«آرامسایشگاه: بازی در دو پرده» نمایشنامهای از بهمن فرسی(-۱۳۱۲)، نویسنده و نمایشنامهنویس معاصر ایرانی است. این نمایشنامهای درونمایهای استعارهآمیز و رمزآلود از اجتماعی دارد که افراد را به تدریج میساید و خرد میکند.
این بازی به سفارش ادارۀ تئاتر وزارت فرهنگ و هنر در سال ۱۳۵۶ به مدت یکماه به کارگردانی نویسنده در تئاتر سنگلج روی صحنه رفت. بازیگران آن علینصیریان (دکتر توما)، آذر فخر (خوشه)، مهین شهابی (خانومبزرگ)، محمد مطیع (مرد ماشین)، خسرو شکیبایی (خسرو شهریاری)، محبوبه بیات (دختر) و دیگران بودند.
بهمن فُرسى به سال ۱۳۱۲ در تبریز به دنیا آمده است. او پس از رها کردن تحصیل و تجربه مشاغل مختلف به استخدام دولت درآمد. فرسى داستان نویسى را در کنار نمایشنامه و نقد در همان دوران جوانى آغاز کرد و به آنها پرداخت. نخستین کتاب او «نبیرههاى بابا آدم» نام دارد که مجموعهاى از نثر آهنگین است پیش از انقلاب مجموعه داستانی با نام «زیر دندان سگ» و یک رمان به نام «شب یک، شب دو» به قلم او به انتشار رسیده بود. فرسى بعد از این کتاب باز به نمایشنامه نویسی و کارگردانى باز مىگردد و آثاری را در این زمینه خلق مىکند تا سال ۱۳۵۳، که رمان معروف او یعنى «شب یک، شب دو» منتشر میشود. او اولین مجموعه داستان خود را در سال ۱۳۳۹ به چاپ رساند اما قبل از آن در نشریات مختلفی قلمفرسایی کرد که از آن جملهاند: «ایران آباد» «نگین»، «آشنا»، «چلنگر»، «اندیشه و هنر» و در روزنامههایی مثل: «آژنگ» و «کیهان» داستانهایی از او منتشر شد بهمن فرسی نمایشهای «چوب زیر بغل»، «صدای شکستن»، «بهار و عروسک»، «گلدان» و «آرامسایشگاه» را در تهران روی صحنه برد. فرسی در آغاز دههٔ چهل کتابهای خود مانند «گلدان»، «با هو»، «چوب زیر بغل»، و «زیر دندان سگ» را منتشر کرد. مجموعه داستان «زیر دندان سگ» در سال ۱۳۳۹ خورشیدی به کوشش شمیم بهار انتشار یافت و دربر گیرندهٔ داستانهایی مانند «استخوان سوختهها»، «آِین عزب» و «در سوگ بستری که چیده شد» از اولین نشانههایی است که آشکار میسازد فرسی نویسندهای است.
نمایش باید یه حرفی داشته باشه که متوقفات کنه؛ از لای خطوطِ نمایشنامه، از داخل سالن بلندت کنه و بندازتت توی ذهنت. که کاغذ یا صحنهای که جلوته رو نبینی دیگه ؛ که فکر کنی، اندوهگین شی و بگی و بپرسی "آره، ولی چرا واقعا؟"...دیگه نور و صحنه و بقیهی جذبههای نمایشی خودشون میان.
خیلی خوشم اومد از این نمایشنامه همهچیزش بهجا و درست بود و به قول موخره کتاب آیا در آرامسایشگاه مردمان آرام آرام ساییده میشوند تا به مطلق آرامگاه برسند؟ _____________________________________________________________ همیشه من از این فکر لذت بردهام: شب ادامه دارد، ولی درواقع روز شروع شده. من برای این یه لحظه صبر کردم تا درست در شروع روز منم شروع کنم. چون این روز برای ما و اقعا روز نوییه. بله خانم. من میدونم. من معنی راستی رو میدونم. و همینو میخوام تعلیم بدم. به عنوان آخرین درمان، نه اشتباه نکنید. من ماموریتی از رف آسمون ندارم. ولی خودکشی هم نمیخوام بکنم. و دوست ندارم که شما هم ودکشی بکنید. ما باید بتونیم خودمونو آزاد بکنیم. ما داریم پرت میشیم تو درهی یک زندگی درونی. حدس میزنیم، پیش خودمون تحلیل میکنیم، قاوت میکنیم، بعد همهچیز رو بیسروصدا تو مغزمون دفن میکنیم. تدفین نامرئی صامت. مر قرن ما همینه: زندونی کردن حس و شعورت به وسیله خودت. هیچ نیرویی نمیتونه حس شعور تورو زندونی کنه. مگر نیروی خودت! دهنت باز نمیشه که بگه، دستت بلند نمیشه که نشون بده، که بزنه، که بگیره، له کنه، پاره کنه، چشمت باز نمیشه که منتشر کنه، بله حتی چشم این آینهی باستانی روح از راستی رو ردون شده و و و .... ما باید از این زندون بیایم بیرون. و برای این کار به یک کلید احتیاج داریم. اینطور نیست؟ ما به یک کلید احتیاج داریم، بله؟ ولی اینطور نیست! دروه. این کثیفترین دروغیه که بشر تا به امروز تونسته برای پوشوندن ضعف و بیعرضگی خودش اختراع کنه. ما در حقیقت دلمون نمیخواد از زندون خودمون آزاد بشیم. ما فقط میخوایم فرار کنیم. فقط فرار. فقط دلهره!! ما دلهره میخوایم. ما اگه بیایم بیرون داغون میشیم. ما شجاعت زتدگی باز رو نداریم. این شجاعت ممکنه هر لحظه ما رو نبایود کنه. اما با دلهرهی زندگی بسته ما زنده میمونیم. میتونیم ادامه بدیم. اما تو این وضع و حال، کم کم همه چی رو بسته حس میکنیم. زنمون بستهس، دوستمون بستهس، بچمون بستهس، فکرمون بستهس، ارادهمون بستهس، یک بند عظیم و سراسری. دنیا یک قفله، یک قفل بشرآسا!! که از غول هم غولتره. اینه که آرزوها و خواستهها و نشده و نکردههای خودمونو میریزیم تو یه تصویر ذهنی. تو یه کلمه، کلمهی کلید کلمهای که تو اون ترکیبی که ما قرارش دادیم هیچکاره و بیمعنیه. و اگه از این ترکیب خلاص بشه، واقعیت و مادیت پیدا بکنه، حد اعلی، فقط میتونه یک قفل رو باز کنه. بله! واقعیت اینه که هرگز هیچ کلیدی که بتونه همهی قفلها رو باز کنه وجود نداشته. نه کلید مادی، نه کلید معنوی. یک قفل و کلید! مگه اینطور نیست؟
فرسی نمایشنامه متجددانه ای پیرامون دروغ و حقیقت نوشته بود. و سعی کرده بود حسب دوره و زمان خود تئاتر را به بهترین و تکنیکی ترین شیوه ممکن . خلق کند رو صحنه ها و شخصیت ها بسیار کرده بود و تعلیق داشت.
آرامشگاه یا سایشگاه؟ عنوانِ نمایشنامهی آرامسایشگاه جدای از اینکه سه نقشِ "تشخیص اثر"، "اطلاع رسانی" و "جلب توجه" را به یدک میکشد انتظاری را برای خواننده و تماشاگرِ نمایش ایجاد میکند که با مراجعه به متنِ نمایش باعث رضایت او از اثر میشود. واژهی خودساختهی فرسی در نگاه اول تشابه اسمی و ذهنیِ اثر را با مکانی به اسم آسایشگاه برای ذهن خواننده مجسم میکند؛ اما در مرحله دوم، با نگاهی دقیقتر تضادی که فرسی در این نامگذاری برقرار کرده است بلافاصله خود را عیان میکند. آسایشگاه مکانی است که عدهای در آنجا زندگی را به آسایش میگذرانند. ولی این معنا در عنوان نمایشنامه حالتی برعکس و متضاد به خود میگیرد و بار معنایی آن تبدیل میشود بهجایی برای سایشِ تدریجی و آرام آرام انسانها و شخصیتهای نمایش. در نتیجه خواننده با این فرض روبرو میشود که نمایشنامهای را خواهد دید یا خواند که درصدد ترسیم فضایی است غیرقابلتحمل. آسایشگاهی که بهجای اینکه محل سکون و آرامشی برای انسان باشد به مکانی برای سایش و فرسودگیِ تدریجی آنها تبدیلشده است.
با مراجعه به متن نمایش و صحنهی آغازینِ آن از وجود شش شخصیتِ نمایش آگاه میشویم، یکی از اولین سوالهای ایجادشده در ذهن مخاطب که در صحنهی آغازین به وجود میآید این است که سرنوشت چه کسی را مشخصاً میخواهیم دنبال کنیم؟ بازیگر محوری نمایشنامه چه کسی است؟ طرح این سؤال در این نمایشنامه دردسر آفرین خواهد بود، چراکه شخصیتهای فرعیِ داستان، هیچیک در خدمت هدایت و سمتوسو بخشیدن بیننده یا خواننده به طرف شخصیت اصلی و محوری نیستند و هر کدام از آنها به موقعیتها و تفکرات خودشان تعلق دارند. نمایشنامه با شخصیتهایی چون دکتر توما به عنوان پزشک معالج این آسایشگاه که تازه به جمع بیماران پیوسته است، کاملتر شده است. دکتر توما خود، ریشۀ همۀ مشکلات را در دروغ میبیند که کلید حل آن راستی است.خوشه شخصیت دیگر قصه است که چیزی میخواهد اما هیچکس، حتی خودش نیز نمیداند خواستهاش چیست. پسرک روزنامهفروشی که واژه فوقالعاده را بیآنکه اسم روزنامه را بداند، فریاد میزند و مرد ماشین که مدام در حال تعمیر و استارت زدن است، از شخصیتهای دیگر این نمایشنامه هستند. شخصیت کلیدی دیگر این آسایشگاه زنی است میانسال به نام خانوم بزرگ در نقش پرستاری مهربان و از همان ابتدا او را اصل آرامسایشگاه و پیشتر او را کلید اصلی قصه خطاب میکنند. خسرو شهریاریِ بیمار، دائم به دنبال کلیدی میگردد که کسی نمیداند کجاست. او، نه همسرش را میخواهد و نه پسرش را. تنها به دنبال کلید است. کلیدی که ماهیت مشخصی ندارد.
