Baba Tahir, born c. 1000 in Loristan or Hamadan, Iran and died after 1055 in Hamadan, was one of the most revered early poets in Persian literature.
Most of his life is clouded in mystery. He probably lived in Hamadan. His byname, ʿOryān (“The Naked”), suggests that he was a wandering dervish, or mystic. Legend tells that the poet, an illiterate woodcutter, attended lectures at a religious college, where he was ridiculed by the scholars and students because of his lack of education and sophistication. After experiencing a vision in which philosophic truths were revealed to him, he returned to the school and spoke of what he had seen, astounding those present by his wisdom. His poetry is written in a dialect of Persian, and he is most famous for his du-baytī (double distichs), exhibiting in melodious and flowing language a sincerity and spirituality with profound philosophical undertones. Bābā Ṭāher is highly revered even now in Iran, and a mausoleum was erected for him in Hamadan in 1965 (restored 2004). Many of his poems have been translated into English in E. Heron-Allen’s The Laments of Baba Tahir (1902), A.J. Arberry’s Poems of a Persian Sūfī (1937), and in Mehdi Nakhosteen’s The Rubáiyyát of Bábá Táhir Oryán (1967).
For someone who went around with nothing on his body save a thin lioncloth, it is entirely understandable that he found grief like an extra garment he needed to cast off. Baba Tahir "Oryan" - The Naked - is an earliest personification of the love-afflicted wandering dervish that would be regularised in the following generations of mystics throughout the Islamicate world. The source of his afflictions is shrouded in mystery, since very little is known of his life except that he lived in the first half of the 11th century, spurned ordinary life, survived on alms and wild fruits, and went around towns and cities chanting his quatrains to great acclaim.
By him who knoweth grief, may grief be told.
Unlike Hindu ascetics who took pride in their complete rejection of the material world and who were revered among ordinary folks for extreme austerity, Baba Tahir was not pleased with his lifestyle, called himself 'a nomad,' 'a fanatic tramp,' and an 'idle scamp' who wanders aimless by day and night, with 'a stone as his pillow' and 'the moon his lamp,' and so paints his self-profile of a wandering dervish in an unfavourable light.
What flame-singed moth’s as blundering as I? On such a madman who would waste a sigh? Even the ants and serpents have their nests, But I have not a ruin where to lie.
The few quatrains in which he denounces himself as a wastrel and laments on his condition led some historians to believe that he might have been an ordinary working class man who had fallen on hard times. The relative absence of stock Sufi imagery in his poems strengthens the view but the religio-philosophical undertones, and more than that, the force and edge of his voice, which stands quite in contrast to that of a man resigned to bewailing his fate, betrays sharp intellect and a high degree of erudition.
O thou who dost possess no less, no more, Of heavenly knowledge than of tavern-lore, And that is—nothing! Oh, canst thou expect Aught from a world thou never wouldst explore?
If Japanese poets excelled in subtle understatement, their Persianate counterparts, in general, took pride in creating forceful verses with dynamic action and outlandish imagery. It would be a couple of centuries before Persian poetics matured into the highly stylised forms and double and triple-barreled imagery it's known for, but we still get something like this in Baba Tahir's poems:
Out hunting, when a falcon, once I went; Sudden an arrow through my wing was sent. Be warned, O heedless wanderer! by me, Against the height the strongest bows are bent.
The stretched bow about to shoot an arrow through the falcon is no longer just a scene of hunting. It has transformed into an image of a lowly thing bent to its limits to pay obeisance to a high being, even when secretly it tries to harm it. Fantastic!
The object of most quatrains is the proverbial Beloved, whether it is divine (haqeeqi) or earthly (majazi), and most of the quatrains express a yearning for unification with the beloved tempered by the impossibility of such an eventuality.
Thy pictured beauty, Love, ne’er leaves my heart, Thy downy cheek becomes of me a part, Tightly I’ll close mine eyes, O Love, that so My life, before thine Image, shall depart.
But although he's determined, the simile employed in the following quatrain suggests he's trying in vain.
I’m a green log fresh cut from off the tree, O heart of stone, thou burnest not for me,— Though who, indeed, expects a stone to burn? But I must smoulder till I kindle thee.
