Jump to ratings and reviews
Rate this book

بهاریه

Rate this book

119 pages, Paperback

First published January 1, 2009

1 person is currently reading
19 people want to read

About the author

احمدرضا احمدی

149 books324 followers
احمدرضا احمدی در ساعت ۱۲ ظهر روز دوشنبه ۳۰ اردیبشهت ماه ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد. پدر وی کارمند وزارت دارایی بود و ۵ فرزند داشت که احمدرضا کوچکترین آنها بود. جد پدری وی ثقةالاسلام کرمانی، و جد مادری‌اش آقا شیخ محمود کرمانی است. سال اول دبستان را در مدرسه کاویانی کرمان گذراند و در سال ۱۳۲۶ با خانواده به تهران کوچ کرد. در دبستان ادب و صفوی تهران دوران ابتدایی را به پایان برد و دورهٔ دبیرستان را در دارالفنون تهران به پایان رساند. در سال ۱۳۴۵ دورهٔ خدمت سربازی را به عنوان سپاهی دانش در روستای ماهونک کرمان آموزگاری کرد.

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
6 (24%)
4 stars
8 (32%)
3 stars
8 (32%)
2 stars
2 (8%)
1 star
1 (4%)
Displaying 1 - 2 of 2 reviews
Profile Image for Mohammad Hrabal.
448 reviews300 followers
September 24, 2023
کتاب دوست داشتنی و جالبی بود. با توجه به اینکه احمدی و گلستان هر دو تابستان امسال (۱۴۰۲) فوت شدند یک بخش مرتبط با گلستان از زبان احمدی را برایتان ذکر می‌کنم.
********************************************************************
بهار، حکایت دوست- بهار ۱۳۶۹
این تن را بهاری دیگر می‌پوشاند، این تن هر سحر و هر سال کهنه و مندرس را رها می‌کند. چشمان از بامداد فروردین، درختان را اسبی سپید می‌داند که به درون آینه می‌رود و کلید سال تازه را به ارمغان می‌آورد. بهار با حضور و با یاد دیگرانی که «محب‌اند» و «دوست» بهار است. با کلید «دوست» است که بهار گشوده می‌شود. یاد «دوست» جان است و در بهار یاد «دوست» خود جان است. نخستین بار که نام «دوست» را یافتم نوجوانی من بود. قصه‌هایی از همینگوی بود با نام زندگی خوش و کوتاه فرنسیس مکومبر.
سزای من آن بود که به‌دنبال «دوست» رها شوم.
سزای من آنکه حاجتم را در بهار بیابم.
مهرماه ۳۴ بود. نام کتاب شکار سایه بود. شکار سایه روایتی از دیدن بود. دیدنی که شباهتی به قصه‌های آن روز زمان ما نداشت. نثر کتاب نثری صیقل یافته و مجلل. شکار سایه به مذاق سلیقه‌های کلیشه‌ای روزگار که «ادبیات استالینی» و داستان‌های مرده‌ی جمالزاده بود خوش نیامد. خواننده‌های ادبیات ما مصمم بودند تا صد سال دیگر ترجمه‌های ماکسیم گورکی و قصه‌های نخ‌نمای جمالزاده را مصرف کنند. در قصه‌های شکار سایه زاویه‌های گسترده‌ی دوربین فیلمبرداری «قرینه‌سازی»های متداول ادبی را به کنار می‌گذاشت. آن طرف سکه‌ی «ادبیات استالینی» ترجمه‌ی اشعار لامارتین به خامه‌ی شجاع‌الدین شفا و قصه‌های سوزآور جواد فاضل بود.
از سال‌های قبل‌از ۳۶ ضرورت بیانی سینما را در فرهنگ ما دریافت. به رؤیای روشنفکران ما که کمال سینما را در آن
می‌دانستند که از قصه‌ی گیله مرد بزرگ علوی باید فیلم ساخت و یا از نمایش‌نامه‌‌هایی که در تئاتر «سعدی» به روی صحنه آمده بود.