فرسی در اثرش ایدئولوژی خود را در قالب گفتمانهای اجتماعی نمایان میکند. مضمون نمایشنامه از بطن جامعهی آن روزگار سر بر آورده و اقتباسی است از حقیقتهای جامعهی آن دوران. همهی واژههایی که بر زبان شخصیتهای نمایشنامه جاری میشوند منتظر کشف معنایی ورای معنای ظاهریاند. فضایی که فرسی در نمایشنامه خود طراحی نموده در آغاز با داربستهایی فلزی که محیط آنها را محاصره کرده است تشریح میشود. چنین چیدمانی گویای وضعیتی از انسان خواهد بود که با قرار دادن وسایل الکترونیک در دست بیماران، ورود تکنولوژی و جهان صنعتی را نمایان ساخته است. درواقع فرسی در این نمایشنامه به انتقاد جهان مدرن و ماشینی میپردازد. ملموسترین گواه این امر، شخصیتی به نام مرد ماشین است. مرد ماشین، بارها استارت میزند اما ماشین روشن نمیشود. فرسی کاراکتر مرد ماشین و فعل استارت زدن توسط او را همچون موتیفی برای اشاره به جهان صنعت به کار برده است. نکته دیگر در انتخاب نام این کاراکتر است. مردِ ماشین، یعنی مردی که برای ماشین است و در اینجا فرسی به وضوح مرد را به مثابه بشر، در خدمت ماشین که نماد تکنولوژی است گرفته است. مرد از آنِ خودش نیست، از آنِ ماشین است و او را منسوب و در خدمت شی بیجانی چون ماشین نموده است.
از نکات جالب دیگر اینست که در بخشهایی از نمایشنامه صداهای زندگی روزانهی شهری پخش میشود. در آثار فرسی شمایلی از زندگی تهران در حال توسعه را میبینیم که انتقادآمیز نیز هست. او در نوشتههایش تصاویر کاریکاتورگونهای را به ما نشان میدهد و به عوارض زندگی شهری میپردازد.
همه چیز از همان اول گفته شده است! در اولین حضور بازیگران نمایش، خوشه را میبینیم که با شتاب به سمت تلفنی میرود که کسی پشت خط آن نیست و جملهای که از زبان خوشه میشنویم "تو کی هستی؟" است. گویی انتظار خوشه ناکام میماند و با خشم تلفن را قطع میکند. سپس دست خوشه آویزان از لبه سندان به صورت پاندول در نوسان مانده و صدای تیک تیک ساعت از بلندگو به گوش میرسد. بهمن فرسی، عصاره تمام آنچه که در طول نمایش بدان پرداخته را در همین ابتدای امر به شکلی نمادین، مطرح میکند. در ادامه، بیمارانی را شاهدیم که با اشاراتی پراکنده به تکنولوژی عصر حاضر به ظاهر جملاتی گزاف و بیهوده میگویند اما آن چه از همین سخنان بیهوده برون میآید التهابی است که ریشه در بستری اجتماعی دارد. گویی که پراکنده و بیهدف چیزی را ادا میکنند، اما این پراکندگی ناشی از همان التهابی است که گریبانگیرشان شده و آنها را راهی آرامسایشگاه نموده است. فرسی در شرح صحنهی این صحبتهای به ظاهر پوچ بیماران اشارهای مستقیم به مسئلهی زمان دارد و اینگونه نوشته است که "طرح گفتوگوی بیماران در حال حاضر (متناسب با زمان برای بیماران میتوان گفتوگوهای دیگری هم نوشت.)"
نمایشنامه به فکر اشاعه و گسترش یک موضوع اصلی است: پوچی؛ به همین دلیل زبان کشمکشها، زبان شاعرانه و پختهای است و واژهها زیبا کنار هم چیده شده اند: گفتگوی شخصیتها ��ر این نمایشنامه عادی و طبیعی به نظر میرسد و میتوان گفت که در عین سادگی و روانی به گونهای، موثر واقع شدهاند. این شیوه گفتگو ساختار خطی داستان را رو به جلو میبرد و مخاطب را در جریان روند منظم ماجرا قرار میدهد. روابط، ذهنیات، اندیشهها و احساسات شخصیتها از طریق این گفتگوها به مخاطب ارائه داده شده است. در مواقعی دیالوگها به سمت بیربطگویی میروند؛ اما در سطحی دیگر، فرسی به زبان رنگ و جلای روشنفکرانه میدهد. ظاهری بی معنا اما با معنایی عمیق.
