غزاله علیزاده «شبهای تهران» را در نیمهی اول دهه ۶۰ تمام کرد. قبل از نوشتن «خانه ادریسیها»، اما فقط فصل آخرش، بعد از بازنویسی، بهنام «جزیره» در مجموعه داستان «چهارراه» در سال۱۳۷۳ منتشر شد. عادت او بود که روی تخت، زیر پتو یا شمد، بهمناسبت فصل، دراز میکشید و چشمهایش را با شال سیاهش میپوشاند و داستانهایش را تقریر میکرد. از قدیم این شیوهی داستانسرایی او بود. «شبهای تهران» از روی همین دستنوشتهی منشیها که گاه بهعلت تندنویسی، کلمهیی، جملهیی ناخوانا میافتاد بهزحمت و با شکیبایی خوانده شد و رونویسی و سرانجام بهزیور طبع آراسته شد…
او با مدرک لیسانس علوم سیاسی از دانشگاه تهران، برای تحصیل در رشتهٔ فلسفه و سینما در دانشگاه سوربن به فرانسه رفت. وی پیشهٔ ادبی خود را از دههٔ ۱۳۴۰ و با چاپ داستانهای خود در مشهد آغاز کرد. وی که از بیماری سرطان رنج میبرد بعد از دو بار اقدام ناموفق به خودکشی، سرانجام در ۲۱ اردیبهشت سال ۱۳۷۵ در روستای جواهرده رامسر، خود را از درختی حلقآویز کرد.
آثار: * سفر ناگذشتنی * دو منظره * چهارراه * تالارها * شبهای تهران * خانه ادریسیها
چهار اثر نخست در مجموعهای با نام با غزاله تا ناکجا در سال ۱۳۷۸ توسط نشر توس منتشر شدهاست. کتاب خانه ادریسیها سه سال پس از مرگ غزاله، جایزه بیست سال داستاننویسی را از آن خود کرد.
شبهای تهران عجیب، آروم، سرد و منحصربه فرده. یه تلفیق متفاوت از تمام احساساتی که میشه با یه داستان تجربه کرد. من بینهایت بیشتر از خانهی ادریسیها دوسش داشتم، واقعیتر و رهاتره.. کل داستان حول زندگی اشراف و روشنفکرای دههی ۵۰ و روابطشون میگذره، حرفها، فعالیتها، مهمونیها و زندگیهایی که ظاهر جذابی دارن اما درونشون پر از احساسات گنگ و روح خستهی آدمهاشونه. قصه ۳ شخصیت اصلی داره که شخصیت محبوب من نسترن بود؛ سیر عشق و علاقهی عمیقی که تجربه کرد، رنجها و همراهیهاش و تمام کنکاشهای ذهنیش ملموس و دوستداشتنی بودن. آسیه دختری که تمام آدمهای اطرافش رو مفتون خودش میکنه اما درونش پر از سرگشتگی، تشویش، نفرت و غروره؛ چیزی که من رنج و پس زدن روحِ زندگی می دیدمش! آسیه رو دوست نداشتم چون بنظرم بخشهای زیادی از شخصیتش سرشار از اغراق و تظاهر بود. شاید اگر کمی از بسط دادن به تشویشهای درونیش تو داستان کاسته میشد راحتتر میشد پذیرفتش. و بهزاد که تو این مثلث، از رنج و عمق تنهایی به عشق و شور زندگی میرسه. بنظرم شبهای تهران پر از فراز و فروده، بخشهایی تا اوج لذت و شگفتی می بردت، و بخشهایی به حدی خستهات میکنه که نمیتونی به خوندن ادامه بدی. اما در نهایت کلیت داستان با دنیای شخصیتهاش درگیرت میکنه، به مرور باهاشون همراه میشی و دوسشون داری.
