Abbas Kiarostami was born in Tehran, Iran, in 1940. He graduated from university with a degree in fine arts before starting work as a graphic designer. He then joined the Center for Intellectual Development of Children and Young Adults, where he started a film section, and this started his career as a filmmaker at the age of 30. Since then he has made many movies and has become one of the most important figures in contemporary film. He is also a major figure in the arts world, and has had numerous gallery exhibitions of his photography, short films and poetry. He is an iconic figure for what he has done, and he has achieved it all by believing in the arts and the creativity of his mind.
دوستانِ گرانقدر، داستان در موردِ پسر بچه ای روستایی و با مرام میباشد که در مدرسه دفترِ دوستش " محمدرضا نعمت زاده" در کیفِ او جا میماند و این پسربچه، سختی هایِ بسیار میکشد و روستا به روستا و خانه به خانه و پُرسون پُرسون، به دنبالِ "محمدرضا نعمت زاده" میگردد تا دفترِ او را پَس بدهد تا مبادا آموزگارِ مدرسه او را تنبیه کند در این مسیر، مجبور به کمک کردن به دیگران میشود و هرکس کاری از او میخواهد و این پسربچه مجبور به انجام کارهایی که از او میخواهند شده و در کل سختی هایِ زیادی را تحمل میکند، تنها برایِ آنکه به او آدرسِ " محمدرضا نعمت زاده" را بدهند و دفترِ دوستش را به او برگرداند --------------------------------------------- امیدوارم از خواندنِ این داستان لذت ببرید <پیروز باشید و ایرانی>
پیرمرد: سیگار هست اینجا پدربزرگ: سیگار من دارم. برای سیگار چیز نبود. ما میخایم بچه تحویل اجتماع درست در بیاد. در موقعی را که من بچه بودم پدر من هر هفته ده شاهی به من میداد و هر ۱۵ روز یک کتکی مرا میزد. اگرچنانچه در هفته اون ده شاهی قط میشد، اما در ۱۵ ان کتک قط نمیشد. برا که من درست تحویل اجتماع در بیاد. من نمیخام بچه تنبل به بار بیاد. ... پیرمرد: گر بچه ای کار زشتی نکرد، گوش داد. چکار میکنی پدربزرگ: مممم. بهانه ای میگیرم. کتک را میزنم
بگذریم که من چقـــدر این فیلم رو دوست دارم و چقـدر فیلمنامهش خوب بود؛ روایتِ کیومرث پوراحمد از مراحل تولید فیلم خودش پنج تا ستاره داره حقیقتاً! «پاککنت را بده من.» «بیا.» 8->
× یادآوریِ خاطرهی روزِ زمستونیای که رفتیم خونهی باهار -تبریز- ، کنارِ بخاریش و تکیهداده به تختش و روبهرویِ پنجرهی بزرگِ فوقالعادهش، خوندم این رو؛ در حین این که باهار مشقاش رو مینوشت و مامان توی آشپزخونهی نیموجبیش سعی میکرد تمهیداتی برای شام بیندیشه و بیرون برفِ ریزی میاومد و هما توی تراس نشستهبود پتو پیچیدهبود به خودش کتاب میخوند و «ساری گلین» گوش میداد و صدای «ساری گلین»ش تا اونجا میاومد. :]
