شنل کهنه را از یک صندوق قدیمی بیرون آوردیم که در خانهی پدربزرگ ماندگار شده بود. با وجود قدیمی بودن و بیدخوردگی، باشکوه است. میتوان خود را از سر تا پا در میان آن پوشاند و از سرما مصون ماند. ما بلایای بسیار از سر گذرانده بودیم. از هیچچیز نمیهراسیدیم و مصیبتهای دیگری نیز در پیش داشتیم. دعاها را فراموش کرده بودیم. زندگی امیدها را از ما ستانده بود. دعاها و امیدها از میانمان رخت بربسته بودند، بیبازگشت. امروز زمانهی دیگری است. من باید به سویی بروم و تو به سویی دیگر. ما این شنل کهنه را دو پاره خواهیم کرد.
Nina Nikolayevna Berberova was a Russian writer who chronicled the lives of Russian exiles in Paris in her short stories and novels. She visited post-Soviet Russia and died in Philadelphia.
Born in 1901 to an Armenian father and a Russian mother, Nina Berberova was brought up in St Petersburg.[1] She left Russia in 1922 with poet Vladislav Khodasevich (who died in 1939). The couple lived in several European cities before settling in Paris in 1925. There Berberova began publishing short stories for the Russian emigre publications Poslednie Novosti ("The Latest News") and Russkaia Mysl’ ("Russian Thought"). The stories collected in Oblegchenie Uchasti ("The Easing of Fate") and Biiankurskie Prazdniki ("Billancourt Fiestas") were written during this period. She also wrote the first book length biography of composer Peter Ilyich Tchaikovsky in 1936, which was controversial for its openness about his homosexuality. In Paris she was part of a circle of poor but distinguished visiting literary Russian exiles which included Anna Akhmatova, Vladimir Nabokov, Boris Pasternak, Tsvetaeva and Mayakovsky.
After living in Paris for 25 years, Berberova emigrated to the United States in 1950 and became an American citizen in 1959. She began her academic career in 1958 when she was hired to teach Russian at Yale. She continued to write while she was teaching, publishing several povesti (long short stories), critical articles and some poetry. She left Yale in 1963 for Princeton, where she taught until her retirement in 1971. In 1991 Berberova moved from Princeton, New Jersey to Philadelphia.
Berberova’s autobiography, which details her early life and years in France, was written in Russian but published first in English as The Italics are Mine (Harcourt, Brace & World, 1969). The Russian edition, Kursiv Moi, was not published until 1983.
کتابی هرچند کوتاه ولی عمیق! دنیایی سرد، به سردی شب های زمستانی روسیه، روسیه ی بعد از انقلاب. حکایتی به تلخی فقر.
حجم پایین کتاب باعث شده اگر کوچکترین اشاره ای هم بکنم داستان لو بره، و من عادت به لو دادن داستان کتاب ها ندارم.
فریب حجم پایینش رو نخورید، نویسنده بعضی از واقعیت های زندگی رو لمس کرده، زندگی کرده و بعد در این کتاب بیان کرده... عالی بود، لذت بردم و توصیه می کنم بخونید.
