کتاب «مهمان ناخوانده» نوشتهی نمایشنامهنویس مشهور فرانسوی اریک امانوئل اشمیت است. اشمیت در این نمایشنامهی کوتاه از تحصیلات خود درزمینهی فلسفه در روایت داستان خود استفاده کرده است. داستان در زمان جنگ جهانی دوم رخ میدهد. شخصی به نام زیگموند فروید بهعنوان نمایندهای از انسان امروزی، خودمختار و بیایمان معرفی میشود. او که بعد از حمله ارتش هیتلر در حالی که قصد سفر از اتریش به فرانسه را دارد با شخصی آشنا میشود که مدعیه تجلی خدا بر روی زمین است. در ادامه خواننده شاهد گفتوگوی میان این دو فرد با دیدگاهها و باورهای فلسفی و مذهبی متفاوت است. در این مباحثات اشمیت به زیبایی از زیربناهای موضوعات فلسفی سخن به میان میآورد و خواننده را با خود همراه میکند. اشمیت خود دربارهی این اثر میگوید: «امروزه چگونه میشود ایمان داشت، در دنیای پلیدی که هنوز بمبها ویران میکنند، تبعیض نژادی بیداد میکند و انسانها اردوگاههای مرگ را اختراع میکنند؟ چگونه در پایان قرن بیستم، قرنی چنین جنایتکار، بازهم میتوان ایمان داشت؟ چگونه میتوان در برابر شر به نیکی ایمان داشت؟ در این نمایشنامه فروید و ناشناس چیزهای زیادی برای گفتن به هم دارند چراکه هیچیک به دیگری ایمان ندارد.» اریک امانوئل اشمیت، نمایشنامهنویس فرانسوی متولد سال 1960 است. او پس از تحصیلات فلسفه، نمایشنامه «مهمان ناخوانده» را در سال 1993 مینویسد که او را به شهرت جهانی میرساند. وی علاوه بر نمایشنامه چندین رمان و داستان کوتاه نوشته است، ازجمله «اسکار و خانم صورتی» یا «آقای ابراهیم و گلهای قرآن» که بر اساس آنیک فیلم سینمایی نیز ساخته شده است. اشمیت در سال 2006 نخستین فیلم سینمایی و در سال 2008 نخستین نمایشنامهاش را کارگردانی کرده است. تا امروز آثار او در بیش از چهل کشور جهان روی صحنه رفتهاند و پرمخاطبترین نمایشنامهنویس فرانسه زبان بهحساب میآید. چاپ هفتم این نمایشنامه در سال ۱۳۹۳ توسط نشر نی منتشر شده است.
Eric-Emmanuel Schmitt is a Franco-Belgian playwright, short story writer and novelist, as well as a film director. His plays have been staged in over fifty countries all over the world.
A febbraio del 1994 ero in vacanza a Parigi e un amico mi fece un bel dono, il biglietto per andare a vedere una pièce di cui non sapevo nulla di un autore mai sentito prima. Fu amore e rapimento. Per il testo in sé e la mise-en-scène. Quell’anno vinse tre Molière, i premi per il teatro più importanti di Francia.
La prima rappresentazione italiana era diretta da Sergio Fantoni, interpretata da Turi Ferro e Kim Rossi Stuart.
L’amore per l’autore durò invece poco. Schmitt mi ha stancato presto: troppo prolifico, grande raccontatore di storie, ma con scrittura troppo a effetto che finisce col ripiegarsi su se stessa.
Una notte del 1938 Sigmund Freud riceve la visita di uno sconosciuto che ha molte probabilità di essere dio. Lo sconosciuto si sdraia sul lettino del padre della psicanalisi. Hitler incombe, siamo a Vienna e l’anschluss e storia di un mese prima. Un duello verbale tra due uomini che conoscono il potere della parole. E del silenzio. Freud è ovviamente pro uso della ragione a dispetto della fede, è l’uomo che deve curare l’uomo. Il rumore degli stivali dei soldati nazisti che invadono anche la casa dell’anziano medico dimostrano che dio ha fallito. Ma lo sconosciuto visitatore sa ribattere: anche dio ha un suo limite, ha creato l’uomo libero, non può fermarlo: C’è stato un tempo in cui l’uomo si accontentava di sfidare Dio, oggi prende il suo posto. Sotto la finestra gli ebrei vengono deportati: l’uomo è malato, il mondo è folle. Ma entrambi credono che l’uomo possa trovare la cura. Stolti. Entrambi.