چرا دکتر "توما"؟ بهمن فرسی این نام را از کجا گرفته است؟ در نمایشنامه از نام « توما » که یکی از حواریون مسیح، نهمین حواری، بود استفاده شده است، حواریون مسئولیت ابلاغ بشارت عیسی را به دیگر اقوام بنیاسرئیل پذیرفتند و برحق بودن وی را تصدیق کردند. تومای حواری به سبب شک در زنده شدن مسیح معروف است. "تا خود دست در زخمهای مسیح نبرد باور نکرد مسیح زنده شده است." انجیل یوحنا ۲۸-۲۰ پیش از شروع نمایشنامه، فرسی قسمتی از باب بیستم انجیل یوحنا را میآورد: ... اما توما که یکی از آن دوازده بود، وقتی که عیسی آمد ایشان نبود. شاگردان دیگر بدو گفتند خداوند را دیدهایم بدیشان گفت تا در دستش جای میخها را نبینم و انگشت خود را در جای میخها نگذارم و دست خود را بر پهلویش ننهم ایمان نخواهم آورد. ميشل فوکو در تئاتر فلسفه دربارهی مسیحیت و قدرت شبانی میگوید: اغلب گفته میشود مسیحیت رمزگانی اخلاقی را به وجود میآورد که اساسا با رمزگان اخلاقی جهان باستان متفاوت است ... مسیحیت یگانه مذهبی است که به صورت کلیسا سازمان یافت و بدین ترتیب مسیحیت به مثابهی کلیسا این اصل را مسلم فرض گرفت برخی از افراد به دلیل قابلیت مذهبیشان و نه در مقام شاه، صاحبمنصب، پیامبر، غیبگو، نیکوکار یا آموزگار، بلکه در مقام شبان، شایستهی خدمت به دیگرانند. با این حال، این کلمه بر شکل کاملاً خاصی از قدرت دلالت دارد. قدرت شبانی شکلی از قدرت است که هدف نهایی آن تضمین رستگاری افراد در جهان آخرت است و صرفا شکلی از قدرت نیست که حکم براند این شکل از قدرت به سوی رستگاری معطوف است. توما در جایی از نمایشنامه میگوید: "... میتونم به شدت حکومت کنم ولی اصلا خیال حکومت کردن ندارم..." فرسی شخصیت دکتر در این نمایشنامه را توما نام نهاده است، با توجه به گفتههای فوکو دربارهی مسیحیت و قدرت و با توجه به این که توما نام یکی از حواریون مسیح است که فقط با دیدن و لمس کردن فیزیکی ایمان میآورد و به توماس شکاک معروف است، دکتر توما شخصیتی است که باور و ایمانش به تجربهی مستقیم وابسته است. او کليد حل همهی مشکلات را راستی میداند که این واژه با مسیحیتی که به عنوان گفتمانی به سوی رستگاری و راستی در نمایشنامه معروف است، مطابقت دارد. او که تحصیل کردهی فرنگ و شخصیت روشنفکر نمایشنامه است با ذهنی شکاک به همه چیز مینگرد و به تکرار واژههای دروغ، گناه، جرم، ایمان، حقیقت و راستی را به کار میبرد. او همهی مشکلات را زادهی دروغ و کلید حل آنها را راستی میداند.
این نمایشنامه را میتوان یک اثر ابزورد بهحساب آورد و از آنجاکه ملال عنصری مهم در چنین مکتبی است، بررسی آن در چنین اثری خالی از لطف نیست. ملال در تعریف فلسفی خود به وضعیتی اشاره دارد که در آن همه چیز برای انسان پوچ و بیمعنا مینماید و احساس تهیبودگی زندگی انسان را فرا میگیرد. از سوی دیگر، ملال همواره حاوی عنصری انتقادی است و بیانگر آن است که فرد از موقعیت، شرایط زیست یا کل هستی، عمیقا ناراضی است. در چنین حالتی انسان فردیت خود را از از دست رفته میداند و همه چیز در نظرش تهی و پوچ مینماید. یکی از جنبههای مهم کار ابزوردیستها نشان دادن ملال در زندگی بشر و رنج حاصل از آن بوده است. ملال در فلسفه اگزیستانسیالیسم، به وضعیت بنیادین بشر اشاره دارد که همواره در جستجوی معنای وجودی و هستیشناختی خویش است.
اما وجهی از ملال وجود دارد که فرد را وادار به تلاش برای کاری جدید میکند: ملال خلاقانه وضعیتی است که فرد برای عبور از احساس تهیبودگی ناگزیر است کار جدیدی انجام دهد. معنایی که در این نوع ملال انسان را به جستجوی خود میکشاند، گونهای از خودشکوفایی است، اما معلوم نیست چه نوع خویشتنی باید شکوفا شود و یا اینکه حاصل این خودشکوفایی چه چیزی میتواند باشد.
