An extraordinary chronicle of war and an occult story of love between a father and his son from one of Iraq’s most celebrated contemporary writers
“Whenever he told lies, the birds would fly away. It had been that way since he was a child. Whenever he told a lie, something strange would happen.”
So begins Bachtyar Ali’s The Last Pomegranate, a phantasmagoric warren of fact, fabrication, and mystical allegory, set in the aftermath of Saddam Hussein’s rule and Iraq’s Kurdish conflict.
Muzafar-i Subhdam, a peshmerga fighter, has spent the last twenty-one years imprisoned in a desert yearning for his son, Saryas, who was only a few days old when Muzafar was captured. Upon his release, Muzafar begins a frantic search, only to learn that Saryas was one of three identical boys who became enmeshed in each other’s lives as war mutilated the region.
An inlet to the recesses of a terrifying historical moment, and a philosophical journey of formidable depths, The Last Pomegranate interrogates the origins and reverberations of atrocity. It also probes, with a graceful intelligence, unforgettable acts of mercy.
Bachtyar Ali Muhammed, also spelled as Bakhtiyar Ali or Bakhtyar Ali, (Kurdish: Bextyar Elî -بەختیار عەلی) Ali was born in the city of Slemani (also spelt as Sulaimani or Sulaymaniy), in Iraqi Kurdistan (also referred to as southern Kurdistan) in 1960. He is a Kurdish novelist and intellectual. He is also a prolific literary critic, essayist and poet. Ali started out as a poet and essayist, but has established himself as an influential novelist from the mid-1990s. He has published six novels, several poetry collections as well as essay books. He has been living in Germany since the mid-1990s (Frankfurt, Cologne and most recently Bonn). In his academic essays, he has dealt with various subjects, such as the 1988 Saddam-era Anfal genocide campaign, the relationship between the power and intellectuals and other philosophical issues. He often employs western philosophical concepts to interpret an issue in Kurdish society, but often modifies or adapts them to his context.
Based on interviews with the writer, he wrote his first prominent piece of writing in 1983, a long poem called Nishtiman "The Homeland" (Kurdish; نیشتمان). His first article, entitled "In the margin of silence; la parawezi bedangi da" in Pashkoy Iraq newspaper in 1989. But he only truly came to prominence and started to publish and hold seminars after the 1991 uprising against the Iraqi government, as the Kurds started to establish a de facto semi-autonomous region in parts of Iraqi Kurdistan and enjoy a degree of freedom of speech. He could not have published most of his work before 1991 because of strict political censorship under Saddam. Along with several other writers of his generation - most notably Mariwan Wirya Qani, Rebin Hardi and Sherzad Hasan - they started a new intellectual movement in Kurdistan, mainly through holding seminars. The same group in 1991 started publishing a philosophical journal - Azadi "Freedom" [Kurdish:ئازادی] -, of which only five issues were published, and then Rahand "Dimension" [Kurdish:رەهەند]. (www.rahand.com). In 1992, he published his first book, a poetry collection entitled Gunah w Karnaval "Sin and the Carnival" [Kurdish:گوناه و کەڕنەڤال]. It contained several long poems, some which were written in the late 1980s. Prominent Kurdish poet Sherko Bekas immediately hailed him as a new powerful voice. His first novel, Margi Taqanay Dwam "The death of the second only child" [Kurdish:مەرگی تاقانەی دووەم], was published in 1997, the first draft of which was written in the late 1980s.
این ریویو ارتباطی با کتاب آخرین انار دنیا ندارد و حاوی صحنه های دلخراش است
خیلی سال پیش، دوست صمیمی خواهرم که یه دختر عراقی بود و زیاد به خونه ما رفت و آمد می کرد، کتاب کوری رو از من قرض گرفت و در مقابل بهم آخرین انار دنیا رو به همراه چند کتاب دیگه قرض داد. از اون جا که طنین اسم کتاب و طرح جلدش، به داستان های عاشقانهٔ بازاری می خورد، حتی فکر خوندنش هم به ذهنم خطور نکرد و بعد از چند وقت به خواهرم گفتم کتابا رو بهش پس بده و تشکر کنه.
گذشت تا این که صحبت ازدواجش با یکی از اقوامشون پیش اومد. ظاهراً مشکلی نبود و کار به عقد رسید و نمی دونم خواهرم چه تعریف های الکیای از دستخط من کرده بود که به من گفتن عقدنامه رو پاک نویس کنم براشون. عقدنامه رو با شرایط و مهریه و چه و چه، نوشتم و دادم به خواهرم. روزی که برد عقدنامه رو به عروس و داماد آینده بده، داماد انگار برای اولین بار چشمش به شرط و شروط و مهریه افتاد و جر و بحث شروع شد و طی چند روز بالا گرفت و بالا گرفت، تا عاقبت توی محضر به نهایت رسید و داماد گذاشت و رفت. چند وقت بعد هم با یه دختر دیگه ازدواج کرد.
دوست خواهرم بدون این که صبر کنه، بدون این که به خودش مهلت بده تا این واقعه رو پشت سر بذاره، با یکی از خواستگارایی که قبلاً رد کرده بود، ازدواج کرد. از همون روزهای اول خواهرم مدام تعریف می کرد که طرف هیچ اهل کار نیست و همهش توی خودشه و توی مهمونیا یک ساعت تمام ساکت خیره شده به یه گوشه و به زحمت یک کلمه حرف می زنه. اون موقع کسی فکر نمی کرد این علامت چیزی باشه. دوست خواهرم با تایپ کردن خرج زندگی دو نفرشونو می داد.
یکی دو سال گذشت، و شوهرش به هوای پیدا کردن گنج یا هر چی، افتاد به بیابانگردی با دستگاه فلزیاب. این کار چند مدت ادامه پیدا کرد، تا یه شب شوهره با هذیون از خواب پرید. وحشتزده حرف های نامفهوم می زد و گریه می کرد و داد می زد. باز فردا شب همین طور. باز چند شب بعدش همین طور. و همین طور. و همین طور. تا بالاخره زیر سوال و جواب های زن، داستانی از این قرار تعریف کرد که: در جریان جستجو به دنبال گنج، جسد دختر بچه ای رو پیدا کرده که وسط بیابان چال کرده بودن. می گفت جسد خیلی قدیمی بوده، اما بعد از این همه سال هنوز سالم مونده بود و حتماً جسد یکی از اولیا بوده. و چه چهرهٔ زیبایی هم داشته. می گفت با خودش فکر کرده جسد حتماً خیلی قیمتیه و درش آورده و جایی مخفیش کرده تا یه مشتری خوب براش پیدا کنه. می گفت حالا هر شب خواب اون جسد رو می بینه.
ماجرا به قدر کافی وحشتناک بود. وقتی خواهرم برای من تعریف کرد شاخ درآوردم. خواهرم باورش نشده بود که واقعاً همچین اتفاقی افتاده باشه. من گفتم به پلیس بگن. ولی کسی منو جدی نگرفت.
چند وقت گذشت، دوست خواهرم بچه دار شد و نمی دونم چی شد، که یه روز شوهرش رو برداشت و برد دکتر و دکتر هم یه دکتر دیگه رو معرفی کرد و اون دکتر هم یه سری آزمایش نوشت و آزمایش ها رو چند تا دکتر دیدن و باه این نتیجه رسیدن که شوهر مبتلا به شیزوفرنیه. درخودماندگیها و هذیونها و کل اون ماجرای سوررئال جسد دختر بچه، و توهمهایی که هر روز بیشتر می شده، مال این بیماری بود که از قبل عقد داشته، ولی نه به این شدت، و خانوادهٔ شوهر مخفی کرده بودن. قانوناً زن در این شرایط می تونه ازدواج رو فسخ کنه، ولی در عمل افراد کمی توی خانواده های سنتی حاضرن با یه بچه این کارو بکنن. شوهر دارو مصرف می کنه و دوست خواهرم همچنان با تایپ خرج خودش و شوهر و بچه ش رو میده و من بعد از ده دوازده سال داستان آخرین انار دنیا رو گوش دادم و مدام به دوست خواهرم و سرنوشت عجیب و غریبش فکر کردم که کم از ماجراهای عجیب و غریب این کتاب نداشت.