اگر دنبال یک کتاب خوشخوان و کم حجم میگردید که بعد از خوندنش شما رو تا ساعتی به فکر فرو ببره، این کتاب رو پیشنهاد میکنم. کتابی برگرفته از دنیای دخترکی به نام ساشا که بعد از فوت مادرش تنها وابستگیاش تنها خواهرش است ولی بعد از ازدواج خواهرش دوباره غرق در دنیای تنهایی خودش میشه. دخترکی که خود را بیاستعداد، زشت و بیسواد میخواند و میداند که چیزی بیشتر از یک زندگی فقیرانه با پدری دیوانه نباید از این دنیا انتظار داشته باشد! دخترکی که به دنبال انقلاب روسیه، فقر و محرومیت را کاملا حس میکند و بعد از آن مهاجرت؛ که باز هم درگیر دنیای دیگری میشود. به راستی، میتوان از بزرگواری صحبت کرد وقتی فقر و حقارت آن را حقیقتا غیرممکن میسازند؟
داستان کتاب از زبان دختری به نام ساشا در دو بخش کلی روایت میشه. بخش اول در زمان کودکی و در روسیه هست و در ابتدای کتاب مادر ساشا در اثر بیماری میمیره؛ «مادرم در درمانگاهی سرد و خلوت در پترزبورگ مرد. در عرض دو ماه، زندگی ما زیر و رو شد، و خودمان نیز.» و تنها دلخوشی ساشا میشه خواهر بزرگترش. ضربهی دوم پس از مرگ مادر، عاشق شدن و به نوعی ازدواج خواهرش بود. اما در بخش دوم ساشا با پدر به فرانسه مهاجرت کرده و با عمهش زندگی میکنه در حالی که هیچ لذتی از زندگی نمیبره و حتی خودش رو لایق لذت بردن نمیدونه. کتاب کوتاهه، اون حرفی که میخواد در خلال داستان بزنه هم جالب و مهمه اما اونقدری که باید جذاب نیست و این برای یک کتاب با حجم کم اصلا چیز خوبی نیست. در مجموع میتونم بگم کتاب متوسطی بود، خیلی متوسط
گفتار اندر معرفیِ نویسنده نینا بربروا، در سال ۱۹۰۱ در روسیه دیده به جهان گشود و میتوان او را زادهی انقلابِ اکتبر دانست. بربروا در خانوادهای مرفه میزیست و با فقر هیچگونه اشنایی نداشت مگر خواندنِ داستانهایی در کتابها. در نوجوانی شاهدِ انقلاب و فروپاشی نظامِ حاکم بود و نهایتا با توجه به فشارهای مختلف ناچار به ترکِ سرزمینِ مادری نمود و این کتاب نیز تا بخشِ زیادی تحتِ تاثیرِ زندگیِ شخصیِ او قرار دارد.
گفتار اندر ترجمهی کتاب فاطمه ولیانی، این کتاب را از ترجمهی فرانسوی به زبان فارسی ترجمه کرده است و البته خودِ او در یادداشتی در ابتدای کتاب آرزو کرده که شخصی این کتاب را از زبان اصلی به فارسی ترجمه نماید! متنِ کتاب روان بود اما حقیقتا اگر شخصی این کتاب را بدون جلد و بینام تحویل من میداد و میخواندمش در انتها به دنبالِ نامِ نویسنده بین نویسندگانِ ایرانی می گشتم چون در هیچ جملهای از کتاب حس نمیکردم این کتاب کتابیست نوشتهی یک روس، چون متون و ساختار جملات کاملا در اثرِ ترجمه فارسیسازی شده بود. ضمنا در بخشهایی از کتاب مترجم برای جلوگیری از ممیزی اقدام به خودسانسوری نموده بود و این پدیدهی «خودسانسوری» برای من به حدی حال بهم زنه که خود ممیزیهای وزارت ارشاد نیست.
گفتار اندر داستانِ کتاب داستانِ این کتاب به دو بخش(فصل) تقسیم شده است: بخش اول به زندگیِ شخصیتِ اولِ رمان تا سنِ ۱۳ سالگی در روسیه و بخش دوم به زندگیِ او پس از سفر با عمه و پدرش به فرانسه و ۱۶ سال زندگیِ پر فراز و نشیبش در آنجا. الکساندرا اِوگنیونا(ساشا) دختری ۱۳ساله است که در خانهای با خواهرِ بزرگترش(آریان) و پدر و مادرش زندگی میکند. به شکلی که در کتاب میخوانیم مادرش را در اثرِ بیماری از دست میدهد و خواهرش نیز که عاشق شده تصمیم به ترکِ خانه و زندگی با مردِ متاهلی به نام «سرگی سرگیوویچ سامیونف» میگیرد. ماجراها و اتفاقاتِ دورانِ تنهاییِ ساشا در غیاب مادر و خواهرش در کنارِ پدرِ دیوانهاش را میخوانیم تا اینکه به یکباره می بینیم ساشا در فصل دوم کتاب با عمه و پدرش رهسپارِ ترکِ سرزمین مادری به فرانسه شده است. در آنجا به شکلی که در کتاب میخوانیم در خشکشویی مشغول به کار میشود و ۹ سال به اطوکشی و همانند برخی از فرانسویها ضمن دوری جستن از تمامِ لذایذ زندگی از قبیلِ خوردن، پوشیدن و تفریح اقدام به پساندازِ بیهدفِ پول میکند اما بخشِ کوچکی از این پساندازها هم حتی خرجِ یک لذتِ کوتاه برای او نمیشود تا اینکه ... .