وقتی فرد دچار ملال میشود و نارضایتی حاصل از ملالتش به حدی است که نمیتواند با آن دست و پنجه نرم کند، به دنبال محرکی خارجی یا تجربهای بدیع خواهد بود تا بتواند فقدانی که را که احساس میکند، از میان ببرد. فرد ملول، با جستجوی خود برای محرکهای خارجی، ناخواسته مقاومت خود را در برابر تأثیر این محرکها میافزاید. در نتیجه فرد در این پارادوکس اسیر میشود که هر چه بیشتر تلاش میکند از ملال بپرهیزد، بیشتر احتمال ملول شدن خود را افزایش میدهد. در مقابل برای دستیابی به رضایتمندی در دنیای بیرونی، فردی که انتخاب میکند از ملال خود استفاده کند، انگار درِ ورودی به دنیایی درونیای را باز کرده است که با گذشتن از آن، میتواند تجربیات خودش را متحول کند. بدین طریق، فرد دیگر تحت کنترل ملالش نیست بلکه کنترل خود را بروی شرایط بازیافته است. در چنین وضعیتی، ملال میتواند فرد را به سمتی سوق دهد که با واقعیات روبهرو شود و جایگاه خودش و شرایطش را در جهان مورد سؤال و چالش قرار دهد. اگر این مواجهه و رویارویی باب میل او نباشد، فرد تلاش میکند تا برای برونرفت از وضعیت موجود اقدام و تلاشی انجام دهد. در نتیجه، ملال خلاقانه با نتایج آن قابل بررسی است نه محتوایش، نتیجه این گونه ملال، خلق ایده و کاری خلاقانه است. در چنین وضعیتی ملال میتواند آفریننده باشد، به شرطی که فرد ملول را وادار به انجام کاری جدید کند. همان فاعلیتی که معناساز خواهد بود. اگر بخواهیم نمایشنامۀ آرامسایشگاه را در انواع دستهبندیهای ملال جای دهیم باید بگوییم که ملال در قصه فرسی، ملال خلاقانه است. ویژگی بارز این ملال نتیجهایست که ایجاد میکند نه محتوایش. یعنی فرد مجبور میشود کار جدید انجام دهد. درست مانند شیوه درمان تازهای که توما برای مداوای بیمارانش انتخاب کرده بود. در این حالت است که نیچه معتقد بود که "انسان بازی یا کار را اختراع میکند و تنها هدفش تسکین نیاز به کار است."
مقالات بهکار برده شده در این ریویو: مفهوم اگزیستانسیالیستی ملال خلاقانه در نمایشنامهی آرامسایشگاه، نوشته بهمن فرسی کاوشی در نمایشنامهی آرامسایشگاهِ فرسی از دریچهی نوتاریخگرایی(تاريخگرایی نو)(نسیم بنیاسدی) تحلیل ساختاری و مضمونی نمایشنامهی آرامسایشگاه بهمن فرسی(سعید رمشکی و همکاران)
خب..بعد از شب یک، شب دو..این دومین اثریه که از بهمن فرسی خوندم و علاقهمند شدم به این نویسنده و دلم میخواد کارهای بیشتری ازش بخونم. این نمایشنامه هم برای من خاص و قشنگ بود. و توو ذهنم تداعی و مجسم میشد و متنش هم خالی نبود.
| (مکث) بله، این دختر میخواد. و نمیگه چی میخواد. شاید هم میدونه ولی نمیتونه تو قالب کلمات بریزه. شاید میترسه بگه چی میخواد. شما بهش اصرار میکنین، البته تحت تعلیمات ریاست آسایشگاه، که فکر کنه و پیدا کنه چی میخواد. بعد بهش توصیه میکنین که اون چیزو از مردم نخواد. پس از کی بخواد. اگه از در و دیوار بخواد که بیمارتر شده. |
دارم فکر میکنم که کاش میشد پرت شم توو اون سال و نمایش رو ببینم. شاید خیلی خاص نباشه ولی خب من دوست داشتم.
