احمدرضا احمدی در ساعت ۱۲ ظهر روز دوشنبه ۳۰ اردیبشهت ماه ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد. پدر وی کارمند وزارت دارایی بود و ۵ فرزند داشت که احمدرضا کوچکترین آنها بود. جد پدری وی ثقةالاسلام کرمانی، و جد مادریاش آقا شیخ محمود کرمانی است. سال اول دبستان را در مدرسه کاویانی کرمان گذراند و در سال ۱۳۲۶ با خانواده به تهران کوچ کرد. در دبستان ادب و صفوی تهران دوران ابتدایی را به پایان برد و دورهٔ دبیرستان را در دارالفنون تهران به پایان رساند. در سال ۱۳۴۵ دورهٔ خدمت سربازی را به عنوان سپاهی دانش در روستای ماهونک کرمان آموزگاری کرد.
روز را به جمعه پیوند زدن گل را بیوسوسه در ایستگاه انداختن ... شجاعت ادامهی سخن زن روبرویی ست مینوشد و نابینا میشود رها میشود. آدم در ایستگاه با وسوسه گل را بر میدارد زن گل را میگیرد و در حافظهی آدم گم میشود.
به روزی فکر میکنم که بالاخره «وقت خوب مصائب» را پیدا کردم، یا به آن روزهای دیگری که «طرح» و «روزنامهی شیشهای» را دشت کردم. اینها کمیابترین دفترها بودند و آن روزها روزهای هر هفته صبح جمعه بیدارشدن از یا شب بیدارماندن و جمعهبازار کتاب رفتن بود. از جمعهبازار، همراه آقای دانشور، خریدهای همیشه فراوان او را به کتابفروشیاش میبردیم. کتابها را که میبردیم تو، دوباره کرکره را میکشید پایین. حالا، جدا از آنچه خودمان در جمعهبازار شکار کرده بودیم، کِیفمان این بود که از لابهلای خریدهای آقای دانشور تکخالهایی برای خودمان جدا کنیم. او البته مثل فروشندههای جمعهبازار نبود و کتابی نبود که نشناسد و نداند ارزش واقعیاش چقدر است. ولی کم از آن کتابها هدیه نگرفتم من و کم کتابهایی که را میتوانست خیلی گرانتر بفروشد به قیمت خیلی کمتر به من نداد. این احمدرضا احمدیها دشت آن روزها بود، روزهای سالهای ۸۹، ۹۰، شاید حتی ۹۱ و ۹۲. «وقت خوب مصائب» را به خاطر قطع و طرح جلد ویژهاش خیلی دوست داشتم. نسخهای هم ازش داشتم، ولی عطفش پاره بود و مهر کتابخانه هم داشت. یکی از آن جمعهها ولی نسخۀ تمیز و نوش را پیدا کردم. حالا دیگر خیلی کمتر از آن وقتها «کتابباز»ام و همان وقتش هم البته کتاببازیام کمتر از خیلیها بود، چون با پول کمم ترجیح میدادم بتوانم بیشتر بخوانم تا اینکه نسخههای آس داشته باشم، این بود که افست هم کم نمیخریدم. این «وقت خوب مصائب» ولی هنوز از آنهاست که از داشتن نسخۀ اصل چاپ اولش لذت میبرم. روزی هم که خبر رفتن احمدرضا احمدی را شنیدم رفتم و همین کتاب را از کتابخانهام برداشتم. بقیۀ کارهای احمدی مانده توی کتابخانهام در خانۀ پدری. فقط همینیکی را با خودم آوردهام اینجا. آن سالها، و سالهای پیشترش، هنوز سالهای کشف شعر بود؛ الان خیلی کمتر، و چه حیف.
تو بیا آواز سر ده که زمین تشنهی آوازهای آبی است در زیر این رواق ـ که رنگ آبی و سفید را از خود دور میکند ـ آفتاب، آوازت را از مه به روشنایی ترجمه خواهد کرد
آواز، مردمان را خواهد شناخت آنها را تقلید خواهد کرد و آنها را نخواهد شکست راهی که در فریاد گم لحظههای لخت جمعه پیمودیم به نیت دو سه درخت بود از آن پس ما را آواز دانستند ما را شنیدند و ما آبی شدیم