مارتینی «کبیر» خوشچهره است و خوشقریحه، نویسندهای با استعدادی نبوغآمیز، و در یککلام، از آن آدمها که همه میخواهند جای او باشند. آینده، روشن است و نویدبخش اما شاید نه برای او که فروتن است و گوشهگیر و حتی خودویرانگر. حالا چهطور باید از نور فلاش دوربینها و آتش عشق نافرجام میریام، ستارهی نوظهور هالیوود، در امان بماند؟ نکند چشمک ستارههای بخت، دروغین باشد. آن هم در حق او که آدم سادهای است و خجالتی، آدمی که در جیبهایش فقط چند سکه و اسکناس دارد، دو کبریت سوخته، هفت دانه برنج و سرباز فلزی کوچکی که رنگش کمی سیاه شده
جناب مارتینی روایتی کوتاه دربارهی گفتوگویی ساده اما پرمعناست. نویسنده با این داستان نشون میده که پشت ظاهرِ موفقیت و شهرت، ممکنه خلأ و دلزدگی عمیقی پنهان باشه. در واقع، کتاب یادآوری میکنه که داشتن همهچیز، لزوماً به معنای خوشبخت بودن نیست.
«آخرش تنها چیزی که برامون میمونه اینه که سرجامون بشینیم، فیلم زندگی رو تماشا کنیم و دعا کنیم که سالن درستی رو انتخاب کرده باشیم.»
اتفاقی تو کتابفروشی دیدمش چاپ قدیم ۲۵هزار تومن! گفتم ادبیات ایتالیاس به امتحانش میارزه؛ اینکه شخصیت اصلی از سلینجر و فیتزجرالد الهام گرفته شده بود، بخش جذابش بود برام. به دردِ گذروندن یه شب کنار پنجره و دو سه تا چای بغلش میخورد.✨️ 🔖آبان ۱۴۰۴
مارتینی، نویسندهایست که کتابش تازه چاپ شده و او اکنون در اوج شهرت است. اما این شهرت، تنها یک لبهی دنیای اشخاص معروف است. لبهی دیگر آن انزواست که مارتینی قرار است با آن مواجه شود. "جناب مارتینی" رمان کوتاهیست که پیتر گروسی برای نوشتنش از سلینجر و فیتزجرالد تاثیر گرفته است. داستانی که همهچیز در آن به اندازه است؛ نه چیزی زیاد دارد و نه چیزی کم.
یه داستان کوتاه خیلی معمولی. کتاب های جدید نشرچشمه دارن ناامیدم میکنن متاسفانه. داستان خوش ساختی بود و روند اتفاقات خوب تعریف شده بود. ولی خب خیلی معمولی بود و کشش خاصی نداشت و این داستان کوتاه ارزش اینکه تبدیل به یک کتاب جداگونه بشه رو نداشت.
در دورهای از زندگی به سر میبرم که اجازه میدم کتابها من رو صدا بزنند!
و در خطاب به جناب مارتینی عزیز میگویم؛ تو چیزی رو انتخاب کردی که باعث شد چیز باارزشی رو از دست بدی. و از شما که داری این رو میخونی میپرسم؛ آیا انسان چیزیست غیر از انتخابهایش؟
معمولاً کتابهایی که یک نفس میرم سراغشون برام اهمیت بیشتری پیدا میکنن. بعضی کتابها هستن که مجبورت میکنن توی یک نشست بخونی و تمومشون کنی. بعد از #ملکوت از #بهرام_صادقی و #سونیچکا از #لودمیلا_اولیتسکایا حالا #جناب_مارتینی از #پیترو_گروسی نویسنده ایتالیایی این حکم رو برای من داشت.
«جناب مارتینی» انقدر درست و به جا و اندازه هست که نمیشه ازش کوچکترین ایرادی گرفت. نوولا یا داستان کوتاهی که خواننده رو با جنبههای عمیقتر شهرت و انزوا آشنا میکنه. دغدغههای فراموش شده نویسندهای مشهور که در سیر شخصیتی خودش در چند سال به خلوت نشینی پناه میبره و پاپاراتزیها رو در جستجوی سرنخی از حضور و بودنش تنها رها میکنه.
