دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، شاعر، پژوهشگر و استاد ادبیات، در سال ۱۳۱۸ در شهر کدکن چشم به جهان گشود. شفیعی کدکنی دورههای دبستان و دبیرستان را در مشهد گذراند، و چندی نیز به فراگیری زبان و ادبیات عرب، فقه، کلام و اصول سپری کرد. او مدرک کارشناسی خود را در رشتهٔ زبان و ادبیات پارسی از دانشگاه فردوسی و مدرک دکتری را نیز در همین رشته از دانشگاه تهران گرفت. او اکنون استاد ادبیات دانشگاه تهران است.
Mohammad Reza Shafii Kadkani, known as Sereshk, was born in 1939 in Kadkan near Neishapur, Iran. His poems, reflecting Iran's social conditions during the 1940s and 1950s, are replete with memorable images and ironies. He has authored eight collections of poetry, eight books of research and criticism, two book-length translations from Arabic, one on Islamic mysticism from English. He has also published three scholarly editions of classical Persian literature. He is a professor of Persian literature at Tehran University. - from Poetry Salzburg Review.
دوستانِ گرانقدر، به انتخاب ابیاتی از این دفتر را در زیر برایِ شما ادب دوستانِ گرامی، مینویسم ---------------------------------------------- در آینۀ مویِ خویشتن را دیدی و شدی به بیم تسلیم وان دل که هنوز عاشقِ توست بیزار زِ ساعت است و تقویم ************** ترا به سیرِ چمن گر دل و دماغ نماند چه جایِ شکوه! که اینجا بهار و باغ نماند چنان شبانه سمومی برین کرانه گذشت که از شقایقِ این باغ، غیرِ داغ نماند ************** دور از هم و با یادِ هم بودیم بی فرصتی از بازدید و دید چون سایه و خورشید افسوس عمرِ قناری در قفس بگذشت گل در سبد خشکید ************** ز اکنون تا ازل، زانجا به اکنون پُلی بسته ست عشق از آتش و خون دگرگونی ندارد هرگز این عشق جهان را می کند، امّا دگرگون ************** ماجرایی کوتاه اولین سطرِ سفرنامۀ پروانه به سویِ آتش چه حضوری دارد و آخرین سطرش آه ************** عشقی که به عقل می ستیزد این است عقلی که زِ عشق می گریزد این است از یک سخنِ تو مست گشتم عمری مستی که زِ راهِ گوش خیزد این است ************** بذری که زِ زیر سنگ و سیمان سفری ست وان چشمه که از شکافِ خارا جاری ست آن نیرویی که می کشاند همه را جز دغدغۀ میل به آزادی چیست؟ ************** پرنده ای که در آن اوج می پَرَد به شتاب درین غروبِ پُر از بدگمانی و تشویش نشانه هایی از آواز و روشنایی را گرفته است به منقار و می بَرَد با خویش --------------------------------------------- امیدوارم این انتخاب ها را پسندیده باشید «پیروز باشید و ایرانی»
جناب آقای (کدکنی) که امیدوارم عمرشان پر برکت باد؛ از جمله شخصیتهایی هستند که نمیتوان فقط یک عنوان یا با یک جمله کارهای ایشان را توصیف کرد. مثلاً نمیشود گفت کدکنی شاعر. یا کدکنی محقق. یا کدکنی مدرس و... اما دربارهی این کتاب و شعرهای ایشان باید گفت که مجموعهای ست از انتخابهای خود ایشان از اشعارشان
هنوز که هنوز است شعر (گون) معروفترین شعر ایشان در بین مردم است و هر از چند گاهی میبینم و میشنوم که هنگام صحبت کردن یا وداع کردن دو شخص این بخش این شعر را به هم میگویند
سفرت به خیر اما، تو و دوستی خدا را چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را
به شخصه همین شعر و شعر (حلاج) و (کوچ بنفشهها) را بسیار دوست دارم
***
درین شبها که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر میترسد
درین شبها که هر آیینه با تصویر بیگانهست و پنهان میکند هر چشمهای سر و سرودش را چنین بیدار و دریاوار تویی تنها که میخوانی
تویی تنها که میخوانی رثای قتلِ عام و خونِ پامالِ تبارِ آن شهیدان را تویی تنها که میفهمی زبان و رمزِ آوازِ چگورِ ناامیدان را
بر آن شاخِ بلند ای نغمهساز باغِ بیبرگی بمان تا بشنوند از شور آوازت درختانی که اینک در جوانههای خرد باغ در خواباند بمان تا دشتهای روشن آیینهها گلهای جوباران تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را ز آواز تو دریابند
تو غمگینتر سرود حسرت و چاووش این ایام تو بارانیترین ابری که میگرید به باغ مزدک و زرتشت تو عصیانیترین خشمی که میجوشد ز جام و ساغر خیام
