دوستانِ گرانقدر، کلیاتِ «رهی معیری» از غزلیات، قصائد، مثنوی ها، رباعیات، قطعات، ترانه ها، تک بیتی ها و ابیات پراکنده تشکیل شده است... به انتخاب ابیاتی از میان غزلیات و رباعیاتِ این دیوان را برایِ شما ادب دوستانِ گرامی، در زیر مینویسم --------------------------------------- چون زلفِ توام جانا در عینِ پریشانی چون بادِ سحرگاهم در بی سر و سامانی خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی ************************ ساقی بده پیمانهای زآن مِی که بی خویشم کند بر حسنِ شورانگیزِ تو عاشق تر از پیشم کند سوزد مرا، سازد مرا، در آتش اندازد مرا وز من رها سازد مرا، بیگانه از خویشم کند ************************ چو نی به سینه خروشد دلی که من دارم به ناله گرم بُوَد محفلی که من دارم به خون نشستهام از جان ستانیِ دلِ خویش درونِ سینه بُوَد قاتلی که من دارم ************************ رفت و نرفته نکهتِ گیسویِ او هنوز غرقِ گل است بسترم از بویِ او هنوز از من رمید و جای به پهلویِ غیر کرد جانم نیارمیده به پهلویِ او هنوز ************************ مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز مرگِ خود میبینم و رویت نمیبینم هنوز آرزو مُرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت غم نمیگردد جدا از جانِ مسکینم هنوز ************************ یادِ ایامی که در گلشن فغانی داشتم در میانِ لاله و گل آشیانی داشتم دردِ بی عشقی زِ جانم بُرده طاقت ورنه من داشتم آرام تا آرامِ جانی داشتم ************************ چون شمعِ نیمه جان به هوایِ تو سوختیم با گریه ساختیم و به پایِ تو سوختیم دیشب که یار انجمنِ افروزِ غیر بود ای شمع تا سپیده به جایِ تو سوختیم ************************ دگر زِ جانِ من اِی سیم بر چه میخواهی؟ ربودهای دلِ زارم دگر چه میخواهی؟ نهادهام سرِ تسلیم زیرِ شمشیرت بیار بر سرم اِی عشق هرچه میخواهی ************************ ندانم کان مهِ نامهربان، یادم کند یا نه؟ فریب انگیزِ من، با وعدهای شادم کند یا نه؟ خرابم آنچنان، کز باده هم تسکین نمیابم لبِ گرمی شود پیدا، که آبادم کند یا نه؟ ************************ باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم وز جان و دل یارم شوی تا عاشقِ زارت شوم من نیستم چون دیگران بازیچهٔ بازیگران اول به دام آرَم تو را وآنگه گرفتارت شوم ************************ کاش امشبم آن شمع طرب می آمد وین روزِ مفارقت به شب می آمد آن لب که چو جانِ ماست دور از لبِ ماست ای کاش که جانِ ما به لب می آمد ************************ مستانِ خرابات زِ خود بی خبرند جمعند و زِ بویِ گُل پراکنده ترند اِی زاهدِ خودپرست با ما منشین مستان دگرند و خودپرستان دگرند ************************ ای جلوهٔ برقِ آشیان سوز تو را ای روشنی شمعِ شب افروز تو را زآن روز که دیدمت شبی خوابم نیست ای کاش ندیده بودم آن روز تو را --------------------------------------- امیدوارم این انتخابها را پسندیده باشید «پیروز باشید و ایرانی»