گفتار اندر کلیاتِ کتاب نویسنده با نوشتنِ این رمانِ کوتاه چه میخواست بگوید؟!؟ شخصیتِ کتاب با مثل همهی ما زمانی در کودکی با آرزوهای گاه بلندپروایانه میزیست و فکر میکرد دنیای بزرگسالی دنیاییست رنگی پر ستارههای چشمکزن در آسمانِ شب! قد کشید، بزرگ شد، سفر کرد، بالغ شد، کار کرد و مزهی بدست آوردنِ پول را چشید اما زندگی نکرد! وقتی این بخش از کتاب را میخواندم تازه به این فکر افتادم که وقتی یک کشور از ثباتِ اقتصادی، سیاسی و اجتماعی برخوردار نباشد چقدر مردمانش در تنگنا قرار میگیرند و چقدر مجبور میشوند از زندگی کردن دور شوند! براستی ما ایرانیها چقدر زندگی میکنیم؟ اصلا در زندگی پس انداز میتوانیم بکنیم؟ گیریم که کردیم آخرش که چه؟!؟ خب معلومه آخرش همان آخرِ این داستانه و جواب خودم را با جملهای از کتاب میدهم: "چنين بود و چنين هست هنوز، زندگىِ من ."
نقلقول نامه "آدمها هردم فرّارتر میشوند. وقتی در حالِ رفتن میبینیمشان، تصور میکنیم به زودی باز خواهند گشت اما... ."
"به راستی میتوان از بزرگواری صحبت کرد وقتی فقر و حقارت آنرا حقیقتا غیرممکن میسازد؟"
"ولى بهتر بود با ديگران بخندم تا تنها، در اتاقى كه در تمام طول زمستان گرم نمى شد، زير پتوى نازك راه راهى سر را در بالشى سفت ببرم و بگريم. چنين بود و چنين هست هنوز، زندگى من ."
کارنامه اولا یک ستاره کم میکنم بابت اینکه از کتاب لذت نبردم، بخشی از این موضوع میتواند مربوط به ترجمهای باشه که حس میکردم از یک نویسندهی گمنامِ ضعیفِ ایرانی میخواندم و نه یک روس و این برای من از آن جهت مهمه که وقتی دست روی یک کتاب که نویسندهاش روس هست میگذارم به دنبالِ نزدیک شدن به زندگیِ مردمانش هستم و نه یک متن فارسیسازه شده. دوما یک ستاره کم میکنم بابت اینکه از نظرِ من کتاب دارای استانداردهای مطلوبِ یک کتاب برای یک رمانِ کوتاه را نداشت، این استاندارد از نظر من یعنی: مقدمهی کوتاه، آغاز ماجرا، اوجِ ماجرا، نتیجهی ماجرا، سراشیبی و نهایتا خاتمهی داستان. متاسفانه نویسنده از دید من از پس کار به خوبی بر نیامد و نهایتا ۳ستاره برای این رمانِ کوتاه منظور مینمایم.
هر چه بود در برابر دیدگان ما فرو میریخت و همچون لباس کهنه نخ نمایی پاره پاره میشد. در آن زندگی ناپایدار، در آن گرسنگی و سرما، هرگونه نور خاطره و امید در من می مرد.