در آن دوران که سینما و نقاشی ما در بلاتکلیفی بود و نقاشان در جستجوی مکتب ملی نقاشی بودند و می‌پنداشتند با آوردن دو سه «بته جقه» و نقاشی از آش رشته و چهره‌ی پیرمردی در قهوه‌خانه هنگام خوردن آبگوشت به مکتب نقاشی «ملی» ما رسیده‌اند. و در مرداب ساکن سینمای ما دو دسته بیمار یافت می‌شدند. گروه بیماران دسته‌ی اول، فیلم‌سازان فارسی بودند که نهایت آرزویشان ساختن فیلمی چون فیلم‌های هندی و یا دختر لر بود. گروه بیماران دسته‌ی دوم «کارگردان‌های تحصیل‌کرده و مدرسه دیده» بودند که به مسائل زندگی مردم ما به‌ صورت توریستی نگاه می‌کردند. فیلم‌برداری از اصفهان، تخت‌ جمشید شیراز، جستجوی در اساطیر حرف‌های تهی به‌ ظاهر فلسفی و با کمک گفتارها و مصاحبه‌های فراوان در کیهان انگلیسی و اطلاعات به زبان فرانسه این محصولات را توجیه می‌کردند. در کنار این مرداب ایستاده بود و خیره بود، در زمهریر این شک و تردیدها، پیرهن از تن رها کرد و عریان در آب این مرداب منجمد به شنا پرداخت.
حدیث آن روزگار را در قصه مد و مه چنین یاد کرده‌ است:
«در روی این مرداب حالا نوبت به لخته‌های لجن می‌رسد. گل‌های قارچ، گل‌های نیلوفر، گل‌های نی گل‌های بی‌ریشه، گل‌های سم، همه رفتند، کنده شدند و در بخار فساد محیط خود مردند، اکنون دیگر دور، دور خالص و محض لجن شده‌ است.»
تاریخ قصه، خرداد ۱۳۴۸ است. این‌ همه که «دوست» گفت احوال روشنفکران بعد از شهریور ۱۳۲۰ بود. تاریخ بعد از شهریور ۲۰ در این کلمات تقطیر می‌شود. همیشه به‌ دفعات گاهی با طنزی تلخ از این روشنفکران که به نجات سینما و ادبیات آمده بودند و در تقدیر کور خود تنیده بودند و در تونلی از مدارک و درجات تحصیلی به خود نوید خلق فیلم می‌دادند یاد می‌کرد. هنگامی‌ که سخن از کارگاه فیلمش می‌گفت فقط از مهدی اخوان ثالث و فروغ فرخزاد به تکرار نامشان با احترام یاد می‌کرد که فقط آن دو تن کار می‌کردند و گروه روشنفکران در آن «کارگاه فیلم» به هلاکت وقت خود و دیگران می‌پرداختند و تنها به جملات کلیشه‌ای «شرایط عینی»، «موضع تاریخی»، «موضع طبقاتی»، روزی را به پایان می‌رساندند.
یکبار گفته بودم که می‌خواهم به خارج بروم و در یک مدرسه‌ی سینمایی ثبت‌نام کنم: با خنده‌ای قاطع که انسان را قربانی می‌کرد گفت: از مدرسه‌ی سینمایی … بیرون می‌آید و از غیر مدرسه سینمایی مسعود کیمیایی و علی حاتمی، (در خبر است آن کارگردان مدرسه دیده اکنون در یکی از روستاهای یک کشور، مشاور بخشدار آن روستا در امر نمایش فیلم است) .
اهل مکاشفه‌های روشنفکرانه نبود کم ترجمه کرده‌ است ترجمه را نه تفننی عارفانه می‌دانست و نه تمرینی برای خودنمایی و پله‌ای برای صعود به مقام و رتبه (همان راهی که شجاع‌الدین شفا رفت) .
در مقدمه‌ای که بر رمان هکلبری فین مارک تواین نوشته بود اشاره به این روزگار ترجمه است:
« قصد من از ترجمه‌ی چنین کتابی نه نقل قصه‌ای به فارسی بوده‌ است. کوشش من در این بوده‌ است که درک و نحوه‌ی بیان مارک تواین را با خلوص و دقت و نیز آهنگ و سیلانی مناسب به فارسی درآورم. نمی‌خواستم شیشه‌ای رنگین باشم میان نویسنده و خواننده فارسی زبان.»