PAUL BRYANT: I'm sorry God, this just isn't good enough. Too much pain and suffering and Nazi atrocities. You'll have to do better than that if you want me to believe.
GOD: Right Paul, let's see what you think of my latest miracle! I've written a play exclusively for you, where I discuss these very matters with Sigmund Freud in 1938 Vienna.
PB: And what's your general line of reasoning?
GOD: Oh, you know... free will, that sort of thing. You've seen most of it already. But it's so obviously tailored exactly to fit your objections, and what's more it was written before you even made them. How about that then?
PB: Doesn't sound very convincing. Am I mentioned by name?
GOD: Well... not in so many words. But I've asked my servant Manny to say I had you in mind. He's very reliable, you must know that.
PB: I wouldn't trust Manny further than I could throw him. Which won't be very far considering that he's been stuffing himself on Australian food for the last forty days and nights.
GOD: It's true, he has rather been ignoring My dietary advice.
PB: So it's no deal. Unless I see an honest-to-goodness miracle right now, in front of my nose and without any possibility of cheating.
GOD: Come on Paul! Faith doesn't work that way. You know you won't feel any real satisfaction in overcoming your doubts if I make it so--
PB: Enough of your slippery theology, God! Put up or shut up! Where's that miracle, eh?
GOD: Oh, alright, alright. I sometimes wonder if I didn't overdo things a little when I created you. Gabriel will deliver a thousand votes as soon as he's finished taking care of today's falling sparrows. Now do you believe?
PB: Did you say a thousand votes?
GOD: It's a cheap price to pay for your everlasting salvation, Paul.
PB: Alright God, as soon as they arrive I officially promise I'm changing my mind.
GOD: Would you mind signing that in blood? Just a formality, you understand.
PB: Hey, wait a minute! I didn't think--
GOD: Honestly, Paul, don't be so skeptical all the time. Here, I'll prick your finger for you. That wasn't so bad, was it?
PB: I guess not. So, which review will they be on? Maybe my Murakami--
GOD: Oh, they're not for you. Whatever gave you that idea? They're for Manny.
PB: What?? Give me back that contract! I don't think you're God at all, you dirty--
GOD: Sorry Paul, gotta go take care of a couple of mass extinctions and stuff. See you around!
VOTE FOR THIS REVIEW AND SAVE PAUL'S SOUL! NOT ONLY THAT, YOUR LAST THREE SINS WILL BE AUTOMATICALLY FORGIVEN. GUARANTEED BY THE POPE*
* The guy in the bar said he was the Pope, anyway. I guess I should have asked for ID.
محتوا محتوای خیلی خوبی داشت. :))) ازونجایی که اشمیت دکترای فلسفه داره، خیلی خوب مسئله ایمان و شک رو بین شخصیتهاش به مناظره گذاشته بود. فروید، به عنوان یک دانشمند و فردی خداناباور و عقلگرا، در مقابل موجودی ناشناس که میتونه نمادی از هر چیزی باشه. خدا، فطرت خداجو، یا هرچیزی که آدم رو به سمت خدا و ایمان سوق میده. خوندنش بههیچعنوان خستهکننده نبود و خوب جلو میرفت، و داستان رو هم کمرنگ در کنارش ادامه میداد که صرفن یک مناظره فلسفی نداشته باشیم.
نمایشنامه به عنوان تکنیک نمایشنامهنویسی، نمیشد گفت که قوی بود. به عنوان مثال همون اول با کنار پنجره رفتن و دیالوگهای عمیق شروع شد، که اصلن واقعی نبود. به قول یکی از اساتید، نویسنده نباید حرفهاشو توی دهن شخصیتها بذاره، به صورت مستقیم و رو. همون اول نیان شروع کنن به بحثای عمیق و اصطلاحن سنگین! وقتی شروع شد با خودم این رو حس کردم، و در آخر نمایشنامه، لیست کارهای اشمیت رو بر اساس زمان نوشته بود و معلوم شد که این نمایشنامه، دومین کارش بوده و خب طبیعیه که نسبت به کارهای دیگهاش از نظر نمایشی ضعیفتر باشه. یا مثلن عشقلرزه که از آخرین کارهاش هست به شدت نمایشیتر (دراماتیکبودگی) هست.