داستان نسبتا کوتاه شنل پاره اثر نینا بربروا برشی از زندگی نسلی از مردم روسیه است که در کشاکش انقلاب اکتبر و پس از آن در خلال جنگ تباه شدند و از بین رفتند. داستان از زبان دختری به نام ساشاست. در سطرهای نخست که با مرگ مادر شروع میشود بدون هیچ مقدمه ای وضعیت زندگی خانواده ساشا عوض شده و روزگار تیره برایشان آغاز میشود. 《مادرم در درمانگاهی سرد و خلوت در پترزبورگ مرد. در عرض دو ماه زندگی ما زیر و رو شد، و خودمان نیز هم》
مهمترین شخصیت در کتاب خواهر بزرگ ساشا، آریان است که چه در زمان حضورش در خانه، چه بعد از ترک بی مقدمه منزل و زندگی با یک مرد متاهل و حتی پس از مرگش تاثیرش در داستان از بین نمیرود. در خلال داستان شخصیت های متعددی وارد و خارج میشوند اما نویسنده تعمدا برای جلوه دادن زندگی تباه و بی معنای ساشا هيچکدام را دقیق و کامل معرفی نمیکند. اثر انقلاب و بعد از آن جنگ در تمام داستان محسوس است چرا که این نسل پس از انقلاب در تغییرات جامعه منکوب و پس از جنگ بین الملل کاملا بی وطن شدند. بعضی فرازهای داستان نشان دهنده زندگی بی ارزش، یکنواخت و کسل کننده ساشاست مثلا جایی که در نیم خط گفته میشود ۹ سال رو به دیوار، ایستاده مشغول اتوکشیدن در یک خشکشویی بوده است. ۹ سال از زندگی خلاصه شده در یک جمله !! داستان درباره روزهایی است که گذشته، زندگی هایی که از بین رفته، نسلی که در کشاکش روزگار انگار اصلا ارزشی نداشته و البته درباره علت پنهان همه این بدبختی ها: جنگ.
" ما بلایای بسیار از سر گذرانده بودیم. از هیچچیز نمیهراسیدیم و مصیبتهای دیگری نیز در پیش داشتیم. دعاها را فراموش کرده بودیم. زندگی امیدها را از ما ستانده بود. ... من خود را در پهنههای سرزمین دلگیر و بیرحم خویش گم خواهم کرد. نه از آن رو که دوستش دارم، راه دیگری در برابرم نیست. "
کتاب سرد و تلخی بود اما دلنشین بود برام داستان درمورد ساشا دختر کوچک خانواده ای است که مادرش فوت کرده و تنها دلخوشی اش خواهرش است که او هم بعد از ازدواج ساشا و پدرش را ترک میکند و ادامه ماجرا
اگر فكر ميكنيد كه يه كتاب براي اينكه اثرشو روتون بذاره حداقل بايد ٢٠٠-٢٥٠ صفحه داشته باشه حتما اين كتابو بخونين.. ساشا دختريه كه به گفته ي خودش سختي زندگيش بعد مرگ مادرش شروع ميشه و اون ميمونه و با خواهرش(دايان) و پدر بي فكرش.. خواهرش عاشق مردي متاهل ميشه و براي زندگي به همراه اون مرد از خونه خارج ميشه.. روند پيشرفت داستان كه بيشتر زندگي خود ساشا بود رو خيلي دوست داشتم كتاب از يه نويسنده ي روس بود ولي اصلا به هيچ وجه روح و بيان آثار روس درش معلوم نبود.. شايد اگر اسامي مشخص روس يا اسم شهرها نبودن خواننده شك هم نميكرد كه اين كتاب يه كتاب روسه نه فرانسوي.. خيلي شبيه كتب فرانسوي بود.. و من نميدونم اين بخاطر ترجمه ست كه خانم ولياني زحمت ترجمه ش رو از فرانسه كشيدن يا كتاب به زبان اصلي هم همينطوره:/
داستان کوتاه، عمیق و دردناکی بود، ولی از ترجمه کتاب زیاد راضی نبودم. قصه از زبان ساشا روایت میشه، دختری تنها و بی رویا که در کودکی مادرش رو از دست میده و به دنبال اون اتفاقاتی پیش میاد که زندگیش رو دگرگون میکنه و ... توی کتاب شعری خوانده میشه به اسم شنل پاره، شنلی که میتونست زیبا و با شکوه باشه، اما اتفاق دیگه ای براش میفته، این شنل در واقع اشاره خیلی خوبی به داستان ساشا هست، که میتونست خیلی متفاوت در اتفاق بیفته.