| ما داریم پرت میشیم تو درهی یه زندگی درونی. حدس میزنیم، پیش خودمون تحلیل میکنیم، قضاوت میکنیم، و بعد همه چیزو، بیسروصدا تو مغزمون دفن میکنیم. تدفینِ نامرئیِ صامت. مرض قرن ما همینه: زندونی کردن حس و شعورت به وسیلهی خودت. |
پنجم تیرماه ۱۴۰۳ | ظهر خیلی چیزها راجع به این نمایشنامه از فرسی گفتهاند که میتوانید یکی از بهترین نمونههاش را توی همین گودریدز بخوانید که یک آقایی نوشته بود و حقیقتا خوب هم نوشته بود و از خواندنش لذت بردم. لایکش کردم و احتمالا توی صفحهی گودریدزم مشخص باشد اگر هم پیداش نکردید توی نقدهای کتاب بگردید بلندترین نقدی که نوشته شده برای همان آقاست و از اینجا به او دستمریزاد میگویم. و من حرف تازهای ندارم که بگویم راستش. اما تجربهام را میتوانم شرح بدهم. فرسی برایم همیشه فرسیِ «شب یک شب دو» میماند مثل کریچلی که کریچلیِ «خیلی کم...تقریبا هیچ» است! نمایشنامه را دوست داشتم و فرسیگون بودنِ نثر مشهود و معلوم است و میشود فهمید که چه کسی نوشته حتی اگر اسم مولف نداشته باشد. نمیدانم چرا دلم میمیخواست خسرو شهریاری بیشتر حرف بزند شاید چون اول نمایشنامه نوشته بود نقشش را شکیبایی بازی کرده. دیالوگهای درهمبرهمی که گفته میشد واقعا درخشان است و یک جاهایی خندهدار و جذاب. نمایشنامه منسجم است و گَپِ خاصی ندارد که توی ذوق بزند. همین.
پینوشت: صبوری و ذوقم کم شده و شاید ته کشیده. دلم میخواد بیشتر بنویسم. توی کلهم پرِ از حرف و چیزهایی که میخوام راجع به کتابه بنویسم اما دستم نمیره که بنویسم. حرف اون آقاهه رو بخونید؛ خوب گفته. خدایی دمش گرم.
اجراییت این نمایش رو خیلی دوست داشتم. کمتر نمایشی خوندم که توی متنش، روی صحنه رفتن و بودن کار انقدر یه چشم بیاد و مجبورت کنه تصور کنی کنشهای اجرایی رو موقع خوندن. خیلی دلم خواست میتونستم کار رو روی صحنه و به شکل ابتدایی خودش میدیدم. در مورد محتوا ولی خیلی سوال دارم. لایه اولی داستان تقریبا واضح و قابل فهمه اما نشونههای متن به این اشاره داره که خواننده باید دنبال لایههای پنهان هم باشه و این کار فرسی اثری نیست که با یه بار خوندن بشه اون لایههاش رو کشف کرد. امیدوارم بعدا بتونم باز بخونمش و شاید بهتر و بیشتر بفهممش.
ما داریم پرت میشیم تو درهء یه زندگی درونی. حدس میزنیم، پیش خودمون تحلیل میکنیم، قضاوت میکنیم، و بعد همه چیزو بیسر و صدا تو مغزمون دفن میکنیم. تدفین ِ نامرئی ِ صامت. مرض قرن ما همینه:زندونی کردن حس و شعورت به وسیله خودت. هیچ نیرویی نمیتونه حس و شعور تو رو زندونی کنه مگر نیروی خودت. دهنت باز نمیشه که بگه، دستت بلند نمیشه که نشون بده، که بزنه، که بگیره، له کنه، پاره کنه،چشمت باز نمیشه که منتشر کنه، بله حتی چشم، این آینهی باستانی روح از راستی رو گردون شده
ما باید بتونیم خودمونو آزاد بکنیم. ما داریم پرت میشیم تو دره یه زندگی درونی. حدس میزنیم، پیش خودمون تحلیل میکنیم، قضاوت میکنیم، و بعد همه چیزو، بیسروصدا تو مغزمون دفن میکنیم. تدفین نامرئی صامت. مرض قرن ما همینه: زندونی کردن حس و شعورت به وسیله خودت. هیچ نیرویی نمیتونه حس و شعور تورو زندونی کنه! مگر نیروی خودت! دهنت باز نمیشه که بگه، دستت بلند نمیشه که نشون بده، که بزنه، که بگیره، له کنه، پاره کنه، چشمت باز نمیشه که منتشر کنه، بله حتی چشم، این آینه باستانی روح از راستی روگردون شده ووو ... ما باید از این زندان بیایم بیرون.
خانوم بزرگ تو باید فکر کنی،باید حواستو جنع کنی،باید فکر کنی و پیدا کنی که چی از مردم میخوای.البته من یه نصیحتی هم دارم که بت بگم:وختی پیدا کردی که چی میخوای،یادت باشه که هیشوخ اون چیز و از مردم نخوای.
دکتر توما: به نظر شما چرا این روان آشفته شد؟ خانم بزرگ: چرا؟ دکتر توما: به دلیل دروغ!، به علت رخنه و نفوذ و غلبه دروغ به همه زندگیش. به دلیل سرایت و جاری شدن دروغ در یاخته های مغز و قلبش. دروغی که دید، دروغی که شنید، دروغی که گفت، دروغی که کرد و دروغی که اندیشید. ولی این آدمیزاد یه اشکال داشت. به دروغ ایمان نیاورده بود. کرد، ولی ایمان نداشت. بود، ولی مانند نداشت. این اراده نبود اجبار بود. پیروی تحمیلی سرشار از موفقیت اما خالی از لذت و راحت. این بود که انسان شما آشفته شد و شما این انسان آشفته رو خواستید معالجه کنید..