در کل، قصه معمولی اما جذاب بود، و بحثها وسوسهگر بودن و تجربه خوندنش لذتبخش.
آخرهای نمایش، از یکی از اکتهای اپرای عروسی فیگارو موتزارت نام میبره. رفتم پیداش کردم و گوشش دادم و به شدت موسیقی زیبایی بود و توصیه میکنم شما هم هروقت به اون صفحه رسیدین، اسمشو سرچ کنین و موزیک رو گوش کنین، با چشم بسته، و سپس که تموم شد ورق بزنید به سمت ادامه نمایش.
"من به خدا ایمان ندارم چون تمام وجودم مایل به ایمان آوردنه! من به خدا ایمان ندارم چون زیادی دلم میخواد ایمان بیارم! من به خدا ایمان ندارم چون ایمان آوردن به خدا کار آسونیه و اگه ایمان بیارم زیادی خوشبخت میشم!" "اولش تصور کردم یکی از بادهای زمین مسیر خودش رو توی کهکشان راه شیری گم کرده... مثل این بود که... مادری داشتم که آغوشش رو از انتهای فضای بیکران برای من باز کرد... مثل این بود که... اون چی بود؟ موتسارت. کاری کرد که به انسان ایمان آوردم..." "خیلی خب، پس همینجا دست بردارین. ایمان باید با ایمان تغذیه بشه نه با مدرک." -- به طرز بچگانه ای، کتاب که تموم شد کلی گریه کردم :)) هرچند بنظرم اصلاً کتاب گریه داری نیست خب! باتشکر از افخمی!
منکلا نمایشنامه های اشمیت رو دوست دارم🤌🏻حس و حال خوندنشون یه طرف،اینکه بعدش فکرت به خودشون مشغول میکنن و درگیرت میکنن یه طرف دیگه 🫶🏻بسیار ازمکالمه های بین مهمان ناخوانده و فروید لذت بردم ❤️
“انسان چیه: دیوانه ای در زندانش که بین خودآگاه و ناخودآگاهش شطرنج بازی می کنه!”
روزی « اریک امانوئل اشمیت» نشسته بود و اخبار و کانال های تلوزیون را نگاه میکرد. پس از 20 ساعتی که به تماشا نشسته بود، دیدن این همه جرم و جنایت و خشونت او را به شدت مایوس کرد. و به طور ناگهانی در مورد خدا از خود پرسید. اینجا بود که تصمیم گرفت مصاحبه ای را بین خداوند و فروید (عصبشناس اتریشی است که پدر علم روانکاوی شناخته میشود) قلم بزند.
نمایشنامه ی "مهمان ناخوانده" از نخستین شاهکارهای اریک امانوئل اشمیت، به گفت و گویی خیالی بین "فروید" و شخصی ناشناس می پردازد و عقاید و نظریات فروید و همچنین ایمان اورا زیر سوال می برد. برای همه ی ما دورانی وجود داشته است که اصل وجود خدا را در ذهن خود زیر سوال ببریم و به دنبال پاسخی منطقی برای آن باشیم.
فرويد در اين نمايشنامه نماد انسانهايي است فرهیخته که معنويت را کنار نهاده و تعقل صرف علمي را پاسخ گوي تمام نيازهاي انساني ميدانند اما نهايتا پول، قدرت ، علم و شهرتش نميتوانند آرامش او را بازگرداند. این جدالی است بین ایمان و بی ایمانی . و "فروید" پیر مردی مریض که عقیده دارد ایمان، فقط از آن افراد ناتوان است و امیدی است واهی و عبث. فرياد رس يا همان مهمان ناخوانده؛ میتواند فطرت فروید باشد یا شاید فرشته ای مجسم و یا نماد خداوند تفسيري فرويد است که حتي در برابر او زانو ميزند. تصور فرويد از خدا. سرسختي فرويد دوباره او را به شک مياندازد و در نهايت با اسلحهاي در دست در صدد کشتن مهمان ناخواندهاي است که او را با چالشي دروني و عميق روبرو ساخته است و چارچوب زندگياش را از پوچي و بيمعنايي به اسرارآميزي تغيير داده است. اين تغيير بسيار معنادار است زيرا که تير فرويد خطا ميرود و مهمان ناخوانده سالم ميماند. اين جاست که نظر فرويد در مورد اينکه هيچ چيز در دنياي انسان اتفاقي نيست دوبا��ه اثبات ميگردد و ايمان بازيافته او به صورت ناهشيار تير را به خطا ميزند و بازيابي معنا و ايمان ناهشيار فرويد را نشان ميدهد. و در نهايت اشميت از زبان فرويد ميگويد: آرامش زماني است که خدواند فرياد رسي باشد اسراراميز نه معمايي حل شدني.