" دلم میخواست بفهمم چرا آنقدر دوستش دارم. ترس از دست دادن او و میل بودن با او از کجا نشات میگیرد."
ادبیات روسیه، یک تلخی، بدبختی و جنون به خصوصی درش داره، که از قضا، شدیدا برای من جذابه. از اونجایی که خیلی قویه و تاثیرگذار. شنل پاره هم(که اسمش منو یاد داستان شنل گوگول میندازه) همینطور بود. یک داستان کوتاه. خیلی کوتاه. از یک دختر، احساسش به خواهرش، پدرش و زندگی.
ولى بهتر بود با ديگران بخندم تا تنها، در اتاقى كه در تمام طول زمستان گرم نمى شد ، زير پتوى نازك راه راهى سر را در بالشى سفت ببرم و بگريم.چنين بود و چنين هست هنوز، زندگى من .
*گفت:"خودش است" و کسی در کوچه به او به پاسخ داد:"اره خودش است،روز از نو،روزی از نو." همه شبیه هم بودند:مردانِ هراسناک،زنانِ وحشت زده.هیجان،پیر ها را جوان و دوباره به میانه میدان زندگی پرتاب کرده بود.جوان ها، ناامید،با چهره هایی لاغر و تیره،به نظر می آمد پیر و شکسته شده اند.*
یه داستان رئالیستی گیرا با فضا سازی خوب. روایتگر نسل تباه شده و بی رویا،نسل انقلاب روسیه و جنگ های جهانی بعد از آن. کوتاه اما دردناک و قابل لمس برای ما. اتفاق خیلی خاصی توی کتاب رخ نمیده همه چیز در سایه سال های پس از انقلاب رنگ میبازه،هنر نویسنده هم در بازگو کردن جزئیات و فضاسازی عالی کار های عادی و روزانه ای که به چشم نمیان اما تاثیر گذارن.
•شنل پاره نینا بربروا ترجمه فاطمه ولیانی 80 صفحه•
پی نوشت:3/5 در واقع ارزش یکی دوساعت وقت گذاشتن رو داره
من هیچ بدیلی برای این زندگی که شبیهِ زندگی همه بود، در این شهر یگانه در جهان -به شهر دیگری نرفته بودم- در تصور نداشتم. هیچ بدیلی در ذهنم نبود، نه برای گرسنگی بی پایانی که ما را اندک اندک تحلیل میبرد، نه برای سرما و سوراخهای لباس و کفش، نه برای دودهی سیاه بخاری و تاریکی کوچهها، نه برای ترس: ترس از تنها و بی پناه مُردن، از جدایی، از بیمارستان، از میلههای زندان، از آوارگی.
تلخ، کمی مبهم و فضایی تیره و تار با اندکی نور امید برای آینده. یجورایی توصیف شرایط سخت دوری از وطن و دو جنگ جهانی و تاثیرات نامناسبش بود. زندگی در زمان و مکان اشتباه!
