A White Fox Who Was in Love with Music, Sara Mohammadi Ardehali عنوان: روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود؛ شاعر: سارا محمدی اردهالی؛ تهران، موسسه ی انتشاراتی آهنگ دیگر؛ 1388؛ در 157 ص؛ شابک: 9789648433456؛ موضوع: شهر شاعران معاصر ایرانی قرن 21 م
تلخم کردهاند این روزها این آدمها. آدمهایی که چشمانشان تحمل دیدن کورسویِ یک شعله کبریت را ندارد و روشنایی شعلهی یک کبریت در تاریکی، چیزی که نامش را (زندگی) گذاشتهاند به هراسشان میاندازد و از هم میپاشدشان
تلخم کرده است این روزگار. روزگاری که به قول مرحوم(قیصر امینپور): انگار این روزگار چشم ندارد من و تو را یک روز خوشحال و بیملال ببیند
زیرا هر چیز و هر کسی را که دوستر بداری حتی اگر که یک نخ سیگار یا زهر مار باشد از تو دریغ میکند
تلخم کردهاست این روزگار که هر چیزی را که به آن دل میبندی و خوشش میپنداری از تو دریغ میکند و گاهی فکر میکنم مردن، میلیونها بار شرف دارد به این هرجایی که (روزگارش) نامیدهاییم
امّا با همهی این تلخیها نمیتوانم شادیام را از خواندن یک مجموعه شعر که چاپ اوّل را در شناسهی خود دارد و خبر از شاعری میدهد که در آینده شعرهای بهتری از او خواهیم خواند، پنهان کنم. در بعضی از شعرهای این مجموعه چنان حس زنانگی موج میزند که رشکانگیز میتوان نامیدش. زنانگی که در جامعه به اندازهی کورسوی چراغی باقی مانده و گاهی، هر از گاهی، بتوان دید. به این شعر نگاه کنید
در تمام میهمانیها آویزِ گردنِ من کلیدِ خانهی توست
حالا بگذریم مرا جرأت آمدن نیست و تو را جرأتِ عوض کردن قفل
***
شما میتوانید باور کنید این شعری که در پایین آمده است در این روزگار و این کشور چاپ شده باشد؟
هنگامِ عشقبازی پر از دلشورهام پر از شورم
رازهایِ تنش را با دلدادگی کشف میکنم در سپیداریِ اقیانوسوارش حیران و شرمگین پیش میروم
میترسم نکند خوب نازش را نکشم نکند قهر کند
میترسم نکند عقیم باشم نکند خوب ارضا نکنم
دلم بچه میخواهد جنینی چونان سنگین که ماههای آخر کمرم را بشکند نفسم را بند آورد
کودکی با زیبایی تکان دهنده
***
و یا این شعر
دلم مرد میخواهد نابینا خطِ بریل بداند فصل به فصل تنم را بخواند بازیهایِ ادبیام را کشف کند
دستش را بگیرم بازو به بازو دنیا را برایش تعریف کنم چشمش شوم عصایش و تمامِ زشتیهای جهان را برای او از قلم بیاندازم
***
و این شعری که من بسیار بسیار دوستش میدارم و از دیدگاهِ شاعر و این ریزبینیاش لذت بردم
دیر رسیدم کادر بسته شده بود
صدایِ شاتر پیچیده به نگاهم
سعی کردم طبیعی باشم که مثلاً دیدنِ دوبارهات ساده است
فلاش بعدی مُچم را گرفت
دو چشمِ تار و لبی لرزیده عکاس نتوانست با فتوشاپ آرامشان کند مرا بُرید از گوشهیِ خاطرات تو
و
حواسش نبود روی شانهات چهار انگشتِ کوچک جا مانده است
کدام یک از شما خوانندگان که زندگی کردهاید، زمین خوردهاید، عاشق شدهاید، بزرگ شدهاید، رشد کردهاید، با شعلهی یک کبریت زندگی سراپا تاریکتان و مصلحت زندگیتان به خطر نیفتاده، میتوانید این "چهار انگشتِ کوچک" دیگری را که زمانی روی شانه یا دستتان بوده است، در گذر عمر فراموش کنید؟