هرچند نمایشنامه از نظر ساختار به نوبه ی خود فوق العاده است، اما از لحاظ شخصیت پردازی کمبود هایی وجود دارد. شاید این نمایشنامه میخواهد بگوید که انسان، موجودی آزاد، خود مسئول کارهایی است که انجام داده است و اگر بدی و شر نیز درجهان است، آن بخاطر خدای آفریننده ی آن نیست. خداوند تنها انسان را بر پایه ی عشق آفرید.
References: 1. Éric-Emmanuel SCHMITT, Le Visiteur - littexpress 2. مـهمــان ناخـوانـده ؛ معما يا فريـادرسي اسرارآميـز، مختار کریمی
به نظرم این یکی از قوانین طبیعته که نمیشه آدم کاری از اشمیت بخونه و ازش لذت نبره! هرچند این کار اشمیت در مقایسه با بقیه کارهاش مثل «اسکار و خانم صورتی» یا «ابراهیم آقا و گلهای قرآن» یا حتی «مهمانسرای دو دنیا» و «زمانی که یک اثر هنری بودم» خیلی کوتاهتر و جمع و جورتر بود، اما باز هم لذت خودش رو داشت. تو دیالوگهای شخصیتها در عین اینکه مفاهیم فلسفی دیده میشه، طنز ساده و خوشایندی هم دیده میشه. شاید همین ویژگی اشمیت هست که باعث میشه من نتونم ساده از کنارش بگذرم و همیشه برام خاص باشه.
پیشنهاد میکنم قبل از خوندنش یه مطالعهای درباره زندگی فروید (که شخصیت اصلی این نمایشنامهس) داشته باشید تا بیشتر بفهمیدش. مثلاً «خاطرات کاناپه فروید» رو بخونید.
اشمیت خوب بلده چجوری برش بزنه نمایشنامه رو. یعنی از کجا شروع کنه و به کجا ببره. گفتگویی میان فروید و یک ناشناس با حضور آنا، دختر فروید. صحنهسازی عالی... دوست داشتم. -------------------------- جمله یادگاری برای یه بچه هر کاشی ویژگی خاص خودش رو داره.
از دو سال پیش که تو کتاب دنیای سوفی يه فصل خیلی کوچیک از فروید رو خوندم و این شیفتگی نسبت به فروید تو کلاسای روانشناسیم با معلم خوش بیانم ادامه پیدا کرد دنبال يه کتاب خیلی مفصل تر دربارش میگشتم که حالا یا هردفعه خواستم بگیرم پیدا نکردم یا پول نداشتم😂 این کتاب بی نظیر بود. اولا چون برای من شخصیت اول داستان از محبوب ترین آدم هامه و دوما اینکه هر کتابی همچين موضوعی داشته باشه،موضوعی مثل ایمان به خدا،توجه من رو درجا به خودش جلب میکنه! ولی به نظرم غیر از اينا مهمان ناخوانده برای من تیر خلاصی بود که سبک نمایشنامه، یکی از سبک های به شدت مورد علاقم بشه!
اشمیت و به این دلیل دوست دارم که آنقدر تواناست که افکار عمیق انسان هارو میتونه به راحتی رو کاغذ بیاره. و خیلی ساده آنها را بیان می کند. مهمان ناخوانده کار متفاوتی نسبت به کتاب هایی است که قبلا از اشمیت خواندم . خدا مهمان فروید میشود با ظاهر انسانی و باهم دیالوگ دارند . خدایی که خیلی ساده و صمیمی ظاهر می شود و گفتگوی دوستانه و صمیمانه ای بین این دو شکل می میگیرد... ----------------------------------------------------------------
مطمئن نیستم یک کشیش من رو بیشتر از شما تحویل بگیره. این ادم ها اینقد عادت کرده اند به جای من حرف بزنند به جای من عمل کنند میترسم مزاحمشون شم.