بعد از خوندن اونقدر نمایشنامهی به اصطلاح "خوشساخت" و فلان نیاز داشتم نمایشنامهای بخونم که نیاز به اجرا داشته باشه برای تکمیلش. غمانگیزه که فیلمتئاترش با بازی شکیبایی رو پیدا نکردم که متن رو کامل بفهمم.
ایده خوب اما ساختار نمایشنامه جای کار بیشتری داره. نمایشنامه برای اجرا روی صحنه هست، بیشتر نمایشی تا خواندنی. سلیقه من به نمایش بیشتر و مونولوگ کمتر هست. مونولوگ به این معنا که نمایشنامه نویس مراد و مقصود خود رو بدون پردازش قوی طی کار خیلی مستقیم در دهان شخصیت بگذاره
«امّا توما که یکی از آن دوازده بود، وقتی که عیسی آمد با ایشان نبود. شاگردان دیگر بدو گفتند خداوند را دیدهایم. بدیشان گفت تا در دو دستش جای میخها را نبینم و انگشت خود را در جای میخها نگذارم و دست خود را بر پهلویش ننهم ایمان نخواهم آورد.»[1]
یک داربست فلزی عظیم. داربست خانهخانه است. خانههایی با پهلوهای مساوی. این صحنهی نمایش است و راهپلّهای در گوشهای و سندانی عظیم در مرکز صحنه؛ فضای یک آرامسایشگاه.
بهمن فُرسی نمایشنامهی آرامسایشگاه را در سال ۱۳۵۶ هجری شمسی نوشت؛ با عنوانی تککلمهای، ساختهی خود نمایشنامهنویس. در همان سال به سفارش ادارهی تئاتر وزارت فرهنگ و و هنرِ وقت، به مدت یک ماه به کارگردانی خود نویسنده به روی صحنه رفت و بازیگران آن علی نصیریان، آذر فخر، مهین شهابی، خسرو شکیبایی، محبوبه بیات و دیگران بودند.
نویسنده، منتقد و نمایشنامهنویس ایرانی، در سال ۱۳۱۲ در تبریز متولد شد. داستاننویسی را در کنار نمایشنامه و نقد در همان دوران جوانی آغاز کرد و رمان ممنوعهی «شبیک شبدو» را نوشت و تعدادی داستان کوتاه و نمایشنامه نگاشت. در سالهای اخیر، نشر بیدگل اقدام به چاپ نمایشنامههای پیشینِ این نویسندهی نامدار معاصر کرد و آرامسایشگاه یکی از این نمایشنامههای قدیم بود که دوباره چاپ شد. نمایشنامهای با عنوانی ساختگی که به ترتیب تداعیگر کلمات روبروست: آسایشگاه، سایشِ تدریجی، آرامگاه. آنجا که باید مکانی باشد برای آسایش و آرامش بیمارانی که باید سلامت روان خود را بازیابند، اما در عوض تبدیل به مکانی هولناک میشود که آنان را به فرسودگی تدریجی و زوال و سقوط میرساند. *** بخشی از مرور کتاب «آرامسایشگاه» در سایت آوانگارد که به قلم «ماندانا حاجیحسینی» منتشر شده است. برای خواندن کامل مطلب به لینک زیر مراجعه فرمایید: https://avangard.ir/article/447
این نمایشنامه رو توی یک ساعت و نیم خوندم. با وجود اینکه کاملاً متمرکز بودم موقع خوندن این کتاب، اما مطمئن نیستم که مقصود نویسنده رو درک کرده باشم. اتفاقاتی که ابتدای نمایشنامه میفته و بازیگران یکسری اعداد رو فریاد میزنن برای من نامفهوم بود. هرچند نویسنده اشاره میکنه که اگر عدد 1300 رو اضافه کنی به اون اعداد ، هرکدوم اشاره به سالی هست که توش اتفاق مهمی افتاده. مثل انقلاب مشروطه یا کودتای 28 مرداد. ولی خب ربطش به متن برای من روشن نبود. باید اشاره کنم که این اولین کاری بود که از بهمن فرسی می خوندم.شاید اگر رمان ها و نمایشنامه های دیگه ای از ایشون می خوندم فهم بهتری از این متن به دست می اوردم. تا جایی که من فهمیدم، کلید توی این نمایشنامه یک واژه مهم هست. یعنی اون وسیله ای که به گشودن گره های ذهنی ما کمک میکنه. و پسرک روزنامه فروش که روزنامه ش رو مینداخت تو آسایشگاه - تیمارستان و فرار میکرد. شاید اشاره ای به این داشت که اخبار و روزنامه ها فقط می خوان آرامش مارو به هم بریزن و هیچ رسالت و تعهدی برای خودشون قائل نیستند. و بعد از اینکه به هدفشون رسیدن و ذهن ما رو آشفته و مشوش کردن صحنه رو ترک می کنن و پا به فرار میذارن. و دکتر روانشناسی که سعی داره به بیمارهاش رسیدگی کنه اما خودش کم کم به ورطه جنون پا میذاره. و یه رسوایی بزرگ با عشق قدیمی -خوشه - و تحولات تکنولوژیکی که داره اتفاق میفته و همه چیز رو زیر و رو می کنه و هیچ کس حتی نویسنده از ماهیت دقیق اونها سردر نمیاره.