من خیلیها را میشناسم که به کُل "این چهار انگشت " را انکار میکنند. شما را نمیدانم
بیا به خوابم همان قرار همان آدرس همیشگی گرچه فیلتر شده است اما تو همیشه فیلترشکن به روز داری چشمت را ببند و کلیک کن
***
این واژه ها که جز تو نیستند شب و روز تمام زندگی من نیز همین است که بتراشم واژه ها را چون آنجلو که داوود را و بیرون کشم تو را از دل سنگ شان
***
دلم مرد می خواهد نابینا خط بریل بداند فصل به فصل تنم را بخواند بازی های ادبی ام را کشف کند دستش را بگیرم بازو به بازو دنیا را برایش تعریف کنم چشمش شوم عصایش و تمام زشتی های جهان را برای او از قلم بیاندازم
وقتی یک کتابی رو شروع میکنی به خواندن، از اینکه نویسنده ی کتاب کسی باشه که سالهاست نوشته هاش، به خصوص شعرهاش رو دنبال میکنی، حس خوبی بهت دست میده. وقتی بالای بعضی شعرها اسم های آشنا میبینی، اسم آدمهایی که داری یک جایی توی دنیای مجازی دنبالشون میکنی، حس و حال خاص خودش رو داره. میبینی چه طور با واژه های ساده میشه یک دنیایی رو خلق کرد که خیلی آشنا و ملموس هست. دنیایی که انگار برای تو خلق شده باشه، دست نوشته های تو باشه، اتفاقات روزانه زندگی ات باشه.
من از زندگی چه میخواهم
گپ زدن با دزدان، قاتلان، روسپیان
کافه رفتن با قدیسان، پیامبران، ساحران
تقسیم حق و خنده و چای
نوشتن شعری بر در توالت جهان
که چون سنگی در کفش ها بماند
روزها، سال ها، قرن ها
راوی این شعرها گاه چنان جهان را از پشت عینکی کودکانه و معصومانه مینگرد که شخصیتهای شعرش سنجاقکها، دلفینها و مارمولکها میشوند و با او بازی و گفتوگو میکنند. در تحلیل کلی و نهایی میتوان گفت که این نوع شعر، و این نوع زبان ساده و روایی، نثری بهدور از هرگونه پیچیدگی فرمی و نحوی، واژهسازی و درافتادن به تودرتوهای دشوار زبان، خود رفتهرفته به گونهی مشخصی از شعر تبدیل شده است که در برابر شعر دههی گذشته و اوایل دههی کنونی موضعی واکنشی اتخاذ کرده و سر به راهی متفاوت میگذارد. (عباس یاسری – وازنا )
آه من یک قو هستم با پاهای بلند و کشیده بر دانوب آبی
قرار است جفتام بیاید برقصیم پریوار با ملودی امواج
با ریتم نتها دستهایام را باز میکنم بر نوک انگشتانم میایستم آرام نفسام را بیرون میدهم سرم را بالا میآورم به افق میفرستم نگاه بیتابام را
سینهام سنگین میشود خم میشوم مثل یک رز بیآب چیزی پیش پایام میشکند
ردیف سوم نشستهای دستمالی بنفش در دست
***
معلم زبان من سه ساله بود که با او دوست شدم دوست بزرگیست برای من مادرش میگوید فقط با من فارسی حرف میزند شبها مینشینم گریه میکنم دست خودم نیست خیلی دوستاش دارم میترسم پدر و مادرش او را ببرند سفر به محل تولدش دامنهی کوههای آلپ بیشتر وقتها سر کلاس ِ فارسی دور دهاناش شکولاتیست
با هم نقاشی میکشیم بین ما سه چیز خیلی مهم وجود دارد: یک: توی گوش خرگوشها صورتیست دو: ته دم روباهها سفید است سه: روی دامن دخترها قبل است بقیهی چیزها خیلی مهم نیست
این سالهای سخت کمکام کرد نوشتههایام را نگاه کرد سر در نمیآورد خطم را ناز کرد گفت جادوگرم من
یادم داد کم حرف بزنم یادم داد ته آینه ساکت بنشینم به آدمها نگاه کنم مثل یک بچه کوچولو که زبان مادریاش فارسی نیست و هر لحظه ممکن است برود سفر