بعد از بادبادک باز خالد حسینی با خودم تصور می کردم کدام نویسنده ی شرقی با کدام کتابش خواهد تونست چنین هدیه ای رو به دنیای غرب تقدیم کنه تا اینکه کتاب آخرین انار دنیا با قلم بختیار علی چنین کاری رو کرد. رئالیسم موجود در این کتاب با جادو در آمیخته، نوعی بیان اسطوره ای که خواننده رو در نامحسوس ترین مرز های واقعیت و سوررئال نگه می داره. نمادها و نشانه هایی که برای پیشبرد رمان انتخاب شده، هم دلپذیرند و هم متناسب و زیبا آرزو داشتم زبان کردی هم می دونستم و این کتاب رو به زبان اصلی هم می خوندم
به دلیل نبوغ نویسنده در پرورش مضمون همراه با نشان دادن تمام آن چزهایی از جهان شرق که باید جهان غرب از اون مطلع باشه، نویسنده رو ستایش می کنم
تقييمي ٤.٥ / ٥ من بداية الرواية وانا انطباعي عنها انها رواية غريبة عجيبة حتى سبب إختياري اني اقراها في الوقت الحالى كان غريب هو كمان. بقالى فترة كل ما اقرأ رواية حلوة اتخبط بعدها بكام رواية سيئة لدرجة فقدت الامل في إختياراتي وفي الروايات وبقي عندي عقدة . المهم قرأت مؤخرا رواية وحدها شجرة الرمان وعجبتني جدا و انا بدور على رواية جديدة اقراها لقيت دي قدامي " آخر رمان الدنيا " فقلت ابدأها جايز يكون الرمان وشه حلو عليا 😅. لو حد عنده رمان تاني يبعتهولي 😂
بتتكلم عن ايه الرواية؟ سؤال صعب بالنسبالي.. الرواية دي محتاجة تتقرأ وتسيبها تسحبك مينفعش تتحكي .. بس ممكن اقولكم على انها بتحكي حكايات وأسرار اكتر من شخصية ،سأذكر منهم :
حكاية مظفر الصباحي ( سجين الصحراء الذي خرج من السجن بعد ٢١ عاما )
و يعقوب الصنوبر (" الزعيم ") الذي أراد ان يحتفظ مظفر الصباحي ببرائته بعيدا عن العالم .
وطبعا مش هننسى الرمانة الزجاجية ولا شجرة الرمان .( آخر شجرة رمان في الدنيا ، رمان اللقاء ، شجرة ملعوني الأرض ، شجرة الوحى، شجرة التقرب إلى السماء )
الحكايات مش مكتوبة بشكل عادي ، فيها حاجات طبيعية ومنطقية وحاجات تانية خيالية وغريبة وخارج نطاق الواقع .
فانتازيا؟؟ لا مش بالظبط .
هي رواية واقعية ، سحرية ، خيالية ، فلسفية ، غريبة لكن جميلة. فيها روح الواقع والثورات والحروب الأهلية والقتل والموت والفقر والظلم والجشع لكن متقدم بشكل ممزوج في حكايات الشخصيات وكلامها وحواراتها وحياتها .. وفيها تأمل الحياة والموت ، وفيها الصداقة والأخوة والعهود .
رواية مع كل صفحة ستتشابك اكثر وستظهر اسرار وغرائب وأفكار ..
" اعرفوا أن جميع الحكايات ستصب في النهاية كالأنهار الصغيرة في البحر الشاسع لآلاف الحكايات الأخرى. وإن مات أي راوٍ في هذه الرحلة فيجب أن يكون هناك رواة آخرون ليحلوا محله، كي يستمروا في القصة من نهرٍ إلى نهر ومن بحرً إلى آخر ."
حبيت الاسلوب وتركيبة الجمل والتشبيهات والأفكار و مزيج الخيال والواقع والشخصيات .. فيها جمل وأجزاء لمستني بشكل رهيب وده شئ مكنتش متوقعاه خالص.
الرواية دخلتني عالم مختلف مقدرتش افكر اقرأ جنبها حاجة تانية . كنت مستمتعة بيها.. كنت عايزة اقراها بسرعة وفي نفس الوقت كان نفسي اخد وقتي في قرائتها ..
رواية من الادب الكردي العراقي وأول لقاء وتعارف مع الكاتب .
رواية هتنضم للروايات اللى اتفاجأت انها جذبتني وحبيتها .
شكرا بختيار على على المفاجأة دي 😅 كنت محتاجاها جدا ❤ وهتنضم للروايات اللى حاسة انى محتاجة اقراها تاني .
جنگ رنج هاي دنيارا زيادتر ميكند . حتي اگر جنگ عليه بدي ها هم باشد ، دست آخر دنيارا مي آلايد. حتي اگر براي عدالت هم باشد ، دست آخر دنيا را از غم و بي عدالتي پر ميكند...
دوستانِ گرانقدر، این کتاب از 390 صفحه و 20 فصل تشکیل شده است.. بختیار علی، در این رمان در فضایی به اصطلاح رئالیسمِ جادویی، زندگیِ دردناکِ مردمانِ دلیرِ کورد و سختی ها و ستم هایی که بر آنها روا شده است را به تصویر میکشد.. مردمی که اسیرِ مشکلاتِ اجتماعی، تاریخی و جنگ هایِ پی در پی بوده و هستند و بارها و بارها چه از غریبه و چه از خودی خیانت ها و بی تفاوتی ها دیده اند.. مردمی که در سکوت کشته میشوند.. در سکوت حق و حقوقشان پایمال میشود.. ولی بازهم سرشان را خم نکرده و به زندگی ادامه میدهند.. داستان، زندگی فرزندانی را روایت میکند که جنگ و زندگیِ دردآور، به طرزِ وحشیانه ای آنها را گاز گرفته و بر آنها چنگ انداخته و وجودشان را سوزانده است... جوانانِ آسیب دیده ای که به اندازه ای زندگی برایشان دشوار است که حتی مهربانی و عشق نیز نمیتواند دردشان را درمان کند.. داستان از جوانانی سخن میگوید که جنگ، بیهودگی و مرگ، مانعِ رسیدن به یک پیوندِ ماندگار در زندگی برای آنها شده است.. داستان، شما را به روزگاری میبرد که برادرها سراب، پدرها غبارِ بیابان و بچه ها خاکستر شده اند... من به فدایِ مظلومیتِ این مردمانِ کورد و پاک سرشتِ ایرانی و با آبرو.. البته بختیار علی برای جذابیتِ داستان، موضوعِ عشق را نیز در داستانش گنجانده است این داستان، فصل به فصل، به زندگیِ قهرمانها و شخصیتها میپردازد.. مظفر صبحدم- سریاس ها- خواهران سپید – محمد دل شیشه- ندیم شاهزاده – اکرام کوهی و یعقوب .. از شخصیتهایِ اصلی داستان هستند در زیر چکیده ای تقریباً کامل از این رمان، بدونِ لو رفتنِ داستان را برای شما عزیزان مینویسم و در پایان جملاتی را نیز به انتخاب از جای جای کتاب نوشته ام -------------------------------------------- داستان در مورد زندگی شخصی به نام «مظفر صبحدم» است که در جنگ هایِ داخلی، با دوست و فرمانده اش «یعقوب صنوبر» محاصره میشوند.. مظفر خودش را فدایِ یعقوب میکند تا او فرار کند.. بنابراین مظفر اسیر شده و به زندانِ صحرایی فرستاده میشود.. از بیست و دو سالگی تا چهل و سه سالگی در زندان بوده.. یعنی به مدت 21 سال در زندانِ صحرایی فقط و فقط صدایِ شن ها را شنیده و هرزگاهی یعقوب برایش نامه نوشته است مظفر آزاد میشود.. یعقوب که حالا به شخصیتِ قدرتمند حکومتی تبدیل شده، او را به کاخی بزرگ میبرد تا در تنهایی زندگی کند و به او سفارش میکند که به دنیایِ بیرون پا نگذارد.. دنیا و مردم آلوده اند و او انسانِ پاکیست.. مظفر سراغِ پسرش «سریاس» را میگیرد و یعقوب میگوید سریاس سالها پیش مرده است مظفر در آن قصر و در تنهایی، با غریبه و رهگذری به نام «اکرام کوهی» برخورد میکند... پس از مدتی، اکرام به او کمک میکند تا از آن قصرِ جنگلی آزاد شود در ادامه، نویسنده به سراغ شخصی به نام «محمد دل شیشه» فرزندِ یکی از فرماندهانِ جنگ یعنی سلیمان میرود.. محمد دل شیشه ای که یک انار شیشه ای دارد و میخواهد رازِ آن انار را دریابد.. البته غیر از انار، گلدانی نقره ای، مجموعه ای از کلیدهایِ گوناگون نیز همراه خود