دراز کشیدهام روی تختخواب. چشمها را که میبندم خوابی که دیدهام مثل کابوسی باز توی کلهام رژه میرود. ششماهْ گذشته اما کابوسش عین بختک افتاده است به جانم. توی این مدت که مرا آوردهاند اینجا سعی کردهام فراموشش کنم، اما نتوانستهام. سعی کردهام خم شوم روی خودم تا نیمی از خودم را پاک کنم اما نتوانستهام. بعضیها همهٔ خودشان را پاک میکنند و میروند. لابد میتوانند. من نمیتوانم…
بارها گفته شده، من هم بار دیگه میگم که مستور خودش و شخصیت هاش و مضمون هاش رو پیوسته تکرار میکنه. حتی به خودش زحمت نمیده که الفاظی رو که برای بیان این مضامین به کار میگیره تغییر بده. همیشه دنیا "لجن"ـه، عشق یه چیز غیرشهوانی و "مقدس"ـه که معمولاً زندگی یه نفر رو به کلی ویران میکنه، آدم ها توی گفتگوهای روزمره شون، پشت سر هم جمله های حکیمانه میگن، همه سرخورده ن، از دید شخصیت های اصلی، باقی مردم یه مشت "خوک" هستن، و گاه به گاه هم اشاره ای به هرزه گری های این و اون میشه که معمولاً یه جوره (روسپیای که در باطن آدم خوبیه و در یه آپارتمان تنها زندگی میکنه و به مردهای شکست خورده سرویس میده).
من فقط متوجه نمیشم که وقتی یه مضمون، یه داستان یه بار نوشته شد، چه الزامیه که دوباره با تغییر اسامی شخصیت ها (فقط تغییر اسامی شون و نه شخصیت و رفتارهاشون) یه بار دیگه نوشته بشه و تحت عنوان یه داستان کوتاه یا رمان، باز منتشر بشه.
تنها نکته ی داستان که خوشم اومد، پایانش با یه واقعه ی نجومی بود که در دوره ی کودکی من رخ داد. خورشید گرفتگی حلقوی. البته تا جایی که یادمه، خورشید گرفتگی اون سال کامل نبود، یعنی آسمون تاریک نشد. وقتی توی خبرهای خورشید گرفتگی اون سال جست و جو کردم، دیدم که همین طوره که من یادمه، یعنی خورشید گرفتگی اون سال در ایران جزئی بوده و در نتیجه، اون طور که توی داستان اشاره میشه، ستاره ها قابل رؤیت نبودن.
همیشه بر این باور بوده (و شاید هنوز هم هستم!) که هر کتابی ارزش یکبار خواندن را دارد. اما باید اعتراف کنم با هر کتابی که از مصطفی مستور خواندم درمورد این باور خود بیشتر دچار تردید شدم.آدم با خواندن کتابهایش هیچ چیزی از دست نمیدهد،واقعن هیچ چیز. بهتر است زمان خود را صرف خواندن کارهای بارزشتری کنیم...
من از نثر مستور لذت میبرم و این کتاب هم با اینکه فضایی تاریک داشت، ولی امید رو میشه توی صفحات اخر پیدا کرد.همون جایی که میگه نباید از مرگ ترسید..همه ی ادم ها توی زندگیشون ناکامی و غم رو تجربه میکنن ولی بلاخره باید به زندگی ادامه داد.مستور به خوبی اشفتگی هارو به تصویر کشیده. کتاب خوبیه برای یه عصر زمستونی
من هفت سال پیش این کتاب رو خوندم و در لحظات سخت زندگی همیشه این جملهی آغازین کتاب در ذهنم اومده که «وقتی نمیتوانی قواعد بازی را تغییر دهی، پس خفه شو و بازی کن.»