امپراتوری روسیه سرنگون شده ، جماهیر شوروی در حال شکل گیریه ، جنگ های داخلی به وجود اومده فقر فراگیرشده اما شخصیت اصلی این داستان انگار مریخ زندگی میکنه و اثری از این همه اتفاق نمیگیره و کلا تو عالم خودشه !! تا اینجا میگیم بچه بود اما وقتی بزرگ تر میشه با اینکه در فرانسهی جنگ زده و در بحبوحهی جنگ جهانی دوم زندگی میکنه باز هم جنگ به اون عظمت تاثیری روش نمیذاره انگار جنگ یه مسئله دستِ چندمه که در حاشیه قرار گرفته ! احساس میکنم تلاش کرده مثل نویسندگان برجسته روسیه از احوالات درونی و ملال بگه اما درنیومده و نتیجش شده یه دختر بچه لوس که مثل کبک سرش و کرده زیر برف ! البته اونقدرا هم بد نیست ولی نه شباهتی به رمان هایی با اتمسفر جنگ داره نه اونقدری که ادعا میشه عمیقه و ادم رو به فکر وادار میکنه ! آدم اگر بخواهد از ترک دیوار هم میتونه به تفکر عمیق برسه ولی اون طور که تو کامنت ها گفتن عمیق و اثرگذاره حداقل برای من نبود !!
چنین بود و چنین هست هنوز زندگی من. اشیای دور و برمان همچنان شکننده تر میشوند. هر یک از آنها یگانه است و شی دیگری جایش را نخواهد گرفت. آدم ها هر دم فرّار تر می شوند. وقتی در حال رفتن می بینمشان، تصور می کنم به زودی باز خواهند گشت.
داستانکی از تبعیدیان یا خود تبعیدشدگان،افرادی که فقط خاطرهای مشترک از کشوری مشترک دارند و شنل پاره استعاره از همان است. جایی از کتاب یکی از کاراکتر ها میگه: از شنل پاره فقط یک سوراخ مانده! این جمله به اندازه کافی گویا هست همان هیچ خودمان است.
احساس مبهم ناتوانی در تغییر کوچک ترین چیز در زندگی ام ، بیشتر مرا به خنده می انداخت.ولی بهتر بود با دیگران بخندم تا تنها،در اتاقی که در تمام طول زمستان گرم نمی شد، زیر پتوی نازک راه راهی سر را در بالشی سفت فرو ببرم و بگریم. چنین بود، و چنین است هنوز، زندگی من. اشیای دور و برمان همچنان شکننده تر می شوند. هر یک از آنها یگانه است و شی دیگری جایش را نخواهد گرفت. آدم ها هر دم فرارتر می شوند. وقتی در حال رفتن می بینمشان ، تصور می کنم به زودی باز خواهند گشت. همه چیز ناپدید می شود:نان،کاغذ،صابون ،نفت و طلا. خود دنیا به سمت نابودی اش پیش می رود و در این نابودی عمومی،نوری متبرک که دیگر نه از ستاره ای که مدت هاست خاموش شده بلکه از مهی براق و لرزان بر می خیزد،دوباره،بی رمق،برای من سوسو می زند. نمی توانم بگویم این نور دوباره چه زمان و چگونه پدیدار شد.دیگر آن چشم نافذ گذشته،آن شم،آن حساسیت تند و تیز دوران کودکی را ندارم. ولی می دانم که در ا��ن زندگی سیاه،در عین آنکه ضعیف و پیر و کودن می شوم،با نیرو و تب و تاب خاصی در کمین آنم. این چیز را که ، به رغم ناملایمات،مثل بیست سال پیش در من زنده می شود،اگرچه بسیار گنگ و سنگین است، می توان میل به بزرگ منشی،عطش خردمندی،عشق و حقیقت نامید.این کلمات بیانگر چیزهای متفاوتی نیستند،بلکه اجزای کل بی پایانی هستند که من از برابر آن می گذرم بدون اینکه آن را ببینم.به راستی،می توان از بزرگواری صحبت کرد وقتی فقر و حقارت آن را حقیقتا غیر ممکن می سازد؟
دور از آنها در کنجی پشت گنجه ایستاده بودم و با چشمان حیرت زده نگاهش میکردم ناگهان پرسید این کیه؟ دختره یا پسره؟ و بجای دستش انگشتش را به طرف من دراز کرد با صدای بلند گفتم :دختر بدون آنکه لحنش را ملایم کند پرسید :لابد اسمت هم ایرا یا مثلا گیراست؟ با لحنی محکم جواب دادم: نه ساشاست. یک دفعه لحنش خودمانی و صمیمی شد و فریاد زد سلام ساشا بعد به طرفم آمد و دستم را گرفت و تکان داد دقیقه ای بعد آنها رفته بودند با غرور گفتم سلام سامویلف اما نمیدانم صدایم را شنید یا نه...