دارد.. محمد دل شیشه، جوانی است که برای خودش زندگی ای از شیشه ساخته.. نوعی از زندگی که تنها خودش میداند تا چه اندازه نازک است و چقدر زود میشکند.. محمد به دنبالِ عتیقه فروشی به نام «سید مژده شمس» است تا رازِ انارِ شیشه ای را بفهمد، ولی بوران و سیل او را به منزلی میرساند که در آن دو خواهر با نام های «لاولاو سپید» و «شادریای سپید» زندگی میکنند... محمدِ دل شیشه دلباختۀ لاولاو میشود .. ولی دو خواهر عهد کرده اند که همیشه با هم باشند، ازدواج نکنند، موهایشان را کوتاه نکنند و لباسی غیر از لباسِ سفید به تن نداشته باشند و بدونِ یکدیگر آواز نخوانند.. این دو خواهرِ عجیب، قصد ازدواج ندارند، ولی برایِ دختران لباس عروسی میدوزند و وقتشان را صرفِ آموزشِ بچه های روستایی در مدرسه میکنند.. دوخواهر، از محمد میخواهند تا به آنها به چشمِ خواهر نگاه کند.... محمد با گرفتنِ جواب رد از لاولاو.. قلبش میشکند و میمیرد... بعدها به اصرارِ پدرِ محمد، دو خواهر بر سر گورِ محمد میروند و در آنجا با سریاس صبحدم آشنا میشوند.. سریاس دست فروشی تنگدست و خنده رو است و گاریچی ها او را مارشال خطاب میکنند.. پس از مدتی، سریاس و دو خواهر با هم پیوندِ خواهر و برادری میبندند داستان به گذشته برمیگردد.. جایی که سه نوجوان، یعنی سریاس، محمد دل شیشه و کودک کوری به نام «ندیم شاهزاده» به هم برخورد میکنند.. دل شیشه و سریاس به کودکِ کور کمک میکنند تا به آدرسی که از آخرین انارِ دنیا دارد، برسند.. ندیمِ شاهزاده میگوید اگر در زیر آن درخت انار بخوابد، چشمانش شفا پیدا میکند در میانه هایِ کتاب، داستان عجیب تر میشود.. چراکه یک سریاسِ صبحدم دیگر هم به داستان اضافه میشود.. سریاسی که از نظرِ ظاهری شباهتی به سریاسِ اول ندارد، ولی زندگی هر دو شبیه به یکدیگر است و هرکدام اناری شیشه ای دارند... سریاس دوم، در بینِ دزدها، سربازانِ جنگی، قاتلان و مردانِ حزبی بزرگ شده بود و سریاسِ اول یا همان مارشال و فیلسوفِ شبهایِ گاریچیها، در میانِ بازاریان و کارگران و کولبران و حتی قاچاقچی ها بزرگ شده بود.. و نکته اینجاست که کدام یک از این سریاس ها، فرزندِ مظفر صبحدم هستند.. رازِ آن درخت، همان آخرین درختِ انارِ دنیا، همان درختِ دیدارِ شخصیت هایِ اصلیِ داستان چیست!!؟ درختِ اناری که سریاس اول، سریاس دوم، محمد دل شیشه و ندیم شاهزاده، با یکدیگر زیر آن درخت جمع میشدند.. این چهار جوان، پیمان برادری با هم خوانده و با خونِ خود آن را امضا کردند و زیر همین درخت به خاک سپردند.. در ادامه داستان به خاطراتی میپردازد که از زبانِ سریاس دوم و در نوارِ کاست برای مظفر پخش میشود اما داستان به جایی میرسد که مظفر صبحدم به سفارش سریاس دوم، به سراغ «سید جلال شمس» میرود.. سید جلال شمس از رازی عجیب در مورد سریاس ها پرده برمیدارد... سید جلال شمس و یعقوب صنوبر، پاسخِ رازهای داستان، سریاس ها و انارهای شیشه ای را سالیان سال در دل داشته اند.......... عزیزانم، بهتر است خودتان این کتاب را خوانده و از سرانجامِ داستان آن و رازهایِ درون آن آگاه شوید --------------------------------------------- هروقت توانستی به گذشتِ زمان فکر نکنی، خواهی توانست به مکان هم نیندیشی ********************** آدم ها همه به نحوی بی معنی در آرزویِ بالا کشیدنِ دیوارها هستند.. زندگی خلوتی همیشگی میشود ********************** شهامت آن نیست که ترسی نداشته باشیم.. آن است که در مقابلِ ترس هایمان مقاوم باشیم ********************** در بین تمامِ انسانهایِ روی این سیاره، کسی نیست که از ابتدایِ تولدش قادر به دیدن باشد. مپندار آنهایی که چشم دارند میتوانند ببینند. هیچ چیزی در دنیا مشکلتر از دیدن نیست، احتمال دارد که انسان دو چشمِ زلال و روشن داشته باشد، با این حال هیچ نبیند ********************** برای جانِ سریاس، به خدا و آسمان التماس کردیم.. اما به جز چند کلاغ و پشه هایِ بی رحم شبانگاهی، چیزی به دادمان نرسید ********************** هیچکس به ما نیاموخته سؤال کنیم که ما چه کسی هستیم! روزی هم که با این پرسش روبرو میشویم تمامِ زندگیِ ما از هم پاشیده میشود ********************** اگر جنگ نهایتِ عدالت هم باشد، همیشه زمین را لبریزِ غم میکند ********************** همۀ ما آزادیِ خویش را با وهم آغاز میکنیم ********************** بدترین زندان، زندانی نیست که زندانبان هایش وحشی باشند، بلکه زندانی است که از آنجا نتوانی زمین و آسمان را ببینی... زندانِ واقعی، تنها انسان را از انسانهایِ دیگر جدا نمیکند، بلکه انسان را از تمامیِ مظاهرِ زندگی، وجود و رازِ معنایِ عمیقش جدا میکند ********************** چیزی از آن دردناک تر نیست که باده پرست باشی و خُمِ شرابت را واژگون کنند ********************** سریاس، نام دیگر آدمی است...آدمهایی که بی وجود خدا در این جهان میسوزند و برمیخیزند و رانده میشوند و باز میگردند ********************** ما تا ابد در این اقیانوس گم شده ایم..کسی که در دریا گم شده، باید بتواند به دنبالِ خود، به آبها نگاه کند.. درست مانند کسی که در کویر گم شده و به دنبال خود به تماشای رمل مینشیند ********************** و اما عزیزانم، جملاتی در این کتاب مربوط به جنگ هایِ داخلیِ کوردها.. جنگهایِ غم انگیز و بی فایده و بی خردانه که قدرت طلبانِ حیوان صفت به مردم تحمیل کردند.. که چیزی جز برادرکشی به همراه نداشت............................... در حالی آن برادرانِ کوچک و بی گناه را قلع و قمع میکردیم که با آنها یک کلام حرف نزده بودیم.. آنها به زبانِ خودِ ما فریاد میزدند: ما را نکشید.. و ما قمه ها را در قلبِ آنها فرو میکردیم.. خنجرهایِ تیزِ خود را در گودیِ زیرِ چانه شان فرو میکردیم، هنوز در حالِ فرار بودند که با گلوله آنها را خونین و مالین میکردیم... دو برادر بینِ آنها بودند که یکی از آنها را گرفتم و تیزی خنجر بر گردنش گذاشتم، قبل از آنکه سرش را ببرم، رو به برادرش فریاد زد: شهاب، تو فرار کن.. برگرد پیشِ مادرم.. توقف نکن، یکراست برگرد پیش مادر... قبل از آنکه جمله اش را تمام کند، تیغۀ خنجر خرخره اش را درید --------------------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیروز باشید و ایرانی»
قراءة هذه الرواية كانت مفاجأة، لأنني أحب أن أقرأ لكاتبٍ يمتلك جرأة عالية في توظيف أدواته. يثبُ من الفنتازيا إلى الواقعية وبالعكس مرارًا، وبسرعةٍ خاطفة، ويدعوك لأن تلحق به (ركضًا!). هذا النص يرسم خارطة قوانينه الخاصة منذ البداية، ويطالبك بأن تخضع لتلك القوانين، لكي تستلذ بهذا العالم.