در ترجمه‌های آقای شفا، همینگوی، لامارتین، و دانته همه با یک لحن صحبت می‌کردند. او به ترجمه‌ی متن‌هایی دست زد که رگه‌ای از تفکر برای جامعه‌اش به ارمغان آورد. یک رمان، یک نمایشنامه، چند شعر، چند قصه‌ی کوتاه و چندین نامه حاصل کار ترجمه‌ی اوست. مقدمه‌ای را که برای ترجمه متنی در زیر می‌خوانید به تاریخ ۱۳۳۷ است. این مقدمه حدیثی است برای پهناوری ذهن آدمیزاد.
«آنچه پس‌از چند سطر می‌آید، برگزیده‌ای است از نامه‌هایی که گوستاو فلوبر در طی بیش‌ از ۳۰ سال نوشته است. اندیشه‌ی به فارسی در آوردن این نامه‌ها زمانی زایید که با آشنایی گفت‌وگویی بود درباره‌ی زندگی. آشنای من خلقی خاص دارد. در دنیاست، لیک در گوشه‌ای از دنیاست. در زاویه‌ای از دنیا می‌زید که بیشترین را خود ساخته و بیش‌تر مردمانش را خود برگزیده. و ناچار دنیای او همه‌ی دنیا نیست، دنیای حاصل نیست، دنیایی است ناهماهنگ، بی تعادل، دنیایی است دو بعدی که درازایش چشم‌انداز اوست و پهنایش لحظه‌ی امروز او - دنیایی محروم از بعدی دیگر، محروم از آن بلندی با ژرفایی که بتواند آفاق دیگر و زبان‌های دیگر را در بر گیرد. او دیروزش را نمی‌شناسد چون گمش کرده‌ است، ازش جدا شده‌ است، و فردایش را نمی‌بیند چون آن را برایش زدوده‌اند، ازش ربوده‌اند. و اکنون تنهایی است در تنگنایی، که از گذشته حزنی دارد و از آینده یأسی.
و چنان غرور انسان بودن دارد که کم به درماندگی اذعان می‌آورد. زاویه‌ی زندگانی را به چنان مردمی انباشته است (و از این مردم آن حصه از خصال‌شان را برداشته است) که خویشتن پیش آنان پاک و بزرگ و از گوهری دیگر بیاید - و جبران درماندگی خویش، از پستی و چرکی نیمی درست، نیمی خیالی دیگران بجوید.
می‌شود درماند، یا می‌توان در نماند، لیک نباید دیده بست. و او بر حیاط بزرگ دیده بسته است و خیره به زندگی حقیر یک‌ روزه است. خود را جزئی بغرنج از کل انسان و حیات و آفرینش نمی‌بیند، خود را کل ساده‌ای می‌داند و چنین است که از جمله می‌پندارد غم اختراع اوست.
و با این‌ همه پندارها، او نه دیوی است و نه دیوانه‌ای، حاصل لاغیر عصری است وارث راه‌ و رسم‌های ناجور به الگوی زندگی قوام نگرفته‌ای.
آشنای من - که یک تن نیست بلکه نسلی هم در اینجا و هم به هر جا که مانند اینجا - نیز هنرمندی است و حیف است که هنرمند حقیر ببیند و حقیر بیاندیشد و حقیر بماند.
با او گفت و گو از مردم روزگار بود. شکوه داشت. دیدم آنچه از نامه‌های فلوبر که به‌ خاطر دارم ضمادی بر زخمش تواند بود. این بود که به اندیشه‌ی ترجمه‌ی آنها افتادم. این ترجمه‌ها برگزیده‌ای است از نامه‌های استاد. و همین‌ که کار به انتخاب آید، ناچار نقطه‌ی دیدی باید که در اینجا همان حال و خصال آشنای من است و میل من به دادن یاری فکری به او.
لیک برای آنکه ترجمه شکل به‌ هم بسته‌ای داشته باشد من با انتخابی خاصه در خور آن گفت‌وگوی دوستانه بس نکردم و کوشیدم برگزیدن آنها صحنه‌ای شود برای نمایش زندگی و اندیشه و کار مردی که خوب می‌نوشت و پاک بود و دقیق بود و غم داشت و استاد است.»