مثل یکسری کتابهای دیگه ی نویسنده که خیلی خیلی دوستشون داشتم و بارها خوندمشون نبود ! به کل داستان کتاب میشد یک ستاره هم داد ولی به خاطر یکسری دیالوگ ها و جمله هایی که توی کتاب بود بهش دوتا ستاره دادم :)
داستان خاصی نداره، داستان یک عده آدم هست که به خاطر مشکلات روانی توی کلینیک هستن، روایت وضعیت اونهاست کلاً چیز دندونگیری از توش درنیومد
مستور شخصیتهای ثابتی داره تو کتاباش، تو بعضیها همه شخصیتها هستن، تو بعضی دیگه چندتاشون. دانیال که تو کتاب دیگه اش مثل "استخوان خوک و دست های جذامی" هم بود، اینجا حضور داره. با همون ستون کتاب ها و فلسفه خاص خودش
مستور علاقه خاصی هم داره به حضور "فاحشه ها" تو کتاباش! بعد هم نحوه بیان درخواست از اون ها. مثلاً "میخوای بری تو فریزر؟" یا توی این کتاب "میخوای فیلم ببینی؟" که اشاره است به جمله "پوری فیلم خوبی بود ولی تکراری شده بود"، یادمه تو "روی ماه خداوند رو ببوس" هم این زن ها بودن
من میخوام انصراف بدم. از آدم بودن. از اینکه مثل شما دوتا دست و دوتا پا و دوتا گوش دارم از خودم متنفرم. کاش میشد یه تیکه چوب بود. یه تیکه سنگ. کمی خاک باغچه. کاش میشد هرچیز دیگه ای بود به جز شما عوضی های دوپای بوگندو....
اساس داستان یک موضوع تکراری بود که شاید بارها نوشته شده و تنها کاری که مستور کرده بود این بود که همون شخصیت های تکراری خودش رو توی داستان گنجونده بود.. همون فرد همیشگی که از فرط کتاب خوندن دیوانه شده.. یا همون عاشقی که معشوق خودش رو مثل یک چیز مقدس میپرسته.. و همون شخصیت های تکراری مستور! در کل میشه گفت هیچ خلاقیتی توی این کتاب نبود!
درود، خواندن این کتاب زمان زیادی وقت نبرد و از یک صفحاتی به بعد فقط چون شروع کرده بودم این کتاب را فقط خواستم تموم بشود. کتابی نبود که به آدم چیزی اضافه کند و یا باعث شود آدم فکر کند
این پاراگراف به خوندن کل کتاب می ارزید. از اون حرفایی بود که تاثیر عمیقی رو من گذاشت
همان لحظه بود که عاشقش شدم. قسم میخورم. با این همه خوب می دانم اگر در دانشکده ی دیگری درس میخواندم، عاشق کس دیگری میشدم. یا اگر در شهر دیگری می بودم. یا کشوری دیگر. اگر صد سال قبل زندگی میکردم لابد عاشق خاتونی میشدم از قاجاریان. و اگر دویست سال قبل به دنیا آمده بودم با همین توان و غرابت، عاشق زنی دیگر با اسمی دیگر. مه لقا مثلاً. خودم را اینطور قانع کرده ام که افسانه تنها یکی از آن هزاران معشوقه های بالقوه ای بود که می توانستم به آن ها عشق بورزم. دلیل روشنی ندارم اما فکر میکنم بین این افسانه ها باید چیزهای مشترکی باشد
اگه میخواین با دنیای آدمای روانی بدونین و بفهمین که تو کلشون چه میگذره و چرا اینجوری شدن, این کتاب رو بخونین, شاید جواب سوالاتون رو پیدا کنید..کتاب خوبیه ولی دوست داشتم آخرش یه اتفاق خاصی میوفتاد که نیفتاد و نویسنده داستان رو انگار نصفه کاره رها کرد(شاید بشه گفت باز تموم کرد تا هرکی یه برداشتی کنه ولی به نظر منکه شخصیت اصلی آخرش خودکشی میکنه..) یه تیکه خوب از کتاب: "یواش یواش دارم میفهمم که نمیشه کاری کرد. هیچ کاری نمیشه کرد. دارم میفهمم که همه چیز غلطه. همه چیز از بیخ و بن غلطه. هیچ چیز سرجاش نیست, انگار یه مشت خوک رو بریزی توی مزرعه, یه مشت خوک مریض. یه مشت خوک بو گندو..."