شبهای تهران داستانی اجتماعی عاشقانه با درونمایهی روانشناسی و جامعهشناسیه. غزاله علیزاده با شرح افکار و درونیات شخصیتهای اصلی سعی کرده یک نگاه روانکاوانه داشته باشه و با توضیح و تفسیر قسمتی از جامعهی اون زمان و در واقع طبقهی مرفه دیدی جامعه شناسانه ارائه بده. عشق درون این رمان از عشقهای دو طرفه که به دلیل فقر و خانواده به هم نمیرسند نیست، بلکه از نوع عشقهای یکطرفهست که دلیل نرسیدنها درونیست تا بیرونی. بهزاد یک نقاش تحصیلکرده در فرنگ در یک سفر به شمال در طول یکی دو شب هم با نسترن و هم با آسیه آشنا میشه. نسترن دختر سرهنگی عاشق وطن و نسبتاً سختگیر، آسیه دختری زیادهخواه و مشوش و تا حدودی خودشیفته. بهزاد عاشق آسیه میشه و نسترن عاشق بهزاد... حاصل شرح حال و ماجرای زندگی این افراد و شخصیتهای فرعی دیگه شده یک رمان طولانی به نام شبهای تهران. رمان نسبتاً روانیه مخصوصا نیمهی دوم کتاب اما با توجه به اینکه بعد از خانهی ادریسیها این کتاب رو خوندم انتظار بیشتری داشتم. غزاله علیزاده یک داستان کوتاه به اسم جزیره داره که در واقع فصل آخر و ادامهی کتاب شبهای تهرانه، اون رو هم بعد از این کتاب بخونید جالبه چون مثل خانهی ادریسیها مکان شروع و پایان داستان یک مکان میشه.ه
3.5 شبهای تهران رمانی است از زنده یاد غزاله علیزاده که شخصیتهای روشنفکر و اشراف مآب قبل از انقلاب اصلی ترین شخصیتهای داستان رو تشکیل میدند.بی تردید، شاخصه اصلی داستان، نثر لطیف و شاعرانه و زیبا و پر از ذوق نویسنده است.توصیفات مکان و لباس و حالات فردی شخصیتها در موقعیتهای گوناگون مساله ایست که نویسنده به غایت زیبایی اونها رو شرح داده.در بریده هایی که از کتاب مینوشتم گفتم که توصیفات غزاله علیزاده مثل چشمهایش زیبا بود، البته که توصیفات زیاد با سلیقه من تطابق نداره.اگر کسی توصیف و ریزبینی نویسنده در توصیفات جزو علایقش باشه، به گمانم از این داستان حظ وافر میبره. روابط عاشقانه ای که در خلال داستان به وجود میاد برای من عجیب و غریب بود و و کلی چرا برام ایجاد شد،چراهایی که پاسخی براشون پیدا نمیشد اما به قول رضا براهنی " هر چیزی قاعده ای دارد جز عشق و عشق، انگار تا ابد بی قاعده است ". بهزاد و آسیه و نسترن رو میشه شخصیتهای اصلی داستان دونست .البته که شخصیتهای فرعی مهمی چون فرزین و خانم نجم و اکبر شیرزاد هم بودند که اونها هم قصه و روایت خودشون رو داشتند.مهمانی ها و مجالس و نمایشگاه ها و رفت و آمد شخصیتها و گفت و گوهای بعضا طولانی که با هم میکنند از جمله نکات مهم داستانه.شخصیتهایی که دغدغه نان و آب ندارند، وضع مالی خوبی دارند و فرهنگ و آزادی و زیبایی دغدغشون هست، لباس های شیک و گران میپوشند .شخصیتهایی که از دور شاید بی مشکل و خوشبخت به نظر میرسند اما هر چه بهشون در داستان نزدیک میشیم چالشهای زیادی که با خودشون دارند و مسائل حل نشده درونی، روان پر آشوب و پر تلاطم و اتخاذ تصمیمات بعضا عجیب و رنجی که متحمل میشند باعث میشه اون تصور اولیه مبنی بر خوشبخت بودن اونها فرو بریزه.چالش های درونی بهزاد و آسیه و نسترن و ویژگی های منحصر به فردی که هر کدام داشتند باعث شده بود داستان خواندنی بشه.البته که تمام داستان به این شکل نبود و برای من بخشی از داستان کسل کننده و خسته کننده بود و باعث شد قسمتهایی رو روزنامه وار بخوانم.یک تقسیم بندی بخوام بکنم یک سوم ابتدایی خوب،یک سوم میانی کسل کننده و یک سوم انتهایی هم خوب و قابل قبول بود. به طور کلی معتقدم داستان میشد در صفحات کمتری به مخاطب ارائه بشه. وقتی اسم دولت آبادی میاد، در نظر من استاد بلامنازع نوشتن داستان در جغرافیای روستا و گفتن و شرح درد و رنج مردمان روستا در ذهنم شکل میگیره و حالا بعد از دومین اثری که از علیزاده خوندم به نظرم ایشان مسلط بر نوشتن از زندگی اشراف و روشنفکران و دغدغه های درونی آنهاست.. نویسنده ای که زین پس او رو با یک برچسب مخصوص خودش میشناسم.