او بر حیات بزرگ دیده نبست. در سال ۱۳۴۴ فیلم خشت و آینه را ساخت. آن طبع آراسته به هوش و خرد بر آن شد که سندی از روزهای آن سال‌ها و قصه‌ی خلقت انسان را در تصویر و یا به قول خودش «عکس» ثبت کند. خشت و آینه نه به مذاق تماشاچی خوش آمد که در خوابی ابدی فرو رفته بود و هر چهارشنبه خودکشی خویش را به تأخیر می‌انداخت که شاید برنده‌ی «بلیط‌های بخت‌آزمایی» باشد و شرح مصیبت روشنفکرانه خود گریخته‌ای بود که ساعت‌ها در دود کافه‌ها مشکلات بشری را با حل «جدول کلمات متقاطع» حل می‌کردند. روشنفکران که خویش را در آینه‌ی خشت و آینه دیدند، رمیدند. آیا ما هنوز قادر هستیم چهره‌ی اکبر مشکین را در روی پله‌های دادگستری در فیلم خشت و آینه فراموش کنیم؟
هم‌ نسلان او برایش سراسر ناامیدی بودند. چترش را به نسل ما تعارف کرد.
هنگامی‌ که فیلم قیصر ساخته‌ی مسعود کیمیایی بر پرده آمد، سراسیمه شد. هنوز کیمیایی را نمی‌شناخت و او را ندیده بود. با همه‌ی وسوسه‌ی ابدی و مقاومت در سکوت در آن سال‌ها که سلاح جاندارش بود، باطن‌ها را لرزاند و رها از خیره‌گی و ماندن در مرداب به کنار مرداب آمد و صید کرد. او همیشه این بزرگواری آدمی را به‌ همراه داشت که صیاد باشد نه صید. کیمیایی جان گرفت، حرکت کرد. هنگامی‌ که امیر نادری بی مأوا بی تبار می‌خواست فیلم تنگسیر را بسازد به سراغش آمد. حق فیلم قصه‌ی تنگسیر را که سال‌های قبل از صادق چوبک خریده بود. هنگامی‌ که توان، معصومیت و سرسختی نادری را برای ساختن این قصه دید به تهیه‌کننده فیلم نوشت:
فقط امیر نادری حق دارد از این قصه فیلم بسازد. کسی دیگر را از مرداب ساکن رها کرده بود.
هنگامی‌ که فیلم مسافر ساخته‌ی عباس کیارستمی را دید و در آن هنگام هیئت داوران یک جشنواره در تهران حضور داشتند تا سپیده با آنها گفت و گو کرد. او صبح را به‌مثابه‌ی جهانی می‌دید و نسل پس‌ از خود را خودش می‌دید که تمثیل‌های او را به واقعیت آورده‌اند، نام این سازندگان تمثیل‌ها مهم نبود. می‌خواست نام علی حاتمی باشد، عباس کیارستمی باشد، مسعود کیمیایی باشد، امیر نادری باشد او بیشتر به عمل آنها فکر می‌کرد تا خود آن‌ها، آثار این فیلم‌سازان متکی به سنتی بود که او خلق کرده بود.
در قصه‌ی مد و مه حقیقت این سنت را می‌گوید:
«شط نمی‌میرد، تا آن زمان که روی دامنه‌ی کوه برف می‌بارد شط جاری است و رسوبات تلخ با رویه‌های بدبو را در خود نگه نمی‌دارد، تحویل می‌دهد به وسعت طاهر کننده‌ی دریا.»
هنگام که آن طبع بزرگ، ادبار، نیستی و سقوط منزلت‌های آدمی را دید در سال ۱۳۵۳ فیلم اسرار گنج دره‌ی جنی را ساخت. طرفه آنست که آن «وجدان غریبه» با خیال و وهم چهار سال قبل‌ از سقوط شاه انهدام او را قطعی می‌دانست. سمبل‌ها و نشانه‌های جاری در آن فیلم حقیقت هایی بودند که سمبل گذشته بودند. این فیلم پایان یک دوره از تاریخ سینمای ما و تاریخ ایران را رقم زد.
در پایان تکه‌ای از کتاب اسرار گنج دره‌ی جنی را می‌آورم که ستایشی رشک آمیز از طبیعت گسترده و زیبای وطنمان است. او همیشه دلباخته‌ی طبیعت ایران بود و در یک نمایشگاه با عکس‌هایی از طبیعت ایران این عشق را بروز داده بود.