سایه آرمیده لاله داغدیده را مانم کشت آفت رسیده را مانم دست تقدیر از تو دورم کرد گل از شاخ چیده را مانم نتوان بر گرفتنم از خاک اشک از رخ چکیده را مانم پیش خوبانم اعتباری نیست جنس ارزان خریده را مانم برق آفت در انتظار من است سبزه نو دمیده را مانم تو غزال رمیده را مانی من کمان خمیده را مانم به من افتادگی صفا بخشید سایه آرمیده را مانم در نهادم سیاهکاری نیست پرتو افشان سپیده را مانم گفتمش ای پری که را مانی ؟ گفت : بخت رمیده را مانم دلم از داغ او گداخت رهی لاله داغدیده را مانم
رهی ،قلّۀ ترانه سرایی ایران است.هرگاه کاروانِ بنان و یا خزانِ عشقِ بدیع زاده را می شنوید به یاد بیاورید که شاعر این هنرِ عظیم ،جان آگاه و دل سوخته ای است به نام رهی.و اگر در محفلی پیری صاحبدل را دیدید که آرام زمزمه می کند:دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم با آن همه آزادگی،بر زلف او عاشق شدم بسیار یاد کنید ازعزیزی که در گلستانِ ظهیرالدولۀ تجریش آرمیده است
چو نِی به سینه خروشد ،دلی که من دارم به ناله گرم بُوَد،محفلی که من دارم بیا و اشک مرا چاره کن،که همچو حباب به رویِ آب بُوَد،منزلی که من دارم دلِ من از نگهِ گرمِ او نپرهیزد ز برق سر نَکِشد،حاصلی که من دارم به خون نشسته ام از جان ستانیِ دلِ خویش درونِ سینه بُوَد،قاتلی که من دارم ز شرمِ عشق خموشم،کجاست گریۀ شوق؟ که با تو شرح دهد مشکلی که من دارم رهی، چو شمعِ فروزان گَرَم بسوزانند زبانِ شکوه ندارد،دلی که من دارم
رهي را در كنار بيژن ترقي و معيني كرمانشاهي بايد مثلث ترانه كلاسيك ايران ناميد. عشق نافرجام و رهايي در دامن دود و سوختن نتيجه اش ترانه هايي است كه خواستن و حسرت را در نهايت تنهايي انسان(با چهره برازنده اش) فرياد مي زند
در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم آنرو ستانم جام را آن مایه آرام را تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم روشنگری افلکیم چون آفتاب از پکیم خکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم ______________
سایه آرمیده لاله داغدیده را مانم کشت آفت رسیده را مانم دست تقدیر از تو دورم کرد گل از شاخ چیده را مانم نتوان بر گرفتنم از خاک اشک از رخ چکیده را مانم پیش خوبانم اعتباری نیست جنس ارزان خریده را مانم برق آفت در انتظار من است سبزه نو دمیده را مانم تو غزال رمیده را مانی من کمان خمیده را مانم به من افتادگی صفا بخشید سایه آرمیده را مانم در نهادم سیاهکاری نیست پرتو افشان سپیده را مانم گفتمش ای پری که را مانی ؟ گفت : بخت رمیده را مانم دلم از داغ او گداخت رهی لاله داغدیده را مانم
دیده فروبسته ام از خاکیان تا نگرم جلوه افلاکیان شاید از این پرده ندایی دهند یک نفسم را بجایی دهند ای که بر این پرده خاطرفریب دوخته ای دیده ی حسرت نصیب آب بزن چشم هوسناک را با نظر پاک ببین پاک را آن که در این پرده گذر یافته است چون سحر از فیض نظر یافته است خوی سحر گیر و نظر پاک باش راز گشاینده افلاک باش خانه تن جایگه زیست٬ نیست در خور جان فلکی نیست٬ نیست آن که تو داری سر سودای او برتر از این پایه بود جای او چشمه مسکین نه گهر پرور است گوهر نایاب به دریا در است ما که بدان دریا پیوسته ایم چشم ز هر چشمه فروبسته ایم پهنه دریا چو نظرگاه ماست چشمه ناچیز نه دلخواه ماست پرتو این کوکب رخشان نگر کوکبه ی شاه خراسان نگر
رهی عاشقی دلسوخته است.از معشوق جواب مثبت میشنود اما معشوق بی وفایی می کند.خوندن دیوان سعدی وار او سوز خاصیرا در انسان برمی انگیزاند. دیوان او را بارها خواندهام.