نشانههای جهان بینی جی. دی. سلینجر و اسکات فیتزجرالد توی این داستان و نگاه نویسنده مشهوده و همین باعث میشه اگه به این دوتا اسم بزرگ علاقه داشتیم، بیشتر با داستان و رویکرد اون ارتباط برقرار کنیم.
«جناب مارتینی» از آثار معاصر ادبیات ایتالیاست که خیلی دوستش داشتم.
ولی از انتخابم خوشحالم، چون کتاب تونست به راحتی منو با خودش همراه کنه و به دنیای نویسنده ببره. داستان هیچ فراز و فرود زیادی نداشت یا حتی میشه گفت اصلا نداشت. به آرومی همه چیز داشت توی کوچه پس کوچه های ایتالیا جلو میرفت. نویسنده مارو همراه خودش به کافه، هتل یا مراسم رقص برد. مارو در کنار شخصیت اصلی نشوند تا به رادیو گوش بدیم و حتی پیچ رادیو رو کم و زیاد کنیم.
انگار بهمون نشون داد که نیازی نیست برای خلق یه کار زیبا زیاده گویی کرد و با کمترین کلمات ممکن تونست فضایی رو خلق که احساس کنم هر لحظه در کتاب هستم.
انگار ادبیات ایتالیا شروع کرده با کار های کوتاه خودش منو به سمت خوندنش کشیدن و میشه گفت تا اینجا همش فوق العاده بود!
کتاب رو در یک نشست خوندم و واقعا برام دلنشین بود. از اون شخصیتها بود که در یاد آدم میموند و تا مدتها بهش فکر میکنی. باز هم از این برشهای زندگی که برج بابل داره جمعشون میکنه. یه خبرنگار که با یه نویسنده مشهور مصاحبه میکنه. اولین سوالش: توی جیبهات چی داری؟ و جناب مارتینی از فرانک (خبرنگار) خوشش میاد و بعد از چاپ شدن اون مصاحبه، نامهای برای فرانک میفرسته و میگه این قشنگترین چیزی بوده که یکی درموردش نوشته. 🥺 فرانک هم اونو قاب میکنه و میزنه به دیوار روبهروی میزش... سالها میگذره و طی یک شرایط جالبی که دوباره همدیگه رو میبینن، مارتینی فرانک رو یادش مونده حتی با اینکه فرانک فکر نمیکنه اونقدری مهم بوده باشه. انگار باورش نشده. و چقدر این احساسهاش رو درک میکردم. جناب مارتینی بهش میگه: «فرانک. تو نویسنده بزرگی میشی.» --- دیگه سعی میکنم باقی داستان رو لو ندم. اما دوستش داشتم و میدونم یه قسمتهایی ازش باهام میمونه، گرچه حافظه ماهیآنهم چند روز دیگه همهش رو فراموش کرده و رفته. :)
معمولی بود واقعا، دلم میخواست اگر میتونستم بهش امتیاز دو و نیم میدادم. کم حجم بودنش، میتونه دلیل قشنگی باشه برای گذران وقت و فرار از همهمههای همیشگی واگنها. انتظار چیز خاصی رو نمیشه ازش داشت واقعا. ترجمهاش روان بود و کتاب لحن خودمونی طوریای داشت. همین :)
از یکی از دوستانم خواهش کردم یک اثر کوتاه و ملودرام بهم معرفی کند و شاهکار کرد. اثری گیرا، قدردانی و ارائهی احترام به سلینجر و فیتزجرالد. داستان در مورد نویسندهی بینهایت بااستعدادی بهنام آقای مارتینیست که پروتاگونیستِ خبرنگار ما با اکراه میرود تا از او مصاحبه بگیرد، اما جناب مارتینی از ریزبینیهای او خوشش میآید و با هم دوست میشوند. حالا خبرنگار ما زندگی دوستش را از طریق روزنامهها دنبال میکند، اما همیشه ملاقاتهای گاهگدار و ناگهانیای رخ میدهد که به ما اجازه میدهد تا از ابعاد عمیقترِ زندگی این نویسندهی بهشدت جذاب و مستعد باخبر شویم. یک داستانِ خالص. پیشنهادی.