درین شبها که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر و ابر از خویش میترسد و پنهان میکند هر چشمهای سر و سرودش را درین آفاق ظلمانی چنین بیدار و دریاوار تویی تنها که میخوانی
ای مهربان تر از برگ در بوسههای باران بيداری ستاره ، در چشم جويباران آيينه ی نگاهت؛ پيوند صبح و ساحل لبخندِ گاه گاهت ؛ صبح ِ ستاره باران بازآ که در هوايت ، خاموشی جنونم فريادها بر انگيخت از سنگ ِ کوهساران اي جويبار ِ جاري ! زين سايه برگ مگريز کاين گونه فرصت از کف ، دادند بي شماران گفتي : "به روزگاري مهری نشسته بر دل!" "بيرون نمیتوان کرد، حتي به روزگاران" بيگانگي ز حد رفت، اي آشنا مپرهيز زين عاشق ِ پشيمان، سرخيل شرمساران پيش از من و تو بسيار ، بودند و نقش بستند ديوار ِ زندگي را زين گونه يادگاران وين نغمه ی محبت، بعد از من و تو ماند تا در زمانه باقيست آواز ِ باد و باران
آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند رفتند و شهر خفته ندانست کیستند فریادشان تموج شط حیات بود چون آذرخش در سخن خویش زیستند مرغان پر گشوده ی طوفان که روز مرگ دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند می گفتی ای عزیز ! سترون شده ست خاک اینک ببین برابر چشم تو چیستند هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز باز آخرین شقایق این باغ نیستند
آن صداها به کجا رفت صداهای بلند گریه ها قهقهه ها آن امانت ها را آسمان آیا پس خواهد داد ؟ پس چرا حافظ گفت؟ آسمان بار امانت نتوانست کشی نعره های حلاج بر سر چوبه ی دار به کجا رفت کجا ؟ به کجا می رود آه چهچهه گنجشک بر ساقه ی باد آسمان آیا این امانت ها را باز پس خواهد داد ؟
1-خوب بسیار خوشوقتم که مدتی بر سر خوان پرفضیلت جناب استاد شفیعی نشستم... 2-خوب بعد از خواندن فردوسی و اخوان و شفیعی کدکنی یه سوالی که به ذهنم رسیده اینه که : "میشه شاعری خراسانی باشه و حماسه نسراید ، با صلابت و استحکام شعر نگوید؟؟" 3-در ابتدای کتاب یکی از مصاحبه های استاد در سال 69 به عنوان مقدمه آماده که خواندنش به غایت لذت بخشه درباره ی تجربه ی شعری استاد و خراسانی ها... 4-بخوانید کتاب رو 5- نمونه :
شهر خاموش من آن روح بهارانت کو؟ شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟
می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان ...نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟
زیر سرنیزه ی تاتار چه حالی داری؟ دلِ پولادوَش شیر شکارانت کو؟
سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند نعره و عربده ی باده گسارانت کو؟
چهره ها درهم و دلها همه بیگانه ز هم روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟
آسمانت همه جا سقف یکی زندان است روشنای سحر این شب تارانت کو؟
این گزینه شامل حدود یک صد شعر است از میان قریب چهارصد و شصت شعر از دوازده دفتر «زمزمه ها»، «شبخوانی»، «از زبان برگ»، «در کوچه باغهای نشابور»، «مثل درخت در شب باران»، «از بودن و سرودن» و«بوی جوی مولیان» و نیز هزاره ی دوم آهوی کوهی که شامل «مرثیه های سرو کاشمر»، «خطی ز دلتنگی»، «غزل برای گل آفتابگردان»، «در ستایس کبوترها» و «ستاره دنباله دار».
اشعاری که دوست داشتم «یک مژه خفتن»، «سفرنامه باران»، «کوچ بنفشه ها»، «دو خط»، «دیباچه»، «سفر به خیر»، «دریا»، «جوانی»، «غزلی در مایه شور و شکستن»، «پژواک»، «باران پیش از رستخیز»، «ارسال المثل»، «آرایش خورشید»، «خوشا پرنده»، «نام بزرگ»، «فنج ها»، «موعظه غوک»، «صرف و نحو زندگی»، «ستاره دنباله دار»
http://delsharm.blog.ir/1398/01/04/gsk این کتاب گزینهٔ اشعار شفیعی کدکنی است که ظاهراً در کنار گزینهٔ دیگری که انتشارات دیگری آن را به چاپ رسانیده با هم یک مجموعهگزینه! حساب میشوند. شعرها از آغاز دوران شاعری شفیعی کدکنی با زبانی که معلوم است تحت تأثیر ترکیبی از سبک هندی و عراقی الهام گرفته شروع میشود، جاهایی رد پای الهام از زبان اخوان ثالث دیده میشود، به سنین میانسالی نویسنده که میرسد زبان آثار پختهتر و به خاطر همزمانی با فضای قبل از انقلاب سیاسیتر میشود. هر چقدر زمان سروده شدن اشعار جلوتر میرود مضامین انتزاعیتر و انسانیتر میشوند. از رد پای برخی شعرهای بدون امضا میشود به مکان سروده شدنشان پی برد (پرینستون یا آکسفورد، دانشگاههایی که شاعر در آنها مدتی در فرصت مطالعاتی بوده است):
…
آرامش موقر سنجابی را،
که،
با خوشهٔ اقاقی یا سایهٔ علف
دملرزه میکند.