این گفتگوی کوتاه در آغاز داستان با روشنفکرمآبی لم یعقل نوری سوسو زنان میشود که تا پایان داستان راه حقیقت و عشق و خرد را زنده نگه می دارد چگونه؟ داستان را بخوانید و در پایان این سوال را بپرسید که چگونه بفهمیم کیستیم اگر کسی به ما نیندیشیده باشد؟
دو امتیاز از پنج امتیاز کتاب کم میکنم بخاطر ترجمه ضعیف و گاها نارسا در ضمن اگر این کتاب رو صرفا با دید مرثیه ای بر بیچارگی بخونید بسیار سطح پایین میشه و توصیفاتش اغراق آمیز...
داستان به نظرم بسیار سمبلیک بود. حال و هوای داستان های جویس رو برای من داشت همون سرما و همون رخوت،به علاوه مذهب گرایی روس ها،مدرنیسم روس ها و تلفیق زندگینامه ای و حضور زندگی واقعی و ملموس نویسنده که یاعث ایجاد قرابت میشد.روان بود. یک کمی از نوع داستان هایی بود که شاید بعضی بخوانند و بگویند خب که چی!ولی به نظرم این جور داستان ها که ته اش هیجی نمی شود یعنی زندگی. مثل همین زندگی های ما که آخرش هیچی است.
A well-themed little story for my theme-addict soul. Besides the fine descriptions and all the vivid pictures painted by the author of Paris, the war, hunger and misery, the story had a certain timeline. I like the fact that Sasha first felt whatever she felt and she suddenly knew what was to change after meeting her brother-in-law. Loved it.
داستان پر از رنج و تلخی و اندوه بود برای من، شاید هم من امروز برای خوندن این کتاب زیادی غمگین بودم. چیزی که بین سطرهای کتاب انتظارتونو میکشه، فراتر از غمه، ترکیب از دست دادن و بیوطنی و فقر و جنگه. هرجا صدای پای جنگ میاد، تلخیها عمق پیدا میکنه و سختیا سختتر میشه. اتفاقات و حوادث آدمهارو از خونشون و عزیزاشون میکَنه و پرت میکنه توی خونه و شهر و کشور دیگهای. آدمها تطبیق پیدا میکنن با دورانشون و یادمیگیرن چطور با نداشتن و کم داشتن و ترس و دوری زندگی کنن و عمری که مثل یک صفحهی سفید ورق میخوره بدون اینکه طرح و رنگی به خودش ببینه. و چه فاجعه غمگینیه اون شنل پاره، چه برای اون که میمونه و چه برای اون که میره.
حدودای صفحه پنجاه یک اتفاقی میوفته که انتظارش رو نداشتم من و فکر میکنم اون اتفاق ماجرا رو خیلی پایین کشید.
"آریان دستهایش را جلو می گرفت ،سرش را عقب می برد و تک گویی باشکوه و هذیان آمیزی سر می داد.اشک در چشمانش می درخشید و روی گونه های من سیلاب وار جاری می شد.در آن زمان ،در هجده سالگی،هر کاری که می کرد این معنا را می رساند که جایی در زندگی ،خوشبختی غیرمنتظره ای وجود دارد.سرنوشت ممکن بود هر لحظه رخ بنماید.پس باید آماده بود،زیرا در آن لحظه درهای تالار بزرگی که پر از نور و موسیقی است سرانجام باز خواهد شد."از کتاب