چهارمین کتابی که در میانهی جنگ ایران و اسرائیل خوندم. -- اولین کتابی که از اسماعیل فصیح خوندم -- این کتاب ۲تا داستان داره. یک داستان ۷۶ صفحه و داستان دوم ۱۵ صفحه. وجه اشتراک دو داستان موضوعشونه که هردو درونمایهی جنگ ایران و عراق دارن. (ازین نظر به فضای امروز هم نزدیک بودن). -- داستان اول خیلی خوب شروع شد. خیلی بهش امیدوار شده بودم. ازون داستانهایی که خط اول، اخرش رو لو میده و بعد فلشبک میزنه به داستان. احساس کردم فرم حرفی برای گفتن داره. محتوا هم جالب بود. یه گره وجود داشت که فهمیدنش برام شیرین بود. اما هرچی جلوتر رفت بدتر شد. اول دیالوگها برام خیلی ناخوشایند بودن. انگار خیلی خام و سطحی و غیرقابل باور بودن. بعد فرم هم از خدمت محتوا خارج شد. یعنی یه نفر داشت روایت شهید شدن یه عده رو تعریف میکرد و چون نویسنده دیالوگ نوشته بود، وسط خون و شهادت و تیر خلاص و غیره، یه نفر هی مجبور بود ازین سوالای مسخره بپرسه که:"خب بعدش چی شد؟" یه همچین سوالایی برای یه همچین بحثی واقعا احمقانه بودن. انگار یا باید سوالا عوض میشدن یا دیالوگ برقرار نمیشد و داستان رو یه نفر روایت میکرد. بعد کتاب ناگهان به شدت شعاری شد و گل درشت. حداقل برای نسل ما اصلا تاثیرگذار نبود. در نهایت به بدترین شکل ممکن و بدون ارتباطات منطقی هم داستان اول تموم شد. -- داستان دوم از داستان اول هم کمتر داستان بود. یک پسر ۹سالهی جنگزده مواجهه داشت با یه ارتشی حکومت قبل که مست و پاتیل بود. این داستان هم از نظر محتوا واقعا گلدرشت و مسخره بود. اصلا دوسش نداشتم. -- با این کتاب خط ربطی به تو پیدا نکردم. بیدلیل بهت فک کردم.
بازم جلال آریان که اینبار دیگه معشوقه ای نداره (البته یه پرستاری هست ولی آقای آریان اینبار کارش زیاد طول نمیکشه ...)و دنبال راز بی زبان شدن یه بچه اس شبیه یکی از همون چندین و چند فیلمهای تلویزیونی زمان جنگ قصه دوم و همراه شدن راوی نوجوان با یک مرد نیمه مست در یک شب مهتابی از قصه اولی بسیار جذاب تر بود
کی کشته عشقی را، منع است پرستاری؟ ای کاش آقای فصیح تا ابد مینوشتم و من تا ابد میخوندم. نمیدونم شاید هم من زیادی درگیر شدم اما نمیتونم همذاتپنداری نکنم با جلال آریان که احمد عدنان مونسی رو میبینه و نمیتونه با خودش کنار بیاد که رهاش کنه و بره، یا با علی کوچولویی که میترسه بیمسئولیتیش مادرش رو گرفتار کنه. تجربه خوندن کتابهای فارسی عجیبه، یا اونقدر ازشون فاصله داری که ترجیح میدی هرگز فارسی نخونی یا یکهو اونقدر وابسته و دلبسته میشی که روحت رو لمس میکنن و فصیحنوشته روح آدمی رو لمس میکنه.
پ.ن: چند روز پیش برای عزیزی ماجرای گرفتن این کتاب از کتابخونه دانشگاه رو تعریف میکردم. من نمیدونستم شخصیت اصلی این کتاب با کتاب ثریا در اغما ( شروع فصیحخوانی بنده ) یکی هست چون راوی اعتقادی به خوندن خلاصه کتاب نداره و احساس خوندن فلان کتاب صرفا بهش الهام میشه و گاها هم تعداد صفحه و قشنگی جلد رو مدنظر قرار میده. القصه، علاوه بر اینکه رویارویی مجدد با مهندس آریان خوشحالم کرد، سر گرفتن کتاب، کتابدار کتابخونه از ته سالن « کشته عشق » رو صدا زد و من بودم. کشته عشق یا خواهان کشته عشق؟! هرچی که هست خدا چهار ستون کتابخونه مرکزی و کتابخونه علوم انسانی رو برپا نگه داره.
دوتا داستان؛ کشته عشق، و ماه اولی به شدت کلیشه ای بود، دیالوگهایی که به زور به داستان وصله شدن، شعارهای پوچ، و داستانی که تا وقتی جالبه که گره اش باز بشه. دومی بد نبود؛ بیان واقعیت ها از پشت پرده مستی. اما باز هم شعارهای نویسنده اینجا و اونجا توی ذوقم زد.
همچنان پر قدرت و با صلابت تمام، فصیح در حال گند زدن به کارنامه نویسندگی خودش هست و این بار با این کتاب. کشته عشق از دو تا داستان تقریبا کوتاه تشکیل شده.داستان اول یک ماجرای فرعی و مختصر از جلال آریان قبل از رفتن به فرانسه برای اتفاقات داستان ثریا در اغما و دومی هم یک داستان کوتاه و خنثی در مورد یک خانواده جنگ زده و پسر اون خانواده. هیچ نشانه ای از نویسنده کتابهای شراب خام و زمستان ۶۲ نمی بینیم.همچنان فصیح به طور غیر مستقیم در حال ستایش کسانی است که مسبب واقعی جنگ هشت ساله و ادامه دهنده اون بودند. حتی در زمینه داستانگویی هم هیچ تلاشی برای خوب نوشتن و در واقع داستان گفتن نمی کنه. واقعا از جایی به بعد کتاب های فصیح مصداق بارز اتلافوقت هستن.امیدوارم تو کتابهای بعدی،کتابی باعث تغییر نظرم بشه.