میدانم،
آه!
هرگز
باور نمیکند کسی از من
کاین مرد
تا چند روز پیش چه میکرد
در شرقِ دوردست
… (ص ۱۲۳)
رد پای نگاه یأسآمیز شاعر در جایجای شعرهایش، حتی آنجا که از زبان طبیعت میسراید، پیداست:
شوخچشمی خزه
رودخانه را فریب میدهد که میروم
ولی نمیرود
سالها و سالهاست
… (ص ۱۵۵)
او گاهی کلافه از زبان الکن شعر است که نمیتواند حرفهای دلش را به زبان آن بگوید و به پرنده رشک میورزد:
خوشا پرنده که بیواژه شعر میگوید
ز کوچهٔ کلمات
عبور گاری اندیشه و سد طریق
تصادفات صداها و جیغ و جار حروف
چراغ قرمز دستور و راهبند حریق
تمام عمر بکوشم اگر شتابان من
نمیرسم به تو هرگز از این خیابان من
خوشا پرنده که بیواژه شعر میگوید (ص ۱۸۰)
شعرهای دههٔ هفتاد شفیعی کدکنی طعنه به سرنوشت سیاه بشریت میزند. شعرهایی که زیباست، هم از نظر زبانی و هم از نظر مضمون. دو شعر کوتاه از این دوره از شاعری او را در اینجا میگذارم:
هیچ میدانی چرا، چون موج، در گریز از خویشتن، پیوسته میکاهم؟ - زان که بر این پردهی تاریک، این خاموشیِ نزدیک، آنچه میخواهم نمیبینم، و آنچه میبینم نمیخواهم.
کتابی که خواندم انتشارات مروارید آنرا به چاپ رسانیده بود . و با " یادآوری" به قلم استاد شروع و سپس گفت و گویی که با ایشان در سال 69 انجام شده ، در کتاب گنجانده شده بود . گفت وگویی پیرامون نخستین تجربه شاعری، توصیف فضای ادبی خراسان و.. همه اشعار زیبا و دلنشین بود . "دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت من مستْ چنانم که شنفتن نتوانم"
"به جان جوشم که جویای تو باشم خسی بر موجِ دریای تو باشم تمام آرزوهای منی ، کاش یکی از آرزوهای تو باشم "
گفتی :"به روزگاران مهری نشسته " گفتم: "بیرون نمیتوان کرد حتی به روزگاران"
" بِسُرای تا که هستی ، که سرودن است بودن"
" ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای! به پایان رسیدیم، اما نکردیم آغاز؛ فروریخت پرها نکردیم پرواز . ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای!!!"
اینکه باز در شب ظلمانی دیگری، به شعر خواندن روی بیاوری تا رها شوی و بربخوری به شعری که در آن، شاعر باز در شب ظلمانی دیگری، به شعر خواندن روی آورده و رها شده
با واژههای تو من مرگ را محاصره کردم در لحظه ای که از شش سو می آمد آه این چه بود این نفس تازه باز در ریهی صبح
با من بگو چراغ حروفت را تو از کدام صاعقه روشن کردی ؟ بردی مرا بدان سوی ملکوت زمین وین زادن دوباره بهاری بود
امروز احساس می کنم که واژههای شعرم را از روی سبزههای سحرگاهی برداشتهام
پرینستون، 1977
پ.ن: حافظ میخوانده؟ عنوان شعر "این کیمیای هستی" ست که نام کتابی ست که دههها بعد کدکنی در نقد حافظ نوشت
پ.ن: و تنها شعرهای دفتر "مثل درخت در شب باران" به آن تعریفی که من از شعر دارم نزدیکاند و از لحاظ فضا چه نزدیکتر
این همیشه ها و بیشه ها این همه بهار و این همه بهشت این همه بلوغ باغ و بذر و كشت در نگاه من ، پر نمی كنند
جای خالی تو را...
_________ تو درخت روشنایی گل مهر برگ و بارت تو شمیم آشنایی همه شوق ها نثارت تو سرود ابر و باران و طراوت بهاران همه دشت انتظارت هله ‚ ای نسیم اشراق کرانه های قدسی بگشا به روی من پنجره ای ز باغ فردا که شنیدم از لب شب نفس ستاره ها را دلم آشیان دریا شد و نغمه ی صبوحم گل و نگهت ستاره همه لحظه هام محراب نیایش محبت تو بمان که جمله هستی به صفای تو بماند