What do you think?
Rate this book


361 pages
First published January 1, 2007
«آی قارداش آواره! ماگادان جایی است که در آن 99 نفر گریه میکنند و یک نفر میخندد و آن یک نفر هم دیوانه است، جایی که کسی در آن پیر نمیشود.»
روز دیگر به مهد کودک دیگری سر زدم. با آن که رئیس آن لیست 20 نفره می داد و به همان تعداد مواد غذایی میگرفت، دیدم که بیش از 8 کودک در آنجا نیست.
از مسئول مربوطه سوال کردم :چرا به این کار خلاف قانون دست میزنی؟ آخر تو دارای چه وجدانی هستی که حتی از غذای بی محتوای کودکان زرد رو هم می دزدی؟
او سخت به من توپید و گفت: به تو چه! از ایران آمده ای میخواهی اینجا هم حکومت کنی؟
دزدی از اموال دولت و سهمیه بیماران و مهد کودک ها یک قانون نانوشته بود. اگر کسی میخواست با وجدان و پاک کار کند،قبل از دولت ،این گونه آدم ها پدر او را در می آوردند. هر کسی دستش به جایی می رسید در وهله ی اول به سبب نیاز دزدی می کرد و پس از رفع نیاز به مرور زمان دزدی به کار عادی و معمولی تبدیل میشد. این افراد پس از عمری محدودیت اگر شکمکشان سیر میشد، چشم شان سیر نمی شد.