کتاب از چهاربخش تشکیل شده که جداگانه درمورد بخشهای مختلفش صحبت میکنم. خوندن کتاب رو روز چهارم فروردین، کنار دریاچهی رودافشان شروع کردم. درحالی که کمی درد داشتم و ترکیب مسکنهای مختلف و نسیم بهاری به شدت خوابآلودم کرده بود. بخش اول جالبترین بخش کتابه. خاطرات کیومرث پوراحمد (که دستیار کارگردان بوده) از اتفاقات پشت صحنهی فیلم. گفتم «جالب»، ولی انتشار روایتها و قضاوتهای اینطوری درباره آدمهایی که هنوز زندهن، نمیدونم چقدر اخلاقیه یا اصلا کار درستیه یا نه. منطقم قاعدتا میگه که «نه هیچ درست نیست». به خصوص بخش مربوط به آقای روحی (پیرمرد در و پنجرهساز). پوراحمد تلاش کرده انصاف رو نگه داره و بخشی که مربوط به گریهی احمد احمدپوره، مشخصا وجدانش رو درگیر کرده، ولی همچنان نگاه بالاتر «فیلمساز» یا «هنرمند» نسبت به «مردم عادی» و به خصوص مردم روستا برای من خیلی ملموس بود. حتی اگر این نگاه به نظر بقیه از بالا نیاد، خیلی مشخصه که کیارستمی (و پوراحمد، لطیفتر ولی به نیابت و تحت لوای کیارستمی)، خودشون و تیمشون رو کاملا جدا میدونن از مردم روستا. تفاوتی که در فیلم «زندگی و دیگر هیچ»، به اوج جلوهگری خودش و حتی به تحقیر میرسه. ولی به هرحال اگر این رو فاکتور بگیریم، خوندن آنچه حین فیلمبرداری اتفاق افتاده، تکنیکهای سادهی کیارستمی برای انتخاب نابازیگر و بازی گرفتن ازشون و ایدههاش برای چیدمان و ترکیب پلانها برای من قابل توجه بودن. بخش دوم فیلمنامهی فیلمه که طبق گفتهی خود آقای پوراحمد، از روی خود فیلم نوشته شده. احتمالا من در بازهی تاریخی اشتباهی دارم این رو میگم ولی خوندن فیلمنامهای که از روی فیلم نوشته شده، برای خوانندهی قرن ۱۵م هجری شمسی هیچ جذابیتی نداره. شاید که در دههی شصت یا هفتاد و قبل از سهل شدن دسترسی به فیلمها کارکردی داشت و میشد به جای دیدن فیلم فیلمنامه رو مطالعه کرد، ولی من خیلی بیشتر مشتاق بودم که فیلمنامهی اولیهی فیلم رو بخونم. چیزی که قطعا در حین ساخت کنفیکون شده. برای من به عنوان یک فیلمساز، مقایسهی آنچه قرار بوده بشود و آنچه شده، جذابیت خیلی بیشتری میداشت تا خواندن فیلمنامهای که نسخهی عینبهعین تصوریشی رو دیدهم. ولی به هرحال تا آخر این بخش رو خیلی روون و یکنفس خوندم. بخش سوم، حوصلهسربرترین بخش کتاب بود. منتقدین یا فیلمسازهایی بودن که اصرار داشتن کیارستمی طبق معیارها و سلیقهی اونها فیلم بسازه، اوج و فرود و تعلیق مطابق استانداردهای سینمای کلاسیک باشه و حتما به یک خط داستانی پایبند بمونه. عدهی دیگهای ذوب در ولایت و «آه بزرگا هنرمندا» و «شاعر بزرگ سینمای ایران» بودن و عدهای فلکهی آب رو باز کرده بودن به سر تا پای فیلم و فیلمساز و شاید واقعا یک یا دوتا منتقد بودن که کاملا منطقی و به جا و دور از غرضورزی و زور افراطی برای زورچپون کردن شاعرانگی در نوشتار، متی نوشته بودن که میشد بهش اتکا کرد. حین خوندن این بخش (که خیلی هم طول کشید)، متوجه شدم که با «منتقد بودن» ابهامات اساسی دارم. کارکردش رو هنوز نمیدونم و واقعا از خوندن نظرات و تحلیلهای دیگران دربارهی اثر یک هنرمند، هیچ لذتی نمیبرم.
بخش آخر کتاب ولی باز به شدت جالب شد. نظرات تماشاگران، مخاطبین غیرحرفهای در مورد فیلم و نظرسنجی آماریای که کانون پرورش فکری در اون زمان ازشون کرده. نظرهاشون بسیار بسیار بسیار جالب بودن. نظر مردمی در میانهی جنگ، دربارهی فیلمی که نه دربارهی جنگه، نه انگار از جنگ خبری داره، نه سیاسیه و نه مذهبی. کلا ترجیح میدادم کتابهای بیشتری از این دست دربارهی فیلمهای سینمای ایران وجود میداشت. ولی به همین محدود کتابها باید بسنده کرد گویا.