این کتاب رو لابه لای کارهای روزانم خوندم. وقتای تلف شده سر کار و اوقات انتظار! میتونم بگم دقیقا مثل "روی ماه خدا رو ببوس" دوستش نداشتم. با خوندن این دو کتاب میتونم بگم آقای مستور مطلقا جز نویسنده هایی نیستن که از خوندن کارهاشون لذت میبرم.
این کتابم مثل اکثر کتابای آقای مستور کاراکترهای پیچیده و فضای وهم انگیزی داره و تاثیر اکثر اتفاقاته گذشته رو توو زمان حال بررسی میکنه . به نظرم بیشتر به این موضوع اشاره میکرد که سخته که از گذشته عبور کرد . بک گرانده قصه ام که درمورده عشقه . اگه دوس دارین یکی دوروز ذهنتون از همه چی دور شه و یکی دوروزی ناراحت باشینو کنج عزلتو ازین حرفا کتاب مناسبیه.
خیلی منتظر کتاب جدید مصطفی مستور بودم. بالاخره آمد. " من گنجشک نیستم " آخرین کتاب از نویسنده ی محبوبم است. اما با کمال صراحت می توانم بگویم بدجوری توی ذوقم خورد. به نظرم اثر فوق العاده ضعیفی آمد. دقیقا هر آنچه در کتاب های دیگر مستور یک نقطه ی قوت و جاذبه به شمار می رود، اینجا به نقاط ضعف فاحشی تبدیل شده بود.
داستان تکراری بود. همان آدم های حساسی که از فرط فهمیدن تعادل روانیشان را از دست می دهند. به همان اندازه که در " روی ماه خداوند را ببوس " خل و چل بازی های دکتر عاشقی را که خودکشی کرده بود دوست می دارم از دیوانگی های مصنوعی این کتاب آخر ملول می شوم. به نظر من مستور تا اطلاع ثانوی حرف تازه ای برای گفتن ندارد. و حتی نتوانسته همان حرف های تکراری را با منطق داستانی محکمی بازگو کند. نمونه اش حرف های بی مزه ی رییس تیمارستان به مریض ها است که با تصنع آشکاری بدون ارتباط با واقعیت، به زور در دهانش گذاشته شده و بدجور وصله ی ناجوری است!
شاید اگر در موقعیت دیگه ای این داستان رو میخوندم نمیتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم، اما فضای داستان و شخصیت ها رو بسیار پسندیدم، ترکیب شخصیت ها ب نظرم خوب بود، پایان بندی ضعف داشت ولی ایده پایان بندیش خوب بود، ریتم داشت و حوادث مانع یک دستی داستان می شد، قسمت داخل کافه خوب در نیومده بود و به دل من ننشست.
نوفيلا غارقة في الحزن عن "ابراهيم" الذي يدخل مصح عقلي بعد فقدانه زوجته وتؤام روحه، وخلال إقامته في المصحة يعقد صداقات مع عدة أشخاص منهم "دانيال" و"كابلي" كل شخص في ذلك المكان لديه فلسفته ونظرته للأمور. أحببت فلسفة "دانيال" رغم سوداويته.
عانى إبراهيم ودانيال وكابلي من الحياة أكثر من اللازم، لأنهم أشخاص فهموا الحياة على حقيقتها بلا أي رتوش أو فلاتر، وكشفوا ظلمها وظلامها، لذا لم تتحمل نفوسهم الرقيقة بطش الحياة وجبروتها.