کار به شدت ضعیفی بود. شاید یک میلیمتر با داستان های زرد فاصله داشت. نه شخصیت پردازی درستی دیده میشد، تمام شخصیت ها تیپ بودن، نه داستان پر کششی بود. هیچ. حتی گذر زمان کاملا بی منطق و بچگانه بود، سه فصل به یک روز اختصاص داده میشد و اول فصل بعد نوشته شده بود پنج سال بعد... نخونید این کتاب رو،به هیچ وجه.
شبهای تهران و خانه ادریسیهای غزاله علیزاده جایی تموم میشه که شخصیت های اصلی به مکان اغازین کتاب برمیگردن و این یکی از ویژگی های مشترکشونه و البته توصیفات فوق العاده نویسنده از جزییات باعث که میشه کشش زیادی برای خوندن قلمش داشته باشید در هردو کتاب به چشم میخوره . برخلاف خیلی ها من باید بگم به نسبت خانه ادریسیها این کتاب رو کمتر دوست داشتم چرا؟ چونکه توقعم از علیزاده خیلی بیشتر از رمان به این سادگی بود ، از طرفی خانه ادریسیها یه موضوع بکر داشت که انتظارم رو نسبت به نویسنده بالا برد. ولی خب از جنبه های مثبتش میتونم به فضایی دقیقی که نویسنده از زندگی روشنفکران مرفه دهه ۴۰و ۵۰ شمسی ارائه میده ، دغدغه ها ،مهمونی ها و سرگرمی هاشون در عین مشکلات درونی که دارن اشاره کنم. داستان با بهزاد بیست ساله شروع و با بهزاد سی ساله به پایان میرسه بهزادی که تازه از فرانسه اومده پیش مادربزرگ و در پایان تنها توی ایران به سر میبره ، یه مثلث عشقی هم بین بهزاد،اسیه و نسترن ایجاد میشه که درون مایه اصلی داستانه . به یکبار خوندنش به نظرم می ارزه ولی بازم میگم من خانه ادریسیها رو بیشتر دوست داشتم🍊
رمان قشنگی بود؛ فضای اثر متفاوت بود و همچنین پرداخت شخصیت "آسیه" در این داستان که اصلا یک شخصیت تیپیکال نبود؛ گویی رگه های اسطوره ای در این کتاب به وضوح دیده می شود!
«فرق من با تو این است که من نعمت تخیل دارم، حاضرم بمیرم اما عشق را به ابتذال نکشانم. تو لحظه را میبینی، من سالهای بعد را، تمام سالها را.»