در طول این تقریبا سه ماه، که کتاب را در زمان های فراغت از کار مطالعه میکردم، به راستی که تمام لحظات را انگار که نه در غربت، که انگار در وطنم و در شهرم تهران میزیم، فیلم را بعد از خواندن داستان و نمایشنامه دیدم، چنان لطیف و عمیق و زیبا بود که بعید میدانم کتابی یا فیلمی دیگر، جای این حس متعالی را در من بگیرد، لذت محض بردم و تمام این روزها را به راستی که با احساسی سرشار از عشق به عشق ورزیدن، زندگی کردم. هزار سلطنت و سروری به آن نرسد/ که در دلی به هنر خویش را بگنجانی
خانه ی دوست کجاست؟ در فرق بود که پرسید سوار آسمان مکثی کرد رهگذری شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت نرسیده به درخت کوچه باغیست که از خواب خدا، سبز تر است و در آن عشق به اندازه پر های صداقت آبیست می روی ته آن کوچه که از پشت آن بلوغ سر به در می آرد پس به سمت گل تنهایی می پیچی دو قدم مانده به گل پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه ی نور و از او می پرسی خانه ی دوست کجاست؟ سهراب سپهری فیلم خانه دوست کجاست از خوش ساخت ترین و زیباترین فیلم های تاریخ ایران است. بسیار پیشنهاد می کنم.
وقایع نگاری پشت صحنه که توسط روانشاد کیومرث پوراحمد نوشته شده است، خیلی خیلی خواندنی و جذاب است و ما را با نکاتی در ساخت فیلم آشنا می کند که حین تماشای فیلم از آنها بی خبریم. فیلمنامه هم که روانشاد کیارستمی نوشته است، حرف ندارد.
اما تلخ ترین و دردناک ترین خاطره که اشک را بر گونه هر انسانی سرازیر می کند، این قسمت از کتاب هست: “از روزهای فیلمبرداریِ سکانس شلوار خاطرهای بسیار تلخ برایمان مانده است. در مقابل راهروی شلوار و کنار خانهٔ مادر عبدالله احمدپور، ایوانی بود با دو اتاق که هر وقت دیده بودیم درهایش قفل بود. تصور می کردیم خانه متعلق به کسی است که ساکن محل نیست. روزی کیارستمی می بیند که درِ یکی از اتاقها باز است و در تاریک روشن ته اتاق پیرمردی را می بیند که روی زمین مچاله شده و مشغول آشپزی است. کیارستمی سلام می کند. پیرمرد سرش را بلند میکند و کیارستمی با تعجب میبیند که او پسربچه ای دوازده ساله است. اسمش یادم نیست. مادرش مُرده بود و پدرش زن گرفته بود. زنبابا نتوانسته بود تحملش کند و از خانهٔ مسکونیشان در رشت بیرونش کرده بود. پدرش این اتاق را برایش اجاره کرده بود و ماهیانهٔ ناچیزی به او می داد. پسرک روزها به مدرسه میرفت بعد از مدرسه تک و تنها و غریب به دخمهاش میآمد. غذایی تهیه میکرد میخورد و زندگی میکرد. اتاقش، وسایل زندگیش، شیوهٔ زندگیش و حتی چهرهاش به یک پیرمرد واخوردهٔ تنها می مانست. در دوازده سالگی چنان پیر شده بود که در نگاه معصومش فقط تلخیِ رنج دیده میشد نه اعتراض یا شور و شوق کودکانهای…”
در فلق بود که پرسید سوار...آسمان مکثی کرد...رهگذر شاخه نوری که به لب داشت ،به تاریکی شنها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت..... این فیلم رو با تموم سادگی و زیباییش و مهربونیهاش دوس داشتم...