بدون عشق آدم تنها می مونه
آفت ها همون ویروسیه که نمیذاره تو به من ایمان بیاری تکبر! زمانی بود که برای تکبر انسان به مبارزه طلبیدن خدا کافی بود، امروز این تکبر اومده و جای خدا رو گرفته. بخشی از انسان الهیه همین بخش به انسان اجازه داده تا خدا دو انکار کنه کم تر از این شما رو راضی نمیکنه . شما خیالتون رو راحت کردین: جهان حاصل یه تصادفه یک لجاجت مغشوش مولکول ها و در نبود هر اربابی دیگه خودتون میتونین قانونگذاری کنید خودتون ارباب بشید؛ این قرن قرن جنون انسان های متکبر خواهد بود.
فروید: تو توانا هستی. _ : اشتباه میکنی من انسان هارو آزاد آفریدم اگه ربات آفریده بودم میتونستم همه چیز رو مهار کنم و همه چیز رو از پیش بدونم.
مهمان ناخوانده / اریک امانوئل اشمیت / ترجمه ی تینوش نظم جو / نشر نی / 143 صفحه / تاریخ اتمام کتاب: خرداد 1398/ امتیازم به کتاب از پنج: 3.8 نمایشنامه به صورت مکالمه ای فرضی بین فروید روانشناس معروف و یک ناشناس صورت میگیره که اون ناشناس کل نمایشنامه مشکوک به اینه که یه مرد معمولیه یا خداست که در پیکر انسانی در اومده تا با فروید حرف بزنه. توی این نمایشنامه فروید به عنوان یک شخصیه که خدا رو قبول نداره و مکالماتی بین شخص ناشناس و فروید صورت میگیره که که همشون تقریبا حول این سوال فلسفی رایج می چرخه: اگه خدایی وجود داره، چرا این همه بدی توی جهان وجود داره؟ چرا خدا جلوشونو نمی گیره؟ پاسخی که توی نمایشنامه به این سوال داده میشه اینه که چون خدا انسان ها رو آزاد آفریده برای همین خودش دخالتی نمی کنه. چیزی که توی این نمایشنامه به نظرم مهمه پاسخ هایی نیست که داده میشه. بلکه سوال هاییه که پرسیده میشه چرا که پاسخ ها نیاز به بحث های خیلی جدی تر و مفصل تری دارن که اصلا جاش توی این نمایشنامه نبوده و نیست. ناشناس این نمایشنامه درباره ی بد بودن حال این دنیا بدون باور به وجود خدا حرف می زنه و میگه تکبر ما بزرگترین دلیلیه که نمیخوایم خدارو باور داشته باشیم: "ناشناس: در ابتدا از این که خدا رو کشتین احساس رضایت می کنین. چون اگه خدایی وجود نداشته باشه همه چیز حاصل انسانه. در ابتدا تکبر اضطراب رو نمیشناسه. تمام هوش رو به خودتون اختصاص میدین. تاریخ هرگز این همه فیلسوف سیاه اندیش و در عین حال خوشبخت رو ندیده. فروید، تو این روز رو نمی بینی اما دیگه نوری در دنیا وجود نخواهد داشت. اگه جوانی در یک شب تردید که در این سن و سال رایجه، از مردان پخته ای که دور او هستن بپرسه: "میشه لطفا بگین معنی زندگی چیه؟" هیچ کسی نمی تونه جوابش رو بده. و این اثر شما خواهد بود. اثر تو و دیگران. شما بزرگان این قرن، انسان را با انسان و زندگی را با زندگی توجیه خواهید کرد. انسان چیه: دیوانه ای که در زندانش که بین خودآگاه و ناخودآگاهش شطرنج بازی می کنه. پس از تو انسانیت برای همیشه توی زندانش تنها می مونه. البته تو هنوز مست پیروزی و کشف و پیشتازی هستی... ولی به بقیه فکر کن، اون هایی که بعد از تو به دنیا می آن، براشون چه دنیایی رو گذاشتی؟ وحی الحاد! خرافاتی احمقانه تر از همه ی خرافه های پیشین." در کل نمایشنامه ی تفکر برانگیزیه و به چالش کشیده شدن فروید به عنوان یک فرد خداناباور رو به خوبی نشون میده و تقابل همین دو دیدگاهه که آدمو به فکر میندازه. ترجمه ی خوبی هم داره. چند مکالمه ی پرمحتوای دیگه از کتاب: "انسان توی یه زیرزمینه. تنها نورش مشعلیه که با تیکه های پارچه و کمی روغن درست کرده. انسان می دونه که این شعله همیشه روشن نمی مونه. انسانِ مومن جلو میره و فکر می کنه که ته تونل دری وجود داره که پشتش نوره... انسان خدانشناس می دونه که دری وجود نداره، می دونه تنها نوری که هست همون نوریه که خودش با دست های خودش درست کرده، می دونه که پایان تونل پایان خودشه.. پس طبیعیه که وقتی به دیوار می خوره دردش بیشتره... وقتی بچه اش رو از دست میده، همه چیز براش تهی تره... براش سخت تره که نیک عمل کنه..."
