What do you think?
Rate this book


456 pages, Paperback
First published January 1, 1976
خیلی به او عادت کرده بودم. وقتی خانه نبود، دلم برایش تنگ میشد. وقتی دستم تصادفی به دستش میخورد، دیگر نمیلرزیدم. نمیترسیدم، وقتی ساعتها سکوت میکرد، یا ساعتها پرواز پرندهها را مینگریست. هر روز به بالکن میرفتیم و منتظر میماندیم تا ستارهها روشن شوند. متوجه شدم که پرندگان چهقدر زیبا هستند و تعداد زاغها بیشتر از حد نیاز است. فقط میتوانستم پرستوها را با آن پرواز سریعشان درست تشخیص دهم، اما داروتیا پرندهشناس زبده بو��. در مورد پرندهها بیشتر از یک کارشناس میدانست. نهتنها در مورد آناتومی، که در مورد طبیعت و عادتهاشان نیز اطلاع داشت. در مورد پرندهها، زندگی، سرنوشت و آرزوهاشان طوری صحبت میکرد که انگار انسان هس��ند. تعجب نمیکردم، فقط گاهی شبها فکر میکردم که ممکن است من هم عقلم را از دست داده باشم، اما زندگی آنقدر خوشایند شده بود که هیچ آرزوی دیگری نداشتم.
Он был старше ее. Она была хороша,
В ее маленьком теле гостила душа...