نكتشف مع نهاية الرواية أن الحياة مصح عقلي كبير لكن كثير من البشر لا يدرك ذلك، ولا فارق إن عاد "إبراهيم" إلى سجنه في المصحة أم بقي في الخارج، فكل الحلول المطروحة سيان بالنسبة له.
لدي مشكلة مع الترجمة أو بالأحرى صياغة الجمل، بصراحة كان من الممكن أن تتم صياغة الكلام بطريقة أكثر سلاسة وبلاغة، فقد شعرت طوال الوقت أني أقرأ رواية مترجمة وهذا أمر مزعج بالنسبة لي، فقد كنت أعيد قراءة بعض الفقرات أكثر من مرة.
Körpəsi və arvadı vəfat etdikdən sonra İbrahim psixiatriya xəstəxanasına düşür. O, burada digər pasiyentlərlə birlikdə müalicə alıb, yenidən normal həyata qayıtmalıdır. Bəs qəhrəmanımızı qarabaqara izləyən ölüm buna imkan verəcəkmi?
Hər yan ölümdür: pəncərədə sürünən cırcırama, verilişdə can verən balina, sənədli filmdə yəhudilərin canına qıyan yəhudilər, düz burnunun ucunda isə intihar edən dostu.
Bu hekayədə ölüm sərçələri qorxutmaq üçün düzəldilən müqəvva kimidir. Və ayın günəşi öldürdüyü bir gündə İbrahim, nəhayət, özündə güc tapıb "Mən sərçə deyiləm" deməyi bacarır.
نوفيلا قصيرة حزينة نوعا ما، تحمل مسحة من السواد والكآبة إذ هي عمل رمزي سايكولوجي مضطرب ولكنه جميل جدا، ذو طابع تأملي وجداني وفلسفة قائمة على استنطاق الحياة كسؤال ينبض بالإجابات الكثيرة وتتولد منه معاني متوالدة متكاثرة متواترة مثل الفقد والحب والمرض والتعافي واللغة والانتماء والدين والحرب ..
العمل يطرح فلسفة ان الحياة ربما هي في رمزياتها مثل مصح كبير، وليس مكان المصح الذي يوجد به المريض إبراهيم الذي كان في حفرته الخاصة بعد فقده ابنته في مشهد ميلودرامي مبهر جدا ، وفقده زوجته المحبوبة أفسانة وقصة حبه الجميلة معها إذ ابتدت داخل المكتبة وانبهاره بأناملها، ونظرته للحب مع النساء الأخريات الماضيات من الاف السنين والقادمات من المستقبل، وقصته مع زملاءه وأصدقاءه المرضى الآخرون في حفرهم وشققهم الخاصة في هذا المصح الذي هم فيه متواجدون لعلاجهم من اضطرابات الحياة وصدماتها المريرة ، ماهي إلا رمز للحياة الكبرى التي يعيش فيها الإنسان ميتًا روحيًا مكبلًا بأغلالها وفي داخل حفرتها يحمل أمراضه وعقده الداخلية وجروحه الماضية وعقده النفسية وتأملاته الكبرى وأسئلته الحياتية والوجودية، وكيفية تجاوز كل تلك العقبات بمعية شفاءات روحية لا تقتصر على الجسد فحسب بل تمتد إلى الروح وعوالمها الماضية والآتية ..
الرئيس كوهي، ربما هو رمز ديستوبي لظالم يحمل عصا الأوامر والتهديدات و دانيال هي الشخصية الحالمة التي فهمت معنى الوجود بحقيقته الخالصة ، فاختارت حتميتها بيدها .. وياقوت هو من اختار التمرد كطبيعة إنسانية لكي ما لا يناسب طبيعة تطلعاته وأحلامه .. كابلي هي شخصية مثل الشبح في حضورها وصمتها وحواراتها، لا تستطيع الجزم هل كانت فعلا حاضرة ام هي خيال إبراهيم في استنطاقها ، إذ تمثل ضياعًا من جهة ولكنها مليئة بالحكمة والصمت والسخرية من الموت ومحرك وعي المرضى من جهة اخرى ..