These translations or renderings in Victorian English, published in fin de siècle Britain, were the first ever to be attempted. It is a proof of the popularity of Edward FitzGerald's mid-19th C rendition of Omar Khayyam's rubaiyat that many a quatrain poet was translated in a similar style in the decades that followed. I like the translators' approach: they tried to remain true to the literal meaning while clothing it in an idiom acceptable for that age, and one which endeavours to reproduce the originals in a matching scheme of rhyme and metre than simply offer prose versions.
December '16
The burial place of Baba Tahir Oryan in Hamadan, Iran.
دستم لرزید موقع ستاره دادن اما این قراره نظر شخصیمن باشه، درهرحال یکسری نکته وجود داره؛ اگر لهجه رو بهتر میفهمیدم مطمئنم که بیشتر لذت میبردم. تکرار زیادی داشت که برای من آزاردهنده بود. بعضی از دوبیتیهای منسوب به باباطاهر از خیلی از دوبیتیهای خودش برای من زیباتر و دلنشینتر بود و ناراحتم که شاعر اونها ناشناسه.
همیشه فکر میکردم به خاطر لهجه شاید نتوانم بخونم یا ازش خوشم نیاد تا اینکه یه مستند چند روز پیش دربارش دیدم،مشتاق شدم کتابو بخرم،اتفاقا برعکس نظر من شعراش خیلی روون و بدون پیچیدگی خاصی است اصلا خصوصیت دوبیتی هم همینه..
قلم بتراشم از هر استخوانم،،مرکب گیرم از خون رگانم بگیرم کاغذی از پرده دل،،نویسم بهر یار مهربانم
به دنیا دل نبنده هر که مرده،،که دنیا سربه سر اندوه ودرده به قبرستون گذر کن تا بوینی،،که دنیا با رفیقونت چه کرده
فلک،در قصد آزارم چرایی؟ گلم گرنیستی، خارم چرایی؟ تو که باری ز دوشم برنداری،،،میان بار،سربارم چرایی؟
شب تاریک و سنگستان مو مست قدح از دست مو افتاده و نشکست نگه دارنده اش نیکو نگهداشت وگرنه صد قدح نفتاده بشکست *** لاله کاران دگر لاله مکارید باغبان دو دست از گل بدارید اگر عهد گلان این جو که دیدم بیخ گل برکنید و خار بکارید *** به گورستان گذر کردم کم و بیش بدیدم حال دولتمند و درویش نه درویشی بخاکی بی کفن ماند نه دولت مند برد از یک کفن بیش *** فلک نه همسری داره نه هم کف بخونریزی کسی اصلا نگفت اف همیشه شیوه و کارش همینه چراغ دودمانی را کند پف *** از آن روزی که مارا آفریدی بغیر از معصیت چیزی ندیدی خداوندا بحق هشت و چارت ز مو بگذر شتر دیدی ندیدی *** شوم ار شام یلدا تیره تر بی درد دلم زبو دردا بتر بی همه دردا رسن آخر بدرمون درمان درد مو خود بی اثر بی
ساده، لذت بخش بابا طاهر هریان همدانی شاعر قرن پنجم هجری قمری است. لقب عریان به این دلیل به او نسبت داده می شد چون از علایق دنیا دست کشیده بود. به علت کمبود اطلاعات درباره ی زندگی وی برخی او را معاصر با پادشاهی طغرل بیک سلجوقی و برخی نیز معاصر با آل بویه و همزمان با شیخ الرئیس ابو علی سینا می دانند. شهرت اصلی وی به واسطه ی دوبیتی های زیبا و عارفانه اوست. از خصوصیات این دوبیتی ها این است که به زبان محلی لری سروده شده و از این لحاظ در کبت قدیمی به این اشعار فهلویات ( اشعار به لغت پهلوی) نام داده اند. تاریخ وفات وی در اواسط قرن پنجم هجری قمری در شهر همدان بود است.
