus. In a way what Orestes is doing is giving the people of Argos their freedom. He takes ownership of the crime and frees them from the curse of the flies, but in rejecting Zeus he shows them that they do not need to be beholden to the gods, but they have their own free will to make their own decisions and decide their own destiny. However, for the people to realise that, they needed a Christ figure to come along and show them – the problem is that people don't actually want to do that, they want to be led, which is why people like Jim Jones are always able to attract so many followers.
از نمایشنامههای بسیار عالی. استفاده خیلی درستی از اساطیر کرده. فلسفه خودشو خیلی قشنگ و دقیق و درست وارد قصه کرده و از مسئولیت و انسان و آزادی و گناه حرف میزنه. جامعهای که توش درست کرده جامعه خیلی جالبی هست. آدمهایی که جهتداده شدن به سمت پشیمونی و فقط و فقط نسبت به گناهانشون پشیمونی میکنن و چشماشون رو روی هم�� چیزهای دیگه بستن. با وجود طولانی بودن نسبت به نمایشنامه بودنش، جذابیت زیادی داشت. همینطور دیالوگهای طولانی، اما اصلن خستهکننده نبود.
نمایشنامه در باب ایدئولوژی سارتر و آزادی انسانه که با استفاده از اداستانهای اساطیر رم و یونان بازسازی شده. سارتر هیچوقت جزء نمایشنامهنویسهای مورد علاقه���ی من نیست چون پردههای آخرش سرشار از دیالوگهای طولانی و سخرانیهای اگزیستنسیالیستیه. به هرحال اگه دوست دارید ایدئولوژی سارتر رو داستانوار بخونید انتخاب بدی نیست.
آخ خدایا چقدر خوشحالم که خوندمش! اورستس عزیزم، بینهایت برای خودت، روحت و آزادیت احترام قائلم. و آقای سارتر، بینهایت از شما ممنونم که چنین اثری رو خلق کردید.
تشابهی میان سارتر و نیچه وجود دارد. در هر دوی آنها، خدا زمانی کنار میکشد، که فرد به آزادی خود ایمان بیاورد. در مگسها، ژوپیتر که خدایی کهنه است، فقط میتواند تأثیرگذار بر مومنان باشد و توانایی تأثیرگذاری روی آزادشدگان را ندارد.
Sartre's play influenced by Nietzsche, adaptation of the Electra myth. Reminder that freedom is not the ability to physically do whatever one wants. It is the ability to mentally interpret one's own life for oneself—to define oneself and create one's own values.
***
(muhe: simbol griže savjesti, krivice, kajanja, neslobode)
"Bolnu tajnu bogova i kraljeva: da su ljudi slobodni. Oni su slobodni Egiste. Ti to znaš, a oni to ne znaju."
"Ali ja sam svoja prva žrtva: vidim sebe samo onako kako me oni vide."
"Kada se jednom sloboda rasprsne u duši nekog čoveka, bogovi protiv njega ne mogu ništa. Jer, to je stvar ljudi, i na drugim je ljudima - samo na njima - da ga puste ili zadave."
"Orest: Šta me se tiče Jupiter? Pravda je stvar ljudi i nije mi potreban bog da me o njoj nauči. Pravedno je (...) vratiti im osećanje dostojanstva."
"Elektra, iza tih vrata je čitav svet. Svet i jutro. Napolju sunce se diže iznad puteva. Uskoro ćemo izaći, ići ćemo putevima obasjanim suncem i te kćeri noći izgubiće svoju moć: zraci sunca proburaziće ih kao mačevi. (...) A mora koja te proždire, misliš li da će ikad prestati da me muči? No, šta me se ti tiče, ja sam slobodan. Slobodan. I pomiren sa samim sobom."
"... (griža savjesti) potrebna ti je da te odvrati od mržnje koju osećaš prema samoj sebi."
"Jupiter: A ti, mani taj ponosni ton, on nipošto ne priliči jednom krivcu koji ispašta svoj greh. Orest: Ja nisam krivac i ne možeš me naterati da ispaštam ono što ne smatram zločinom."
"Orest: Tuđ sam sebi znam. Van prirode, protiv prirode, bez opravdanja, bez utočišta, osim u samom sebi. Ali neću se podvrgnuti tvom zakonu: osuđen sam da se povinujem samo svome."
"Jupiter: Tačno kad liče na tebe (ljudi), mrzim ih. Orest: Pričuvaj se, priznaješ svoju slabost. Ja tebe ne mrzim. Ti si bog, a ja sam slobodan. Na sličan način smo sami i naša mora je slična."