بدأت الرواية بشكلٍ فنتازي مجنون وانتهت، تقريبًا، بشكلٍ مأساويٍ وقاتم. ولكنني أعتقد بأنها تشبهُ عالمنا من هذه الناحية؛ عالم يرزح تحت القصص، والحروب، والألم، والحب أيضًا.
عملٌ إنساني، مبهج ومؤلم في آن. شكرًا دار الخان على الاختيار الذكي والترجمة الممتازة.
همیشه شبها یا طرفهای غروب حس میکردم بیابان صدایم میزند اما مشکل بزرگ این است که نمیدانی چی جواب بدهی. صفحهی ۱۰ کتاب من متعلق به جغرافیایی تهی بودم. جغرافیایی بود تهی از هر تزئیناتی، متعلق به دنیایی بدون دکور، دنیایی که یک انسان غیر از سایهاش هیچ چیز دیگری نداشت که امتداد انسان تنها جهان خودش بود، امتداد روح تنها شن و آسمان بود. آن مدت من به این میاندیشیدم که تهی بودن، خام بودن، نبودن هیچ تزئیناتی، زیباترین زندگی است. صفحه ۱۵ کتاب انسان در دو وضعیت نیازمند هیچ نگهبانی نیست، وقتی آزادی در بیرون از خودش بیمعنا میشود و آن دم که در زندان احساس آزادی میکند. صفحه ۵۶ کتاب سالهای سال آرزوهایت تو را میکشند، تا روزی که دریابی میتوانی بدون هیچ زندگی کنی، میفهمی که تمام آن چیزهایی که دوستشان داری همه سرابند. میفهمی که سنگینی چیزها در ژرفای درون خود توست. در این زمان است که میتوانی دیگر به آرزوهایت فکر ن��نی و دیگر باید خیالاتت را جور دیگری بیافرینی. صفحه ۶۵ کتاب زندگی نوری است در صندوقی دربسته. آن صندوق هم شاید در بین صندوقهای دیگر باشد. هر وقت خواستی زندگی آشکار شود، باید از تاریکی بیرونش بکشی، و همه پوشش و پوستههایش را جدا کنی… صفحه ۶۶ کتاب انسانها همه کور زاده میشوند. در بین تمام انسانهای روی این سیاره کسی نیست که از ابتدای تولدش قادر به دیدن باشد. مپندار آنهایی که چشم دارند میتوانند ببینند. هیج چیزی در دنیا مشکلتر از دیدن نیست، احتمال دارد که انسان دو چشم زلال و روشن داشته باشد، با این حال هیچ نبیند. صفحه ۱۴۱ کتاب وقتی انسانی زاده می��شود، برای همیشه بر زندگی دیگران تأثیر میگذارد. زندگی چیزی نیست جز سلسلهای ناگسستنی و ابدی و بلاانقطاع. ما در اینجا در این دریای بیکران گم شدهایم و به جایی نمیرسیم، اما حالا زندگی ما، مرگ ما، بودن ما، نبودن ما به شیوهای نامرئی و توصیف ناشدنی، بر تمام مخلوقات روی زمین تأثیر میگذارد بر گلها، بر پرندگان… وقتی انسان زاده میشود، بخشی از این سلسله طویل و حلقهای از این زنجیره بی انتهاست. صفحه ۱۷۶ کتاب زندگی خوشبختیای است که وقتی شروعش میکنی پر میشود از رنج. بهشتی است که از مجموعهای دوزخ ریز و کوچک ساخته شده، زیباییهای بلافصلی است که زنجیر زشتی آنها را به هم متصل کرده است. صفحه ۱۸۹ کتاب بگذار سرنوشت حقیر خود را به موسیقی شکوهمند جهان مرتبط نکنیم، اگر زندگی ما نغمهی ناجوری است به این معنی نیست که در عمق این جهان، بین همهی قوانین هستی نیروی زیبا و عظیمی وجود ندارد. صفحه ۱۹۱ کتاب بعضی از رازها نوشته نمیشوند بعضی رازها آدم را میکشند و تمام. صفحه ۱۹۲ کتاب دوزخ آنجایی است که چیزی بر تخیلاتت زخمه نزند. یعنی هیچ چیز تو را وادار نکند که به چیزهای بیکران و بزرگ فکر کنی، وادارت نکند از طریق مشاهده بزرگی جهان از دایرهی کوچک خودت بیرون بیایی و نگاه کنی، و به شیوه دیگری به رابطه خودت و جهان بیندیشی. صفحه ۲۱۷ کتاب دانستن، معصومیت انسانها را لکهدار میکند… همهی آنها که از رازها باخبرند آدمهای معصومی نیستند، درک رازها ما را آلوده میکند… تا وقتی ما معصوم هستیم از چیزی باخبر نیستیم، هنگامی که تردید نداریم… هنگامی که انسان با رازها در آمیخت، وقتی واقعیت دیگران را دریافت، مرتکب گناه میشود. انسان تا وقتی معصوم است که از گناه دیگران اطلاع ندارد. تا وقتی معصوم است که پلشتی دنیا را درک نکرده باشد. صفحه ۳۵۴ کتاب بعضی راهها در زندگی وجود دارند که آدمی حتی پس از مرگ هم شده باید از قیامت برگردد و از آنها راهی شود. چون اگر از آن راهها نرفته باشد مرگش ناتمام باقی خواهد ماند… صفحه ۳۸۵ کتاب
خیلی اشتباهه که از ادبیات کشورهای مختلف کم میخونم و باید دوباره به برنامهی جهانگردی در ادبیات برگردم. به لطف همخوانی با یک گروه عزیز با این کتاب که از یک نویسندهی کرد هست آشنا شدم و به سرزمینی سفر کردم که خیلی کم راجع بهش میدونم. از طرفی بختیار علی قلم بسیار زیبایی هم داره که گاهی مثل شعر میمونه
اما! تکرار تمام نشدنی، رئالیسم جادویی(لعنتی) و کاراکترهایی که اکثرشون رو دوست نداشتم باعث شد که طناب ارتباط من با کتاب قطع بشه و هرکاری کردم هم گره نخورد که نخورد. خیلی ساده بگم که من قلمش رو دوست داشتم، اما داستانش رو نه. در مجموع تجربهی لازمی بود، با اینکه اونطور که دلم میخواست لذتبخش نبود
ترجمهی انگلیسی از کردی رو میتونید از اینجا دانلود کنید Maede's Books
بیست و یک سال به صدای شن گوش فرا دادم، زندانم اتاقی بود دور از جهان، اتاقی کوچک در میان دریایی از شن… اتاقی کوچک در محاصره آسمان و بیابان.
تحمل اسارتی به بلندی بیست و یک سال کار راحتی نیست. تنهایی مثل یک تیغ دولبه عمل میکنه. از جایی به بعد گذر زمان محسوس نیست و روزها رو به امید آزادی سپری نمیکنی. غرق خودت و افکارت میشی و مفاهیم بنیادی جهان هستی رو بازتعریف میکنی و این پایان کار نیست. بارها و بارها فرصتش رو داری که مفاهیم خودساخته رو اصلاح کنی تا به مرور به شکل ایدهآل برسی. اما چطور ممکن هست بیست و یک سال درگیر افکار تکراری در تنهایی و اسارت در میان بیایان بود و دوام آورد؟ مظفر صبحدم رنج اسارت رو به امید دیدار فرزندش سریاس به دوش کشید. اون با فداکاری آزادی خودش رو قربانی کرد تا دوستش از درگیری فرارکنه و مراقب سریاس تازه متولد شد باشه. حالا که آزادی قسمت مظفر شده دنیا کاملا مشابه گذشته نیست. هرچند همچنان مثل قبل ناسازگار و بیرحم هست ولی برای اون به قدر بیست و یک سال غریبه است. حالا که عمری رو به شوق وصال در بیایان بسر کرده و در انتظار استاد شده باید بازهم به انتظار بمونه. اما این بار انتظار با ترکیبی از جستجو در این دنیای غریبه و ناشناس. دنیایی که مظفر رو از خودش پاک کرده. مثل مردهای که از مرگ برگشته. مظفر در حال سوختن در آتش فراق فرزندش سریاس باید به دنبال اون بگرده. این جستجو عواقب اجتناب ناپذیر متعددی داره و خطی نیست. در مسیر این جستجو با مظفر همراه میشیم و با خرده روایت ها و شخصیت های جالبی برخورد میکنیم.
