احمدرضا احمدی در ساعت ۱۲ ظهر روز دوشنبه ۳۰ اردیبشهت ماه ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد. پدر وی کارمند وزارت دارایی بود و ۵ فرزند داشت که احمدرضا کوچکترین آنها بود. جد پدری وی ثقةالاسلام کرمانی، و جد مادریاش آقا شیخ محمود کرمانی است. سال اول دبستان را در مدرسه کاویانی کرمان گذراند و در سال ۱۳۲۶ با خانواده به تهران کوچ کرد. در دبستان ادب و صفوی تهران دوران ابتدایی را به پایان برد و دورهٔ دبیرستان را در دارالفنون تهران به پایان رساند. در سال ۱۳۴۵ دورهٔ خدمت سربازی را به عنوان سپاهی دانش در روستای ماهونک کرمان آموزگاری کرد.
محو شو که دیگر نمیخواهم کنار من بمانی نمیدانم اگر بمانی چه خواهد شد صاعقه بر عکسهای جوان ما میزند نمیدانم چه خواهد شد چه خواهد شد این سقوط انگور بر خیابانها و این گمان دور که میخواهد انگور شود دشنهای در دست داشت و مرا دشنام میداد من فقط سکوت کردم تا غورهها انگور شود و صبح صادق پنجره را بشکافد به اتاق بیاید و من ملافههای سفید را نشان دهم دستانش را بر چراغ سقفی آویخته بود مرا صدا کرد گفتم: به من مهلت بده تا من یکبار دیگر ترا صدا کنم و ترا بپوشم راستی چرا به گیسوان گل سرخ آویخته بود اگر چشمانم دیگر نمیدید دیگر باور نمیکردم نه جادهها را نه خیابانهای انبوه از ماشین را و نه عشقهایی را که در بعدازظهر پنجشنبه رخ میداد پرنده میخواست بشکفد چراغ را خاموش کردم سقف را دیدم بر سقف دو لکه ابر بود که قادر نبود باران شود پس نیستی بود و چراغهایی که در شهر خاموش میشد یک جرعه آب نوشیدم باور کنید فقط یک جرعه غروب بود دیگر غروب بود.
***
هر وقت ما را میدید میگفت: سرانجام باد خواهد وزید، قایق به ساحل میرسد و ما در آینههای بار قایق صورتهایمان را خواهیم دید، به گذشته فکر میکرد و زمان حال را در یک فنجان چای خلاصه میکرد. گاهی از نردبان بالا میرفت دو سه میوه از شاخه جدا میکرد به ما میداد نامش را نمیدانستیم فقط میدانستیم همهی عمر در این آرزو بود که روز جمعه را در یک قوطی کنسرو خالی خواب کند یک روز خود را در آب باران از شب گذشته شست غروب یک کت و شلوار تابستانی سفید پوشید بر سر کلاه حصیری نهاد ظرفهای مفرغی را از اندوه و اشک پر کرد به دریا ریخت. از جای اندوه و اشکها گُل نیلوفر رویید خیال نمیکرد دستهای معجزهگر دارد، گلهای نیلوفر را از دریاچه به ما هدیه کرد روزی دفترهای سوختهای را به ما سپرد خیال میکرد شعرهای چاپ نشدهی او از جوانی است دفترها در باد ورق خوردند آن روز پس از سالیان باران بارید در سیلاب باران دفترهای سوخته دوباره آتش گرفتند ما تا شب شاهد سوختن دفترها بودیم فردا جمعه بود کنار خانهی ما انبوه از قوطیهای خالی کنسرو بود کسی او را دیگر نیافت، فردا جمعه بود باد بود - باد بود – باز هم باد بود.
"...نشسته ایم در کنار برگ ها که در زیر درختان در حریق به پایان بودند،گذشته ی خویش را مرور کردیم که ما در همه ی عمر چند پاییز دیده ایم،در غروب که حریق رو به پایان بود دانستیم این چه مشغله ی بیهوده ایست ما که سر انجام از پاییز جدا شدیم قدم به زمستان گذاشتیم،پس تصمیم گرفتیم در پاییز فقط خواب ببینیم،پس به خواب رفتیم."
کتاب دارای 2 بخش هست، بخش اول شامل شعرهای آقای احمدی و بخش دوم نثرهای کوتاه می باشد که البته با همان شاعرانگی و خیالات و تصویرسازی های ذهنی ایشون نوشته شده است
آقای احمدی از بهترین هاست
نه در دست گندم داشتم ..." نه در چشم اشک داشتم فقط انتظار - صبر و شکیبایی که گاهی در بوی عطر گل های یاس "...تکرار می شد
".بیشتر از حقیقت چهره ی تورا در باران ستایش میکنم"
از کسی تا کنون نپرسیدهام که عمر چگونه گذشت تا توانستم ثانیه ها را مبدل به دقیقه کردم انگورهای کال را مبدل به شراب کردم و سپس از حافظهام تو را مدام بیرون آوردم و بر گیسوانت گل شمعدانی آویختم و سپس به خواب رفتم.