آسیه برام بهیادماندنیترین و ملموسترین شخصیت ادبیات شده. چقدر از خوندنش لذت بردم، داستان به اون سادگی چقدر دلنشین نوشته شده بود. چقدر از تموم شدنش غصه خوردم؛ سه روزی از اتمامش میگذره اما بهزاد، نسترن و خصوصا آسیه هر لحظه تو فکرم هستن به سختی میتونم کتاب دیگهای بخونم. حتی نمیتونم داخل کتابخونه بذارمش و بپذیرم که تمومش کردم... اصلا مگه کتابهایی که بهشون عشق میورزیم، روزی برامون تموم میشن؟ بیشترین چیزی که راجعبه کتاب دوست داشتم این بود که آسیه همونطور که برای شخصیتهای کتاب معما بود و مرموز، برای خواننده هم تا پایان کتاب دستنیافتنی و مبهم باقی میمونه. تمام چیزی که از آسیه میفهمیم چیزهایی بود که بقیه راجعبهش میگفتن و من عاشق شخصیتهای این چنینی هستم. مانون لسکو و ربکا هم همچین حسوحالی رو برام داشتن؛ خانمهایی که تمام داستان از دیدگاه دیگران توصیف میشن و شخصیتها در حال تقلا برای شناختشون هستن، خوانندهها هم باهاشون همراه میشن و در نهایت همه باهم شکست میخورن. شاید همین موضوع این شخصیتها رو بهیادماندنی میکنه، اینکه هیچوقت به دست نمیان و درک نمیشن.
برخلاف نقدهای مثبتی که روش خونده بودم به نظرم خیلی کتاب ضعیفی بود. همه چیز در کیفیتی از تصنعی بودن و در سطح قرار داشت. نه کاوشی و نه شخصیتپردازیای. حتی برخی جاها قبل و بعد داستان متناقض میشد (سر بحث ارثیه). تصویری هم که از زن نشون میده همون دوگانهی نخنمای زن اثیری- زن زندگیایه کتابی نیست که توصیه کنم بخونید
غزاله علیزاده در رمان شبهای تهران، نگاهی ویژه و دگر گونه به جامعه خود دارد. او در این داستان به شرح حالات درونی و روانکاوی کسانی می پردازد که خاستگاه طبقاتی خرده مالکان را دارند. قهرمانان داستان یک مرد و دو زن هستند. آنها در درون خود و درگیر با خود با رفتارهای خردمالک مآبانه می کوشند هر کدام به گونه ای خویشتن را بیابند؛ و در این راستا است که هر یک از آنان در عین ناتوانی دیگری را توانا می پندارد. در صورتی که هیچیک از آنها توانا نیستند، در ک درستی از مفهوم هستی ندارند و سؤال بزرگ این نوشته این است که: چرا آفریده شده ایم تا رنج بکشیم.
اما رنجهای که اینان می کشند رنجی نیست که از سر گرسنگی و تهیدستی و دوگانگی طبقاتی باشد. رنج اینان از گونه دیگری است.
شبهای تهران واقعا یک اثر شاهکاره و نویسندش یک هنرمند واقعیه. با جریان کتاب که همراه بشی به ورای کلمات و نوشته ها میری و تصویر داستان رو با پشت کلمه ها میبینی... تشبیهات و توصیفات خیلی عجیب و منحصر به فرد و ماهرانه ...غزاله علیزاده قطعا نابغه واژه هاست. هر صحنه رو با توصیفات جزئیاتش جلوی چشمت میاره. تو توصیف احساسات لحظه ای شخصیت ها بی نظیره. باید این کتاب رو با همراه شدن همراه سیر داستان بخونی تا توی رگات احساسش کنی. اگه بخوانی با نگاه اینکه ته داستان و روابط آدما چی میشه پیش بری عذاب میکشی. چون هم یک سری شخصیت های داستان حالت اثیری دارند و هم گذشت و سنگینی زمان توی متن داشتان احساس میشه. این کتاب تماما مثل یک شعر یا نقاشی بود که به کلمه تبدیل شده
نمیدونم بقیه هم این حس رو داشتن یا نه ،اما من فکر میکنم غزاله داشت تمام تلاشش رو میکرد که خودش رو تو قالب آسیه توصیف کنه ،اون زنی زیبا و محسور کننده مثل خودش بود و سرگشتگی ای داشت که همیشه وقتی اسم غزاله به گوشم میخوره ،تداعی کننده همین شخصه که نمیتونم دوستش نداشته باشم
قلم غزاله علیزاده ، قلم پر از توصیف و جادویی ای هست اما از یه جایی به بعد واقعا خسته کننده میشه ، اینکه اوهام نویسنده مدام شاخ و برگ میگیرن و هیچ پایانی براشون نیست، خواننده رو از متن و حجم کتاب منزجر میکنه، اولین مواجهه م با قلم نویسنده در کتاب خانهی ادریسی ها کمی قابل تحمل تر بود یا شاید بشه گفت جالب تر بود اما این کتاب واقعا به سختی جلو رفت .