روایت ها معمولا ارجاع های مشابهی دارند به ظلم و ستمی که مردم کرد تحمل کردند و میکنند. از فشارهای ناعادلانه سیاسی تا جنگ های متعدد با همنوع و برادر کشی. اتفاقاتی که اغلب در همین حوالی ما رخ دادند اما برای عموم ناشناختهاند. این دست آثار در کنار جایگاه ارزشمند ادبی تلنگری هستند تا از حصار خارج بشیم و کمی هم به اطراف نگاه کنیم. هرچند که منظره زیبا و دلانگیزی در انتظارمون نیست و لذتبخش نخواهد بود اما حقیقت داره.
شروع متن تا نیمی از کتاب به شکل خارقالعادهای جذاب و شیرین بود. در میانه جذابیت فروکش کرد و تکرار و تکرار موراد از لذت ابتدایی کاست. با این وجود همچنان این اثر به عنوان یک رمان شایسته و درخور احترام برای من هست. اولین کتاب مطالعه شده از ادبیات کرد و جناب بختیار علی. به امید آشنایی بیشتر.
مظفر صبحدم هنگامی که در میانهی جنگ، با فرماندهاش گیر میافته و تنها یک نفر میتونه نجات پیدا کنه، خودش رو فدای فرمانده، یعقوب صنوبر، میکنه، پسر تازه متولد شدهش سریاس صبحدم رو به خدا میسپاره و اسیر میشه. ۲۱ سال در کویر و میان شنها در اسارت میمونه و تنها کسی که در تمام این سالها به یادش هست و براش نامه مینویسه کسی نیست جز یعقوب صنوبر. بعد از آزادی یعقوب، مظفر رو به قصر خودش میبره و بهش میگه بیرون پر از بیماری و کثیفیه و تو از انسانها دور بودی و معصومی، همینجا بمون و جایی نرو. اما مظفر میخواد به دنبال پسرش سریاس بره و در این جستجو رازهایی بر ملا میشه و داستان آدمهای دیگهای رو میخونیم. داستان یک حالت نمادین داره که به نظرم هر کس خودش باید توجه کنه و اینکه مثلا من بیام بگم از نظر من فلان کس نماد فلان چیزه خیلی قشنگ نیست. اما در مجموع میشه گفت با یک کتاب ضد جنگ روبرو هستیم. ه
از متن کتاب:ه ه«جنگ دردهای جهان را بزرگتر میکند. جنگ هرچند هم بر ضد خرابی ها باشد، در آخر جور دیگری زمین را آکنده از درد میکند. اگر جنگ نهایت عدالت هم باشد همیشه زمین را لبریز غم میکند.»ه
چه تم شرقی (نه آسیایی) زیبایی داشت. خودمونی و خوشبو. دردهاش هم آشنا بود. شخصیت ها آشنا. فضاها آشنا. لطافتش، ضخامتش آشنا بودند. همه ی سریاس هاش آشنا. . اون درخت اناری که تک و تنها، قله ی کوهی که سنگهاش از نَم و شبنم سیاه تر شده اند، میان مه به انتظار آرزویی ایستاده. . خلاص
عرضم به حضورتون که دوسش نداشتم! کتاب تداعی گر مرز باریکی بین خیالات و واقعیته، همونقدر که واقعی افسانه ای است. کتاب رو نتونستم درست درک کنم و خوندنش در حوصلم نمیگنجید. همین (:
انسان بايد حتا تا پس از مرگش هم باورش به خوشبختی را حفظ كند. معتقد باشد كه زيبایی هست. من هم مثل شما هستم. دو چهره ندارم. خيلی وقت ها هم از نااميدی فرياد زده ام. من هم بارها شكست خورده ام و در هم خميده شده ام اما من از نوری می گويم كه پس از نااميدی ها می آيد. چه شب هایی كه ديوانه وار به تمام اجزای اين زندگی لعنت فرستاده ام و صبح ها باز زيبايی را احساس كرده ام. گزينش دردها و تقدير سياهمان، يگانه نيروهایی هستند كه ما را به زندگی وصل می كنند. بگذار زندگی خود را به آهنگ جهان متصل نكنيم. اگر زندگی ما سازی ناكوک است اين به مفهوم آن نيست كه تمام قوانين هستی را زير سوال ببريم...
واقعا نمی دونم چطوری باید از این کتاب بگم،باید از دردی که روی قلبم به جا گذاشته عبور کنم،چشم هام رو ببندم و به داستان فکر کنم و دوباره درد بکشم جایی با مظفر صبحدم بیست و یک سال در کویر زندانی هستم و هر لحظه مثل شن ها فرو می ریزم،سر از جنگلی در میارم ،قصر مجللی که میخوام ازش فرار اما به هر سمتی میرم راه به جایی نمی برم ،جایی دیگه محمد شیشه دل هستم که با سیل راهی می شم،عاشق میشم و خون از قلبم جاری میشه،ندیم کوری هستم که زیر درخت انار میخوابه و آرزو میکنه صبح چشم هایی بینا داشته باشه،سریاس صبحدمی هستم که با سینه کژال توی بازار حرکت میکنه ،فریاد میزنه ،میجنگه ،استدلال میکنه ،پیمان برادری میبنده ،سریاس صبحدمی که متنفر از زندگی میجنگه،سریاس صبحدمی که جزغاله شده و روی تخت بیمارستان هست ... مظفر صبحدمی که گمشده ای داره و همه کتاب با پریشانی در حال جستجو هست. یعقوب صنوبری بودم که میخواستم فرار کنم و با درد گناهانم روبه رو نشم، اکرام کوهی هستم که میدونم آدم ها زیادی هستند که برای دردهاشون در دنیا همدمی ندارند و من باید در کنارشون باشم. خواهران سپیدم که بر سر پیمان هاشون هستند،آواز میخونند،پناه و همراه ،دو معصومیت فرشته وار با لباس سفید و موهایی بلند ،دو زیبایی نا تمام در پلیدی جنگ. .
من با همه شخصیت های کتاب زندگی کردم،من خود اون ها بودم،وقتی انتظار میکشیدم،عاشق می شدم و میجنگیدم ،تا ابد شخصیت ها قراره جایی در قلب من زندگی کنن و درد رو زنده نگه دارند.
داستان از جایی شروع میشه که شخصیت اصلی و راوی کتاب مظفر صبحدم در دوران انقلاب وقتی دشمن حمله میکنه سپر بلای فرمانده خودش یعنی یعقوب صنوبر میشه . مظفر صبحدم اسیر میشه ،بیست و یک سال اسیر کویر،و یعقوب صنوبر جایگاه سیاسی مهمی پیدا میکنه و یکی از افراد حکومت میشه. بعد از بیست و یک سال اسیری یعقوب صنوبر ،مظفر رو آزاد میکنه و به جنگلی انتقالش میده،از زندانی به زندان دیگه،و ازش میخواد به فکر پا گذاشتن به دنیای بیرون نباشه ،چون همه چیز به فنا رفته،دنیا مثل قبل نیست،آدم ها به پاکی و زلالی قبل نیستند ،مظفر باید خیال کنه بیرون بیماری خطرناکی شایع شده و بیرون نیاد اما مظفر گمشده ای داره،مظفر پسرش سریاس رو گم کرده و باید دنبالش بگرده و بقیه داستان جستجوی مظفر برای سریاس و رازهای اون ها هست و آدم هایی که توی این مسیر باهاشون آشنا میشه،که همه اون آدم ها به نوعی ظریف و شکننده اند تا اینکه از رازی که از ابتدای داستان دنبالش هستیم پرده برداشته میشه،راز انار شیشه ای و سریاس.
داستان ،داستان جنگ هست ،داستان برادری و پیوند ها ،داستان گسستن ها ،داستان آدم هایی که هر یک به نوعی قربانی جنگ شدند ،هر یک اسیر چیزی، جنگ جایی که هر کسی شکست میخوره،احزاب و فرمانده هان جنگی فقط به دنبال قربانی بیشتری هستند،عشق شکست میخوره و هرکسی به یک شکل قربانی جنگ میشه و حکومت مثل تشنه ای که سیر نمیشه هر دفعه قربانی بیشتری میخواد.