"فروید: می بینین، اینجا، تنها ما دو تا هستیم، دو انسان، با همه ی دردهامون... آسمون فقط یک سقف خالی روی دردهای انسان هاست... ناشناس: واقعا؟ اینجوری فکر می کنین؟ فروید: عقل روح ها رو فراری داد... دیگه قدیسی وجود نداره. جاشون پزشک ها اومدن. تنها انسانه که می تونه با انسان هم دردی کنه."
"ناشناس: و همچنان بدون این که به زبون بیاری، به خودت گفتی: "و هنگامی که من فریاد می زنم و گریه می کنم، خانه خالی ست. هیچ کس صدای مرا نمی شنود و دنیا همین خانه ی خالی ست که در آن وقتی صدا می زنیم هیچ کس پاسخ نمی دهد." من اومدم بهت بگم اشتباه می کنی. همیشه کسی هست که صدات رو بشنوه. کسی هست که بیاد."
اولین کاری بود که از امانوئل اشمیت خوندم. جالب بود برام. اینکه مهمان ناشناس فروید به راستی خدا باشه باورش برای من سخت بود.. و اینکه ابهامی هم در این باره وجود داره به نظرم جذابیت نمیشنامه رو دو چندان میکنه.. منظورم اینه که نشانه هایی که نویسنده به خواننده میده لزوما برداشت فروید رو درست نمیدونه.. از کجا معلوم شاید تمام گفتگوها رو فروید در خواب دیده.. و شاید اون مهمان ناشناس به راستی همان دیوانه فراری باشد..
نکته ای که برایم جالب بود دید جدیدی بود که از خدا در این کتاب وجود داشت. در جایی از نمایشنامه می خوانیم که انسانها خدای مهربان را دوست ندارند.. خدای انتقام جو و جبار را ترجیح میدهند. اما خدایی که اشمیت در این نمایشنامه به تصویر میکشد در برابر فروید زانو میزند، به دستشویی میرود و در پایان نیز معنای زندگی در این جهان را در میابد و زندگی را اسرارآمیز می داند.
اشمیت از معروفترین نمایشنامه نویسان فرانسوی در دنیاست که حتا ودی الن در یکی از نمایشنامه هایش بازی کرده است. :)
فروید و مهمان ناخواندهاش، مهمانی که گاهی در قالب وجدان و ایمان او و گاهی در غالب مردیست که از تیمارستان فرار کرده و حتی گاهی خداست! چیزی که از نمایشنامه برداشت میشود خواندنیست اما تأملی که بعد از خواندن آن به��مراه دارد چهبسا عمیقتر است و گویی تمامی ندارد. کتاب تمام میشود و تو میمانی و فکر و فکر و فکر و بازهم نمیرسی به آنچه که باید
بخشیهایی از متن رو یادداشت کرده و عکس گرفته بودم که به اشتراک بذارم، اما هرچی پیش رفتم به این نتیجه رسیدم که این کار خیانت در حقِ خوانندهی احتمالی اینِ نظر و متعاقباً، شاید خود نمایشنامهست.
مهمان ناخوانده اولین نمایشنامهای بود که از اریک امانوئل اشمیت خوندم و اولین نمایشنامهی این نویسنده بود که به شهرت جهانی رسید و راه نویسنده رو برای رسیدن به عنوان بهترین نمایشنامهنویس فرانسه باز کرد.