بعد از شاهکار «شب یک، شب دو» هر وقت اسم بهمن فرسی را روی کتابی میبینم، کنجکاو میشم که اون کتاب رو بخونم. الان هم که نشر بیدگل مجموعه کتابهاش رو آورده، خیلی دلم میخواست که یکی از نمایشنامههاش رو هم بخونم. بین تمام نمایشنامههاش آرامسایشگاه رو به خاطر اسمش انتخاب کردم و واقعا هم لذتبخش بود .
واقعا قلم دوستداشتنی فرسی داره. دقیقا مثل شب یک شب دو که نامهنگاری بین دو عاشق بود بعد از ازدواج زن، اینجا هم درون مایه مشابهی داشت و با این تفاوت که زن و شوهر و معشوق سابق زن در یک اسایشگاه کنار هم بودند. پردهی دوم تیاتر بی نظیر بود و خیلی زیبا. اگر در شب یک شب دو با نامههای خصوصی طرف بودیم اینجا در ارامسایشگاه رابطه از بیرون دیده میشد و دروغهایی که شخصیتها در باطن به هم میگفتند. و مانیفست اخر کتاب که در رابطه با همین دروغها و مشکلاتی که به وجود میارن و تکلیف رو مشخص میکنه
بهمن فرسی هم مثل بکت، یک دلتنگی برام باقی میذاره که دلم میخواد مدام بشینم و کتابهاش رو بخونم
برشی از کتاب: ما باید بتونیم خودمونو آزاد بکنیم، ما داریم پرت میشیم تو درهی یه زندگی درونی. حدس میزنیم، پیش خودمون تحلیل میکنیم، قضاوت میکنیم، و بعد همه چیزو، بی سر و صدا تو مغزمون دفن میکنیم. تدفین نامرئی صامت. مرض قرن ما همینه: زندونی کردن حس و شعورت به وسیله خودت.
This entire review has been hidden because of spoilers.
اولین اثری بود که از بهمن فورسی خوندم.درواقع برای کسی گرفتمش اما خواستم قبلش خودم بخونم. نمایشنامه ای در ۲ پرده و هر پرده تعدادی بازی. اسم خیلی خلاقانه و چند وجهی انتخاب شده.ترکیبی از آرامگاه و آسایشگاه و سایشگاه و کلمات درونی مثل رام که در نهایت همهشونم مرتبط با نمایش هستن. از درونمایه های مهم این نمایشنامه دروغ و حقیقت و مرزشون و تبدیل شدنشون به همدیگهست. یه جورایی از این نظر منو یاد نمایشنامه ی "شیطان و خدا" از سارتر انداخت. توصیفات صحنه و حالت ها از حد معمول بیشتر بود و خودش به تصویرسازی بیشتر کمک میکرد نمایشنامه تعلیق داشت،چندلایه بود،آدم رو با عمق و درونِ وجود خودش مواجه میکرد و پایانبندی جذابی هم داشت اون بخشی که درباره ی "نمایش مادر فداکا��" گفته بود هم خیلی جذاب بود اها اینو یادم رفت بگم اشاره به همجنسگرایی هم برای یه نمایشنامه که ۱۳۵۶ نوشته شده به نظرم آوانگارد بود
• تو باید فکر کنی، باید حواستو جمع کنی، باید فکر کنی و پیدا کنی که چی از مردم میخوای (نفسی حاکی از درد و اسف میکشد) البته من یه نصیحتی هم دارم که بت بگم: وختی پیدا کردی که چی میخوای، یادت باشه که هیشوخ اون چیزو از مردم نخوای. (صفحهی ۱۷)
• بهزودی راهی جز بردگیِ دروغ برای ما نمیمونه. ما برده دروغ میشیم خانومبزرگ. چون دروغ میتونه روان آشفته مارو متمرکز کنه. چون میتونه مارو آروم کنه. اما من حالا به یه چیزی مهمتر از شاخه و برگ و تنه دارم فکر میکنم. به ریشه دارم فکر میکنم خانومبزرگ. و مجبورم بازم برگردم از سر شروع کنم. (صفحهی ۷۸)
• مادر بودن خیرهکننده نیس. مادر بودن تولیدی نیست. خلاقیت شگفتآوری نیست. این زنانگی زنی مثل تورو تسکین نمیده. (صفحهی ۹۱)
This entire review has been hidden because of spoilers.
پیچیده بود خیلی. باز باید بخوانمش تا بفهمم شاید. اشاره هایی به انقلاب تکنولوژیک دهه ۵۰ داشت که برایم جالب بود. علی الخصوص اشاره اش به کلیدهای الکترونیک.