«از گوشه‌های دور، از دشت‌های باز، از چشمه‌ها و ریگ‌های روان، کوه‌های پرت، ده‌های خواب، و ابر روی دریاها؛ از گرما، از صخره‌های مثل کالبد غول‌های قرن‌های رفته خالی که ناگهان از رعد و برق‌های اول خلقت به‌ جای خویش خشکیده‌اند، از تیله‌های پراکنده‌ی سیلک، از طاس سنگی فرسنگ‌ها فراخ دره دیوانه‌وار داغ در کوه مند، از لاله زار های خوزستان پیش‌ از عید، و هرم هورهای همان سرزمین بعد از عید، از پونه زارهای دماوند، تابستان؛ گزهای یال پریشان که با نسیم گرم گردآلود در دشت‌های ساحل دریای فارس سوگ می‌گیرند؛ بم، بویین‌ زهرا؛ و قامت خدنگ صنوبرها با برگ‌های رقصنده در آفتاب ییلاقی؛ از کنده‌های کهنه بنه و بید یا بلوط در تنگ تا مرادی؛ گل‌های نقره رنگ نی که در آغاز دشت آمل، پایان تابستان، با باد رو به کوه می‌خوابند؛ شب‌های ماهتاب بیابان در حصار کوه نیلی رنگ، بی وزن؛ موج سراب سربی خواب‌آلود با خط چین‌های دورادور با بوته‌های غار و چتر نارون‌ها، دور، ول، میان بیابان بعدازظهر؛ از کاروانسرای کهنه‌ متروک، درهم شکسته، و از جای چادر چادر به دوش کوچ کرده که از گله‌اش هنوز بو برجاست؛ بوی خزان دره سوهانک، و خلوت سپید زمستان کوهپایه البرز؛ روزی که از هوا می‌دید رگبار روی تپه‌های رسی خاک را سرخ‌تر می‌کرد، و از صدای هلیکوپتر، پایین، در کوچه‌های تنگ و سراشیب جوجه‌های ده فرار می‌کردند، سگ‌ها به پارس افتادند اما صدایشان تا بالا نمی‌آمد و خاک سرخ می‌گردید، و هر چه پیش می‌رفتند سرخ‌تر می‌شد زیرا که خیس‌تر می‌شد؛ از شب که شعله‌های پراکنده‌ی عظیم گاز گچساران در طول خط کوه می‌جنبید، و نور سرخ و سایه‌ی لرزان انگار کوه را می‌جنباند؛ از ده که با تمام باغ‌های سیب و گلابی‌اش از شکوفه می‌ترکید، و عکس لرزانش در دریاچه می‌افتاد-دریا چه شور بود. و در کوچه‌های ده گندآب بوی بهار می‌برد.»
بهار است. حکایت دوست هنوز باقی و نام دوست: ابراهیم گلستان. صفحات ۱۴-۲۲ کتاب
Profile Image for Saman.
1,166 reviews1,073 followers
Read
July 15, 2009

خرمن، خرمن گل نه ـ اما یاد دارم شاخه‌های گل نرگس خریدیم ـ لباس‌های نو خریدیم ـ کفش‌ها سیاه بود و نو بود ـ آینه بر سفره بود و شمع‌های افروخته – خیره به ساعت دیواری ـ در آن غروب سال تحویل شد. اما ما در بیمارستان بودیم ـ مادرم از خانه‌ از همه‌ی سفره‌ی هفت سین گل‌های نرگس را به بیمارستان برد. راه بیمارستان تا خانه بسیار دور بود ـ مادرم در جهان ما نبود ـ ما بیدار ـ مادرم خواب ـ خواب و چهره از روز و شب رها بود و رسته بود ـ در روزهای دیگر که چشم گشود گفته بود: پس سفری دراز بود. اما ما می‌دانستیم مادرم فقط چند ساعت در اغما بود. در آن بهار از پنجره‌ی اتاق مادرم کودکان را در خیابان دیدم که با کفش‌های نو به دنبال ماه فروردین با سبد می‌دوند. پنجره را بستم. مادرم من را صدا کرده بود که آب گل نرگس را نو کنم

Displaying 1 - 2 of 2 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.