بی اینکه قبلا چیزی از قلم علیزاده خونده باشم؛ "شبهای تهران" رو در حالتی خوندم که انگار از سالهای نوجوونی با این قلم آشنا بودهم. نمیدونم چرا اینقدر برام آشنا و خاطرهانگیز و صمیمی بود. بعد سالهای دراز، من رو به روزگاری برده بود که با اشتیاق فراوون، کتابها رو مینوشیدم و لاجرعه سر میکشیدم. نه مثل تمام این سالها که خیلی وقتها خودم رو به کتاب خوندن مجبور میکنم! خوشحالم که این کتاب فوقالعاده رو در سالهای نوجوونی نخونده بودم تا با ذهنیت امروزم بخونمش نه با ذهنیت خام و عاشقانهطلب و ملتهب مختص اون دوران! هر سه شخصیت اصلی رو دوست داشتم و قبل از همه آسیه رو! این شخصیت مرموز دور از دسترس اساطیری با اون هالهی انرژی جادویی دورش که هر مردی رو شیفتهی خودش میکرد... یکی از انتخابهای درست نویسنده در نگارش این بود که راوی سوم شخص به دو شخصیت اصلی دیگر کتاب یعنی بهزاد و نسترن تا درونیترین حالات نزدیک میشد و تمام افکار و احساساتشون رو با دقت تشریح و موشکافی میکرد اما هرگز به آسیه نزدیک نشد تا برامون مرموزتر و دور از دسترستر جلوه کنه. ما هیچ وقت مستقیما نقبی به درونیات آشفتهی آسیه نزدیم و فقط از توصیفهای یک راوی ناآگاه و گاهی هم در خلال صحبت شخصیتهای دیگه، کمی بهش نزدیک شدیم اما هرگز به درونش پی نبردیم تا ساحت معصوم و شیطانیش، بکر و کشف نشده باقی بمونه. گرچه در توصیف این کاراکتر برخلاف سایر کاراکترها که باورپذیر و ملموس بودند؛ اغراق زیادی به کار رفته بود اما همین هم برای من جذاب بود. انگار آسیه انسان نبود و یک موجود فرازمینی حاصل آمیزش فرشته و اهریمن بود و رگههایی از رئالیسم جادویی به کتاب میداد. سراسر کتاب سرشار از توصیف های جزئی و فضاسازی دقیق است که ممکنه برای دیگران حوصلهسربر باشه اما وقتی اونها رو میخوندم همهش به هوش و نبوغ و دقت غزاله علیزاده و گاهی اینکه چهقدر از روزگار خودش سالها جلوتر بوده؛ آفرین میگفتم و درود میفرستادم. پونصد و شصت صفحه از ششصد صفحهی کتاب رو پشت هم خوندم و با وجود اینکه طرفدار آسیه بودم؛ وقتی دیدم در انتهای کتاب حتی زمانی که بهزاد دنبال نسترن میگرده اما همهی هوش و حواسش هنوز پی خاطرات آسیه است؛ کتاب رو با حرص بستم و بعد دو روز صفحات آخر رو خوندم و غرق لذت شدم. روح نویسندهاش شاد. شاید خودخواهانه باشه اما کاش این رنجی که در صفحهی آخر کتاب ازش حرف میزنه و معلومه که خودش هم تا بُن استخوان تجربهاش کرده رو تحمل کرده بود و خودخواسته به زندگیش پایان نمیداد تا شاهکارهای بیشتری به ادبیاتمون اضافه میشد!