الرواية في نهايتها ربما تحمل أملًا في رمزياتها بما حوته من صورة شاعرية صوفية جميلة مكتوبة بوصف رائع ذو مسحة شاعرية وخيال يستحضر جميع حواس القارئ، فهل بقي إبراهيم في المصح ام رجع ؟ لا نعلم ذلك ..
خوب مى دانم گريه هاى بزرگى در انتظارم است . وقتي مادرم بميرد من سخت خواهم گريست . اين را از همين حالا ميدانم. يعني سال هاست كه مي دانم . از ياد اوري اش به وحشت مي افتم اما هيچ روزي را بدون فكر كردن به ان نگذرانده ام. اگر طوبي خواهرم بميرد من باز هم گريه خواهم كرد. به شدت.شانه هاي من از گريه بر گور او خواهد لرزيد و من فكر خواهم كرد كه دنيا به اخرين نقطه اش رسيده است. نرسيده است اما. هيچ مرگي دنيا را به اخرين نقطه اش نخواهد رساند. مارا اما شايد برساند.
از شخصیت پردازی هاش خوشم میاد. از اینکه بدبختیاشونو نشون میده خوشم میاد. و خب نکته خاصی نداره هیچوقت و فقد یه داستانه کهممکنه تو بضی چیزا به فکر وادارت کنه. از نظر جالبی درحد دو یا سه ستاره فک کنم باشه ولی من شخصن خوشم میاد ازش، شاید بخاطر جلدش :)) و برا همین چار دادم
هر از چندی یه سری کتاب از مستور رو دوره میکردم و هر بار خیلی دوستشون داشتم، این سری که مرور کردم اصلا دوست نداشتم! خیلی هم تکراری و تقلیدی و سطحی به نظرم اومد! اومدم اینجا نمره هاش رو تغییر دادم.
رادیو چهرازی، بدون منظور سیاسی پشت محتوای طنز = من گنجشک نیستم روی بالکن کتابفروشی دی نشسته بودم و این کتاب رو میخوندم. از مستور خسته شده بودم ولی کتاب دست دوم بود و قیمت خوبی داشت. میخواستم وقتم رو پر کنم و کتاب رو برگردونم سر جاش اما مستور با شروعش جادوم کرد. داستان دربارهی مردیه که زنش رو از دست داده و دیوانه میشه. ( هیچی اسپویل نشد😒 سه دقیقه اول کتاب، خودتون این رو میفهمید). شخصیتهای داستان جالب بودن. زیاد دقیق نخوندم. فقط یادم موند توی جلسات داستانخوانیمون پیشنهادش بدم تا با هم بخونیمش:) دوستش داشتم شاید چون با مرگ شروع میشد، شاید چون درباره عشق بود و شاید چون با تک تک دیوانهها(که بر خلاف دیوانههای چهرازی اصلاً زیبا نبودند و درد رو، از لای کلمهها، توی دهلیزهای قلبشون میشد حس کرد) همذات پنداری میکردم و گمانم همه حسش کنیم چون انسانیم:) دوست دارم دوباره بخونمش و بیشتر بنویسم ازش، فعلا تا همینجا بسه.
میگوید: «البته به نظر من کیف دستی همه زنها مقدسه، شرط میبندم محاله توی کیف دستی زنها قرارداد و چک بانکی و شماره تلفنهای وحشتناک و چیزهای کثیف دیگه پیدا کنی. تو کیف دستی زنها احتمالا یه دسته کلید هست یه آینه کوچولو و چند برگ دستمال کاغذی و شاید یه شیشه عطر و یه رژ لب و چند تا عکس و یه ذره پول. اما توی کیف مردها چی هست؟ تا حالا بهش فکر کردی؟