"Jupiter: Jadni ljudi! Daćeš im na poklon usamljenost i sramotu, strgnućeš tkanine kojima sam ih pokrio i odjednom ćeš im razotkriti njihovu egzistenciju, njihovu bestidnu i ljutavu egzistenciju, koja im je data ni radi čega."
"... ljudski život počinje s' one strane očajanja."
روایتهای مختلفی از اورست و الکترا هست. روایتی که توسط سارتر نوشته شده طبیعتا ابعاد متفاوتی با توجه به عقاید نویسنده و سال نوشتاریِ اون داره. در کل اسطورهها، واقعیتهای زندگی بشری هستند که در هر زمانی با تغییر زاویه روایت میتونند حاوی پیامهایی مختص اون دوره باشند.
سارتر در این نمایشنامه که در سال 1943 که فرانسه تحت اشغال آلمان نازی بود، به ترغیب حس مسئولیت پذیری برای فرانسوی ها جهت فراموشی از ندامت هایشان در ارتباط با نظام مستقر و مطالبه آزادی اشان می پردازد منتها جهت جلوگیری از سانسور از کنایه مگس ها و به شکل داستانی در زمان یونان باستان به آن اشاره میکند.
در واقع مگس ها تعبیر ملتی هستند که بی تفاوت اند ، بزدل اند و تنبل اند و فقط دوست دارند با عذاب وجدان گناهان گذشته خود زندگی کنند مگس ها اهالی شهری اند که گناهکاران بزرگی هستند، در حال بازخریدن گناهان خودشونن و وجود معذب دارند و از آزادی خودشان آگاهی ندارند و قادر به تغییر سرنوشت خودشان به دست خودشان نیستند مگس ها شرمگینند ولی هیچ راه حلی برای خارج شدن از این شرم پیدا نمیکنند آنهایی که نمی دانند محکوم به آزادی هستند این آزاد بودنی که مگس ها از آن آگاهی ندارند آنها را دچار عذاب وجدان میکند همانطور که مردم آرگوس در این نمایشنامه دچار عذاب وجدان هستند
اینجا به خوبی سارتر تفاوت حس عذاب وجدان و مسئولیت را تشریح میکند: مسئولیت ارتباط مستقیم دارد به آزادی و انتخاب درحالیکه عذاب وجدان موقعی به سراغ ملتی می آید که مسئولیت خود را نمیخواهد قبول کند و فکر هم میکند که آزاد نیست و به دنبال راه حل نمیگردد اما درواقع آنچه این ملت به آن نیاز دارد آزادی موقعیت یافته ایست همراه با حس تعلق شهروندانش به جامعه
موضوع مهم دیگری که سارتر در این نمایشنامه به آن میپردازد مساله شناخت خود از طریق دیگریست ما تا وقتی تنها هستیم از خود شناختی کسب نمیکنیم تنها در حضور دیگریست که از زبان دیگریست میتوانیم خود را بشناسیم و در همین حالت هست که توسط دیگری مورد قضاوت و داوری قرار میگیریم و در نتیجه شکننده میشویم این شکنندگی در ارتباط با ایمان بد ماست ایمان بد از نظر سارتر دروغیست که خودمان داریم به خودمان میگوییم بدون اینکه خودمان بدونیم وقتی ما ایمان بد داریم دیگه وجود برای دیگری مطرح نیست بلکه وجود فقط برای خودمان مطرح است برای اینکه اگر برای دیگران وجود داشتیم این ایمان بد به وجود نمی آمد چراکه آنها این را در ما تصحیح میکردند اهالی آرگوس در این نمایشنامه فقط برای خودشان وجود دارند بی تقاوت به دیگری
و موضوع آخر در صفحات پایانی نمایشنامه است که برایم بسیار جالب توجه بوده، اورست که قهرمان داستان است به ژوپیتر میگوید: "مردم آرگوس افراد من هستند . باید چشم هایشان را باز کنم وجودشان را به آنها نشان دهم هرچند برایشان تنهایی و شرم هدیه خواهم کرد. یاسی را که در من وجود دارد و سهم آنان است از چه رو از آنان دریغ کنم؟ آنها آزادند، زندگی انسانی از آن سوی نا امیدی آغاز میشود."