از طرفی داستان به سبک رئالیسم جادویی هست ،توصیفات خیلی زیبا و لحن شاعرانه ای داره ،ترجمه مریوان حلبچه ای خیلی روان و خوش خوان بود،کتاب کند پیش نمیره و کشش خودش رو داره ،اما من از عمد کند میخوندمش که لحن شاعرانه و کلمات زیباش در من جاری بشه و حتی بعضی از پارگراف ها رو دوبار میخوندم ،من رو یاد وقتی انداخت که توی کتاب آتش بدون دود دردهای ترکمن صحرا رو میخوندم و اینجا دردهای کردها رو میخوندم،دردهای جنگ،اسیری،آوارگی،دردهای کودکان و فسادی که حکومت دچارش میشه. شخصیت محمد شیشه دل رو خیلی دوست داشتم با اینکه همه شخصیت ها توی قلبم جا گرفتند . بختیار علی رو از کتاب غروب پروانه میشناختم و میدونستم که این کتابش هم قراره جز کتاب های محبوبم بشه.ʕ·ᴥ·ʔ
قسمت های مورد علاقم از کتاب: .
بعضی رازها نوشته نمی شوند بعضی رازها آدم را می کشند و تمام.من از آن جور اسرار میترسم . جهان سنگدل تر از آن بود که کمکم کند،خدا هم ساکت تر از آن بود که انتظارش را می کشیدم .
این خیال که مرده ای و دیگران بی تو زندگی میکنند و زندگی آنها روال طبیعی خود را در پیش گرفته آسودگی بزرگی به انسان میبخشد وقتی کسی در انتظارت نیست بهشتی است بیکران برای تو. . مرگ هم مانند زندان نوعی خو کردن است انسان مانند هر چیز دیگری باید گستره ای برای خودش اشغال کرده باشد تا بعدها نبودنش حس شود. مانند هر چیز دیگر؛ مثل گلدانی روی میز یا صدای رادیو از پنجره ای باید ابتدا جایگاهی را اشغال کرده و بعدها گم شده باشند اما اگر ابتدا چیزی نبوده باشد صدایی یا ،رنگی دیگر نبودنش را حس نمی کنی آن وقتها من حس میکردم زندگی ام در آن بیابان بی نیاز کس دیگری به آخرین مرحلۀ خودش رسیده... من و آن چیزهای دور و برم من و آن هیچ بیکران و بیاندازۀ جهان همراهم در مرحله ای از کمال زندگی میکردیم؛ حس میکردم دنیای پیرامون من هم در کمال خودش غرق میشود جای مهمی از دنیا را نگرفته بودم بدون من نیز جهان به زیباترین شکلش ادامه داشت.
. هر یافتنی گم کردن دیگری است . همیشه تأثیری عمیق و بی اندازه سخت در همه چیز باقی می گذاشت چیزی که آرام از وجودش بر میخاست و در وجودت جا می گرفت. چیزی که ابتدا لطیف و سبک جلوه می،کرد مثل پرواز کردن و نشستن بلبلی از باغی به باغ دیگری... مثل جداشدن برگی از شاخه های بلند. اما مدتی که می گذشت درد خنجری به جا می گذاشت دردی نامرئی درد عدم ادراک انسانها از همدیگر درد پیچیدگی و آمیختگی و تردید... حس می کردم هر جایی که برود بعد از آن تا چندین شب هیچ موجود دیگری آنجا نمیخوابد دقت که کردم بعد از رفتنش چندین شب پرنده ها و درختها و گلها خوابشان نمی برد. . گفت میخواهم در باره مرگ با تو صحبت کنم با اندکی بیزاری :گفتم من از مرگ برنگشته ام به خاطر تسلی من آرام سیگاری گیراند و بی آنکه به آن پک بزند روی جاسیگاری نقره ای گذاشت و گفت هر دو یک جور از مرگ برگشته ایم. بیابان و سیاست هر دو مثل همند دو زمین که چیزی از آن نمی روید. . چشمان من شبیه پرنده ای بود که افق های دور و زرد شوره زار آن را سوزانده باشد. چشمهای او همچون گرگی بود که از بازی کردن دست کشیده باشد . احساس کردم آنچه نمی گذارد نجات پیدا کنم جستجوی من برای آزادی است... انسان در دو وضعیت نیازمند هیچ نگهبانی نیست وقتی آزادی در بیرون از خودش بی معنا می شود و آن دم که در زندان احساس آزادی میکند. من از هر دو مرحله گذشته بودم . درون اتاق در خلوت خودم به روشنایی و تاریکی ها می اندیشیدم با صدای بلند با خود حرف میزدم صدایم تنها صدایی بود که حس می کردم با آن آشناترم... بر این باورم آنهایی که زیاد با خود حرف می زنند آرام آرام اسیر صدای خودشان میشوند من هم اسیر خودم شده بودم .
عاقبت روزی صاحب دو چشم روشن میشوی قرار نیست آن چشم ها همانند چشم انسانهای دیگر باشند ،نه ندیم کوچولوی من انسانها همه کور زاده میشوند در بین تمام انسانهای روی این سیاره کسی نیست که از ابتدای تولدش قادر به دیدن باشد مپندار آنهایی که چشم دارند میتوانند ببینند هیچ چیزی در دنیا مشکل تر از دیدن نیست احتمال دارد که انسان دو چشم زلال و روشن داشته باشد، با این حال هیچ نبیند . زندگی خوشبختی ای است که وقتی شروعش میکنی پر میشود از رنج. بهشتی است که از مجموعه ای دوزخ ریز و کوچک ساخته شده زیبایی های بلافصلی است که زنجیر زشتی آنها را به هم متصل کرده است
. چه جرمی بزرگتر از آن است که انسان کسی را از صمیم قلب بخواهد و او دوستش نداشته باشد. ها... چه جرمی بزرگتر از آن است که دست در خون خودت کنی و آن که دوستش داری همچنان سرد و صبور نگاه کند و خودش را بگیرد و بگوید، من تو را دوست ندارم، من میگویم این از کشتن انسان با گلوله وحشتناک تر است از کشتن انسان و سر بریدنش با چاقو بدتر است. . در دنیا هیچ چیز به اندازهٔ شجاعت و ناامیدی به هـم نزدیک نیست.... میفهمی انسان شجاع کسی است که ناامید است همه آن کسانی که آرزویی دارند ترسو هستند
غالباً لو حد سألني الفترة الجاية، إيه أجمل رواية قرأتها، هقول "آخر رمان الدنيا".. الرواية دي فعلاً من أجمل الأعمال اللي قرأتها مؤخراً..
مكتوبة بطريقة جميلة أوي، خليط ما بين الواقعية والواقعية السحرية. وصف الكاتب وتشبيهاته كانت عظيمة جداً .. اخترتها بالصدفة وأنا في معرض القاهرة .. لفت نظري اسم المترجم - غسان حمدان - وفكرتها رواية إيرانية .. وأخذتها على أساس كده .. وبعدين عرفت إن غسان بيترجم عن الكردية برده .. والجميل إن ترجمته عظيمة .. دي من الصدف السعيدة إن تختار رواية وتطلع بالجمال ده ..
حاسس إني مش هعرف أتكلم عنها من غير ما أحرق أحداثها .. ولو إني حابب الناس تقرأها ..
دلم میخواست بهش چهار ستاره بدم یعنی در واقع اگر کتاب با همون کشش و جاذبه ای که شروع شده بود ادامه پیدا کرده بود قطعا چهار ستاره رو میگرفت ولی متاسفانه کتاب در میانه افت کرد،اضافه شدن شاخ و برگ و پیچیدگی های اضافه روند خوندن رو کند و خسته کننده کرد و با اینکه فصل یکی مونده به آخر داستان دوباره داشت جون میگرفت فصل پایانی کتاب هم چنگی به دل نزد و نتیجه همین سه ستاره شد.