«ظرف شستن کار قشنگیه»... خوب میفهممش. کتاب جذابی بود؛ شروع نشده تموم شد. اول کتاب میگه «جی» الهام گرفته از همون سلینجر معروفه و خب جذابیت داستان رو بیشتر میکنه
راوی بارها نشون داد خودش رو ملزم به دیدن فیلمها در سینما تا انتها نمیکرد، اما زندگی جی رو تا سالها، حتی وقتی از انظار دور بود دنبال کرد و همون طور که دعا کرده بود، سالن سینمای خوبی انتخاب کرده بود.
L'ho preso in prestito in biblioteca, più per caso che per scelta consapevole. Cercavo qualcosa di breve e questo ha risposto alle mie esigenze : ma... fin troppo breve! Eppure non scontato.
Con originalità l'autore scandaglia un'amicizia o, meglio, l'affinità tra un giovane giornalista e un grande scrittore (perché vedeva le cose che gli altri non vedevano); in pratica ripercorre gli incontri, le semplici sensazioni, le armonie di pensieri di due solitudini che si sono sfiorate senza essersi cercate, di una fuga alla ricerca dell'autenticità del vivere (quella morbosa passione per la solitudine che in un modo o nell'altro mi ha sempre complicato la vita).
La scrittura è veloce, ma intensa; non dà giudizi e lascia al lettore la libertà di interpretazione profonda su temi non banali.
"چیزهای کوچکاند که نشان میدهند هر کس چهجور آدمی است، مثلا چیزهایی که هر کس توی جیبش دارد."
"ناگهان بار سنگین حس تلخی را بر شانهام احساس کردم که میگفت خواهی نخواهی زمان میگذرد."
"از همه چیز گذشته، زندگی اتفاق سرگرمکنندهای است."
"ظرف شستن کار قشنگیه. یه گوشهای دور از قیلوقال برای خودت وامیسی، سرت به کار خودته، با آب گرمی که میریزه رو دستهات، در ضمن میتونی یه گوشهی این دنیا رو تمیز کنی. تازه بابتش بهت پول هم میدن."
"میدونی من برای چی این کار رو میکنم،فرانک؟ چون من عاشقم."
مطابق با روایت داستان، مدیر مجله از فرانک می خواهد تا با توماس جی مارنتینی، نویسنده مشهور مصاحبه کند. فرانک به دیدن مارتینی می رود. از نظر او مارتینی مردی جوان و جذاب و خوشتیپ است و این دستاوردهای او در حیطه نویسندگی، برازنده اوست. نوع نگاه فرانک به مارتینی، شخصیتپردازی آقای نویسنده را در داستان شکل می دهد. فرانک که خود راوی داستان است، در مصاحبه خود سؤالات متفاوت و خاصی می پرسد و همین سؤالات باعث می شود که بین او و مارتینی دوستی خالصانه ای ایجاد شود. او نخست از مارتینی می پرسد که در جیب هایت چه چیزی دارد. مارتینی محتوی جیب هایش را روی میز خالی می کند. او در جیبهایش فقط چند سکه و اسکناس دارد، دو کبریت سوخته، هفت دانه برنج و سرباز فلزی کوچکی که رنگش کمی سیاه شده و شروع به توضیح در مورد آن محتویات می کند. مکالمه آنها فقط به این امر محدود می شود. فرانک این مصاحبه را طی مقاله ای در مجله چاپ می کند و مورد استقبال مارتینی واقع می شود. آنها دوباره همدیگر را ملاقات می کنند و در این ملاقات، میریام همسر مارتینی هم که مست کرده، حضور دارد. مارتینی از قلم فرانک تعریف می کند و به او نوید می دهد که نویسنده بزرگی می شود. فرانک در بند این حرف ها نیست و قصد دارد هرچه بیشتر از زندگی مارتینی سر دربیاورد. مارتینی اثر دومش را هم با نام اهرام به چاپ می رساند. فرانک مدتی با مارتینی مکاتبه می کند. مدیر مجله از ضربه ای که مارتینی در یک مجلس می خورد، برایش صحبت می کند که ضربه عشق در نگاه اول است. مارتینی مدت ها قبل، عاشق میریام هنرپیشه هالیوودی شده. بعدها فرانک به صورت اتفاقی به برنامه ای در رادیو گوش می دهد که در مورد مارتینی و میریام است. مهمان برنامه می گوید مارتینی طعمه تبلیغاتی تهیه کننده فیلم باغ ها بود، او باعث آشنایی میریام جذاب با مارتینی شد تا به نوعی سکوی پرتاپ برای او باشند. در عوض، این مارتینی است که شکست می خورد. مشاجرات او با میریام بعد از یک دوره شروع می شود و مارتینی ناپدید می شود. سرآخر در طرح پایان بندی داستان، فرانک او را در یک کافه می بیند و ماجرا را جویا می شود. مارتینی به او می گوید که در این کافه، ظرفشوی شده تا از انظار مردم دور باشد، در آرامش زندگی کند و از همه چیز رها باشد.