دلیل موفقیتش هم خیلی سادهست؛ چون قبل از هر چیزی، سوژهی بسیار جذابی داره. مکالمهی فروید با فردی ناشناس که یا خداست، یا نمودی از او. من این رو نمیدونستم، اما اگر پیش از مطلع میشدم احتمالاً بسیار زودتر میخواندمش.
هیچوقت با یه فروید انقدر احساس نزدیکی نکرده بودم نمایشنامهی بسیار سر و تهمند و پرمفهومی بود و همونقدری که دوس دارم غصهدارم کرد پایانبندیش باب دل من نبود شاید، ولی بهترین پایان ممکن بود انگار مسیر قشنگی داشت به هرصورت از ترجمهی تینوش نظمجو کیف بردم و موسیو اریک امانوئل اشمیت، از آشناییتون خیلی خوشبختم. ببینیم همو بازم..
به طور کاملا اتفاقی این کتاب را انتخاب کردم و اسرار آمیز بودن هستی بار دیگر بر من هویدا شد چرا که درست شب قبل از آغاز مطالعه این نمایش نامه سوال هایی ذهن من را به خود مشغول کرده بود که جوابشان را عینا در سخنان نا شناس یافتم.مایش نامه ای است پر از جسارت و دقت.از نظرم شاهکار است
نمایشنامه جذابی بود ، کنار گذاشتنش سخت بود ، مکالمات جالبی داشت. ولی هدفِ کتاب رو نپسندیدم. اینکه میخواست به ما خدایی رو معرفی کنه که عاشق انسانهاست و از این طریق ظلم ها ، جنگ ها و بی عدالتی های جهان رو توجیح کنه... اصلا نفهمیدم چطور میشه اینها رو با وجود خدا توضیح داد؟ منطق من نپذیرفت حرفهای "ناشناس" رو.
یک قسمت از مکالمات کتاب که برام جالب بود :
فروید : ببینین ، آقای اوبرزایت ، من فقط یه پیرمردم. تمام زندگیم از عقل دفاع کردم و با نادانی جنگیدم، درمان کردم ، برای انسان ها علیه انسان ها جنگیدم، بی وقفه و بدون اینکه لحظه ای نفس بکشم ، ولی امروز چه چیزی برام مونده؟ بعضی روزها گلوم اینقدر بو میده که حتی سگم توبی ، بهم نزدیک نمی شه و از ته اتاق غمگین من رو نگاه میکنه ... دلم میخواست یکدفعه بمیرم ، یه مرگ ناگهانی : ولی دارم با احتضار میمیرم. هزار بار میتونستم اسم خدا رو زمزمه کنم ، هزار بار دلم میخواست شربت تسلاش رو بنوشم ، هزار بار آرزو میکردم که ایمان به خدا بتونه به من شهامت زجر کشیدن و رویارویی با مرگ رو بده. ولی همیشه مقاومت کردم. مقاومت نکردن خیلی آسون بود. امشب ، نزدیک بود خودم رو تسلیم کنم ، چون این ترس بود که جای من فکر میکرد.
ناشناس : پس باید تسلیم میشدی. فروید : به اندازه کافی مخدر میخورم، این یکی رو دیگه نمیخوام. ناشناس : چرا این یکی رو نمیخوای؟ فروید : چون این یکی روح رو بی حس میکنه. ناشناس : ولی روحتون بهش نیازمنده... فروید : اون حیوونی که در منه میخواد ایمان بیاره. نه روحم. این جسمه که دیگه نمیخواد ملافه هاش رو از هراس خیس کنه. این همان تمایل اون حیوون محاصره شدست، این همون نگاه آهوییه که سگ های شکارچی روی یه تخته سنگ گیرش انداختن و هنوز دنبال یه راه فراره. . خدا یک فریاده، شورش یه لاشه ست!
ناشناس : یعنی شما نمیخواین ایمان بیارین چون اگه ایمان بیارین حالتون بهتر میشه؟ فروید: (باخشونت.) من به خدا ایمان ندارم چون تمام وجودم مایل به ایمان آوردنه! من به خدا ایمان ندارم چون زیادی دلم میخواد ایمان بیارم! من به خدا ایمان ندارم چون ایمان آوردن به خدا کار آسونیه و اگه ایمان بیارم زیادی خوشبخت میشم!