عالیه این کتاب کتابی ضد جنگ، با داستان و روایت خیلی خوب راستش اصلا انتظار نداشتم انقدر خووب باشه کتاب، نویسنده همون تو داستانای مختلفی که برای شخصیتاش میگه آخرای قصه رو همون اول لو میده و روایتش درواقع چگونه رسیدن به اون ته قصه س و چنان با قدرت تعریف میکنه که شما رو وادار میکنه با ولع داستان رو بخونید... شخصیت پردازیهای بسیار خوب، توصیفات و فضا سازیهای عالی در کنار داستان خوبش حتما شمارو مغلوب میکنه! نویسنده از طبیعتگرایی، نفرت از جنگ، انساندوستی، امید به زندگی در کنار اندیشه مرگ، فلسفه حیات و ... حرف میزنه و این مضامین رو انقدر خوب در دل داستانش حل کرده که اصلا خسته تون نمیکنه ازون کتاباییه که باید نم نم بخونید تا قشنگ تو وجودتون نفوذ کنه
در طی یکی از جنگ های کردستان، دو دوست به نام های "مظفر صبحدم" و "یعقوب صنوبر" در آستانه ی دستگیری به وسیله ی دشمن قرار میگیرن. مظفر صبحدم فداکاری میکنه و تن به اسارت میده تا یعقوب صنوبر فرصت فرار پیدا کنه. و فقط از اون خواهش میکنه تا مراقب پسر تازه متولد شده و بی مادرش "سریاس صبحدم" باشه. مظفر صبحدم بیست و یک سال زندانی میشه و طی این سال ها اتفاقات و جنگ های متعددی رخ میده و حزب اون ها پیروز میشه و یعقوب صنوبر به عنوان رهبر به قدرت میرسه. اما مظفر صبحدم بعد از آزادی متوجه میشه که همه چیز کاملا تغییر کرده و با تصورات اون متفاوته. بعد از آزادی تلاش میکنه تا پسرش رو پیدا کنه و این سرآغاز داستان ها و اتفاقات متعددیه که انتظارش رو میکشن. راز های متعددی که نیاز به رمزگشایی و کشف شدن دارن.
کتاب در مذمت جنگ نوشته شده. اینکه جنگ ها با هر هدفی هم که انجام بشن، حاصلی جز تباهی، سیاهی، ویرانی، فقر، سوختگی و نابودی انسان های بی گناه ندارن. اگرچه موضوع جذابیه و البته این کتاب به شدت معروفه، من خیلی ازش لذت نبردم. بنظرم کتاب های خیلی جذاب تر و تکان دهنده تری هم در این زمینه و موضوع وجود دارن. بخصوص اینکه، با وجود قسمتای اسرارآمیز و تخیلی درون کتاب، انتظار پایان متفاوت تر و غیرقابل پیش بینی تری داشتم. البته کتاب پر از جملات نغز و پرمفهومیه که دقیق تر خوندنش میتونه باعث بشه مفاهیم عمیق تری از کتاب برداشت بشه.
معصوم بودن دو احساس متضاد به تو میدهد...گاه احساس پوچی و ناتوانی می کنی ، درست مثل خرگوشی تنها در میان یک عالم گرگ ...اما گاهی هم احساس می کنی با همه ی این شقاوتها چقدر خوب پاک مانده ای ...بعد از خودت راضی می شوی که به زیبایی جهان افزوده ای .
#آخرین_انار_دنیا را بخوانید ای دوستان. در وصفش همین بس که دیوید لینچ گفته که از ده کتاب برترم چهارتاش رو بختیار علی نوشته. بزرگان زیادی ازش تعریف کردن و نقد های زیادی هم ازش شده. کتاب درمورد جنگ نیست، کتاب درمورد همه چیزه. اوایل شاید خیلی جذبش نشید چون منم همینجور بودم ولی رفته رفته میفهمید چه اثر فاخر و خوبیه.
Lyrical and dreamlike. 'The Last Pomegranate Tree' is a beautiful novel about life and death and the middle ground occupied by our memories. Magical realism does not always work for me, but this type of story telling works well for a novel centered around dreams. The prose is a delight as well, so much credit is due to Ali as well as the translator, Kareem Abdulrahman. I hope this new publication from Archipelago will gain Ali a much deserved wider audience. Solid four stars.
داستان تباهی انسان جهان سومی. انسانی که در میان جنگ و آوارگی زندگی میکند. بلایای طبیعی بیش از هرجای دیگری جانش را میستاند و زندگیاش را دگرگون میکند؛ و او همچنان در جستجوی آرزوهایش، امیدوارانه تلاش میکند و تلختر اینکه، به آنها نمیرسد و تباه میشود: انسانی به تمام معنا، قربانی شرایط. انسانی که به سختی بتوان "چگونه بودن" یا "چگونه شدنش" را محصول اراده خودش دانست.
خوشحالم که بعد از مدتها به گودریدز برگشتهام. امیدوارم من را یادتان مانده باشد. احتمالا باید خیلی تلاش کنم که تعداد بازدیدها و لایکها مثل قبل بشود ولی خب از یک نقطهای باید شروع کرد. آخرین انار دنیا را با انتظارات زیادی شروع کردم، یک کتاب معروف در جوامع کتابخوان ایرانی که هر کسی حداقل اسمش را شنیده است. جزو کتابهایی هم بود که هر بار میخواستم بخرمش به دلیلی نمیشد و آخر سر هم هدیه گرفتمش. یک جورهایی دو سر انتظار بود و خب، اشکالی هم ندارد. من به انتظار عادت دارم.
شما که غریبه نیستید، فصل به فصل که جلو میرفتم منتظر بودم که چیز شگفتانگیزی از کتاب ببینم و بفهمم چه چیزی این کتاب را اینقدر محبوب کرده ولی ناامید میشدم. هر فصل ناامیدتر از قبل ادامه میدادم و جزو کتابهایی شد که اگر مغز کمالگرا و دورهی تلگراممان نبود رهایش میکردم. کتاب در ژانر سورئال جادویی روایت میشود و این هم در دوست نداشتنش از سمت من بیتاثیر نبود چون من چندان طرفدار این ژانر نیستم. پخش و پلا بودن این نوع روایت و اتفاقات عجیبش به مذاقم خوش نمیآید. سر مرشد و مارگریتا هم همین بودم. حتی شاهکارهای این ژانر هم جذبم نمیکنند. شاید هنوز برای فهمیدنش خیلی بچهام و شاید هم میفهممش ولی دوستش ندارم. اصلا شما به من بگویید که دردم چیست.
کتاب در توصیفات تکراری بیپایانی گم میشود که حقیقتا خستهکنندهاند. اگر توصیف در خدمت داستان و مطلب باشد که اشکالی ندارد، ولی اگر تو روی یک نوار خراب مدام تکرار کنی و تکرار کنی واقعا اذیتکننده است. همینطور میزان آب بستن در این رمان به شکل عجیبی بالاست. حجم کتاب میتوانست یکسوم مقدار فعلیاش باشد که هم به حوصلهمان رحم کند و هم به جیبمان. خدا ناشرین ایرانی را حفظ کند که هم درد و هم درمان هستند. اما کمی که منصف باشیم، نهایتا بار معنایی و معنوی کتاب را دوست داشتم. خود آخرین انار دنیا به عنوان یک نماد بسیار درخشان و زیبا بود. نویسنده میخواست منظور عمیقی را برساند، دغدغهمند بود و برای اقلیمش میجنگید و این کار را انجام هم داده است. من به این احترام میگذارم.
خلاصه کتابی نیست که پیشنهادش کنم ولی شما به هر حال قرار است بخوانیدش و خب، خیلی هم وابسته به سلیقه است. شاید کاملا با من مخالف باشید.
یادم افتاد آخرین انار دنیا رو 3 سال پیش کامل خونده بودم و مدتها فک میکردم مه ناتمام ولش کردم. یادم میاد خیلی لذت بردم ولی باید دوباره بخونمش
ولی ایندفعه زبان اصلی
الان دارم میخونمش و مبهوت قلمش و طرز بیان بختیار علی ام. کلماتی که استفاده میمنه چقد برام شیرینه، توصیفاتش چقد با احساسه. واقعا زبان کوردی کتاب یه چیز دیگه س❤️
"الدموع التي رأيتها في عيون إكرام الجبلي اختلفت عن دموع يعقوب الصنوبر؛ فدموع إكرام من أجل العالم كله، في حين أن دموع يعقوب بدت مثل دموع شخص يبحث عن شيء ما ولا يجد الشيء الذي يبحث عنه. تشبه دموع إكرام دموع بستاني يرى ذبول أزهاره؛ في حين أن دموع يعقوب هي دموع شخص قد داس على جميع الأزهار بحثاً عن تلك الزهرة الأسطورية في ذلك البستان."