قطعا یکی از کتابهای بیاد ماندنی در ذهنم ، تجزیه احساس در لحظه و تحلیل و بیان آن به بهترین نحو تا جایی که بصورت نصویری واضح در ذهن نقش می بندد، این نظر من در مورد کلمه به کلمه کتاب است
این اولین کتابی بود که من از خانم علیزاده خوندم و قبلش نظرات مختلفی رو راجع به این اثر ایشون شنیده بودم. در واقع این کتاب یک هدیه بود و الان که تموم شده واقعا خوشحالم که این هدیه رو گرفتم! یکی از چیزهایی که من راجع به این کتاب خیلی دوست داشتم زمان رخ دادن داستان بود. چون به نظرم اون دوره عمق آدمها بیشتر بوده! نکته ی مثبت دیگه ای که این کتاب برای من داشت این بود که از قشرها و تفکر های متفاوتی برای شخصیت ها استفاده شده بود. جایی خوندم که خانم علیزاده خیلی به تفکرات شخصیت ها نپرداخته ولی به نظر من خوب بوده و با کمی درگیر شدن با کتاب میشد فهمید که هرکسی چجوریه و خب این کار زمان می برد یکم و به مرور در کتاب اتفاق می افتاد. همین باعث شد که من ابتدای کتاب جذب شخصیت آسیه بشم (مثل بقیه ی آدمای داستان) و حتی بگم ای کاش همچین قدرتی رو منم داشتم! و همینطور عشق نسترن رو یک احساس سطحی به دلیل هیجان های نوجوانی ببینم ولی داستان که جلو رفت آسیه به نظرم پوچ اومد! خلاصه بخوام بگم آسیه سعی داشت یه کپی از داود باشه ولی خب یه کپی کاملا بی کیفیت شد و صداقت و صافی و عمق داود رو نداشت اصلا . مثل یه آدم سردرگم که نمیدونه چی میخواد و به هرچی ناخونک میزنه و غ��ور زیادش باعث میشه ویران کننده باشه. نسترن رو اوایل داستان به نظرم یک دختر سطحی اومد و اواسط داستان یکم حماقت هم بهش اضافه شد ولی در نهایت بزرگ شده بود :) . در مورد بهزاد هم شاید یک حس سردرگمی داشت و اینکه چیزی رو گم کرده بود و دنبالش بود که نمیدونست چیه و مرموز بودن و متفاوت بودن آسیه اونو درگیر کرد.شخصیت مورد علاقه ی من راستش داود بود که یک شخصیت فرعی بود ولی به نظرم زیباترین و حقیقی ترین آدم داستان اومد! در آخر باید بگم که من این داستان رو دوست داشتم به خاطر آشنا شدن با تفکرات و آدم های مختلف و همینطور توصیفات زیبای خانم علیزاده .
در مورد "بانوان نویسنده" در وبلاگ گودریدز، یک مطلب کلی نوشته ام و تا اندازه ای به همه ی آثارشان اشاره کرده ام، پس نیازی به "ریویو"ی جداگانه نیست، اگر مایلید، اینجا را بخوانید؛ http://www.goodreads.com/author_blog_...
آسيه شانهيى بالا انداخت: «فكر نكنم بترسد، درست نمى بيند». «هميشه ترس از راه ديدن نيست، ما از بعضی چيزهاى ناديدنى بيشتر وحشت مىكنيم». ———————————————————————— یک صفت مردم آمريكا براى من هميشه جذاب است؛ سادگی ظاهرى، با چشمهاى آبى كودكانه چنان به حرف شما گوش میدهد انگار كه اصلاً چیزی نمىدانسته و بار اولى است كه چنین مطالب نغزى را دربارهی جهان، (دستی تكان داد) نفت و موقعيت استراتژیک ویژهی ايران شنيده است، اما پشت اين نگاه، اين لبخند معصومانه، ذهن او به دقت یک کامپیوتر پیچیده كار میكند؛ مخزن سرشار اطلاعات است، او تکتک ما را از پیش مىشناسد. به عكس، ما ايرانىها بسيارى از چیزها برايمان مجهول است، كم خواندهايم و کم فكر كردهايم، احاطهای