داستان کتاب از زبان یک خبرنگار به اسم فرانک بیان میشه که به دستور مدیر مجله به مصاحبه با جناب مارتینی میره که یک نویسنده معروفه. فرانک که از مشهوریت ناگهانی مارتینی خوشش نمیاومده و به این شهرت شک داشته فقط برای جلب رضایت رئیسش به مصاحبه میره و این مصاحبه با همه شک و شبههایش تبدیل به یک رفاقت میشه. مارتینی مرد جذابیه که همه دوست دارن جای اون باشن اما ناگهان با ورود عشق یک هنر پیشه هالیوودی مارتینی تغییر میکنه و با از بین رفتن اون رابطه مارتینی از نظرها محو میشه. نگاه مردم و رسانهها به رابطه و زندگی مارتینی موضوع اصلیه کتاب هست که از زبان فرانک بیان میشه.
نمیگم کتاب خیلی جذابیه یا شما رو هیجان زده میکنه، کتابی هم نیست که اگه نخونید چیزی از دست بدید. اما میتونه کنار تختتون باشه و برای زمانی که دچار بیخوابی شدید، بخونید تا به خواب برید.
گاهی وقت ها وقتی دست و دل آدم به ادامه مطالعه کتاب های سنگین نمیره، خوندن این کتاب های سبک و کم حجمی که توی یکی دو روز میشه خوند، به دل میشینه.
... _میدونی من برای چی این کار رو میکنم، فرانک؟(نوشتن) _نه،جی. نمیدونم چرا. _چون من عاشقم. موقع گفتن آن جمله صدایش به زحمت شنیده میشد و با کمی دقت میشد ردپای غمی را هم در آن تشخیص داد، انگار عاشق شدن اتفاق غم انگیزی باشد. نگاه و لبخند غم زدهی سربازی را داشت که میداند در جنگ پیش رو شانسی برای پیروز شدن ندارد. _آخه میدونی، گاهی میذاره میره و نمیدونی کی قراره برگرده.
+ظرف شستن کار قشنگیه. -چیش قشنگه؟ +همه چیش. یه گوشهای دور از قیل و قال برای خودت وایمیستی، سرت به کار خودته، با آب گرمی که میریزه روی دستهات، در ضمن میتونی یه گوشهی دنیا رو تمیز کنی. تازه بهت پول هم میدن.
جناب مارتینی رو در یک روز زمستونی همراه با لیوان چای هلویی تموم کردم، دقیقا همونطوری که درخور این کتاب بود.
در واقع پیترو گروسی کوشیده است در این رمان کوتاه به یکی از مهمترین دغدغههای نویسندگان بپردازد و نقش مخرب شهرت و حواشی پیرامون زندگی وی را وا رسد تا نمایانگر میل خالق داستان و قصه باشد در تصاحب تکهای از زندگی در دست، فارغ از هنر و قصه و روایت.
بعضی کتابها هستند که نویسنده، چند ده صفحه نوشته را دنبال هم ردیف میکند تا فقط یک جمله را معنی دار کند، برای آنان که میدادنند! "به چشم های من نگاه کن" برای این جمله هفت کتاب نوشته شد! جناب مارتینی هم از همان دست کتاب هاست. "اون نبود که گذاشت رفت، من بودم"
This entire review has been hidden because of spoilers.
مارتینی کبیر از اون شخصیت هایی هست که من از خالقشون دزدیدم و توی مغزم یه جا براشون درست کردم و اونجا زندگی میکنن و بهشون سر میزنم. مثل پترسون توی فیلم «پترسون» و یا لینزی توی فیلم «گذرگاه» یا هنری کول توی فیلم «coda». همه چیز به جا و کامل بود. امیدوارم از پیترو کارهای بیشتری ترجمه بشه :))