رواية من الأدب الكردي، تحكي لنا ما بين الواقعي والخيالي حكايات الحرب والثورة. بعد خروجه من سجنه في الصحراء، يحاول مظفر الصباحي أن يبحث عن الماضي في الحاضر، أن يجمع خيوط الحكاية ويكشف الستار عن الوجه المرعب الذي خلفته الحروب والثورات وراءها. مظفر الصباحي الذي حرص خلال سجنه على قطع علاقته بالعالم الخارجي وحاول أن يمحو ذاكرته وأن يفكر في الطبيعة والصحراء وأصوات العصافير، يجد نفسه منجرفاً مرة أخرى وراء البشر وتناقضاتهم ليعيد تركيب الصورة من جديد.
با رمانی روبرو هستیم که تصاویر بسیار پر قدرتی دارد و اساسا نویسنده در تصویرسازی خیلی قوی عمل میکند: "باران شروع میشود. "محمد دل شیشه" بازی اش را ادامه میدهد. مردم با عجله و چتر به دست میدوند. اما او نه به آسمان نگاه میکند و نه به باران اهمیت میدهد. کم کم باران تندتر میشود. سیلاب بزرگی به راه می افتد و آهسته آهسته اشیا روی آب شناور میشوند. هیچ کس در خیابان و پیاده روها نمی ماند مردم همه به ساختمان های بلند رو می آورند و از طبقات فوقانی ساختمان های بلند نگاه میکنند
انگار داره درباره سیل اخیر ایران حرف میزنه!" شخصیت اصلی و راوی رمان مظفر صبحدم است که 21 سال حبس در یک زندان مناطق صحرایی او را به یک حکیم تبدیل کرده. مثلا این مرواریدهای حکمت را از خود صادر میکند: "بیابان و سیاست هر دو مثل یکدیگرند: دو زمین که چیزی از آن ها نمیروید!" "هیچ خلوتی انسان را از جهان نمی رهاند"
"شما بگویید زندگی چیست جز چرخشی عظیم حول چیزهایی عادی؟! چرخشی عظیم حول آن چیزهایی که میتوانیم در مکان دیگری و طور دیگری به آنها برسیم و از منظر دیگری نگاهشان کنیم!"
"آدمی رازهای خود را به گور میبرد. اگر رازی نباشد دنیا به قصابخانه ای بزرگ بدل خواهدشد. خانوادهها از هم میپاشند، لشکر ها شکست میخورند، آدم ها رسوا میشوند. من همیشه ستایشگر راز بوده ام، همیشه همیشه."
"کسی که بخواهد اعتنایی به مرگ نکند باید تا به آخر دنبال زنده هایی بگردد که آنها را از دست داده. راه آنهایی که اعتنایی به مرگ ندارند فرق میکند. راه درازتر و پیچیدهتری است. آنهایی که به مرگ اعتنایی ندارند محکوم اند با زندگی بازی سنگینی را شروع کنند. محکوم اند دنبال تمام دوستان �� هم مسلکان شان بگردند و مطمئن باشند یک بار دیگر آنها را در جای دیگر پیدا میکنند."
.وقتی رمان «عمویم جمشید خان» را میخواندم این حس را نداشتم اما الآن فکر میکنم دارم رمانی از یک کافکای عراقی را میخوانم! همان گونه که "قصر" کافکا مثل ماز تودرتویی جلوه میکند که انسان به راحتی نمیتواند به آن نفوذ کند در اینجا نیز طبیعت و صحرا همین نقش را دارند. در توضیح این رویکرد اکسپرسیونیستی چه میتوانم بگویم؟ تابلوی جیغ ادوارد مونک را دیده اید؟ خواندن این رمان مثل قدم زدن در فضای همان تابلو است. راوی غرق در تردیدهای یک عمر از دست رفته است. 21 سال اسارت در صحرا و هر شخصیتی که می بیند برایش عجیب و ناشناخته است و مثل همان دو شخصیت قد بلند تیره رنگی است که از انتهای پل به سمت مرد جیغ کشان تابلوی مونک می آیند پرداخت رمان به شدت اکسپرسیونیستی است و همه عناصر اعم از صحرا و قصر و سیل رنگ آمیزی تندی دارند"
"ببینید آن جنبه پرداخت اکسپرسیونیستی که میگویم در این رمان چطور معنا پیدا میکند. فکر کنم در تمام اثر سیصد چهارصد بار تکرار میشود که راوی بیست و یک سال در زندان بوده. در حالی که میدانیم برای بستن این قرارداد با مخاطب یک بار ذکر کردن این مطلب کافی است. در مقابل این تجربه دردناک راوی مثلا خواهران سپید هستند که در فضایی خیلی روشن و قدیس گونه سیر میکنند تا مثل یک تابلوی اکسپرسیونیستی کنتراست رنگ ها در بیشترین حد خودش باشد" اما به نظرم اکسپرسیونیسم شرقی با اکسپرسیونیسم غربی خیلی تفاوت دارد. انسان شرقی وقتی احساسات مهارنشده ش را بیرون میریزد سیلاب پر قدرتی به راه می افتد که نیروی محرکه آن عشق است بر خلاف انسان غربی که ظاهرا محرک احساسات مهارنشده ش وحشت است" "دمدمه های صبح به قله بسیار بلندی رسیدند. قله ای که بالاتر از ابرها قرار داشت. مثل جزیره ای بود در دریایی که امواج نقره ای ابر آن را پوشیده باشد. اولین شعاع آفتاب بر آنها و دریای بی کرانه سفید می تابید. زیباترین تصاویری بود که تا آن زمان آن دو بچه دیده بودند. دنیا آن قدر زلال وخنک و سپید بود که گویی به سیاره دیگری پرواز کرده بودند. دنیای اندوهناک زیر ابر هیچ شبیه آن نبود.
دارند میروند به طرف آخرین انار دنیا" اگرچه نویسنده واقعا قلم گیرایی دارد اما کثرت توصیفات بالاخره باعث میشود که شما احساس دلزدگی کنید و گمان ببرید که نویسنده مشغول روده درازی است. کوچک ترین احساس درونی شخصیت ها لااقل با شش هفت جمله توصیف میشود.
""سریاس صبحدم" آرزو دارد زیر آخرین انار دنیا بمیرد: سریاس میخواست در مرگی زیبا بمیرد. سریاس تلاش میکرد برخیزد. ما خیلی اصرار داشتیم استراحت کند اما بی فایده بود. با صدایی گنگ و ضعیف مانند آن که نتواند از درد چشمانش را باز کند گفت: اگر با من نیایید میروم، تک و تنها این آخرین آرزویش بود. آخرین امیدش لحظه به لحظه مرگش را تاخیر می انداخت تا به "آخرین انار دنیا" برسد" گمان میکنم این رمان هم نهایتا از نوعی نیهیلیسم حرف میزند همان طور که رمان "عمویم جمشیدخان" به نظرم با نیهیلیسم تمام شد: "بنگرید: پدری با دست خالی و پسری که به مرگی پوچ مرده در دشتی از خار و خس به هم میرسند. نگاه کنید: تا چشم کار میکند قبایی از پوچی روی سر ما قرار گرفته. قبه ای بزرگ از پوچی. گنبدی عظیم از هیچی. چتری بزرگ از بی معنایی. آن لحظه این گونه فکر میکردم که من و سریاس نه گذشته ای داریم و نه حال و آینده ای آن شب در آن روشنی کمرنگ و بی فروغ به هم رسیدیدم اما حرفی برای گفتن نداشتیم پوچی بزرگی من و او را احاطه کرده بود" و بالاخره این که این رمان قدرت فراوانی در نمایش تصاویر خشن دارد: "غروب دیر وقت بود که کریم از غفلت ما استفاده کرد و آن بچه را سر سفره شام کشت. منظره عجیبی بود. قبلا سفره ای چنین خونین ندیده بودم. پلو پر از خون شد. خرده های نان در خون شناور بود. سر کوچک آن بچه روی زانوهای من افتاد. خون و خرده استخوان های جمجمه ش توی بغلم ریخت. مثل این که مرا بغل کرده باشد یا چیزی شبیه آن. بلند شدم و پلو را ریختم. به کریم گفتم: نمیگذاری غذایمان را بخوریم؟ میدانستم حرف چرتی میزنم اعترافات سومین سریاس"