What do you think?
Rate this book


276 pages, Paperback
First published January 1, 1952
او موجودی بود از نوعی خاص، نوع خوشبین آن. در مورد این افراد خطابههای پایانناپذیری خوانده بودم. خاصیت اصلی این آدمهای خوشبین در این است که آدم را از پا درمیآورند. اینها بطور معمول از سلامتی فوقالعادهای برخوردارند، هرگز دلسرد نمیشوند و تاب و توان قابل توجهی دارند. سخت شیفتهی انساناند، او را دوست دارند، بزرگ میشمرند و فکرشان دائما معطوف به اوست. مانند مورچههای قرمز مکزیکی هستند که ظرف مدت بسیار کوتاهی جسدها را چنان میبلعند که فقط استخوانشان باقی میماند. او از دو سال پیش مورچهی من شده بود
او از هیچ چیز خوشش نمیآمد مگر اینکه تصمیم به دوست داشتن آن گرفته باشد، زیرا هرگونه استقلال رأیی را که باعث تغییر خطرناک خلق و خو شود از زندگیاش حذف کرده بود. اگر در خوب بودن گرما شک میکرد، در واقع نسبت به همهی چیزهای دیگر هم شک میکرد. مثلا امیدهایش نسبت به من، باید به اندازهای درست باشد که علاقه داشته باشد. شک کردن دربارهی هیچ چیزی در این درنیا را تحمل نمیکرد، جز خود شک که آن را جنایتکارانه میشمرد
در گذشته دلم میخواست کارهای غیرممکن انجام بدهم اما روزی مانند پدرم کارمند شدم. سال اول آدم باورش نمیشود، فکر میکند یک شوخی است، سال دوم آدم به خودش میگوید که این وضع نمیتواند ادامه یابد و بعد سال سوم فرا میرسد و این وضعیت ادامه پیدا میکند و بالاخره برای آدم آن روزی پیش میآید که حتی از کثافتدانی هم نمیخواهد بیرون بیاید و به خودش میگوید حالا که کار دیگری از دستش ساخته نیست، به همین زندگی کثافت تن بدهد
دیدن ژاکلین به تنهایی لبریزم میکرد، همهی انتظار کشیدنهایم را موجه جلوه میداد. او نه تنها باعث بدبختیام بود بلکه مظهر و تصویر کامل آن هم بهشمار میرفت. تبسمش، رفتارش، حتی پیراهنش به تنهایی مرا به همهی دودلی گذشته چیره میساخت. به گمانم حالا همه چیز را روشن میدیدم. طی این پنج روز او را برای مدت سه سال نگاه کردم
قطره آبی که جام را سرریز می���کند واقعا وجود دارد. حتی اگر آدم نداند این قطره آب از چه راههای واقعا مبهم و پر پیچ و خمی آمده تا به جام برسد و آن را لبریز کند، باز دلیل نمیشود که وجود آن را باور نکند. باید نه تنها آن را باور کند، بلکه حتی به گمان من، بگذارد که لبریز شود و من، در حینی که ژاکلین بیوقفه مشغول صحبت بود گذاشتم تا لبریز شوم
Laurent s'était mêlé à la conversation et riait lui aussi beaucoup. Elle, elle m'attendait. Nous prîmes part à la conversation. Elle dura encore un long moment. Puis, sur la proposition de Bruno qui décidément reprenait goût à l'existence, tous décidèrent de faire une nouvelle descente dans les bordels de la ville. Ils s'en allèrent. Il n'y eut qu'elle et moi qui restâmes à bord.