شعرهایی از کتاب: اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ/ اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ اگر ملک سلیمانت ببخشند/ در آخر خاک راهی عاقبت هیچ
مکن کاری که پا بر سنگت آیو/ جهان به این فراخی تنگت آیو چو فردا نامه خوانان نامه خوانند/ تو وینی نامه خود ننگت آیو
هرآنکس عاشق است از جان نترسد/ یقین که از بند و از زندان نترسد دل عاشق بود گرگ گرسنه/ که گرگ از هی هی چوپان نترسد
اگر دستم رسد بر چرخ گردون/ از او پرسم که این چین است و آن چون یکی را میدهی صد گونه نعمت/ یکی را نان جو آلوده در خون
از آن روزیکه ما را آفریدی/ بغیر معصیت چیزی ندیدی خداوندا بحق هشت و چارت/ ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی
شب تاريك و سنگستان و من مست قدح از دست من افتادو نشكست نگه دارنده اش نيكو نگه داشت وگرنه صد قدح نفتاده بشكست ****** ******** از آن روزي كه مارا آفريدي به غير از معصيت از ما نديدي خداوندا به حق هشت و چارت زما بگذر,شتر ديدي نديدي
باباطاهر تماما احساسه. مثل عمو،دایی،بابابزرگ خوشزبونی میمونه که یه حجره توی بازار داره، نمازشو هم میخونه اما دغدغهی اصلیش گلهای دم در خونهش و بچهخواهرهاشن. دوبیتیها اغلب حقیقتا فولکان، ساده، عمیق و پرتکرار. شاعر دوبیتی دلش تنگه، جهانش محدوده، زبانش محدوده، شاید عرض این زبان دویست کلمه بیشتر نباشه. باباطاهر تنهاست. خیلی. خیلی.
دو بیتی های بابا طاهر بسیار دلنشین و ساده است و واقعا از خوندنشون لذت می بریم. بیشتر اشعار در گلایه و ناله از معشوق و رسم زمانه و فراغ هست و فراوان در ترانه های سنتی ایران به کار رفته. مخصوصا استاد شجریان که بسیاری از دو بیتی ها رو اجرا کرده اند.
عزیزون از غم و درد جدایی به چشمونم نمانده روشنایی گرفتارم بدام غربت و درد نه یار و همدمی نه آشنائیی
دو بیتی های باباطاهر بسیار ساده و صمیمی است. هرچند که در اصالت انتساب آن به وی جای شک و شبهه همچنان باقی است؛ اما آنچه که از خواندن این اشعار به ذهن مخاطب متبادر می گردد 2 موضوع عشق و مرگ است که مضمون اصلی اشعار وی می باشد.
حد فاصل انقلاب تا اميرآباد، توي اتوبوس دانشگاه، بيش از نيمي از دو بيتي ها رو خوندم و در راه خانه باقي ابيات يكي از خلوصانه ترين و ساده ترين نگاه هاي عرفاني بين همه ي عرفا رو داشت
خواندنی و فرحبخش. نسخه ای که خوندم یه جیبیِ انتشاراتِ نظام الملک بود که مشخصاتِ نسخه شناسی ای در آغاز نداشت و احتمالا بعضی از شعر هایی که بنیادی در نوشته هایِ باباطاهر نداره هم میانه این شعر ها پنهان بوده و من هم نسخه شناس نیستم و نمیتونم بُرّا-دیدگاهی بدم. یه سری واژه ها برام روشن نبود مانند "بیته" و "واته" در اینجا: "بیته گلشن به چشمم گلخن آیو/ واته گلخن به چشمم گلشن آیو/ گلم ته گلبنم ته گلشنم ته/ که واته مرده را جان بر تن آیو" که در حالِ نوشتنِ این یادداشت روشن شدم که بیته همون "بی تو" و واته باید همون "با تو" باشه با توجه به سیاق و معنا. دو بیتی هایِ تَر و دِلشِکَر زیاد داشت، به یکی بسنده میکنم: "بشم واشم ازین عالم بدر شم بشم از چین و ماچین دورتر شم بشم از حاجیان حج بپرسم که این دوری بسه یا دورترشم"
بلا رمزی ز بالای ته باشد جنون سری ز سودای ته باشد بصورت آفرینم این گمان بی که پنهان در تماشای ته باشد ------------------------------------- شاید خنده دار باشه، من این دوبیتی رو که خوندم یاد فیلم دزدان دریایی کارائیب افتادم. توی اون فیلم عشق یک دزد دریایی معروف به تجسم انسانی یه الهه اقیانوس ها به اسم کالیپسو روایت میشد. این الهه بازتاب همون ویژگی دریاها بوده از نظر دزدان دریایی، سرکش و پرخطر و غیرقابل پیشبینی و همین چیزها هم در نظر اون دزد دریایی این الهه رو زیبا کرده بود.
باباطاهر هم میگه بلا و جنون (و یه جای دیگه قضا و قدر) از جنبه های زیبایی معشوقش هستن و مشکوکه که خدا هم یک جایی یواشکی همینجوری خیره شده به معشوق ایشون. توی چهار تا مصرع.