ناشناس: (همچنان کمی شوخ طبع.) ای بابا ، دکتر فروید ، اگه واقعا دلتون میخواد ، چرا جلو خودتون رو میگیرید؟ چرا خودسانسوری میکنید؟خودتون نوی نوشته هاتون... فروید: این یک تمایل خطرناکه! ناشناس : چرا خطرناک؟ برای کی خطرناکه؟ فروید: برای حقیقت... من نمیتونم بذارم یه خیال باطل من رو گول بزنه. ناشناس : حقیقت معشوق سرسختیه... فروید: سرسخت و پرتوقع... ناشناس : سرسخت و پرتوقع و ارضاءنکننده! فروید : رضایت نشانه حقیقت نیست. انسان توی یه زیرزمینه ، آقای اوبرزایت. تنها نورش مشعلیه که با تیکه های پارچه و کمی روغن درست کرده. انسان میدونه که این شعله همیشه روشن نمیمونه. انسان مومن جلو می ره و فکر میکنه که ته تونل دری وجود داره که پشتش نوره... انسان خدانشناس میدونه که دری وجود نداره ، میدونه تنها نوری که هست همون نوریه که خودش با دست های خودش درست کرده ، میدونه که پایانِ تونال پایان خودشه...پس طبیعیه که وقتی به دیوار میخوره دردش بیشتره...وقتی بچه اش رو از دست میده ، همه چیز براش تهی تره...براش سخت تره که نیک عمل کنه... اما میکنه! براش شب تاریکه ، وحشتناکه ، بی رحمه... اما پیش میره... و درد دردناک تر، و ترس ترسناک تر و مرگ حتمی میشه... وزندگی براش تنها مثل یک بیماری مرگبار میمونه...
ناشناس: انسان خدانشناس شما تنها یک انسن ناامیده. فروید: ولی من اون یکی اسم ناامیدی رو میشناسم: شهامت. خدانشناس کسیه که خیالات باطل نداره، چون همه خیالاتش رو پس داده و جاش شهامت گرفته ناشناس: به چه دردش میخوره؟ چی بدست می آره؟ فروید: شرف!
اولین نمایشنامهای بود که خوندم عالی بود. گفتوگو فروید و خدا(یا نمودی از خدا؟) فوقالعاده جذاب و خوندنی بود. نسخه چاپی یکم سخت گیر میاد ولی توی فیدیپلاس هست. حتما امتحانش کنید.
من به خدا ایمان ندارم چون تمام وجودم مایل به ایمان آوردنه! من به خدا ایمان ندارم چون زیادی دلم میخواد ایمان بیارم! من به خدا ایمان ندارم چون ایمان آوردن به خدا کار آسونیه و اگه ایمان بیارم زیادی خوشبخت میشم..... و باز هم بهم ثابت شد که تینوش نظمجو رو باید ستود:)))) مرسی واقعن از ترجمهی به این خفنی....
این قرن، قرن جنون انسان های متکبر خواهد بود. ارباب طبیعت: و شما زمین را آلوده می کنین و ابرها رو سیاه! ارباب مواد: دنیا رو به لرزش درمی آرین! ارباب سیاست: توتالیتاریسم رو اختراع می کنین. ارباب زندگی: بچه هاتون رو از روی کاتالوگ انتخاب می کنین! ارباب بدنتون: چنان از بیماری و مرگ هراس دارین که به هر قیمتی حاضر می شین زندگی رو ادامه بدین، زندگی نه، باقی موندن، بی حس مثل یک گیاه توی گلخونه! ارباب اخلاق: فکر می کنین این انسان ها هستن که تمامی قوانین رو درست می کنن و چون همه ی ارزش ها یکیه، هیچی ارزش نداره! و خدای انسان ها پول خواهد شد، تنها خدایی که می مونه، توی تمام شهرها براش معبد خواهند ساخت، و در نبود خدا همه ی فکرها پوک می شن و از بین می رن.
امروزه چگونه میشود ایمان داشت ، در دنیای پلیدی که هنوز بمبها ویران میکنند ، تبعیض نژادی بیداد میکند و انسانها اردوگاههای مرگ را اختراع میکنند . چگونه در پایان قرن بیستم ، قرنی چنین جنایتکار ، باز هم میتوان ایمان داشت ؟ چگونه میتوان در برابر شر به نیکی ایمان داشت؟