خواندن این نمایشنامه برای ما ایرانی ها باعث تلنگری میشود که خودمان تقدیر خودمان را بر عهده بگیریم و سرنوشتمان را خودمان در دست بگیریم و نسبت به آینده امان احساس مسئولیت داشته باشیم
বইটার ব্যাপারে প্রথম যে কথা মাথায় আসে তা হল জাহাঙ্গীরনগর বিশ্ববিদ্যালয়ের ইংরেজী বিভাগের শিক্ষক মোহাম্মদ হারুন-উর-রশিদের করা এই অনুবাদটি দারুণ, হয়তো তিনি ইংলিশ থেকে না করে মুল ফরাসি থেকেই অনুবাদ করেছেন বলেই এতটা ভাল হয়েছে। এক্সিস্টেনশিয়ালিসম সংক্রান্ত দার্শনিক চিন্তা ভাবনা পৌরাণিক কাহিনীর মাঝ দিয়ে সঞ্চালিত করার পরও শুধু অনুবাদের গুণে (হয়তো লেখকের লেখনীর গুনে) এক বৈঠকে শেষ করে ফেললাম।
সাধারণত পৌরাণিক নাটকের পাত্রপাত্রীরা থাকে দেব-দেবতার হাতের পুতুল। কিন্তু সার্ত্র তো দেবতা জিয়ুসকে ভিলেন বানিয়ে নাটক লিখে বসলেন! বসলেন তো বসলেন হারিয়ে দিলেন মানুষ অরেস্টিসের কাছে। আর জিয়ুস হারবেন নাই বা কেন? অরেস্টিসের মনের স্বাধীনতা আর তেজের কাছে দেবতার তৈরি বিপর্যয়রাও কিছু না। জ্ঞানের আলোতে অরেস্টিস নিজেকে মুক্ত করেছেন সকল কুসংস্কার এবং মিথ্যে ভয় থেকে। অর্জন করেছেন দৃষ্টির স্বচ্ছতা যা সাধারণের মাঝে বিরল, এ দৃষ্টিকে কেউ ধোঁকা দিতে পারেনা, এমনকি ইজিসথাস ও নন, যার ষড়যন্ত্রে যোগ রয়েছে স্বয়ং দেবতা জিয়ুসের। নিজের কাছে যা সমুচিত, তাই করেই ছেড়েছেন অরেস্টিস, তা সে যতই কঠিন হোক না কেন। তার জন্মভূমি আরগোসের নাগরিকদের মুক্ত করেছেন প্রতিহিংসা থেকে, ভ্রান্তিকর অনুশোচনা থেকে এবং মাছি আকর্ষিত হয় এমন দুর্গন্ধময় জীবন থেকে।
তবে এতটাও সরল নয় মাছি নাটকটি। প্রত্যেকটি চরিত্রের নিজের সাথে যুদ্ধ, স্ববিরোধী চিন্তাভাবনা, পারস্পরিক দ্বন্দ্ব, চাওয়া-পাওয়া সংক্রান্ত যাবতীয় জটিল ব্যাপার স্যাপার খুব সহজে এখানে উঠে এসেছে। হ্যাঁ, সংলাপগুলোর কৃতিত্ব এখানেই। সরল অথচ গভীর।
নড়েচড়ে বসার মত এই নাটকটির জন্য পাঁচটি তারা অনায়াসেই বরাদ্দ করা যায়।
* هؤلاء الناس ليسوا من عظماء الرجال. و قد علمت، و لم أبلغ السابعة من عمري، بأني منفي؛ فكنت أدع الروائح و الأصوات و ضوضاء المطر المنهمر فوق السقوف و تماوج الأنوار، كنت أدعها تنزلق محاذية لجسمي حتى تتبعثر من حولي، لأني أعلم أنها من متاع غيري، و ليس لي أن أعدها من ذكرياتي؛ لأن الذكريات طعام دسم لمن لهم بيوت و بهائم و خدم و حقول. أما أنا فإني حر و الحمد لله.