به مسايل جهان نداريم، اما چنان قيافهى زیرک و خبره و همهچیزدان میگیریم كه همه را میترساند و مانع صداقت اطرافيان میشود. ———————————————————————— وقار عالی گوزن كوهى زخمی، سلاح مخفى دختر كه كارايىاش را مىشناخت، اما در روح آدمهاى حساستر طوفان به پا میکرد؛ خارهاى خشک بيابان بىمنظر ليلى، صداى خلخالها، آهوى دشت، رگ گشوده در اتلال، خون دوگانه جارى با كبر شهوانى و گستاخ ویس، شيدايى دل شيرين، بی كه بخواهد يا حس كند سرخى مس كهنه، هاله اسطوره را اطراف سر داشت. ———————————————————————— هميشه یک نفر كه از من است، خارج از وجود من مىايستد و نگاه میكند. از دستش راحت نيستم، فكر مىكنم فرزانهست. حالا به ما مىخندد، میگوید فكر مىکنی اين لحظهها چقدر طول میكشد؟ فكر میکنی روى خاک چند نفر امثال شما هستند؟ ميليونها، قبلا چقدر بودهاند، بعدها چقدر خواهند بود؟ حالا كجا رفتهاند؟ آسمان شب به ما نگاه مىكند اين همه ستارهها، توى همين لحظه چندین ستاره نابود میشود، ما هم نابود مىشويم، اين لحظه هم مىميرد … هیچوقت، هیچوقت دوباره این زمان تكرار نخواهد شد. تمام اینها تلخ است. ———————————————————————— فكر میکرد رنجهايش را اگر به كوه بزنند ذره ذره مىشود. درک تنهايى و درد انسان، اضطراب درگیری با هستی را ملک مطلق خود مىدانست. ———————————————————————— «میخواستمت ،تو نیمه منی، تازه پيدايت كرده بودم، كامل شده بودم. حس ملال و غربت هستی در گرمی آفتاب تو گداخته بود». آسيه سرى تكان داد: «من كه سرد و یخ بستهام». «میخواهى باشی. اين پوسته را مثل سپرجلو خودت مىگيرى، برايت عادت شده. من كه میشناسمت چون دوستت دارم. از پشت يخها هم روح تو را مىبينم. مثل بچهها سادهيى، پوست پلنگ میپوشی تا تمام مردم را بترسانی. پشت حباب مىنشينی، خارهاى کوچکت را تیز میکنی ولى گل سرخی، مثل گل شازده کوچولو، بين تمام گلها برايم تكى. توى ستارههایی، زمين ستاره است، تو عطر اين زمينی. به جهان پیر و حقير اطرافت مثل زنهاى اسطوره نور میپاشی. مفهومى استعارى، آيينی و بیانتها مىدهى. نيلوفر آفرينشی بين آبهاى تيرهى ازلى، هلنی، زهرهيى، افروديتی، جوهرى از آنها به تو رسيده. توى اين عصر بىروح تو را نمىفهمند. از قلههاى «المپ» معصوم و بیتكلف سر خوردهاى پایین و لای اين مردم مىچرخى. روى اين پل لعنتی ايستادهاى میخوانى. انباشته از فكر پول، همخوابگى و كلاهبردارى، شادىهاى بىارزش. غمهاى خوار از كنار تو مىگذرند، سرسرى نگاهت مىكنند اما شكوهت را نمیبينند. چون بطالت و غبار ذهن آنها را كور كرده، خوابگرد و گيجند. هيچكس تو را نمىديد. من كشفت كردم. جادوى باستانیات را پشت نقابت شناختم. ولى ولم نكن!
كتاب نسبتاً جالبى هست ولى من كتابهاى زيادى خوانده ام كه بيشتر ازاين كشش دارن. در اين كتاب كاراكترهاى زيادى هستن كه گاهاً آدم گيج ميشه. چون هنوز كتاب رو تموم نكردم فعلاً سه ستاره بيشتر به آن نميدهم. اميدوارم ادامه داستان بهتر و روشنتر شود.
خشونتی که پشت غالبی انسانی پناه گرفته است.ریشه ها همه یکی است،شهوت حاکمیت،ظلم و فقروجهل،استثمار انسان از انسان را جز در ساحت آزادی نمی شود از بین برد...!!!