* هؤلاء الناس الذين يرتعدون فرقا في غرفاتهم المظلمة، يحيط بهم فقداؤهم الأعزاء. لو أخذت على كاهلي جميع خطاياهم؟ لو أردت أن القب عن جدارة " بسارق الندم " ! و أن أفسح في نفسي مكانا لجميع توباتهم : من المرأة التي خانت زوجها ، إلى التاجر الذي اهمل أمه حتى ماتت، إلى المرابي الذي دأب يمتص مدينيه حتى الممات؟ إذا أصبحت ميدانا للذعات من الندم تربو على ذباب أرجوس، ميدانا لكل ما في المدينة من ندم ، أفيحل لي يومئذ حق المواطن بينكم ؟
نمایشنامه مگس ها نوشته سارتر که در اون از خدایان و اساطیر یونان استفاده شده یکی از کتب واقعا قشنگی بود که درسال جدید خوندم. دراین نمایش پادشاه آرگوس (اژیست) پادشاه قبل را به قتل رسانده و تاج و تخت را بدست آورده دستور قتل پسربچه آگاممنون (شاه کشته شده) را داده و دختر وی را به کنیزی گرفته است. کشتن آگاممنون به کمک همسر وی انجام پذیرفته و اکنون وی همسر پادشاه کنونی است. اژیست برای اداره حکومت و فرار از گناه انجام داده مردم را با خرافه و مراسم عزاداری جمعی اداره میکند و اکنون زمان ورود پسر آگاممنون به نمایش است. از خط داستانی بهتره چیزی نگم تا خوانندگان از اون لذت ببرند ترکیب فلسفه و داستان اساطیری با نوع نوشتار نمیشنامه ای کتاب، اون رو خیلی خیلی جذاب کرده و فکر میکنم مگس ها واقعا لیاقت 5 ستاره رو داشته باشه
اولین نمایشنامهای بود که خوندم و همچنین اولین متن از سارتر. اوایل یکمی درکش سخته اما کم کم متوجه میشی که نویسنده بهطور ظریفی مفاهیم و تمثیلهای عظیمی رو در بین کاراکترها و اجزاء داستانی جا داده. نمیدونم بنیه نمایشنامه تا چه حد از اسطورههای اصلی وام گرفته شده اما در اینجا استفادهی نمادین از اساطیر و همچنین اجزاء صحنه واقعا باعث شده اثر زیبایی خلق بشه.
کتاب مگسها نام نمایشنامهای درام،در سه پرده از نویسنده مشهور فرانسوی ژان پل سارتر است.این نمایشنامه دارای ۱۵ شخصیت است.«مگسها» بارها توسط گروههای مختلف در سراسر جهان به روی صحنه رفته است.حوادث نمایشنامه مگسها (The Flies) در گذشتهای اسطورهای رخ میدهند و مکان وقوع آنها در آرگوس یکی از شهرهای باستانی یونان است.شخصیتهای نمایش نیز ترکیبی از اسطورههای یونان و روم هستند. راستش شخصا اطلاعات دقیقی از اساطیرِ یونان نداشته وندارم،این کتاب را در روزهای عجیب و سیاهی که در این نقطه جغرافیا کره زمین ،از سر میگذرانیم ، هدیه گرفتم،از یک دوست ندیده،لذت خوندنِ کتاب با این پیش زمینه برام چندین برابر شده بود،،داستان مردی که پدرش کشته شده،مادر با قاتل همسر ازدواج میکنه،دخترش یا شاهزاده ،خواهر شخصیت اول،تبدیل به برده شده و پسر یا قهرمان داستان متواری وباز میگرده،از بعضی جهات به هملت پهلو میزنه…من به کسانی که خوندن نمایشنامه رو دوست دارند مطالعه این اثر رو پیشنهاد میکنم،اگر به اساطیر یونان علاقه دارید دلیلِ مضاعف دیگری بر خوانش اثر خواهید داشت .واگر به فلسفه یا نگرش اگزیستانس علاقه مندید دلیلِ محکم دیگری دارید برای خواندن اثر و اگر هیچ کدام از این موارد نبوده باز هم خواندن جملاتی که از دهان شخصیت ها میاد،و هر کدام برای لحظه ای مثل نور یه اذرخش در شب تیره و طولانی ذهنتان روشن میشه،هر چند برای لحظه ای،اما همان یک آن،بسیار تجربه، عجیبی هست،گرچه گاهی دیالوگ ها بخصوص در نیمه پایانی اثر ،گفتگوی اورست و ژوپیتر مثلا؛ مانیفستی صرف در جهت ارائه فلسفه اگزیستانس هاست با همه این احوالات خواندن این نمایشنامه خالی از لطف نخواهد بود؛ “هر آن دَم که آزادی در روحی انسانی شعله انداخت، دیگر خدایان در برابر این انسان، قدرت به کمال از دست میدهند. زیرا این مسألهای است انسانی و مربوط به همه انسانهاـ تنها مربوط به آنهاـ بر انسان است که به آن بپردازد یا آن را در نطفه خفه کند. “
-تا این حد خطرناک است؟! +اورست میداند که آزاد است -..... ای خدای بس توانا منتظر چه هستی؟چرا صاعقه بر سرش فرود نمیآوری؟ +چرا صاعقه به سرش فرود نمیآورم!؟اژیست خدایان راز دیگری هم دارند -میخواهی به من چه بگویی؟ +هر آن دم که آزادی در روح ی انسانی شعله انداخت دیگر خدایان در برابر این انسان قدرت به کمال از دست میدهند زیرا این مسئلهای است انسانی و مربوط به همهی انسانها -تنها مربوط به آنها-بر انسان است که به آن بپردازد یا آن را در نطفه خفه کند